فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی
سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴
بخش داستان
دبیر ادبیات داستانی: سودابه استقلال
داستان کوتاه: نشئه، خلسه، مرده
✍حامد شهیدی
سوار که میشوم، مهدی میکوبد به شیشهی راننده. شیشه را پایین میکشم. سرش را نزدیک میآورد:
ـ«آروم برو عشقم. مواظب خودت باش! بهم زیاد فکر کن!»
با صدا میخندد. هروقت که اینطور حرف میزند، چشمهایش کشیدهتر میشوند. دست میگذارد روی فرمان. میخواهم زودتر برانم.
ـ«برو خونه استراحت کن! فردا کلی کار داریم، خسته میشی.»
لبخند میزنم و همهی دندانهای لمینیتشده سفیدم را نشانش میدهم.
ـ«فقط میخوام بخوابم، خیلی خستهام.»
آرام انگشت میکشد روی لب پایینم. شیشه را بالا میکشم. دستش را پس میکشد. لبها را غنچه میکنم و نزدیک شیشه میآورم. تا میخندد گاز میدهم و دور میشوم. بیقرارم، گوشی را میچسبانم به گوشم. صدای بم و مثل همیشه آرامِ مانی میپیچد توی گوشم.
ـ«چه عجب حبیبی! بعد چند ماه یاد من کردی. بیا ببینمت که امشب شام آخره.»
تندتر میرانم.
پاشنههای چکمهام روی سنگ سفید کف خانهی مانی صدا میدهند. بوی تنش همهجا هست. گلویم به گزگز میافتد. مانی سر میبرد توی موها و گردنم. قلبم محکم میکوبد. گرما از گردنم میلغزد تا پایینتر از کمرم.
-«خبری ازت نیس؟ بدجوری داری سر پسره رو زیر آب میکنی!»
دکمههای پالتو را باز میکنم. هوا به رانهایم میخورد. همهی بوی عطر تلخ همیشگی تنش را یکجا میبلعم و صورتش را میبوسم. به لبهایش نگاه نمیکنم.
صدایم را برایش لوس میکنم همانطور که قبلاً دوست داشت.
ـ«شام چی پختی برام؟»
مانی برمیگردد سمت آشپزخانه.
-«میگو زدم برات چه میگویی! بزنی ردیف شی. پیامت قشنگ بود؛ میآم فقط شام بخوریم و خداحافظی.»
میخندد. لبها کش میآیند روی دندانهای جلو، احساس خفگی میکنم.
پالتو را پرت میکنم روی کاناپه. نگاهم میماند روی لبهای گوشتیاش. گرما میلغزد تا زانوهایم. میخواهم بنشینم. مینشینم روی کاناپه.
ـ«آخرین بار میگوت مثل سنگ شده بود. یادته؟ فیلم چی داری؟»
مثل همیشه که میخواهد فکر کند، بازویش را محکم میخاراند. آب دهانم را قورت میدهم و دلم مالش میرود برای نوک انگشتانش و جایی که میخاراند.
ـ«نه مثل پنبه نرم شده. والا فیلم جدیدم ندارم. چند شبه دارم قدیمی خوبا را میبینم. دیشب آبی دیدم امشب میخواستم سفید ببینم.»
خودم را ولو میکنم روی کاناپه. دست میکشم به رانهایم که انگار بعد نامزدی روزبهروز چاقتر میشوند.
ـ«چرا قرمز نه؟ اونو دوست داشتی. یادمه میگفتی دختره شبیه منه.»
از جایی که نشستهام میبینم. دوباره بازویش را میخاراند. از آشپزخانه داد میزند.
ـ«اونموقع بود که مال خودم بودی. الآن زن مردمی.»
دست میکشم به مخمل سبز کاناپه. فکر میکنم توی پنج سال چندصدبار تنهایمان اینجا درهم تنیده بود؟ چشمها را میبندم. لبهای نازک مهدی جلو میآد. تند چشمها را باز میکنم. آرام میگویم:
ـ«هنوز که نشدم. یه شب مونده.»
ایستاده کنار اپن و زل زده به من. گوجهفرنگی توی دستش را میچرخاند.
ـ«بعدش دیگه نمیآی، مگه نه؟»
سرم را برمیگردانم و دست میکشم به گلهای زرد کوسن. از گالری خیابان ولیعصر خریده بودیم. دختر جوان با مانی زیادی شوخی کرده بود. کوسنی رو پیشنهاد داده بود که طرح محو زن و مردی داشت و من از حرصش این را انتخاب کرده بودم که گلهایش زیادی درشت بود و زیادی محکم پاشنهی کفشم را به ساق مانی کوبیده بودم.
