خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

دوشنبه‌ها با داستان(داستان کوتاه “زیر نظر چشم‌ها” به قلم خاطره محمدی)

دوشنبه‌ها با داستان

داستان‌های منتخب 

به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال 

داستان کوتاه “زیر نظر چشم‌ها”

 ✍خاطره محمدی

 

این چشم‌هایی که من را می‌پایند، دست و بالم را از زندگی بسته‌اند. از پسِ پنجره‌ی هلالی بزرگی که از لای قاپ فلزی عرق‌کرده‌ی آن، سرما مثل مار نیش زنان به داخل می‌آید، چشم به بیرون دوخته‌‌ام که هرچه زودترتاریکی سلانه سلانه بیاید و خودش را پهن کند روی دنیا. در دل خدا خدا می‌کنم که برف، بارِ سنگینش را بگذارد برای شب. بلکم وقتی که دخترها در آن‌سر شهر بغل شوهرهایشان خوابیده‌اند و این عنترخانم روی گوشی‌اش چرت می‌زند، بروم سراغ آن چن‌تا کنجدگزویی که ساغر در کشوی زیر اجاق گاز، پشت قوطی ادویه و زردچوبه قایم کرده و ناخنکی به آن بزنم. پاهایم را خوب زیر پتویِ تدی که کادوی روز مادر پارسال نوه‌ها بود، می‌پوشانم.

رویم را دوباره برمی‌گردانم سمت تلویزیون. وزّه خانم از عصر تلویزیون را روشن گذاشته و خودش به بهانه 2تکه لباسِ منِ پیرزن چپیده توی حمام. این کهنه شور یک عمر کار کرد و آخ نگفت. تا این خانم آمد و موترش گریپاچ کرد. درست مثل خود من. حالا هر روز از عصر که می‌آید اینجا یکراست می‌رود تو حمام و به هوای یک پیژامه و یک لا پیرهن دو ساعت آن تو تلفنی با مردها حرف می‌زند.

حالا آن‌ها که فکر می‌کنند من کر و لال‌ام، تلویزیون را روشن می‌کنند که  دوتا جک و جانور ببینم. گوینده راز بقا می‌گوید: قوها پرندگانی معروف به وفاداری به جفت خود هستند و معمولاً برای تمام عمر با یک جفت همراه می‌مانند. وقتی یک قو جفت خود را از دست می‌دهد، معمولاً رفتارهایی از خود نشان می‌دهد که حاکی از افسردگی و ناراحتی است.

 

قاب عکس بالای تلویزیون چقدر دور و مبهم است. انگار از توی روزنامه‌ای، مجله‌ای چیزی تصویر یک زوج را بریده‌اند و قاب گرفته‌اند.

در تصویر زوج سن‌وسال داری هستند که مرد در یک صندلی چوبی نشسته و پیراهن راه‌راه قرمز و سفید به تن دارد. او به نظر پیرتر و مسن‌تر از زن است. زن پشت سر او ایستاده، دستش را روی شانهٔ مرد گذاشته و به او لبخند می‌زند. او لباس قرمز با گل‌های سفید پوشیده است.

 

نگاه مرد متفکر و اندکی جدی است و زن لبخندی گرم و صمیمی بر لب دارد. چشم‌های او برق می‌زنند و گونه‌هایش بالا آمده که نشان‌دهنده خوشحالی واقعی است. این لبخند به نظر می‌رسد که از عمق وجودش می‌آید، حاکی از عشق، مراقبت و شاید حتی افتخار به مردی که در کنارش است. حالت چهره او آرامش، رضایت و محبت را منتقل می‌کند.

 

چیزی نیست که بشود با قرص و آمپول و نمی‌دانم زل زدن به تصویر آنسوی پنجره کاریش کرد. کاش دروغکی صدا و گوشم را نمی‌بستم. کاش به اختیار خودم را بند این ویلچر کاووس نمی کردم. کاش می‌شد پا می‌شدم و می رفتم تا توالت و می‌گفتم زکی، همه‌تان را سرکار گذاشتم. کاش این دختره‌ی قوزی به جای آن حمام نمور می‌آمد و توی همین هال سیگارش را چس دود می‌کرد و می‌گذاشت من هم پکی بزنم. این‌جا، باور کنید، من گاهی دیگر انگار نمی‌توانم نفس بکشم.

 

فکر می‌کنید آدم از چه می‌میرد؟ از گرسنگی؟ از سیگار؟ از غصه؟ نه؛ آدم از بی‌امیدی می‌میرد. از اینکه هر روز صبح چشم‌هایش را باز کند، زیر نظر چشم‌ها باشد ولی نداند چرا زنداه است؟ دیده‌ای کسی سر و مر و گنده انتظار مرگ را بکشد؟

کاووس که زنده بود، دکتر این آخرها همه چیز را برایش قدغن کرد، اما من گاهی دور از چشم دخترها سیگاری برای هردویمان روشن می کردم. خوشبحالت کاووس، نگذاشتم حرف زور کسی عذابت بدهد. یک شب کنار هم خوابیدیم، صبح تنها بیدار شدم.

