خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

دوشنبه‌ها با داستان(داستان کوتاه “اینجا ماه هم پشت ابر می‌ماند” به قلم افسانه دشتی)

دوشنبه‌ها با داستان

داستان‌های منتخب 

به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال 

داستان کوتاه

“اینجا ماه هم پشت ابر می‌ماند”

✍افسانه دشتی

 

صدای تشویق تماشاچی‌ها مانند سوتی دنباله‌دار در گوش پوریا زده می‌شد. سالن انگار با تمام داشته‌ها و نداشته‌هایش دور پوریا می‌گشت. عرق از سر و رویش می‌چکید و قلبش مانند زبان بسته‌ی به دام افتاده‌ای که پی راه در رو می‌گردد، محکم به سینه‌اش می‌کوبید. صورت آقای دانایی در هر چشم به هم زدنی در تاریکی می‌نشست و دوباره انگار از پشت پلک‌های پوریا در روشنایی سرک می‌کشید. کلمات آرام و مضطرب از لابه‌لای لب‌های خشکیده‌ی آقای دانایی سُر می‌خورد بیرون و می‌غلتید سمت پوریا.

” پوریا یادت نره که باید این بازی رو ببازی. وگرنه دودمان هردومون رو به باد میدن.”

پوریا چرخید طرف تشک کشتی. بی‌هیچ حرفی. بی‌هیچ جوابی. درد آنقدر در جانش دویده بود که توان ایستادن نداشت. روی زانوهایش خم شد. با انگشتانی لرزان و سِر شده، زانوهایش را محکم فشرد. آنقدر محکم که دندان‌هایش روی هم کشیده شد. سرش را به عقب خم کرد و اشک سرگردان پشت پلک‌هایش را برگرداند  ته کاسه‌ی صبری که تا لبریز شدنش دیگر چیزی نمانده بود. پوریا مانند طعمه‌ای که در چنگال قدرت دست و پا می‌زند، بی‌توجه به نعره‌های آقای دانایی، روی تشک در برابر حریفی که حکم پیروزیش از قبل صادر شده بود، تقلا می‌کرد. انگار داشت در برابر جان کندن تقلا می‌کرد. جان کندن یک قهرمان و به دنبالش یک ملت.

” ماشاالله به این دلاور. مرحبا به این دلاور. دلاوری که مایه‌ی سرافرازی کشور و ملتشه. دلاوری که با قهرمانی‌هاش مردم غم دیده‌ی ایرانو دل شاد می‌کنه. مردمی که سال‌هاست دلشون فقط به قهرمانی دلاوراشون خوشه.”

صدایی در سر پوریا پیروزی را التماس می‌کرد. مانند یک گزارشگر. یک تماشاچی و شایدم یک ایرانی. صدایی که التماس‌هایش مانند فریادی از سینه گریخته، صدای تمناهای آقای دانایی را می‌شکافت. طوری که انگار از همان اول در گلو خفه می‌شد.

” بجنب پوریا. بجنب پسر. یادت نره چی بهت گفتم.”

پوریا باور نمی‌کرد که این همان آقای داناییست. همانی که با هر پیروزی، پهلوانانه به شانه‌ی پوریا می‌زد و با افتخار پیروزیشان را به ملت ایران تبریک می‌گفت. حالا انگار او دیگر آن دانایی نیست. انگار چیزی از وجودش کم کرده باشند و جای خالی‌اش را با خودخواهی وکوتاه بینی و شاید هم ترسی به بزرگی یک پیروزی پر کرده باشند. پسر بچه‌ای کمی آن طرف‌تر از پوریا با گونه‌هایی رنگی، پرچم ایران را با اشتقیاق کودکانه‌اش می‌چرخاند و از دیدن هم وطنانش بعد از مدت‌ها دوری و غربت ذوق می‌زد. لبخند نشسته روی صورت پسرک مانند قندی در دل پوریا آب شد. شیرینی‌اش در خون به جوش آمده‌ی پوریا قُل زد و تلخی نگاه‌های آقای دانایی را برید.

پوریا پا به پا شد و چنگی زد به جثه‌ی بی‌عدالتی.

” دو امتیاز. دو امتیاز برای ایران. ایران ۲- ژاپن ۰”

حالا صدای هیچ چیز بلندتر از باورهای پوریا نبود. پرچم ایران ما بین تماشاچی‌ها دست به دست می‌شد و فریادهایشان مانند نسیمی لابه‌لای رنگ‌های پرچم می‌دمید. خنکایش، عرق نشسته روی صورت پوریا را می‌بوسید و مانند طوفانی خوش خیالی آقا دانایی را در هم می‌کوبید. پوریا یاد اولین روزی افتاد که رفته بود باشگاه برای ثبت نام. ورودی باشگاه یک قاب بزرگ عکس، با ابهت به اون زل زده بود. زیر عکس با خطی نستعلیق نوشته شده بود ” جهان پهلوان تختی” و چه جهان پهلوانی. بابا فکر می‌کرد این باشگاه رفتن‌ها هم مانند کلاس‌های دیگر فقط از روی اصرار مامان و وقت گذرانی است. فکر می‌کرد پسر پانزده ساله‌اش تازه دارد با دنیای مردانگی آشنا می‌شود و نمی‌داند چه کند. و هر کاری می‌کند تا در مغازه کنار بابا نایستد. اما وقتی پوریا برای مسابقات استانی انتخاب شد بابا فهمید پسرش دارد کم کم مرد می شود. اما ته دلش راضی نبود. مگر ورزش هم شد آب و نان. از وقتی پوریا انتخاب شده بود انگار به قول بابا باد افتاده در کله‌اش بیشتر شده بود. صبح‌های زود می‌رفت و آخر شب ها بر می‌گشت. بابا مانده بود دست تنها. دیگر فهمیده بود که این پسر بر نمی‌گردد در مغازه، حداقل حالا حالا‌ها بر نمی‌گردد تا وقتی که سرش به سنگ بخورد و باد کله‌اش فِسی خالی شود. آن وقت است که قدر مغازه را می‌داند.

پوریا یک آن احساس کرد نور‌های سفیدی که سالن را روشن کرده بودند حالا چقدر کم سو شدند. انگار لحظه‌ای در تاریکی فرو می‌رفتند و دوباره بر می‌گشتند بالای سرش. و بعد احساس کرد دردی که چند دقیقه پیش از لابه‌لای دندان‌هایش رد شده بود چه بی‌شرمانه تا گونه‌هایش پیشروی کرده است. پوریا یک آن از درد به خودش آمد و دید که دارد دور تشک غلت می‌زند.

” ایران ۲- ژاپن ۴”

لبخند پسر بچه‌ی پرچم به دست از روی لب‌هایش پر کشیده بود و نشسته بود روی لب‌های آقای دانایی. لب‌هایی که حالا به خشکی قبل نبودند. انگار خون دویده بود پشت آن‌ها. به سرخی می‌زدند. اما نه به سرخی حک شده‌ی پایین پرچمی که از دستان پسر بچه آویزان شده بود.

پوریا شرمش شد. از لبخند بی‌پروای آقای دانایی. از غمی که روی صورت پسر بچه گستاخانه جا خوش کرده بود. عِرق ملی حریف ژاپنی گل کرده بود. عِرق ملیش که نه قدرت طلبیش. وحشیانه به هیکل پوریا چنگ می‌انداخت و با پوزخندهایش به او گوشزد می‌کرد که می‌دانم باید ببازی. همه دنیا می‌دانند که نباید مقابل حریف کشوری بروی که حتی اسمش را هم نباید بیاورید چه برسد به …

زمان می‌گذشت. گهگاهی ایران جلو می‌افتاد و گهگاهی ژاپن. ایرانی که باید همیشه عقب بکشد چرا جلو می‌افتاد؟ پوریا فکر می‌کرد اگر ببازد به بابا چه بگوید؟ می‌خواستم مرد شوم اما نگذاشتند! به مردم چه بگوید؟ نشد، باختم. مردم می‌بینند. می‌فهمند. فقط حرفی نمی‌زنند چون خسته‌اند. خیلی خسته. خسته از این که بگویند و کسی نشنود. مگر آدم چقدر می‌تواند یه چیز را بارها و بارها بگوید، آن هم به کسی که اصلاً نمی‌خواهد بشنود. حتی اگر آنقدر فریاد بزنی تا خزیدن درد را ما بین گلو و دهانت احساس کنی و بعد حتی صدای خودت را هم نشنوی. انگار که ریشه‌اش را از یک جایی از وجودت بریده باشند تا خناق بگیری. اصلاَ به قول مامان مگر هیچ ماهی پشت ابر مانده است که این یکی بماند.

پوریا آنقدر با حریف چشم بادامیش که فقط گوشه‌ای از دنیا را می‌دید ، کلنجار رفت تا هر دو مساوی شدند. فقط ۴ امتیاز مانده بود به پایان بازی. پوریا آنقدر دور تشک پا به پا شد که نگاهش ماند روی چشمان آقای دانایی. چشمانی که از پشت شانه‌ی پت و پهن حریف قد می‌کشیدند تا پوریا را ببینند، یا شایدم پوریا آن‌ها را ببیند. نگاه آقای دانایی جوری روی پوریا خیره مانده بود که انگار داشت رفته رفته در سکونی بی‌برگشت گم می‌شد. پوریا هر چه تقلا می‌کرد تا نگاهش را از او بدزدد، نمی‌شد. انگار چیزی از درون چشمان آقای دانایی، پوریا را وسوسه می‌کرد. چیزی مانند صورت معصوم یک کودک. با موهایی لخت و بور که تا پشت ابروهایش دویده بود و با چشمانی که انگار سال‌هاست انتظار کسی را می‌کشند، به پوریا زل زده بود. چقدر انتظارش برای پوریا آشنا بود. مگر می‌شود کودکی چشم انتظار پدرش نباشد؟ مگر پوریا نبود؟ تمام کودکی‌اش در انتظار بابا گذشته بود. همیشه تا آخر شب به چارچوب خالی در زل می‌زد تا بابا را ببیند. اگر گرد خواب روی چشمانش می‌نشست، آنقدر آن‌ها را درشت می‌کرد تا باد پنکه سقفی وسط اتاق بوزد لابه‌لای مژه‌هایش و آن‌ها را از روی نگاهش بتکاند. بعد یکی یکی تمام بازی‌هایی را که می‌خواست با بابا انجام دهد مرور می‌کرد و چنان از مرورشان ذوق می‌زد و چشمانش را تنگ می‌کرد که یادش می‌رفت هنوز گرد خواب از روی نگاهش نرفته است. بابا بود دیگر‌. به قول خودش زندگی خرج داره زن. بچه است دیگه، بزرگ می‌شه یادش میره.

صدای کوبیده شدن پوریا وسط تشک کشتی مثل تیری نبود که از لابه‌لای هزاران امید و آرزو راه در رویی پیدا کرده باشد، مثل توپی بود که تمام هست و بود یک ایران را با خاک یکسان کرد. ویرانه هایش چنان روی دوش پوریا سنگینی می‌کرد که دو زانو روی تشک سر خم کرده بود و طوری خودش را در آن جا می‌کرد که انگار قرار بود در آن فرو رود و نیست شود. آقای دانایی مانند یک بی‌طرفی که نمی‌دانست چرا غمگین است به بازمانده‌های یک ملت چشم دوخته بود و به خفقانی نگاه می‌کرد که گستاخانه راه فریاد را بسته بود. پوریا هنوز هم روی تشک به خودش می‌پیچید. اشک مانند سیلابی سرگردان که نمی‌داند کجا باید بریزد، از روی صورت به عرق نشسته‌اش شره می‌کرد و می‌چکید روی تشک. انگار نه که یک مرد بیست و چند ساله است. آدم است دیگر. خیلی وقت‌ها گریه‌اش می‌گیرد، نه اینکه ضعیف باشد، نه. فقط برای اینکه زیادی قوی بوده است و حالا خیلی خسته. آنقدر خسته که دیگر نای ایستادن ندارد. یک باد مخالف که بوزد، می‌لغزد و پخش زمین می‌شود. جوری که صدای شکستن‌اش را می‌توانی بشنوی و دیگر هیچ وقت مثل اولش نمی‌شود. اما مگر مهم است که چه بر سر یک آدم می‌آید؟ چه کسی اهمیت می‌دهد؟ بابا گفته بود که بالاخره سرش به سنگ می‌خورد و عقل پس و پیش‌اش می‌رود سر جایش. درست گفته بود. اما نه از آن سنگ‌هایی که بابا می‌خواست. پوریا انگار به چیزی سخت‌تر و بزرگ‌تر از یک سنگ خورده بود. چیزی مانند یک صخره. صخره‌ای که انگار سال‌هاست همین جا سر راه آدم‌ها نشسته است. آدم‌هایی که هر روز تندتر می‌دوند. بی‌هیچ ترکی. بی‌هیچ خراشی. نه آه سردی از پس‌اش برمی‌آید و نه سوز دردی. فقط خون دل بود که مانند کپه‌هایی از درد، گوشه گوشه‌اش دلمه بسته بود. پوریا را از روی تشک بلند کردند و مانند شکاری که هنوز خرده جانی در تنش مانده است، کشان کشان بردند. مگر یک آدم چند تا جان دارد؟ مگر می‌شود هر روز مرد و دوباره زنده شد؟ وقتی دوباره زنده می‌شوی دیگر درد‌های گذشته را احساس نمی‌کنی؟ که می‌داند؟ شاید همه. اینجا هر روز همه می‌میرند و زنده می‌شوند. مرگ که فقط نفس نکشیدن نیست. آدم‌هایی هستند که راه می‌روند، حرف می‌زنند اما مرده‌اند.

پوریا از پنجره‌ی اتاقش به آسمان خیره شده بود. درد همچون عفریته‌ای روی هیکل‌اش پیچ و تاب می‌خورد و خواب را از چشمانش می‌ربود. آسمان در ظلمت یک شب طولانی غوطه‌ور بود. ماه پشت ابرها پنهان شده بود. بی‌آنکه حتی سرکی بکشد، همان جا، جا خوش کرده بود. مگر مامان نمی‌گفت که هیچ ماهی پشت ابر نمی‌ماند! پس چرا این ماه هنوز پنهان است؟! خیال بازی دارد؟ یا از چیزی می‌هراسد؟ ترس بی‌رحم است. اگر به جانت بیفتد ذره‌ ذره شیره‌ی وجودت را می‌مکد. آرزوهایت را فلج می‌کند. آنقدری که حتی یادت می‌رود اصلاَ چه می‌خواستی. پوریا یادش رفته بود که چه می‌خواست. یادش رفته بود صبح‌هایی که هنوز آفتاب نزده، بی‌سر و صدا از خانه می‌زد بیرون. سرش را می‌چپاند وسط یقه‌ی کاپشنش و یک نفس می‌دوید سمت باشگاه انتهای خیابان سهیلی. اگرچهار و نیم‌اش می‌شد چهار و سی و یک، باید جلوی مربی گردن کج می‌کرد و به او حق می‌داد که از او کشتی‌گیر که هیچ، هیچ چیز دیگری هم درنمی‌آید. و بعد دوباره چطور طول خیابان سهیلی و مهرآور را می‌دوید عقب تا جلوی مدرسه به التماس نیفتد و تا شب بد و بیراه‌های مسلسل‌وار بابا، آرزوهایش را نشانه نرود. و آخر سر هم برسد به اینکه از فردا باشگاه بی باشگاه. بعد از مدرسه میای در مغازه ور دست خودم خورد و خوراک می‌فروشی به مردم. یادش رفته بود، تابستان‌هایی که تا نیمه شب در باشگاه عرق می‌ریخت و همکلاسی‌هایش اوغات فراغتشان را به خواب و تفریح می‌گذراندند. آقای دانایی هم انگار در باتلاق فراموشی گرفتار شده بود و هر چه دست و پا می‌زد بیشتر فراموش می‌کرد.

نورافکن‌ها سالن را یکدست روشن کرده بودند. آنقدر روشن که حتی بالا و پایین رفتن پرچم آلمان روی سینه‌ی پوریا به وضوح دیده می‌شد. پوریا بی‌وقفه تقلا می‌کرد. اما نمی‌دانست این همه دست و پا زدن برای چه بود؟ برای از میدان به در کردن حریف ایرانی‌اش؟ همانی که وقتی در چشم‌هایش خیره می‌ماند دلش لک می‌زد برای روزهای خوش اردوهای ورزشیشان؟ یا جنگیدن برای ملیتی که به تازگی جزئی از او شده بود؟ پس چه بر سر انسانیتی آمده بود که سال‌ها پیش به خاطرش از نگاه کردن در چشم‌های آقای دانایی طفره می رفت؟ لابد در باتلاق فراموشی جا مانده بود. چه بر سر کودک پرچم به دست آمده بود؟ چه بر سر پوریا آمده بود؟ چرا ماه هنور پشت ابرها پنهان است؟ چرا روزها بی‌رحم‌تر از قبل از کنار آدم‌ها می‌گذرند؟ چرا پوریا با وجود اینکه در مقابل حریف ایرانی‌اش پیروز شده باز هم خودش را در تشک فرو برده و اشک می‌ریزد؟ چرا بعضی پیروزی‌ها تلخ‌تر از شکست‌اند؟ آدم‌ها گاهی خود را به فراموشی می‌زنند. هر کدام به نوعی. یکی سکوت می‌کند. یکی می‌گریزد. یکی هم در بی‌تفاوتی مزمن جان می‌کند. اما در نهایت درد‌‌هایی هستند که هرگز فراموش نمی شوند و یک روز یک جایی از درون وجودت زبانه می‌کشند و تو در شعله‌های سوزانش می‌سوزی و می‌سازی.

 

 

لینک ارتباط با‌ دبیر داستان جهت ارسال آثار:

https://t.me/s54_est

 

#داستان_کوتاه

#اینجا_ماه_هم_پشت_ابر_می_ماند

#افسانه_دشتی

#سودابه_استقلال

#داستان_‌های_منتخب_در_سایت

#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماه‌گرفتگی