خانه جهانی‌ماه‌گرفتگان (NGO)

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

دوشنبه‌ها با داستان(داستان کوتاه “دور دور بازی‌” ✍يوسف پروهیده)

دوشنبه‌ها با داستان

داستان‌های منتخب 

به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال 

داستان کوتاه “دور دور بازی‌”

✍يوسف پروهیده

 

امروز آخرین عکست را گرفتم. از گیت فرودگاه که می‌گذشتی، ایستادی و پشت‌سرت را نگاه کردی. درست همان‌وقت عکست را گرفتم. انگار احساس می‌کردی به بدرقه‌ات آمده باشم. ایکاش آمدنت را خبر داده بودی فرناز! می‌دانم عادت‌داری همه را غافلگیر کنی. مثل آن‌روز که غیبت زد.

شنیدم سراغ تک‌تک دوست‌ها و آشناها را گرفته‌ای. پرسیده‌ای بهنام چه‌کار می‌کند. اصلاً خودت بگو. چه‌کار می‌شود کرد؟ از وقتی که رفته‌ای، هیچ‌چیز عوض نشده! خودت هم که آمدی و دیدی؛ همان آدم‌ها، همان خیابان‌ها و حتا پنجره‌ی اتاقت را. همان بود که بود!

گفته بودی چند روزی بیشتر نمی‌مانی و می‌روی. برای همین آمده بودم تا فقط عکست را بگیرم و بروم. اما نشد که نشد. تا به خود آمدم، دوربینم پر از عکس‌های تو بود. رفته بودی اینجا و آنجا را ببینی. شاید باورت نشود. دست خودم که نبود. اصلاً نفهمیدم چرا این طور شد که شد.

زمستانی که برف سنگینی آمده بود، یادت هست؟ قرار گذاشته بودیم آدم برفی درست کنیم. درست به قد تو. آن‌روز یکریز برف می‌آمد. ایستاده بودم زیر پنجره‌ی‌ اتاقت. نمی‌دانم چندوقت طول کشید تا آمدی. حسابی یخ ‌زده بودم. همین‌که پیدایت شد، عکست را گرفتم. راستش باورم نمی‌شود. چه‌قدر تغییرکرده‌ای فرناز! شده‌ای پوست و استخوان! آن‌قدر عوض شده‌ای که نشناختمت!

خلاصه همین‌طورها بود که پشت‌سرت می‌‌آمدم. با آن موتور هوندایی که می‌گفتی بریم دور دور بازی. یادت هست؟ آمده بودم تا فقط دوری زده باشم توی خیابان‌ها. نه این‌که فکرکنی تعقیبت کرده باشم، نه. یعنی می‌خواهم بگویم آن‌طور که بی‌خبر آمده‌ بودی، معلوم بود با کسی کاری نداری و می‌روی!

اولین روزی که از خانه بیرون آمدی، رفتی حوالی دانشگاه تهران. جلو کتابفروشی‌ها عکست را گرفتم. نگاهت به ویترین مغازه‌ها بود. کتابی هم خریده بودی. توی این عکس چیزی معلوم نیست. گمانم کتاب شعری چیزی بود. از کنارم که می‌گذشتی، یهو دلم هوایی شد. نزدیک بود توی آن شلوغی پیاده‌رو، بغلت کنم و ببوسمت. درست مثل روزهایی که دستم را می‌گرفتی و می‌چسبیدی به من. یادت هست؟ باورم نمی‌شود فرناز! چه‌قدر عوض شده‌ای!

آخر می‌دانی؟ تا به حال این‌طور ندیده بودمت. چه انتظاری داشتی! قیافه‌ات طوری بود که نمی‌شد بیایم جلو و خودم را نشانت بدهم. یعنی می‌خواهم بگویم همین‌طوری بود که دنبالت می‌‌آمدم و هیچ منظوری نداشتم. ‌دیدمت که رفتی سمت قنادی فرانسه. می‌دانستم سری هم به این کافه می‌زنی. مگر می‌شود بعد از این‌همه سال که آمده‌ای ایران، شیرینی و قهوه اینجا را نخوری و بروی!

پشت درختی ایستاده بودم و نگاهت ‌می‌کردم. جلو کافه ایستادی و به آدم‌های توی پیاده‌رو نگاه کردی. انگار احساس می‌کردی همان اطراف باشم. بعد هم رفتی توی کافه، نشستی پشت همان میز و کنار همان پنجره. توی این عکس، چانه‌ات را بالا گرفته‌ای و نیمرخت دیده می‌شود. گمانم یادت باشد. انتخابات مجلس بود یا ریاست جمهوری؟ درست توی همین کافه بود و پشت همین میز.

پرسیدی: «به کی رأی می‌دی؟»

حواسم به برق نگاهت بود.

گفتم: «به تو. فقط به تو.»

دستت را گرفتم. گفتم: «قول بده که می‌مانی، قول بده که نمی‌رونی.» تو فقط نگاهم کردی و لبخند زدی.

روز بعد هم دنبالت آمدم. گمانم ساعت پنج عصر بود. رفته بودی پارک ملت. بالای پله‌ها که ایستادی، دوربینم را تنظیم ‌کردم تا عکست را بگیرم که یهو خشکم زد. آخر آن‌طور که تو خیره شده بودی به من، معلوم بود که مرا دیده‌ای. قلبم داشت از جا کنده می‌شد. نفس عمیقی کشیدم. بند دوربین را روی شانه‌ام انداختم و راه افتادم سمت تو. داشتم فکر می‌کردم به تو چه بگویم. همین‌طور بود که آمده بودم اینجا یا اتفاقی بود که دیدمت. اما تو برگشتی. برگشتی و رفتی سمت دریاچه.

یادت هست؟ کنار همین دریاچه روسری‌ات را می‌انداختی روی شانه‌هایت تا باد بپیچد لابه‌لای موهایت. نمی‌دانم چرا احساس می‌کردم می‌دانی تعقیبت می‌کنم. خب. من هم بودم، همین فکرها را می‌کردم.

آن‌روز باد خنکی می‌آمد و آفتاب عصر داشت طلایی می‌شد. روی پل فلزی که ایستادی عکست را گرفتم. توی این عکس پشت سرم هستی. حالا تو هم می‌توانی مرا ببینی؛ با آن چین‌های روی پیشانی و تارهای موی سفید.

پیست دوچرخه‌سواری که یادت هست؟ ایستاده بودم تا عکست را بگیرم. دست‌هایت را از روی فرمان برداشتی. مثل پرنده‌ها که بالهایشان را باز می‌کنند توی هوا و خودشان را می‌سپارند به باد. درست همان لحظه‌ای که چشمهایت را بستی، عکست را گرفتم. انگار داشتی به آرزوهایت فکر می‌کردی. همین‌که چشمهایت را باز کردی، فرمان دوچرخه را گرفتی و تندتند رکاب زدی. آن‌قدر رکاب زدی تا غیبت زد. آن‌روز باید می‌فهمیدم که ماندنی نیستی و می‌روی. می‌روی تا به آرزوهایت برسی. شاید باور نکنی فرناز! تنها دلخوشی ‌ما، همین‌روزها بود که گذشت. اما تو رفتی! رفتی تا نسوزی مثل‌ ما! آخر چه می‌دانستم به چه فکر می‌کنی. اما حالا می‌دانم. برای همین دلخوشی‌هاست که آمده‌ای ایران. آن هم بعد از این‌همه سال؟ آن هم بی‌خبر؟ راستش باور نمی‌کنم. چه‌قدر لاغر شده‌ای! شده‌ای پوست و استخوان!

حالا هم که دارم این‌ها را برایت می‌نویسم، همه‌ی عکس‌ها را می‌فرستم تا چیزی نماند اینجا. حتا خاطره‌هایت. همین و تمام. انگار خوابی دیده باشم و حالا که بیدار شده‌ام، ‌‌چیزی به یادم نمانده باشد. یعنی می‌خواهم بگویم از آن فرناز سرزنده و از آن بهنام عاشق و بی‌قرار، ‌چیزی نمانده جز خاطرات و یادهای خوش بربادرفته. اصلاً می‌دانی چرا دنبالت می‌آمدم؟ چی‌شد که این عکس‌ها را گرفتم؟ یعنی همین‌طوری بود و من هیچ منظوری نداشتم. لابد باور نمی‌کنی و پیش خودت فکر می‌کنی که همین‌طوری حرف می‌زنم تا بهانه‌ای آورده باشم. اصلاً می‌خواهم بگویم خوشحالم که به آرزوهایت رسیده‌ای. آخر می‌دانی. با همه‌‌ی حرف‌هایی که گفتم، ایکاش وقتی ‌می‌آمدی ایران، خبر می‌دادی تا بیایم به استقبالت. یادت هست؟ مثل آن‌روزها که با موتور هوندا می‌آمدم دنبالت. و تو می‌گفتی: «بریم دور دور بازی.»

 

لینک ارتباط با‌ دبیر داستان جهت ارسال آثار:

https://t.me/s54_est

 

#داستان_کوتاه

#دور_دور_بازی‌

#یوسف_پروهیده

#سودابه_استقلال

#داستان_‌های_منتخب_در_سایت

#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماه‌گرفتگی