 

بعد مرگش تا مدت‌ها صدای خش‌خش ویلچرش را در خانه می‌شنیدم. تا وقتی که داروهایش تمام شد، سرموعد با یک لیوان آب آماده می‌کردم، اما کاووسی نبود. بارها شنیدم که صدایم می‌زند و جوابش می‌دادم. کم‌کم حس می‌کردم دور گردنم را قلاده بسته‌اند و سگ سیاهی من را به هر سو که می خواهد می کشاند. دخترها نشان می‌دادند که نگرانم هستند، اما باز دلشان نمی‌آمد خانه و شوهرهایشان را تنها بگذارند و بیایند یک شب را با من به صبح برسانند. فقط بلد بودند اورد بدهند که مامان شیرنی نخور، قند نخور، کوفت بخور، زهرمار بخور، مرگ بخور که راحت شویم. یک شب خواب دیدم که کاووس می‌گفت بیا دنبالم. جایم تنگ است. بیدار شدم و تا قبرستان با پای پیاده تا آنجا رفتم. اما آنجا یک سنگ قبر مرمر سرد و سیاه بود و بس. روی گورش خیلی گریه کردم. دیگر نایی نداشتم. روی سنگ قبری آنورتر یک نصفِ سینی حلوا بود. خوردم. خیلی خوردم. روی سنگ قبر کاووس خوابم برد. وقتی چشم باز کردم بیمارستان بودم و دخترها دور تخت نشسته بودند. گفتند مامان چرا با ما همچین می کنی؟ تهدیدم کردند که اگر دوباره از این بازی‌ها دربیاورم، می‌برندم به سرای سالمندان. همانجا لج کردم. خودم را به کری و لالی زدم و نشستم روی ویلچر. همه‌اش الکی بود. حالا دو سال است که همه باور کرده‌اند. تنها کسی که دروغم را باور نکرد، ساغر بود. پرستار اولم. دختر ماهی بود. پا به پام دخترها را بازی می‌داد. با ویلچر می‌بردم بیرون. همینکه از سر کوچه خودمان رد می‌شدیم، سرپا می‌شدم. توی خانه پشت به دوربینم می کرد و منم یک دل سیر حرف می‌زدم. از همه‌ی روزهای تلخ و شیرین گذشته می‌گفتم برایش. از شیطنت‌های جوانی خودم و کاووس. فکر کنم بخاطر تعریف‌های من بود که هوایی شد و عاشق پسری از ولایت خودشان شد. سر قرارهایشان من هم بودم. پسر خوبی بود. با ماشین می‌بردمان گردش، برایمان بستنی می‌خرید و گاهی هم دل و جگر و دنبلان. دلم به این دوتا خوش بود. ساغر بیچاره را نمی گذاشتند دانشگاهش را تمام کند. هر روز به بهانه‌ای می‌کشاندنش حراست. بخاطر اینکه مادرش بهایی بود. تصمیم گرفتند بروند ترکیه. همه کارهایشان درست شده بود. پول کم آوردند. النگوهایم را درآوردم و دادم بهشان و رفتند. دخترها آمدند، مچ دست خالی‌ام را دیدند، قشقرق به راه انداختند. زنگ زدند و پلیس آمد. توی دلم انگار رخت می‌شستند. از یک طرف نمی‌خواستم قاعده بازی را بهم بزنم و لب باز کنم. از یک طرف هم نمی‌خواستم برای ساغر بیچاره دردسر درست کنم.

پلیس‌ها هرچه می‌پرسیدند، لام تا کام چیزی جواب نمی دادم. روی کاغذ نوشتند، مادر جان دخترهایتان از پرستار شکایت کرده‌اند. قبول داری که این خانم النگوهایتان را دزدیده؟ نوشتم: من النگویی نداشتم و از کسی شکایتی ندارم.

 

بعد از ساغر این دخترک پافلامینگویی را آوردند. با من یک کلمه حرف نمی‌زند. پچ‌پچ‌های نامفهومش را فقط موقع تلفنی حرف زدن می‌شنوم. خدا را شکر دخترها خودشان می‌آیند حمام‌ام می‌کنند وگرنه حتما این عفریته تنم را سیاه و کبود می‌کرد. نمی گذارم برای روی توالت نشستن یا توی تخت نشستن و بیرون آمدن بهم دست بزند، می ترسم آن انگشت‌های باریک و درازش را در تنم فرو کند.

