خانه جهانی‌ماه‌گرفتگان (NGO)

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

داستان کوتاه هملت عصر ما ✍ ‌امیرحسین قربانی (فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴)

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی

سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴

بخش داستان

دبیر ادبیات داستانی: سودابه استقلال 

داستان کوتاه: هملت عصر ما

✍ ‌امیرحسین قربانی

 

ترس از خون و قد کشیدن تو خانواده‌ای پزشک‌پرور و گریز همیشگی‌ام از دانش پزشکی باعث شد از خاندان بزرگ عصمتی طرد بشم. طایفه‌ای که همیشه مفتخر به تربیت طبیب بود.

حوالی سرآسیاب بودم. کف خیابون حموم خون بود؛ اما از بس خیابون تشنه بود، همه رو یکجا سرکشیده بود. جنازه‌ای روی زمین پلاس نشده بود، فقط خون بود. توی اون گیرودار حلقه‌ای طلایی در کنار پوشه‌ای سرخابی به من چشمک زد. از تیز‌ی قرمزی رد خون ترسیدم. با دلهره و پاهای لرزون جلو رفتم و حلقه را برداشتم. بدجور تار می‌دیدم. روی حلقه اسمی حک شده بود: «سحر». تمام تنم گرم شد؛ انگار درجا یک لیتر مورفین تزریق کرده باشم یا با یه پیت بنزین و یه کبریت، پر بکشم تو آسمون. بوی خون و هوای سحر، احساس تهوع رو تشدید کرد. دلم می‌خواست تمام وجودم رو بالا بیارم. به هزار ضرب‌وزور تا مریض‌خونه شهرک خودم‌ رو خرکش کردم. مغزم‌و بالا آوردم و زیر سرُم کم‌کم به خود آمدم. هوا روشن شده بود و از سحر گذشته بود که یاد اون شب جیوه‌ای افتادم. هر چقدر جیب‌هام‌ رو گشتم خبری ازش نبود. با سردرد شدید و سرگیجه سرسام‌آور بلند شدم و فریاد زدم: «کجاست؟ کدوم بی‌شرفی ازم زده؟» بی‌هوا شلنگ سرُم رو از دستم کندم. یک‌آن دلم ضعف رفت. تب و هذیان نزدیک بود پشتم رو به خاک بزنه. به راهرو که رسیدم تار شدم، سیاه شدم.

-«جناب بازپرس به جان پیلامارم دیگه چیزی یادم نمی‌آد. حالم خوش نیست مزاجم بدجور به‌هم ریخته.»

-«‌جلسه بعد دوم مرداد. مرخصید.»

‌دیروز حوالی عصر از سلول 104 به 83 انفرادی منتقل شدم. طبق معمول کاغذ و خودکار انداختن جلوم و گفتن بنویس. دست چپم تیر کشید و گفتم: «من که دیروز یه جزوه کامل از یه اتهام بی‌سروته سیاه کردم!»

-«حرف مفت نزن!…کل ماجرا رو از زیر تا بم دوباره سیاه کن تا مبادا چیزی از قلم افتاده باشه!…»

-«‌نعمت عصمتی فرزند سیف‌اله. به شماره‌ی شناسنامه 318. صادره از رشت. متولد 8 آبان‌ماه سال‌ 1320. دانشجوی انصرافی اقتصاد. روز چهارشنبه مورخ 7 آبان‌ سال 1342، حوالی سپیده‌دم درحالی‌که از سنگلج برمی‌گشتم در کوچه‌ی قنات محله‌ی سرآسیاب مهرآباد تهران شاهد حمام خون، خون…

دستم لرزید. عطر خفیف صبح به مشامم رسید. سر‌م گیج رفت. همه‌جا سیاه شد و درجا چال شدم. لیوان آب روی میز رو یه نفس سرکشیدم که بیشترش روی لباسم ریخت. برگه رو تحویل دادم.

ـ«‌همین؟!»

ـ«خواهش می‌کنم…حالم بدجور خرابه. دارم عق می‌زنم.»

ـ«‌سرباز…ببرش مستراح! سرش رو بکن تو خونه‌ی جدش و بعد نعشش رو سریع بیار!»