ـ«باید بیام؟»
از جا بلند میشود. روبهروی مانی میایستم. انگار کسی قلبم را میچلاند. گوجهفرنگی را از دستش میگیرم. تخته را روی کابینت میگذارم. چشمها را میبندم همهجا تاریک میشود و لبهای نازک مهدی روی لبهایم میآید. سرم را محکم تکان میدهم. سر که میچرخانم با دیدن سوسک کنار پنجره آرام و کوتاه جیغ میکشم.
ـ«نترس، اوردوز کرده فکر میکنم.»
نگاه میکنم به پودر سفید دوروبرش.
ـ«دیشب پودر زدم، یادم رفت اینجا رو تمیز کنم. از صبح همین جا ایستاده، نبضش هم نمیدونم کجاشه بگیرم ببینم زندهس؟ نشئهس؟ خلسهس؟ مرده؟ مگه میمیرن پشتورو نمیشن؟»
سوسک روی گرد سفید سرپا ایستاده است. مانی نزدیکم میشود. بوی عطر آمیخته با سیگارش را میبلعم. گرما دور میزند تا زیر سینههایم. به سوسک نگاه میکنم. چه فرقی دارد نشئه یا خلسه یا مرده، به حالش حسودیم میشود. هرکدام برای یک آدم از حال الآن من بهتر است. بغض توی گلویم انگار ترک میخورد و تکهتکه میشود. بزرگترین تکهاش که راه صدایم را بسته قورت میدهم.
ـ«نمیخوای بندازیش تو سطل آشغال؟ تنهایی حش زدی؟»
مانی درِ شیشهی خیارشور را میچرخاند.
ـ«تا فردا بمونه، شاید ردیف شه. تو که دیگه نمیزنی.»
زل میزنم به سوسک و فکر میکنم نشئگی سوسکها چه شکلیست؟ نشئگی ما چه شکلی بود؟ کنار همین پنجره میزدیم، خیلی از شبهایی که حوصلهمان سر میرفت باهم یا چندتایی. بعد پشت همین میز مینشستیم و
شِرووِر میبافتیم. سرم را میگذارم روی میز، این چند ماه بدون مانی چطور گذشته بود؟ چشمها را که میبندم، مهدی میخندد. چشمهایش کشیده میشوند.
ماگ من و خودش را میکوبد روی میز. سر بلند میکنم. دستش میماند روی لبهی ماگ من.
ـ«خوبی؟ همهچی اوکیه؟»
ماگها را کی خریده بودیم؟ از کدام مغازه؟
ـ«اکیه، تو چی؟»
ته ماگ من و نصف ماگ خودش را پر میکند. شیشه را بالا میگیرد و با صدا میخواند:
ـ«هنوز زندهام و زنده بودنم خاریست، به تنگچشمی نامردم زوالپرست»
قهقهه میزند؛ مثل همیشه که اینطور میخندد ابروهایش بالا میرود. گرما خیال بیرون رفتن از تنم را ندارد. پاهایم را ضربدری جلوی هم میگذارم. رانهایم را بههم میکشم.
از یخچال پاکت لیموناد را بیرون میکشد و میریزد روی مشروب من.
ـ«بیا بزنیم بهسلامتی شروع زندگی جدیدت که میخواستیش و بهخاطرش ولمون کردی.» با صدا میخندد.
نگاه میکنم به موهای بیرونزدهی سینهاش. چند بار پشت این صندلیها نشسته بودیم و من الکل و لیموناد و مانی الکل خورده بود. چند بار وسط مستی و هوشیاری از گردنش آویخته بودم و به کاناپه کشانده بودمش. دست میکشم به سرندیپیتی روی ماگم. چشمها را میبندم. اولینبار که دست کشیده بودم به سینهی مهدی، از جای خالی موهای سینه چندشم شده بود. دستم را پس کشیده بودم.
ـ«این بمونه همینجا، ولی نذار کسی توش چیزی بخوره.»
مینشیند روبهرویم. زبان میکشد به لبهای گوشتی، دلم آشوب میشود. حس میکنم گرما از سینهام بیرون میزند.
ـ«دستشو قلم میکنم. خوردی بشورش بذار بالا کابینت. حالا شاید یه روز دلت تنگم شد، اومدی باهم زدیم.»
تکههای مانده بغض دوباره چفت میشوند و حجم میگیرند، نفسم بالا نمیآید. داغ میشوم. گلویم را صاف میکنم.
ـ«حالاحالاها نمیشه.»
مانی نگاه میکند به حلقهی پرنگینم. همهی لیوان را یکجا سر میکشد.
ـ«باشه نیا!»
آرام گلویم را در انگشتانم فشار میدهم.
ـ«بهنظرت تکون خورد؟»
نگاهش نمیکنم.
ـ«چی؟»
ـ«سوسک چته، انگار تکون خورد.»
سوسک همانطور سرپا، بین گردهای سفید بیحرکت است.
ـ«نه بابا! تو چت کردی.»
مینشینم روی صندلی و یکی از برشهای گوجه را به دهان میگذارم.
ـ«تو هر حالی هست، حالش خوشه، کاریش نداشته باش!»
انگشتانش را حلقه میکند دور لیوان. نصف صورت آنجلینا جولی روی ماگ محو میشود. انگشتهای صاف و بیقوس مهدی کشیده میشوند روی شکمم. سرم را محکم تکان میدهم.
ـ«یخ نداری؟»
میکوبد به پیشانیاش.
ـ«فکر کنم واقعاً چتم، یادم رفت.»
از پشت نگاه میکنم به شلوار جین آویزان از باسنش. یه مشت یخ میریزد توی ماگم.
ـ«کاراتو کردی؟»
لیموناد و الکل را مزهمزه میکنم. مهدی میآید با دستهای سفید لاغرش با پاهای پرانتزی.
ـ«بفرما اینم میگوی سوخاری با یه دستور جدید پختمش.»
لیوانش را دوباره پر میکند. نگاه میکنم به پاهای کشیدهی مانی.
ـ«تقریباً آره. صبح میریم عکاسی، عصر مراسمه.»
میگو را از دم میگیرد سمتم.
ـ«بخور ببین خوبه، فکر کنم ایندفعه سفت نشده.»
دوباره سر برمیگرداند سمت سوسک.
ـ«تکون خورد. فکر کنم پاشو تکون داد.»
سوسک همانطور بیحرکت ایستاده است.
ـ«میگوئه چه خوب شده! آفرین! .مثل اوندفعه سفت نشده.»
میخندد و دوتا دندان درشت جلویی بیرون میافتد. دست دراز میکنم و دست میکشم به ریشش. به روزهایی فکر میکنم که آنقدر بلند بودند که عادت کرده بودم موقع خواب صورتم را داخلشان فرو کنم. نرم بودند و قاطی با بوی عطر تلخ تنش.
ـ«دلم برات تنگ میشه مانی.»
چشمها را روی هم فشار میدهد و شکلک درمیآورد. چشمم میافتد به پشتسرش و جای خالی عکسهای دونفرهمان روی یخچال.
ـ«دل منم برات تنگ میشه دیوانه!»
موهایش را از صورتش عقب میزند. قلبم را میچلانند. تنم خیال خنک شدن ندارد. آرام دست میکشم روی سینههایم که انگار جدا از بدنم نفس میکشند. صورتش را نزدیک میکند.
ـ«واسه عقیدت وایسادی، دمت گرم!»
دم میگو را میگذارم توی بشقاب. همهی لیموناد را سر میکشم.
ـ«کدوم عقیده؟»
مانی ویسکی میریزد توی ماگها و میخندد با دست دیگرش در هوا بشکن میزند.
ـ»همین که میخواستی ازدواج کنی، مامان شی، خانم خونه شی، و واسه همهی اینا امضا بزنی تو دفتر که خیالت تخت باشه.»
از گوشهی چشم حس میکنم بدن قهوهای سوسک حرکت میکند. تند سر میچرخانم. سوسک همانجا مانده است.
ـ«تو هم دیدی حرکت کرد؟»
دست میکشم به شکمم که مدتهاست انگار مثل قبل تخت نیست.
ـ«تو گفتی از هم متنفر میشیم. منم گفتم، بازم میگم به جهنم! یه امتحان بود. متنفر میشدیم. جدا میشدیم. نه تکون نخورد سوسکه.»
مانی دست میکشد به لبهای آنجلینای روی ماگ. تکههای بغض را تندتند قورت میدهم.
-«من حوصلهی امتحانش رو هم ندارم. از روز اول بهت گفتم. شوخی نکردم. دیدی دلتنگت میشم؛ ولی عقلم هنوز سرجاشه.»
سر برمیگردانم که نبینمش. همهی تنم خارخار میکند برای دستهایش. نگاه میکنم به گردهای دور سوسک.
ـ«فکر میکنی سر جاشه؟ خیلی وقته زایل شده.»
مانی شانه بالا میاندازد.
ـ«چه بهتر، برا تو هم بهتر. تو بهتر از مادرم منو میشناسی. من آدم شش صبح پاشدن و سر کار رفتنم؟ صد سالم بگذره به کرایهی خونهی ایرانشهر راضیام. تو چی؟ راضی میشدی با اون کرایه زندگی کنیم؟ بچه بیاریم؟»
یخهای توی ماگ را میچرخانم. سرندیپیتی با حرکت ماگ انگار پلک میزند. چشمها را میبندم صورت مهدی نزدیک میشود و چشمهایش کشیده میشوند. چشمها را باز میکنم و به سوسک نگاه میکنم.
ـ«نه راضی نبودم. ولش کنیم. حرفامونو صد بار زدیم. گفتم که برا آخرین بار میآم ببینمت، خداحافظی کنیم.»
مانی صورتش را جلو میآورد. تنم گرم میشود. آرام پلک میزنم. بوی الکل دهانش نزدیک میشود. لپم را میبوسد.
ـ«فیلم ببینیم یا میخوای بری؟»
دست میکشم به جای لبهای ترش.
ـ«سفید؟»
دم میگو را از دهانش بیرون میآورد و زبان میکشد به لبها. گرما میرود تا پشت چشمها.
ـ«تو بخوای قرمز یا هر فیلم دیگه.»
لبهای نازک مهدی نزدیک میشود و دور میشود. نگاه میکنم به ردیف دم میگوها کنار هم توی بشقاب.
ـ«میگوت عالی بود.»
دوباره زل زده به سوسک.
ـ«نوش جونت.» از کنارم رد میشود، دست میکشد به موهایم.
ـ«رنگش عالیه، خیلی بهت میآد!»
دوباره بغض بیموقع آمده، دلم مالش میرود برای دستهای بزرگش. برای بوسههای ترش. برای بدن محکمش.»
ـ«خوشبخت بشی. فدات شم! اینو از ته دل میگم.»
دست میگذارد روی شانهام، اشکها پایین میآیند.
ـ«فکر میکردم همین شکلی بیمهر و امضا باهم پیر میشیم. باهم، ولی هرکی خونهی خودش رو داشته باشه. فکر نمیکردم یه روز بشه چند ماه نبینمت و بعد بیای برا شام آخر و خداحافظی.»
دستهای لاغر وکمموی مهدی جلو میآیند. میخواهند بغلم کنند. نگاه میکنم به بالهای قهوهای سوسک.
ـ«فکر کنم مرده.»
دم میگوها را خالی میکند توی سطل زباله. میخندد.
ـ«خوش بهحالش!»
نگاه میکنم به کپهی آشرشتهی روی زبالهها.
ـ«دستور میگوت رو بهم بده. از نت گرفتی؟»
بشقابها را میگیرد زیر آب.
ـ«نه.یکی از بچهها داد.»
مثل همهی وقتهایی که مضطرب میشود، مچش را چند بار میکشد به لبهایش. دستبند نقرهای کنار صورتش تکان میخورد. ماگ سرندیپیتی را میگذارم داخل سینک. کنارش میایستم نگاه میکنم به نیمرخش.
ـ«کدومشون؟»
پرههای دماغش باز میشود. سر میچرخانم سمت یخچال.
ـ«همونی که عکسای دو نفرهمون رو برداشت؟»
شیر را میبندد و چشم میدوزد به چرخش آب توی سینک.
ـ«رفتی، زنگ هم نزدی.»
صورتش را میچرخانم سمتم. نگاه میکنم به چشمهایش، لبهایش، موهای سینهاش که از لای یقهی بازماندهاش بیرون زده، دستهای ترش و فکر کردم چند بار این چند ماه همهشان را خواستم.
اشکها که آمدند چشمها را بستم. دستهای لاغر و لبهای نازک مهدی آمدند. قبل از اینکه سر تکان دهم، دستهای بزرگش دور تنم میپیچند. همهی تنم را جا میدهم تو بغلش. ضربان قلبش را روی سینهام حس میکنم. گرمای تنش خنکم میکند. صدایش توی گوشم میپیچد.
ـ«چرا اومدی؟»
از پشت پردهی اشکها انگار پای سوسک تکان میخورد.
فکر میکنم حتماً از خلسه برگشته.
ـ«میخوام نشئه شم مانی.»
حلقهی دستها تند از دور تنم باز میشود.
لینک دریافت پیدیاف شماره نهم فصلنامهبینالملليماهگرفتگی/ بهار ۱۴۰۴:
#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی
#سال_سوم
#شماره_نهم
#بهار_۱۴۰۴
موارد بیشتر
داستان کوتاه هملت عصر ما ✍ امیرحسین قربانی (فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴)
نگاهي به چاپ الكترونيكي در ايران✍عباس كريميعباسیفصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی(سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴)
فرازهایی از هستی هوشیار✍بهمن عباسزاده( فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴)