خانه جهانی‌ماه‌گرفتگان (NGO)

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

داستان کوتاه”تسبیح در دهان کروکودیل” ✍ماهور حاتمی(فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴)

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی
سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴

بخش داستان
دبیر ادبیات داستانی: سودابه استقلال

داستان کوتاه”تسبیح در دهان کروکودیل”
✍ماهور حاتمی
بيرون از خانه

دانه‌ی ریز تسبیح را گذاشت روی زبانش. بذاق جمع‌شده را توی دهانش چرخاند و دانه‌ی تسبیح حل‌شده را قورت داد. بدنش گرم شد. گرم‌تر، گر گرفت. تپش قلبش ریتم گرفت و آن‌قدر کوبید تا از توازن خارج شد‌. چشم‌هایش به تاریکی عادت کرد. بهتر از زمانی که در روشنایی می‌دید.

آرش،کارن و ساسان پشت سر عبو کوله به‌پشت، افتاده بودند توی سرپایینی راه خاکی. شیب تند همه را به شتاب انداخته بود. تاریکی، سایه‌هاشان را بلعیده بود و وهم درختان بلندی که لابه‌لایشان راه می‌رفتند روی اندامشان سنگینی می‌کرد. ساسان اسپیکر دستی را در هوا تکان داد. صدای موزیک شاخه درختان را می لرزاند. عبو تشر زد: «خفه کن اون وامونده رو. چی هی گوش می‌دی؟ زرزر، پلشت!»

ساسان پخش‌کننده صدا را خاموش کرد و در سکوت و تاریکی به راهشان ادامه دادند. برق رعدی که غرید لحظه‌ای آسمان را روشن کرد و ابر بهاری ناگهان باریدن گرفت. عبو کمی ‌ایستاد، فهرست ترانه‌های روی گوشی‌اش را بالاپایین کرد. موزیک بی‌کلام را پخش کرد و گوشَکی توی سوراخ گوشش به لرزه افتاد.

کمی جلوتر دیگر، تاریکی میان حجم‌ انبوه درختان چشم‌هایشان را آزار می‌داد. چراغ جلو روی سرشان را روشن کردند. عبو توی جنگل، سر گرداند. نور، تا شعاعی کوتاه را روشن کرد. چند خفاش پر زدند و دوباره جای دیگری از شاخه آویزان شدند‌. کارن پایش روی سنگریزه‌ها سر خورد: «حاجی پشمام! شما همیشه‌ می‌آین اینجا؟ اون هم این وقت سال؟ سگ پر نمی‌زنه! ناموساً من یکی دارم می‌رینم به خودم.» عبو برگشت و نور افتاد روی اندام نحیف کارن: «نگفتم نداری نیا؟ دو پر گل ریختی تو سیگاری فکر کردی خفن شدی؟ می‌خوای گوه‌خوری کنی برگرد. حوصله بچه ندارم!»

بچه‌ها ایستادند. سگ زردرنگ ماده از پشت سرشان جلو آمد. اسم نداشت. صدایش می‌کردند کاهن. کاهن را پارسال که برای اولین بار آمده بودند لای انبوه ‌دار و درخت‌های  ته آبادی، پیدا کرده بودند. وقتی دور آتش نشسته بودند و عرق می‌زدند, عبو آن شب کیفش کوک بود و برای بقیه می‌رقصید و تکه‌های  «دستمال» را می‌گرداند تا بپیچند لای تنباکو و دود کنند. به سگ که معلوم بود خیلی گرسنه است نان خشک و تن ماهی داده بودند. خورده بود و ازآن‌پس، نگهبانی از جمع به‌قول آرش «بی‌پدر و مادرشان» با او بود.