چشمام رو باز کردم. اولش خیال کردم لب ساحل رودسر هستم. دلم گرم بود و خوش. اما وقتی بوی تیز الکل مشامم رو سوزوند، فهمیدم بهداری هستم. بعد از سه ‌ماه زندان و ببروبیار، اولین‌بار بود که چندثانیه‌ای نفس راحت می‌کشیدم. گاه و بی‌گاه ناله‌ای باسوز توی گوشم قطع و وصل می‌شد.

خوابیدم. خواب دیدم دانشکده‌ی اقتصاد ملی بودم. همون‌ جایی که مأمن تنهایی‌هام بود؛ دانشکده‌ای که باعث شد به بهانه‌ی اون از رشت عزیزم با هر مصیبتی که شده، دل بکنم و برای فرار از دست پدر، راهی تهران بشم و به لطف خان‌دایی که کارمند حراست فرودگاه مهرآباد بود، شب‌ها زیر سقفی امن و مطمئن رؤیا ببینم. ترم دوم بود. چهار صبح سر تمرین نمایش «هملت عصر ما» بودم. هفت‌تیری بدون خط‌و‌خش دستم بود. دلم می‌خواست خودم رو خالی کنم. به‌خاطر چی؟ به کجا؟ به کی؟ هیچی یادم نمی‌آد. فقط یادمه غرش مهیب رها شدن فشنگی، کَرَم کرد و جابه‌جا از خواب پریدم. فریاد می‌کشیدم. زار می‌زدم: «من نبودم!… من نکشتم! ولم کنید!» تب‌ولرز آمد و هرچی توی معده‌‌ی پرازاسیدم بود به دنیای بوقلمون شیرجه زد. کشان‌کشان از اتاقی کم‌نور سر درآوردم. بعد از چند دقیقه، بازجو با کراوات قرمز و موهای آب‌وشانه‌کرده از راه رسید. نگاهی به صندلی آهنی خودش انداخت و با اکراه شروع کرد به قدم زدن. آب دهنش رو قورت داد و گفت: «اظهاراتت رو خوندم. بیشتر شبیه نمایش‌نامه بود… بهتره اعتراف کنی!»

-«من همه چی‌ رو گفتم آقا…نه اون خانمی رو که اون شب کشته شد می‌شناسم، نه خبر دارم قبل از من چه اتفاقی افتاده. فقط از شانس منِ بدبخت بی‌مادر و از فقر و نداری اون حلقه رو برداشتم؛ بلکه بزنم به زخمی و بعدش با حال خراب خودم رو به مریض‌خونه رسوندم و بعد به‌هوش اومدم، که ای‌کاش هزار بار می‌مردم…این چیزایی که گفتم به خدا عین حقیقته. آخه منِ احمق و قتل؟! آقا همه می‌دونن که اگه من خون ببینم پس می‌افتم.»

بازجو کله‌ش قرمز شد و با فریادی پرازخشم گفت: «مرتیکه‌ی احمق کله‌خراب! تو رو در صحنه‌ی قتل سحر آدم‌‌پیرا، دختر ارشد تیمسار آدم‌پیرا دیدن! همه‌ی شواهد نشون می‌ده که تو، توی اون شب لعنتی تیکه‌پاره‌ش کردی و معلوم نیست جسد بدبخت رو تو کدوم قبرستونی گور‌به‌گور کردی؟ یا اعتراف می‌کنی یا بگم از تنبون آویزونت کنن تا با صدای سگ مقُر بیای. یالا!…»

از فریادهای بازجو گُر گرفته بودم، انگار ظرف آبی سرد روی اجاق باشم و هر لحظه زیرش رو با تزریق نفت خام شعله‌وتر کنند. با پاهای لرزان بلند شدم و هوار کشیدم: «من نکشتم!…»

