دوشنبهها با داستان
داستانهای منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال
داستان کوتاه “مثل نیما”
✍یوسف پروهیده
روی تخت دراز کشیده بودم که تلفن همراهم زنگ زد. شماره ناشناس بود. گوشی را انداختم روی تشک و خیره شدم به سقف اتاق. چنددقیقه بعد، متوجهی پیامکی شدم که از همان شماره بود. پیامک را بازکردم و خواندم: «سلام ترانه. منم پوپک. زنگ زدم جواب ندادی!»
بلافاصله شمارهاش را گرفتم. تلفن دوبار که زنگ خورد، گوشی را برداشت. گفتم: «الو! پوپک!»
منتظر شدم حرفی بزند. اما چیزی نگفت. میدانستم خودش است. صدای نفسهایش را میشنیدم.
گفتم: «معلومه کجایی تو؟ میدونی چند وقته پیدات نیس؟»
با پوپک توی دبیرستان آشنا شدم. روزهایی که دخترها از من فاصله میگرفتند. شاید علتش این بود که هر دختری کنارم مینشست، بغلش میکردم و بازویش را نوازش میکردم. اما پوپک فرق داشت. مدام خانهی ما بود یا من خانهی او. مثل دو خواهر. با این فرق که من از آرایش کردن خوشم نمیآمد، اما او عاشقش بود.
پوپک گفت: «دلم برات تنگ شده.»
نفس عمیقی کشیدم. گفتم: «الان کجایی؟ باید ببینمت!»
آخرینبار، توی تالار عروسی، کنار پارسا دیده بودمش. با آن لباس سفیدی که شانههایش از آن پیدا بود و توری حریری که نیمی از موهای خرماییاش را پوشانده بود. سعی کردم از ازدواج با پارسا منصرفش کنم. گفته بودم هنوز برای ازدواج زود است. گفته بودم استعداد خوبی دارد و باید ادامه تحصیل بدهد و از این حرفها. اما به حرفم گوش نکرد. هرچند مطمئن بودم پدر و مادرش هم میخواستند از شر من خلاص شوند. گوشی هنوز توی دستم بود که صدای چیزی را شنیدم. انگار صدای زنگ در آپارتمانش بود.
پوپک گفت: «الان باید قطع کنم. میتوونی بیای تئاترشهر؟»
وقتی با پارسا ازدواج کرد، سعی کردم دیگر به او فکر نکنم. با خودم گفتم همهچیز را باید فراموش کنم؛ روزهایی که باهم بودیم، روزهایی که درس میخواندیم و وقتی خسته میشدیم، به آهنگ گوش میدادیم و میرقصیدیم. همانروزها بود که پوپک متوجهی رفتار عجیب من شد. وقتهایی که به چشمهایش خیره میشدم. یا بیهوا بغلش میکردم و میبوسیدمش. ولی اعتراض نمیکرد و رفتارش آنقدر طبیعی بود که احساس گناه نمیکردم. آنروزها، خوشبختترین آدم روی زمین بودم. اما حالا آرامشی نداشتم؛ نه توی خانه و نه توی خواب. احساس میکردم بدون او نمیتوانم زندگی کنم. روزها به کلاسهای کنکور میرفتم و وقتی به خانه میآمدم، خودم را توی اتاقم حبس میکردم و حوصلهی هیچکاری را نداشتم. بعد از رفتن پوپک، میخواستم زندگی جدیدی را شروع کنم و او را فراموش کنم. اما هرچه سعی میکردم، بهجایی نمیرسیدم. حتا لوازم آرایشش را از روی میز اتاقم جمع کردم تا جلو چشمم نباشد. اما فایدهای نداشت.
در ایستگاه تئاترشهر از قطار مترو پیاده شدم. پیراهن و شلوار پسرانه پوشیده بودم. با مانتوی کوتاهی که دکمههایش باز بود. هنوز ده دقیقهای به قرارمان مانده بود. هوا صاف و آفتابی بود. نسیم بهاری برگهای سبز درختها را در نور آفتاب تکان میداد. پوپک جلو ساختمان تئاتر، روی نیمکت سیمانی نشسته بود. مرا که دید از روی نیمکت بلند شد. نزدیکتر که شدم، بلافاصله بغلش کردم و بوسیدمش. صورتش کمی چاق و خوشگل شده بود. انگار منتظر بازوهای من بود. وقتی سرش را روی سینهام گذاشت، چشمم به پسر جوانی افتاد که به دیوار ساختمان تئاتر تکیه داده بود و به ما نگاه میکرد. دست پوپک را گرفتم و راه افتادیم. تقریبا دوبار محوطهی پارک را قدم زدیم. نه او چیزی گفت و نه من. وقتی روی نیمکتی در اطراف حوض بزرگ نشستیم، گفتم: «خیلی نگرانت بودم! چرا بهم زنگ نمیزنی؟» دستش را نوازش کردم.
گفتم: «داشتم دیوونه میشدم. میدونی من چقدر…» نتوانستم حرفم را تمام کنم. بغض گلویم را گرفت. لحظهای نگاهش کردم. خیره شده بود به جایی آن طرف حوض پارک.
شنیدم گفت: «دلم میخواست زنگ بزنم، ولی نمیتوونستم.»
صدایش طوری بود که انگار از چیزی میترسید. یکآن فکر کردم نکند همهچیز را به پارسا گفته باشد. گفته باشد که ما با هم رابطه داشتیم و از این حرفها.
پرسیدم: «به پارسا چیزی گفتی؟»
وقتی حرفی نزد، گفتم: «پارسا چیزی میدونه؟»
سر تکان داد. گفت: «نمیذاره با کسی حرف بزنم!»
حدس میزدم پارسا همهچیز را فهمیده باشد. خانهشان توی همان کوچه بود. گهگاه من و پوپک را میدید که دوچرخه سواری میکنیم. حتا یکبار میخواست با پوپک حرف بزند، اما من نگذاشتم. از نگاهش پیدا بود چشم دیدن من را ندارد. چون نمیگذاشتم به پوپک نزدیک شود.
اسم واقعی پوپک، رویا بود. گفت که پوپک صدایش کنم. وقتی پرسید اسم دومی دارم یا نه،
گفتم: «نیما.» به چشمهایم خیره شد و لبخند زد.
گفت: «حالا چرا نیما دیوونه؟ مگه تو پسری!» حرفی نزدم.
گفت اگر یکبار دیگر بدنیا میآمد، باز هم دلش میخواست دختر باشد. وقتی این حرف را زد، همان لحظه عاشقش شدم.
پوپک کمی از من چاقتر بود. به مادرم گفته بودم تختخوابم کوچک است و باید تخت بزرگتری بخرد. اما واقعیت نداشت. دلم میخواست پوپک کنارم روی تخت بخوابد و بوی عطر تنش را حس کنم.
یکآن فوارههای حوض آب را باز کردند. پوپک سرش را به شانهام تکیه داد. احساس کردم از چیزی ناراحت است. دلم میخواست دلداریاش بدهم. دستم را دور شانههایش انداختم و بغلش کردم. نسیم خنکی میوزید و باد قطرههای آب را به صورتمان میزد.
از آن روز به بعد، گهگاه او را میدیدم. دیگر آن دختر شاد و سرزندهای نبود که میشناختم و چشمهایش برق آنروزها را نداشت. فقط او بود که زنگ میزد و قرار میگذاشت. در آپارتمانی حوالی خیابان بهبودی زندگی میکرد. همانجا سوار قطار مترو میشد و به تئاترشهر میآمد. اغلب روزها ساکت بود و کمتر حرف میزد و من هم چیزی نمیگفتم. دست همدیگر را میگرفتیم و توی پیادهروها همینطور قدم میزدیم. نه اینکه چیزی نگوید. گاهی یکدفعه چیزی میگفت. یک جمله میگفت و بعد ساکت میشد. از همینها بود که فهمیدم پارسا اجازهی ادامه تحصیل به او نمیدهد و رابطهشان هم سرد شده.
توی پیادهروها و خیابانها، دستش را میگرفتم. احساس میکردم که به دستهای من احتیاج دارد. چسبیده به من راه میرفت. طوریکه صدای ضربان قلبش را حس میکردم. از تئاترشهر تا جلو دانشگاه پیاده میرفتیم و دوباره برمیگشتیم. گاهی جلو کتابفروشی میایستاد و به کتابهای داخل ویترین نگاه میکرد. انگار دنبال چیزی میگشت و پیدایش نمیکرد.
روز تولدم به خانهمان دعوتش کردم. یک کیک شکلاتی از قنادی بهار خریدم. بهجز من و او کس دیگری توی خانه نبود. لباس مجلسی سفیدی را که آورده بود، پوشید. شده بود همان دختری که عاشقش بودم. هدیهی تولدم، پیراهن سفید مردانه خریده بود. پیراهن را با شلوار سرمهای رنگی پوشیدم و با آهنگ شادی که پخش میشد، شروع کردیم به رقصیدن. عاشق حرکاتش بودم. گهگاه دستش را میگرفتم تا با آن دامن کوتاهش چرخی بزند و آرام توی آغوشم جا شود. همینکه خسته شدیم، افتادیم به خوردن خوراکیهای روی میز ناهارخوری. بعد هم رفتیم سراغ کیک. نای نشستن پشت میز یا روی کاناپه را نداشتیم. دستش را گرفتم و بردمش به اتاقخواب. کمک کردم روی تخت دراز کشید. وقتی داشتم موهایش را آرام آرام نوازش میکردم، چشمهایش را بست.
روزها گذشت و پاییز آمد. اما هیچ بارانی نبارید. گاهی هوا ابری میشد و چند قطره نم باران زمین را خیس میکرد. بعد یهو بادی میوزید و برگ درختها را روی پیادهروها میریخت. در این مدت، پوپک دوباره غیبش زده بود. گفته بود خودش زنگ میزند. اما خبری از او نبود. کاری هم جز انتظار از دستم برنمیآمد. اغلب توی اتاقم مینشستم و خیره میشدم به پیراهنی که پوپک بهم هدیه داده بود و آن را از دستگیرهی کمد آویزانش کرده بودم.
جلو پنجرهی اتاقم ایستاده بودم و به آخرین نورهای طلایی آفتاب عصر نگاه میکردم که پوپک زنگ زد.
بلافاصله گوشی را برداشتم. گفتم: «الو پوپک! حالت خوبه؟»
گفت: «خوبم! یعنی کمی بهترم. نخواستم زنگ بزنم نگرانت کنم.»
گفتم: «کجایی تو دختر؟» آهسته حرف میزد. معلوم بود که حالش خوب نیست.
گفت: «اومدم خوونه مادرم. میدونی من…» حرفش را ادامه نداد.
گفتم: «چی شده؟ پارسا حرفی زده؟ کاری کرده؟»
خواست چیزی بگوید. اما نتوانست. انگار داشت بیصدا اشک میریخت.
اینبار گفتم: «آروم باش عزیزم. بذار بیام پیشت باهم حرف بزنیم.»
شنیدم گفت: «نه. فقط میخوام یهمدت تنها باشم. یعنی فکر میکنم اینطوری بهتره. باید کمی استراحت کنم.» نفس عمیقی کشید.
گفتم: «بذار بیام پیشت باهم حرف بزنیم، من دیگه…» نگذاشت حرفم را تمام کنم.
گفت: «تو رو خدا از من دلخور نشو. اینطوری برام بهتره. میدونی چی میخوام بگم؟ میخوام بگم نگرانم نباش. دارم سعی میکنم حالم خوب شه.»
گفتم: « من دارم دیوونه میشم. قول بده که زنگ میزنی.»
وقتی حرفی نزد، گفتم: «شنیدی چی گفتم؟»
گفت: «باشه عزیزم قول میدم.»
با دست اشکهایم را پاک کردم.
پوپک گفت: «گوش میدی چی میگم عزیزم؟ میخوام بگم روز تولدت خیلی بهم خوش گذشت. چقدر اون پیراهن سفید بهت میاومد! شده بودی مثل نیما!»
وقتی این حرف را زد و خداحافظی کرد، احساس عجیبی کردم. گوشی هنوز توی دستم بود. ایستاده بودم جلو پیراهن سفیدی که بهم هدیه داده بود. گوشی را روی تخت گذاشتم. پیراهن را برداشتم و آن را پوشیدم. رفتم جلو میز آرایش ایستادم و خیره شدم به تصویری که توی آینه بود. به تصویری که نیما بود.
لینک ارتباط با دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est
#داستان_کوتاه
#مثل_نیما
#یوسف_پروهیده
#سودابه_استقلال
#داستان_های_منتخب_در_سایت
#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماهگرفتگی
موارد بیشتر
دوشنبهها با داستان(داستان کوتاه “دماغعملیها” ✍منیره حدیثی)
دوشنبهها با داستان(داستان کوتاه “صدا ساز” ✍ میثم لسانی)
دوشنبهها با داستان(داستان کوتاه «میخواهیم عاشق نباشیم» به قلم شکوفه کمانی)