فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی
سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴
بخش داستان
دبیر ادبیات داستانی: سودابه استقلال
داستان کوتاه: سیب ترش
✍ فریده سعیدی
پنجره باز بود، پردهی لوردراپه را کنار زده بودند. باد ملایمی به آویزهای بلوری لوستر میخورد و تکانشان میداد. زن از پنجره به ماشین رنوپنجی که هشتسالی میشد جلوی خانه پارک بود نگاه میکرد. نوک انگشت اشارهاش میسوخت. همان که موقع نوشتن روی شیشهی رنو بریده بود. مرد موبایل و شارژر همراهش را به پریز زد. لپتاپش را برداشت و گفت: «با هر وسیلهای که گیر بیاد میرم.»
زن به آشپزخانه رفت، مرغ را از یخچال درآورد و داخل ماهیتابه انداخت تا سرخ کند. از سبد میوهها سبزترین سیب ممکن را انتخاب کرد و گفت: «تعطیلاته، بلیت گیرت نمیآد.»
دوباره به اتاق برگشت و گاز محکمی به سیب زد. صدای جویدن در اتاق میپیچید.
مرد چمدان کوچک خاکستری را داخل چمدان سرمهای بزرگ گذاشت و گفت: «سیبهای بیمزهی تهرون که خوردن نداره. برا شهرهای کوچیک همیشه بلیت گیر میآد.»
درِ کمددیواری اتاق چند بار بازوبسته شد. زن نان باگت را آماده کرد. ساندویچ مرغ درست کرد و داخل کولهپشتی مرد گذاشت. مرد همینکه زن را سر کولهپشتیاش دید، کوله را از دست زن کشید. زیپ کولهپشتیاش را باز کرد. زیپ کولهپشتی گیر کرد. چند بار زیپ را جلو و عقب کشید؛ قسمتی از کیسهی فریزر لای آستر زیپ مانده بود. نایلون را از بین دندانههای زیپ درآورد. ساندویچ مرغ را روی اوپن آشپزخانه پرت کرد؛ تخممرغهایی که از ده دقیقه قبل آبپز کرده بود، داخل کولهپشتی گذاشت.
زن کنار پنجره ایستاده بود وهمینطورکه به شمعدانیهای پشت پنجره آب میداد، نگاهی به رنوی قهوهای انداخت. صدای ویژویژ رفتوآمد ماشینها در اتاق پیچیده بود. مرد گوشَکی را در گوشش گذاشت. گوشی را در دست گرفت و با انگشت اشارهاش روی اسمی که رد کرده بود، برگشت و پیامی را خواند. لبخندی زد و چیزی نوشت و بلند گفت: «از اینجا بریدم.»
زن برگهی نقد فیلم «بازماندۀ روز» را لای کتاب «مرگ ایوان ایلیچ» گذاشت. به چشمان مرد نگاه کرد؛ ولی مرد نگاهش را به زمین دوخت. همانطورکه به زمین نگاه میکرد، گفت: «شکستهام؛ مثل همون رنوی دم خونه.»
زن ژاکت جلو باز خاکستریرنگ را از کمد درآورد و تنش کرد و زیر لب گفت: «سرده!»
بهطرف پنجره رفت. پنجره را بست تا باد سرد آخر شهریور آزارش ندهد؛ بخشی از نوار قهوهایرنگ پرده لای پنجره گیرکرد. روی تختش نشست. جایی برای جاشمعی مرمری روی میزعسلی کنار مداد و یادداشتهایش باز کرد. جاشمعی شکل ماهی بود. شمع گرد داخل آن را روشن کرد. شعلۀ شمع میلرزید. ملحفههای تمیز و سفید روی تخت بوی عطر شکوفههای بهارنارنج میدادند. نور ماه نیمی از تخت را روشن کرده بود.
مرد دِر کمددیواری را محکم هُل داد. در از روی ریل اول خارج شد. کشوی لباسهایش را بیرون کشید و نگاهی انداخت. آخرین پیراهن سفید یقهانگلیسی و شلوار لیاش را هم داخل چمدان خاکستری گذاشت. کشوی خالی را بهسرعت بست. جلوی آینهی قدی اتاق ایستاد و شانهی گرد را برداشت و موهای جوگندمی خیسش را روبهبالا سشوار زد. زن خم شد و از کشوی زیر تخت جورابهای قرمزش را که ستارههای برفی داشت، پوشید و گفت: «سرده!»
نور گوشی مرد سه بار روشن و خاموش شد. مرد بهسمت گوشی دوید. لبخند زد و چیزی نوشت. وارد اتاق شد و لیوان آبی را یکدفعه سر کشید. پوشهی سیاهرنگی را روی تخت انداخت و روبهزن گفت: «پیامک ثنا برات نیومده؟»
زن گفت: «اومده، ولی رمزش پیش خودته، نتونستم ببینم.»
مرد گفت: «برات پیامک کردم.»
زن دستهایش را جوری دور بازوانش حلقه کرد؛ مثل کسی که خودش را بغل کرده باشد، جلوی آینهی قدی ایستاد. نور ماه نیمرخ صورت زن را روشن کرده بود. چشمهای زن واقعاً زیبا بود؛ مرد به چشمان سبز زن نگاه میکرد؛ چشمانی که زیر نور مهتاب میدرخشید. زن بلند شد و ساندویچ را از روی اوپن برداشت و داخل سطلزباله انداخت. صدای تقّی بلند شد. آب کتری را بهقدری خالی کرد که به نصفه رسید. زیرکتری را روشن کرد و برای خودش چای را داخل فنجان مخصوص مهمانها ریخت؛ همانکه به جای دستهاش پرندهای صورتی بال گشوده بود. مرد بهطرف در خروجی خیز برداشت؛ ولی چند قدم به عقب برگشت. در کابینت حمام را باز کرد. نگاهی به داخلش انداخت. ماشین اصلاح برقیاش را هم برداشت و داخل چمدان سرمهای گذاشت.
چراغ هندزفری قرمز شد، دوباره گوشی زنگ زد، مرد با صدای بلند گفت: «پیامک رو فعلاً ندیده؛ ولی هرطورشده تا فرداشب ساعت هشت اونجام.»
زن به صفحهی گوشیاش نگاه میکرد. فیلمی پخش میشد که در آن مردی به صورت زنی سیلی میزد. زن صورتش را برمیگرداند و بیآنکه چیزی بگوید دوباره دستانش را دور گردن مرد میانداخت. فیلم دوباره همین صحنه را تکرار میکرد.
جملهی «بهتراست انسان ازدرون تغییر کند»، زیرنویس فیلم بود. زن انگشتش را روی گوشی زد و فیلم را قطع کرد. چند نفس عمیق کشید؛ پنجره را باز کرد و ژاکتش را درآورد. به آویزهای لوستر نگاه کرد که باد حرکتشان میداد. صدای بههم خوردن آویزها در اتاق میپیچید. مرد کولهپشتیاش را برداشت. چمدان سرمهای را به بیرون هل داد. زن جلوی آینه ایستاد؛ دستی به طرهی مویش کشید؛ برگهای را به مرد داد و رمز شخصیاش را از روی پیامک ارسالی نوشت.
مرد در خانه را محکم بست؛ نگاهی به رنو انداخت که هنوز جلوی خانه بود. روی شیشهی جلو نوشته شده بود: «سبزترین سیبها همیشه ترشترین هستند. یادم باشد سیب ترش بخرم.»
لینک دریافت پیدیاف شماره نهم فصلنامهبینالملليماهگرفتگی/ بهار ۱۴۰۴:
#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی
#سال_سوم
#شماره_نهم
#بهار_۱۴۰۴
موارد بیشتر
داستان کوتاه: ارواح شناور ✍سعیده زادهوش(فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴)
داستان کوتاه: تکهتکهی وجود ✍مرتضی فقیهنصیری(فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴)
داستان کوتاه نشئه، خلسه، مرده ✍حامد شهیدی (فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴)