دوشنبهها با داستان
داستانهای منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال
داستان کوتاه “مبادله بشردوستانه”
✍ مجتبی صفوی
اسدا… را پشت تختهسنگی در حال قضای حاجت اسیر کرده بودند. یک موشکانداز کاتیوشا، معروف به ارگ استالینی، در فاصلهای از تختهسنگ در حال کوبیدن مواضع دشمن و این درست همان زمانی بود که گردانی از نیروهای آنها نیروهای خودی را دور زده بود. اسدا… فکرش را هم نمیکرد پشت آن تختهسنگ یکی با تفنگ بالای سرش ظاهر شود. سرباز، با همهی دشمنیاش، اجازه داده بود اسدا… با تکه سنگی خودش را پاک کند. زبانش را نمیدانست، سنگ را که نشان داد، منظورش را فهمید. همان اوایل، که حالش خوب بود، گفته بود سالم اسیر شده.
با کسی حرف نمیزد. شبها روی پتویش چمباتمه میزد، به نقطهای خیره میشد و همینطور تا وقت خواب خیره میماند. جیرهی صبحانه و ناهار را که میدادند، بدون آنکه حرفی بزند بشقابش را هل میداد جلو ظرف غذای گروه، سهمش را برمیداشت و با جدیتی باورنکردنی غذایش را میخورد. روزها گوشهای از محوطه مینشست و مگسها دوروبرش جمع میشدند. آنقدر صورتش را نشسته بود که شده بود منبع تغذیهی مگسهای سرگردان. هیچ تلاشی برای دور کردن مگسها از خود نشان نمیداد. گاهی صدایی شبیه سوت از لای دندانهایش بیرون میداد. هروقت نگهبان مترجم را صدا میزد و میگفت: «بهش بگو بره صورتش رو بشوره.»، سرش را تکان میداد و به صورت نگهبان نگاه میکرد.
حالا مدتی بود هوشنگ هم شده بود جفت اسدا… با تغییر حال هوشنگ نیمی از نگاهها از اسدا… چرخیده بود بهطرف او. بعضیها بودند که سربهسر هر دو میگذاشتند. هیچکدام واکنشی نشان نمیدادند.
اسدا… شبها اولین نفری بود که از دستشویی صحرایی داخل خوابگاه (ساختهشده از یک پیت حلبی، یک شیلنگ آب و چهار تا بلوک سیمانی که دو طرف پیت گذاشته بودند) استفاده میکرد. بعد از او صف تشکیل میشد. مدتی قبل بالاخره بعد از بحث و جدل توی خوابگاه بر سر مسئولیت خالی کردن پیت حلبی بالاخره توافق شد اولین نفری که هر شب افتتاحش میکند روز بعد آن را روی دوشش بگیرد و ببرد تو مستراحهای عمومی خالی کند.
خوابگاه سالن بزرگی بود با کف و دیوارهای سیمانی. صد و پنجاه نفر دورتادور و وسط سالن روی پتوهای سهلاشده میخوابیدند. پتوها کیپتاکیپ پهن بودند. برای مدتی طولانی هر روز صبح اسدا… پیت حلبی حاوی فضولات خودش و بقیه را بلند میکرد، روی دوش میگرفت و میبرد تو مستراحهای عمومی خالی میکرد. اما بالاخره از این کار خسته شد و تصمیم جدیدی گرفت. یک روز صبح، اول وقت، بشقاب و قاشق غذاخوریاش را برداشت و بهطرف دستشویی رفت. ده قاشق برداشت، ریخت توی بشقابش و بهطرف در خوابگاه راه افتاد. جلو در که رسید، با صدای بلند گفت: «من سهم خودم رو برداشتم. بقیهش مال من نیست. خودتون میدونین.» بعد بشقابش را توی مستراحهای عمومی خالی کرد. جمعیتی ماند و پیت حلبی پر از گه. بشقابش را زیر شیر آب شست و برای وعدهی غذای ظهر آماده کرد.
کمیسیون پزشکی که تشکیل شد، اسمش را نوشتند توی لیست مبادلهی بشردوستانه. قطعیتی در کار نبود، اما همین نامنویسی هم یک قدم اسدا… را به رهایی نزدیکتر میکرد. هروقت خبرهای جنگ داغ میشد، اولین قربانی لیست مبادلهی بشردوستانه بود. همهجا پر بود از حدس و گمان. یک روز یکی از دکترهای کمیسیون از اسدا… پرسید: «از کی اینطوری شدی؟» او که خیلی کم حرف میزد پرسید: «چطوری؟»
یک روز بردندش شهر تو یک بیمارستان نظامی درستوحسابی معاینهاش کنند. از همانهایی که سربازهایی را برای معاینه میبردند که برای فرار از جبهه خودشان را به دیوانگی میزدند. هرچه سؤال کرده بودند پرتوپلا جواب داده بود. توهمهایش را فریاد زده بود. بعد از کلی آزمایش و کارهای تشخیصی، پزشکها به این نتیجه رسیدند که اسدا… دچار اسکیزوفرنی آشفته شده. پس فرستادندش و پزشکهای کمیسیون اسمش را از پایین لیست برداشتند و گذاشتند بالای آن.
نمیدانم چرا پزشکها به هوشنگ کمتر توجه میکردند. فرستادندش کمیسیون پزشکی. پزشکها بیماریاش را به رسمیت نشناختند. به همین دلیل، اسمش وارد لیست مبادلهی بشردوستانه نشد. بعدازآن، رفتارش کمی تشدید شد. ظهرهای تابستان که سیمان کف محوطه داغ میشد پیراهنش را درمیآورد و پابرهنه دور میدانگاهی وسط آنقدر دور میزد تا سرش گیج میرفت و یک گوشه میافتاد. چند نفری به او گفته بودند اسمش را عوض کند. گفته بودند آدم را یاد شخصیتهای منفی سریالها میاندازد. او خندیده و گفته بود: «وقت ندارم. خودتون عوضش کنین.» یک روز که پرش به پر اسدا… گرفت، زدند به تیپ هم و هرکدام چند تا مشت و لگد برای طرف مقابل پرت کرد. هرچند مشت و لگدهای هوشنگ کاریتر بود و باعث شد اسدا… گیج شود و بیفتد زمین. بالاخره جدایشان کردند و هرکدام رفت نشست سر جای خودش. اما چند دقیقه بعد اسدا… خودکار هوشنگ را که از جیبش افتاده بود برداشت و رفت با احترام تمام تحویلش داد. «ببخشید، وقتی داشتیم دعوا میکردیم این از جیب شما افتاد.»
«چیز دیگهای نیفتاد؟»
هوشنگ دستی هم به قلم داشت و داستان همهی فیلمفارسیهایی را که در دوران نوجوانی و جوانی دیده بود با خطی خوش در دفترچهی صدبرگیاش نوشته بود و هر شب از اول تا آخر آنها را مرور میکرد. گاهی هم خودش داستان مینوشت. تو همهی آنها یکی بود که فلسفه میبافت و یک عده دکتر هم بودند و مرتب فیلسوف را معاینه میکردند. اسم همهی هنرپیشهها و خوانندههای قدیمی را میدانست و آخر دفترچهاش لیستی از همه داشت. بعضیها وقتی حوصلهشان سر میرفت، از او میخواستند فیلمی برایشان تعریف کند. هوشنگ که شروع میکرد، عدهی بیشتری دورش جمع میشدند. فیلمها را با حرکتهای اکشن و جلوههای ویژه تعریف میکرد. صداهای عجیبی از خودش درمیآورد که داستان را جذاب میکرد.
روزی که بیمقدمه سروکلهی دکترهای کمیسیون پیدا شد، همه را فرستادند داخل خوابگاهها. همان هفده نفری را که شایع شده بود توی لیست مبادلهی بشردوستانه ثبتنام شدهاند یکییکی از خوابگاههایشان بیرون آوردند و بهصف کردند. اسدا… رو به بقیهی همخوابگاهیهایش کرد و با صدای بلند گفت: «من که رفتم. شماها فکر خودتون باشین.» بعد آرام و با قدمهای شمرده خودش را به صف رساند و، بدون آنکه کسی راهنماییاش کند، رفت اول صف ایستاد.
لینک ارتباط با دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est
#داستان_کوتاه
#مبادله_بشردوستانه
#مجتبی_صفوی
#سودابه_استقلال
#داستان_های_منتخب_در_سایت
#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماهگرفتگی
موارد بیشتر
دوشنبهها با داستان(داستان کوتاه «میخواهیم عاشق نباشیم» به قلم شکوفه کمانی)
دوشنبهها با داستان(«لباسی که مانه آرزو داشت آن را نقاشی کند» به قلم فاطمه آزادی )
دوشنبهها با داستان(داستان کوتاه “اینجا ماه هم پشت ابر میماند” به قلم افسانه دشتی)