کاهن آمد توی حلقه‌ی نور، جلوتر از پای عبو و آرش ایستاد و به شاخه‌های گم در تاریکی با صدایی قوی و بلند واق زد. صدای خش‌خشی از عمق تاریکی به گوشش رسید. کاهن خرناسی کش‌دار از لای دندان‌هایش کشید و عقب‌عقب آمد تا خورد به زانوی کارن. آرش جلو رفت و از انتهای خط نور رد شد و در تاریکی سنگین گم شد. کارن و ساسان از پشت سر به عبو نزدیک شدند و برای ترساندن عبو بی‌هوا داد زدند. عبو بلافاصله  برگشت وضربه‌ای  پشت گردن کارن که از همه کوچکتر بود خواباند: «گاوی؟» عبو صدا زد: «آرش! آرش!» عبو رو به کارن دندان سایید: «نمی‌بینی داداشت رفته تو تاریکی غیبش زده؟! دلقک‌بازی درمی‌آری؟» عبو قلاده‌ی پوسیده‌ی دورگردن کاهن را گرفت و دنبال خودش کشید: «آرش ردیفی؟ کوشی آشغال‌بازی در نیار!»

دوباره صدای خش‌خش را از چند جهت  شنید اما آرش را نمی‌دید. کاهن به‌زور راه می‌رفت و با کشیده شدن قلاده‌ی دور گردنش پایش روی زمین سر می‌خورد. عبو گردنش را محکم تکان داد: «چته؟ نکنه توام خودت‌و قهوه‌ای کردی؟ سگ که نباید بترسه تو که ریقو نبودی؟ آرش، آرش؟!» صدایی نیامد.

عبو دوباره اطرف را از نظر گذراند: «کوشی پَ، بیا بیرون دیگه؛ لاشی وقت شوخیه الان؟»

نوری مستقیم توی چشمش افتاد. کاهن نوزه‌ای کشید و عقب رفت. طناب گردنش از حلقه‌ی انگشتان عبو بیرون کشیده شد. کاهن فرار کرد سمت باقی بچه‌ها. نور مستقیم و تند بود.

-«آرش چراغ‌قوه از کجا آوردی؟» جوابی نداد. صدای خش‌خش شبیه کشیده شدن پا روی شن‌ها بیشتر و نزدیک‌تر شد. عبو دست برد جلوی چشمانش، تا مانع تابیدن نور به چشمش شود. سایه‌هایی در تاریکیِ پشت نور دید. انگار مادرش و مصی را دید‌. هول شد و چشم‌هایش را مالید. ترس صدایش را دورگه کرده بود.

-«کی اونجاس؟ آرش کی پیشته؟ مامان‌؟! مصی؟!» کاهن از پشت سر مدام واق می‌زد. نور چراغ‌قوه از صورت عبو پایین آمد. صدای بم و عاری از هیجان آرش از گلویش شنیده شد.

-«یه راهی پیدا کردم خیلی باحاله. بقیه تخم نمی‌کنن بیان، دوتایی بریم.» عبو به صورت نیمه‌تاریک و روشن آرش نگاه کرد. چشمانش! انگار غریبه‌ای در نگاه آرش بود که نمی‌شناختش.

«پیک زدی؟ دهنت سرویس.» سمت بچه‌ها رو گرداند و داد زد: «همون جا ولو شین من‌و آرش بریم و برگردیم.»

آرش تند راه می‌رفت. برخلاف همیشه که وقتی چِت می‌کرد، به چیزی پیله می‌کرد و تا گندش را در نمی‌آورد ول کن نبود، این‌ بار ساکت بود. صدای نفس‌هایی بلند و واضح بگوش عبو می‌رسید. بیشتر از یک نفر بودند. صدای پایشان را می‌شنید که روی خاک‌ریزه‌ها حرکت می‌کردند. جوری  نفس می‌زدند انگار زیر گوش عبو نفس می‌کشند؛ حتی می‌توانست صدای قورت دادن آب دهان‌هاشان را هم‌ بشنود.

-«آرش اینا که من می‌بینم واسه تسبیحه ‌یا تو یه غلطی کردی؟ جون مادرت یه چیزی بگو! حاجی من دارم رد می‌دم. الانه که قلبم بپاچه از هم. کیا دارن دنبالمون میان؟ واقعاً ننه‌م و مصی‌ان؟ توی تاریکی  چی شد؛ نکنه بلایی سرمون بیاد؟ آرش من فقط به تو اعتماد دارما.»

آرش جواب نداد حتس پا سست نکرد که بایستد. عبو حس کرد بدنش گرم‌تر شده و سبک‌تر راه می‌رود. بااین‌وجود کاملاً متوجه شده بود که هرچه تندتر می‌رود باز هم نمی‌تواند با حرکت آرش و همراهانش هماهنگ شود. خیلی سریع حرکت می‌کردند. انگار راه نمی‌روند. حرکاتشان بیشتر به شنا کردن در دریایی آرام می‌مانست. بدنشان را به جلو مایل کرده بودند و در شیب، فراز و فرود خاکی، بدون زحمت پیش می‌رفتند. هنوز هم نمی‌توانست باور کند مادر و خواهرش را در آن تاریکی دیده باشد؛ اما عقلش به چیزی قد نمی‌داد:

-«آرش کجا داری می‌ریم داداش؟!» آرش ایستاد. نور چراغ قوه را به‌سمتی انداخت و دیوار‌های بلند و آجری مدرسه نمایان شد.

عبو بعد از کمی مکث با تعجب پرسید: «پِک! لاشی اینجا که مدرسه خرابه‌س؟ چه جوری برگشتیم که آن‌قدر زود رسیدیم اینجا؟ مدرسه مگه بالا آبادی نبود؟ آبادی هم که از سر جاده خاکی به‌ این‌ور حداقل پنج، شیش کیلومتری فاصله داره؟!» عبو منتظر نماند. جلو رفت و به نور لرزانی که از پنجره‌ی شکسته کلاسی بیرون می‌زد سرک کشید. بچه‌ها دور آتش بلندی نشسته بودند.

-«اِه! بچه‌ها کی برگشتن اینجا؟ خوبه بهشون گفتم بمونن همون جا تا برگردیمااا! ها آرش؟»

عبو به‌سمت جایی ‌که آرش ایستاده بود برگشت. آرش نبود. انگار تاریکی، آرش، همراهانش و چراغ پرنور قوه‌ای را یکجا بلعیده بود.

عبو دیوار خرابه‌ی مدرسه را دور زد. از فروریختگی توی دیوار به بچه‌ها رسید. وارد شد. آرش را دید که کنار آتش روی زمین ولو شده و کاهن سرش را گذاشته روی شکمش و چرت می‌زند. کاهن با نزدیک شدن عبو ایستاد کمی سرش را از سر کنجکاوی به‌سمت جلو کشید و تا عبو به جمع برسد مدام بو کشیدش. وقتی عبو دست به سرش کشید از ترس کز کرد و سرش را در پهلوی آرش که روی خاک‌وخل‌ها به خواب رفته بود، فرو کرد.

در ردیف آخر آجر‌های ریخته، سکویی ایجاد شده بود. عبو گیج و ناباور روی آن نشست. ساسان بلند شد از جلویش، ر د شد.

-«کدوم گوری رفتی دو ساعته؟ گفتیم جن‌منا ترتیبت‌و دادن.» و درحالی‌که می‌خندید همان جا گوشه‌ی خرابه سر پا ادرار کرد. کارن سرش را از روی گوشی بلند کرد:

-«داداش تعارف نکن اون گوشه چرا؟ همین وسط هم جا بود و کلافه پوزخند زد: «لاشی!» کارن ته‌مانده سیگارش را انداخت توی ادرار جمع‌شده کنار دیوار. برگشت و به عبو نزدیک شد. روبه‌رویش ایستاد. عبو سر بالا آورد تا نگاهش کند درجا از ترس لغزید و از روی سکوی آجری به زمین افتاد و با توهم دیدن چهره‌ی مادرش فریاد زد: «مامااان!»

 

درون خانه

توی «رختخواب بوگندو» فرو رفته بود. این جمله را بابا، بیشتر از هزار بار توی روی عبو زده بود.  هر بار که بعد از روزها رانندگی می‌آمد خانه، هر زمان به هر بهانه که ‌‌‌یادش می‌افتاد، اصلا! تمام وقت‌هایی که خانه بود به عبو گوشزد می‌کرد.

-«چیه مثل زائو‌ها یه‌سره لای پتویی؟ زخم بستر می‌گیری بدبخت مادر مرده! پاشو بیا کمک بابات کن! ببینم بلدی؟!»

این‌ها را وقتی کله‌اش از لای  در اتاق خواب داخل بود می‌گفت و می‌رفت. می‌رفت تا ظرف‌ها را بشورد. گوشت‌ها را خرد کند. مرغ‌ها را بسته‌بندی کند و مثل همیشه جارو و گردگیری را بیندازد گردن عبو. عبوی عبوس و کرولال؛ عبویی که هیچ‌وقت حتی زمانی که تنش در خانه بود، در خانه نبود. عبو گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود.

-«می‌خواستی زن بدبختت ر‌و دیوونه نکنی. آن‌قدر به حال بدیاش و گریه‌هاش اهمیت ندادی بیچاره خودش‌ رو از زندگی دیلیت کرد. آخه کدوم بی‌ناموسی وقتی خودش بیست‌چهارساعته پشت فرمونه زن و بچه‌هاش‌ رو تنهایی می‌فرسته شمال؟  آن‌قدر کار برات مهم بود؟»

عبو فریاد می‌کشید؛ اما از پدرش صدایی درنمی‌آمد.

مثل هر زمانی که فشار احساساتش  بالا می‌رفت، توی سرش صدای افتادن تیرآهن زنگ خورد. دیوانه و بی‌اختیار فریاد کشید و خود را به در و دیوار کوفت: «ریدم به خودت و کارت مرتیکه‌ی بی‌همه‌چیز!» با خشم دسته‌ی جوی استیک را پرت کرد سمت پی اِس و در حالی که انگار با خودش، در جنگ و جدال ست از سر حرص فریاد زد: «حالا که ‌یکیمون واسه همیشه رفته و یکیمون بدبخت و تنها برگشته من باید توونش رو بدم؟ ها؟ آقا مهدی فرشته؟» و مهدی، مثل تمام خرچنگ‌های ساحل‌نشین که ترس ماه دارند ساکت و صبور از توی آشپزخانه‌ی به‌هم‌‌ریخته به متلک‌های عبو گوش می‌داد. عبو هم در تمام وقت‌های این‌چنینی که پدر سکوت می‌کرد، دیوانه‌تر می‌شد. لباس پوشید و بی‌حرف از خانه بیرون زد. صدای مهدی که ناامید به نظر می‌رسید میان فاصله بازوبسته شدن در، دور و بی‌کیفت شد: «باز گشنه کجا می‌ری؟ مرتاض نشده بودی که شدی!»

 

بیرون از خانه

عبو در راه، به چاکراهایش فکر می‌کرد به‌اندازه‌ی دهانه‌ی ورودی هر کدامشان. نمی‌توانست باور کند چاکرا چطور می‌تواند با بسته و باز شدنش، یک‌تنه آدم را به گای سگ بدهد یا نه، خوشبختش کند‌؟ مادرش اما، همیشه می‌نشست میان گلدان‌ها، عودها، بوها و مدیتیشن می‌کرد. آخر هم به‌ این سن رسیده بود و هنوز نفهمیده بود: مِدِ چه تیشنی؟ بی‌خیال بابا! با خودش حرف می‌زد: «مامان اگه ‌اینایی که انجام می‌داد و باور داشت با مصی نمی‌پیچید بره اون دنیا من‌و بسپاره دست مهدی فرشته. یارو سال به دوازده ماه، ده ماهش‌ رو خونه نیست و شب‌و وسط بیابون‌و جاده روز می‌کنه. چه می‌دونه بچه‌داری چیه آخه مادر من؟!»

دندان به هم سایید و با شتاب لابه‌لای ماشین‌ها گم شد.

تلفن همراهش آن‌قدر بخودش لرزید انگار جان می‌کند. کناری نگه داشت. یازده پیام ازدست‌رفته از سامورایی. شماره را گرفت و جوری گاز موتور را گرفت که در کسری از ثانیه توی بزرگ‌راه گم شد.

سامورایی جلوی در مسجد، ترک موتورلاکی آبی‌رنگی نشسته بود. هر دو کلاه‌کاسکت روی سرشان بود. عبو از پیچ خیابان که داخل شد، خلاف جهت، کنار موتورسوارها ایستاد و جنس را گرفت: «چقدر؟» سامورایی سری از تأسف تکان داد: «کم، خیلی کم! زیاد نزنی خودت‌و بترکونی داداش. نگی نگفتما؟!» عبو دور زد و در ترافیک بزرگ‌راه گم‌ شد.

از آسمان اسفند ماه سیل می‌بارید. عبو زیر باران ته کوچه، روی موتورش نشسته بود. با تلفن‌همراه حرف می‌زد و به پنجره‌ی ساختمان پنج‌طبقه نگاه می‌کرد: «بپیچیم بریم بَرز؟ نَ پَ ده تایی! دونفری دیگه! اَی بابا حالا کارن نیاد ننه بزرگت راهمون نمی‌ده؟ کون لقت بابا! باشه، پَ با بقیه خودت هماهنگ‌ شو!»

ببرون از خانه، بَرز

آتش رو به خاموشی می‌رفت. بارانِ از سقف فروریخته‌ی مدرسه آمده و کف کلاس‌ها جمع شده بود. عبو به آجرها تکیه داده بود: «کاهن؟!» کاهن سرش را گذاشته بود روی پای عبو، بدون اینکه سرش را بلند کند با چشمانی غمگین که مخصوص تمام سگ‌هاست نگاهش کرد. عبو دست روی گوش‌هایش کشید: «تو چرا آن‌قدر قشنگی آخه؟ ها؟ چرا آن‌قدر مهربونی؟ چرا تو سرما دنبالم راه افتادی‌ ها؟ می‌موندی خونه پیش بچه‌ها!» صدای بارش باران قطع نمی‌شد. عبو هرچه هیزم جمع کرده بود را یک‌جا ریخت توی ته‌مانده خاکستر‌ها. چوب‌ها شعله کشیدند، گرمایش چشم‌های مات عبو را سوزاند. مجبور شد کمی‌ خودش را عقب بکشد.

-«الانه که بیاد. تو گوشِت تیزتره. کاهن جون خوب گوشات‌ رو وا کن اومد یه ندا بده! بزار این آت‌آشغالا رو هم جم کنم. مامان خیلی تیزوبزه تا نگاه بندازه می‌فهمه چه غلطی کردم، آبرو حیثیتمون می‌ره. درسته که اسمش دهن‌پُرکنه، و با ادا گفت: «کورکودیل! اما مامان بفهمه بچه‌ش چه گهی خورده با کش از سقف این خرابه آویزونم می‌کنه.» دست کشید روی موزائیک‌ها سرنگ و سرسوزن را پرت کرد توی آتش‌. کاهن نوزه‌ی کوتاهی کشید و ناله کرد. عبو با انگشت زیر چانه‌اش را خاراند: «آره فک کنم همین نزدیکیه منم بوش‌و حس می‌کنم. مامان همیشه همین بو رو می‌داد. ادکلنش‌و آق‌مهدی فرشته از ترکیه آورده بود.»

به‌تلخی پوزخند زد‌. کاهن بی‌قرار شده بود. مدام صورت عبو را لیس می‌زد‌. نوز می‌کشید و دور عبو می‌چرخید.

عبو کم‌کم نفسش تنگ  آمد. اما به‌روی خودش نیاورد. از جایش سر خورد و پایین‌تر آمد. با مردمک‌های تنگ‌شده به بادکنک‌های آویزان از سقف نگاه می‌کرد: «مامان خیلی لج‌باز بود. به‌قول خودش یک بز تمام‌عیار بود. وقتی به چیزی پیله می‌کرد ول کن نبود. تولد گرفتن اون‌م تو شونزده‌سالگی یه پسر دومتری با یه عالم موی پشت لب؟ خو مادر من واسه مصی بگیر. هم دختره هم بچه‌س. حالا گرفتی دمت گرم، دیدی مصی خوشگل باباش نذاشت ما شمع تولدمون‌ رو فوت کنیم، آرزو کنیم؟» آخرین خاطره از آخرین تولدش وقتی مادر زنده بود بیشتر از هر زمان دیگری دل‌تنگش کرد. قلبش آهسته نبض می‌زد و با هر بار، حلقه‌ای سفیدرنگ توی چشمان عبو نقش می‌بست. بزرگ و بزرگتر می‌شد. محو می‌شد و دوباره حلقه‌ای دیگر شکل می‌گرفت. کاهن آستین هلباس عبو را با دندان گرفته بود و سعی می‌کرد او را از جایش تکان دهد. اما عبو لَخت و سِر، افتاده بود. مادر عبو بالاخره آمد و کنار آتش نشست. کف دست‌هایش را گرفت روی شعله‌ها و گرمشان کرد. عبو نمی‌توانست نگاه از سقف بردارد. تمام تنش بی‌حس شده بود: «سردمه.» مادرش بلند شد و کف دست‌های گرم‌شده‌اش را گذاشت روی صورت عبو: «مامان یه‌ کم آب بهم می‌دی؟» تشنجی تمام تن عبو را یک‌باره تکان داد. کاهن دوید بیرون از خرابه و در دل تاریک شب عو کشید و دوباره برگشت بالای سر عبو. عبو تکان شدیدی خورد و هرچه در شکم داشت بالا آورد. مادر در سکوت کتف‌هاش را مالید. کاهن عوعوی بلندی سر داد. عبو توانش را جمع کرد و بلند صدا زد: «کاهن! خفه شو! مامان‌ رو می‌ترسونی!» عبو از گوشه چشم به صورت محو مادرش نگاه کرد.

-«مامان می‌دونی وقتی جنازه‌ت رو از آب کشیدن بیرون نگران چی بودم؟ اینکه سگای ولگردی که دورت می‌گردن و بوت می‌کنن نترسوننت.» مادر حرفی نزد. موهایش خیس بود و هنوز آب از انتهای دسته‌های لول‌شده‌ی موهای فِرش روی پیراهن صورتی کم‌رنگش می‌چکید.

گرگ‌ومیش دم‌ صبح شده بود. آتش زیر خاکستر رفته بود و عبو روی زانوهای مادرش خوابیده بود. بادی تند وزید و خاکستر‌ها را بلند کرد و روی صورت و موهای مرطوب عبو فرونشاند‌. صدای واق زدن کاهن از دور شنیده می‌شد که انگار نزدیک می‌شد. مادر دست‌های عبو را در دست‌های سردش نگه داشته بود و برایش لالایی می‌خواند.

-«صد بار گفتومت همچین مکن، زلفای بورت چین‌چین مکن! گوش نکردی حرف دلدارت؛ دل زاروم غمگین مکن!» کاهن با شتاب، درحالی‌که دهانش کف کرده بود و با زبان آویزان له‌له می‌زد، وارد خرابه شد. آرش پشت سرش هراسان وارد شد و با دیدن بدن سرد و بی‌جان عبو فریاد کشید.

 

 

لینک دریافت پی‌دی‌اف شماره نهم فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی/ بهار ۱۴۰۴:
https://mahgereftegi.com/4494/

#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی
#سال_سوم
#شماره_نهم
#بهار_۱۴۰۴