‌دوباره تو بهداری به‌هوش اومدم. روده‌هایم از شدت درد داشت می‌ترکید، شاید به‌خاطر ضربه‌های وحشتناکی که خورده بودم و به یاد نمی‌آوردم. یک‌آن صداهای مزاحم و نور کم شد و «سحر» را دیدم. زیباترین دختر دانشکده اقتصاد. هیچ شباهتی بین ما نبود جز نفرت از علوم مالی و چرتکه انداختن‌های بی‌هدف و علاقه به تئاتر. ماه قبل، نمایش‌نامه «هملت عصر ما» را نوشته بودم؛ اما برای اجرایش آه در بساط نداشتم. از سحر خواستم نقش اوفلیا، معشوقه‌ی هملت، رو بازی کند که با لبخندی پروقار پذیرفت و بعد از چند جلسه تمرین حتی حاضر شد بازیگر نقش‌های دیگه را هم خودش جور کند و هزینه کرایه یک ماه پلاتو رو هم پرداخت کند. این طرز رفتار و عشقش به هنر باعث شد کم‌کم به او علاقه‌مند شوم؛ اما علاقه‌ای یک‌طرفه، درست مثل تجربه درآغوش کشیدن کاکتوسی با خارهای سمی. اما بااین‌همه، به دیدن لبخندش می‌ارزید؛ لبخندی شیرین، اما کوتاه عین لحظه‌ی سحر.

‌در سکوت کرکننده‌ی انفرادی باز دست‌به‌قلم شدم و ساعتی بعد، در مقابل بازجو از روی کاغذهای سیاه‌شده‌ی کاهی شروع کردم به خواندن: «هم‌کلاسی‌م بود. تو گیر‌و‌دار تمرین‌های شبانه تئاتر شیفته‌‌ش شدم. تصمیم گرفتم برای همیشه از اقتصاد انصراف بدم و برم سمت هنر. اوایل حرفی نبود. در حد شیفتگی و تمام. اما رفته‌رفته تشدید شد. به هر که از علاقه‌م به سحر می‌گفتم یا می‌گرخید یا آخر حرفاش اَنگی بیمارگونه بهم می‌چسبوند؛ اما برام هیچ مهم نبود. آن‌قدر احساسم واقعی بود که هر تمرین به‌مثابه‌ی اجرایی تمام عیار بود. رفت‌و‌آمدهامون زیاد شده بود و هیچ پرده‌ای حایل نبود. اون لحظات جزو عمرم حساب نمی‌شد. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم جسارت و شجاعت این رو داشته باشم که از کسالت درس‌های مالی به انعطاف دلپذیر هنر برسم.

‌شب قبل از اجرا، سحر در نقش اوفلیا بود و من شاهزاده‌ هملت. نقش مقابلم عموی هملت بود؛ یعنی کلادیوس. سحر گفته بود بازیگر کارکشته‌ای‌ است و نقش کلادیوس را قبلاً هم اجرا کرده و فقط برای هماهنگی بیشتر شب آخر به گروه ملحق می‌شه. تا اینکه همون شب نحس، سحر با پسری خوش ‌بَر‌و‌رو، برای آخرین تمرین آفتابی شد. همدیگه رو تو جمع با قند خند صدا می‌کردن، عین دو معشوقه در ماه عسل. چند ثانیه قبل از شروع، سحر با لحنی همراه با شوخ‌طبعی به من گفت: «‌هملت جان! موقع کشتن، همسرم‌و روی صحنه زجرکُش نکنی. یه کاری کن هملت عصر ما با هملت دوران شکسپیر فرق داشته باشه و شیرینی نخورده، حلوا پخش نکنم!» بعد با پسرک زدن زیر خنده. نمی‌دونم چرا من هم همراهشون می‌خندیدم. دست خودم نبود. تمام تنم رعشه گرفته بود و تنها قهقهه آرومم می‌کرد.

به اینجا که رسیدم بازجو فریاد کشید: «داستان نگو حرومزاده‌ی آدم‌کش! اگر می‌دونستی مقتول کیه، این‌طوری برام فیلم بازی نمی‌کردی آشغال!»

سریع‌تر ادامه دادم: «خنده‌هام قطع نمی‌شد. دست‌و پاهام جوری شل‌و ول بود که حتی نمی‌تونستم بدون تلو‌تلو خوردن یه ‌جا بند بشم. سردم بود. انگاری وسط تابستون تا گلو زیر برف دفن شده بودم. سحر از خنده‌هام دلگرم شد که از انتخابش خوشحالم. من برای اولین یا آخرین بار احساس کردم هیچی نمی‌فهمم. یاد جنون راسکولنیکف افتادم؛ اما به‌جای تبر، اسلحه‌ی پُری تو دستای لرزونم بود و زیر لب‌های خشک و کبودم اسمش‌ رو تکرار می‌کردم چون برام عزیزترین دختر روی زمین بود؛ اما جای همچین مه‌لقایی هیچ‌وقت روی این کُره‌ی خاکیِ ‌بی‌ارزش نبود. اون باید تو سیاه‌چال قلبم دفن می‌شد.»

توی همین حین بازپرس لیوان آب را به طرفم پرت کرد و خونی غلیظ قطره‌قطره به چشمام نشست. زدم زیر گریه و یک دل سیر به حال خودم گریه کردم. با ضجه و لابه گفتم: «آره من کشتم! لحظه‌ای که قرار بود کلادیوس؛ پادشاه دانمارک رو بکشم، با وجود تمام زخم‌های فراوون و زهرآگینِ تنم، با حرص تمام و لذت شیرینِ انتقام، شش تیر توی سینه‌ی لطیف‌ترین دختر عمرم خالی کردم…»

-«‌مرتیکه عوضی من از سحر آدم‌پیرا، دکتر حقوق دانشگاه سوربن، دختر تیمسار آدم‌‌پیرا می‌گم و تو معلوم نیست از کدوم دختری لاف می‌زنی. اگه فکر کردی اینجا پلاتوئه و من تماشاچی و می‌تونی با هر دوز و کلک و ادعاهای توخالی روشن‌فکری من‌و نرم کنی کور خوندی…»

‌بعد از شبی که تیر خلاص را به خودم و سحر زدم، کابوس دست از سرم برنمی‌داره. مدام جلوی چشم‌هامه…یه خواب تکراری مثل نوک زدن‌های مداوم دارکوبی پیر، روحم ر‌و تیکه‌پاره می‌کنه:

لب دریا نشسته و از سرما می‌لرزه و درحال جمع کردن چوب خشک برای…از دور می‌بینمش و درحالی‌که روی دوشم کوله‌باری از هیزم هست، می‌رم کمکش کنم؛ بلکه یخ نزنه و گرم بشه؛ اما به‌محض اینکه من‌و می‌بینه به اعماق دریا پناه می‌بره. هر شب برای فرار از من، می‌خواد خودش رو تو امواج خروشان دریا غرق کنه تا به آرامش برسه.

‌دیروز به قتل سحر اعتراف کردم. بعد از یک‌سال فرار از مردم و مهم‌تر از همه خودم. احساس خلاصی می‌کنم. بهمن قرمزهای قاچاقی تو هواخوری همون طعم سابق رو پیدا کرده. کمتر بوی خون می‌آد و اکسیژن نیمه‌خالص رو توی انفرادی نمور تو ریه‌هام می‌کشم و حظ می‌کنم. تمام سحرهای جهان برام یه جورن و حالا سحری در جهان کشته شده و غروب اومده، چه فرقی می‌کنه؟ گردن گرفتن قتل سحر آدم‌پیرا من رو از قتل روح و جسم ظریف اوفلیای جهانم رها و آزاد کرد و حالا می‌بینمش، هر چند نه به وضوح، نه به کیفیت تصویر تلویزیون‌های رنگی قهوه‌خونه‌های رشت. تار شده… ما هستیم حوالی تجریش، اما با دوربین کلاسیک هیچکاک. سیاه و سفید درست عین این روزها. خاکستری، اصیل و بی‌قضاوت… چیزی تا اجرای حکم نمونده. ساعت چهار سحر، به سحر می‌رسم.

 

لینک دریافت پی‌دی‌اف شماره نهم فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی/ بهار ۱۴۰۴:

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی نشریۀ مطالعاتی- انتقادیِ فلسفه، هنر؛ ادبیات و علوم انسانی  سال سوم/ شمارۀ نهم/ بهار ۱۴۰۴(فهرست مطالب، دریافت فایل پی‌دی‌اف شماره نهم)

 

#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی

#سال_سوم

#شماره_نهم

#بهار_۱۴۰۴