هرچه که یک عمر با عشق خریدیم و با آن خانه‌یمان را زیبا کردیم، باهاش زندگی ساختیم، دخترها جمع کردند و گذاشتند توی اتاق‌خواب من و پدرشان و درش را قفل کردند. تخت یک‌نفره سفت و کم‌جایی را توی اتاق 9 متری با یک گنجه لباس‌ پر از کودری‌های تیره و زشت برایم گذاشتند. هرچیزی که با آن خاطره‌ ساخته بودم از جلو چشم من و دسترس پرستار دور نگه داشته‌اند. من مانده‌ام و در و دیوار خالی و سفر به هزارتوی گذشته. گاهی مرز بین خیال و واقعیت را گم می‌کنم و می خواهم چیزی بگویم یا کاری کنم، اما می‌بینم در غل و زنجیرم و سایه‌های تاریکی از حقیقت به صورتم سیلی می‌زنند.

چیز‌هایی در زندگی آدم‌ها اتفاق می‌افتد که یا باید در تنهایی به آن غم‌ها فکر کرد یا درباره‌شان فقط با مردگان حرف زد. من حتی نمی‌توانم با صدای بلند هم با کاووس در عکس دونفره‌یمان روی دیوار پشت تلویزیون حرف بزنم. باید همه چیز را بچپانم در درونم. این تو چاهی وجود دارد که اولش اندازه قبر کاووس بود. حالا آنقدر بزرگ شده که گاهی خودم را قورت می دهد و گذشت زمان را نمی‌فهمم.

هوا سردتر شده. نمی‌دانم چرا نمی‌آید لااقل چراغ را روشن کند. دم غروب، خانه تاریک شگون ندارد. چرخ‌های سفت و روغن‌کاری نشده‌ام را به زور تکان می‌دهم و می‌روم دم در حمام. سعی می‌کنم اول خوب گوش کنم ببینم تلفنی چه می‌گوید، اما فقط صدای شیر آب می آید. می‌خواهم بیخیال شوم و برگردم پای تلویزیون و ببینم چطور طبیعت یکی یکی موجودات ضعیف را حذف می‌کند و سخت جان‌ها را نگه می‌دارد برای آزار بیشتر و بیشتر. اما دلم طاقت نمی‌آورد. دلم در این تنهایی پوسید. از طرفی هم گشنگی دارد قورباغه‌های توی دلم را بیقرارمی‌کند. غرور پیرزنانه‌ام را کنار می‌گذارم و با انگشترم چند بار به در می‌زنم. صدای آدمیزاد نمی‌آید. معلوم است که چفت در را از داخل ننداخته. در را هل می‌دهم. بوی تند و شدید گندزدای واتکس هجوم می‌آورد به رویم. دختر نحیف و نزار کف حمام دراز به دراز افتاده است. انگار نه انگار که چشمی می‌پایدم، تکانی به خودم می دهم و از روی ویلچر بلند می‌شوم. کشان کشان بیرونش می‌آورم. در و پنجره‌ها را باز می‌کنم. می‌روم از یخچال بطری شیر را می‌آورم و بزور چند قطره‌ای توی حلقش می‌ریزم. تلفن را برمی‌دارم و به اورژانس زنگ می‌زنم.

بارها به این فکر کرده‌ام که به پای یک مرغ یخ‌زده طنابی وصل کنم و دنبال ویلچرم در خیابان، بکشانم، در ملع عام آن را ناز کنم درست مانند کاری که دیگران با سگ‌های کوچکشان می کنند. یا در یک پیاده‌رو شلوغ وقتی که از مطلب دکتر بیرونم می‌آورند بزنم زیر آواز و لابلای رفت و آمد آدم‌ها شروع کنم به رقصیدن تا آبروی دخترها را ببرم. یا هر کار دیگری که آن‌ها خوششان نیاید و یا برای لحظه‌ای ماتشان ببرد، اما هرگز فکر نمی‌کردم درحالی که کنجدگزویی را روی زبانم مزه‌مزه می‌کردم، سر پرستار رنگ‌پریده‌ام را روی پایم بگذارم و درحالی انگشت‌هایم لای موهایش می‌چرخد، برایش لالایی بخوانم. پرستارهای اورژانس آمدند به دختر بیچاره رسیدگی کردند، برایش سرم زدند و رفتند اما با خودشان نبردندش. دختر کمی سرحال آمد. نگاه منگش را به من دوخته بود. سرش را روی زمین گذاشتم. بلند شدم و با پای خودم رفتم و روی ویلچر نشستم. نگاهی به دوربین انداختم و بعد به دختر. انگشتم را روی لب‌هایم گذاشتم که هیس. با ویلچر به سمت اتاقم رفتم. روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم ریلکسیشن‌هایی را که ساغر یادم داده بود را انجام دهم. یادم نمی‌آید کی خوابم برد و صبح که بیدار شدم دوباره روز شده بود. دوباره تخت، مبل‌های رنگ و رو رفته، پرده‌های چرک مرده، خطوط قهوه‌ای و سیاه لای کاشی های سرویس بهداشتی، لیوان لب پریده، قوری بند زده و تمام اشیای خانه من را می‌جویدند، قورت می‌دادند و دوباره از نو نشخارم می کردند. دخترها هیچ وقت حرفی از این ماجرا نزدند. دخترک هم هیچ‌وقت با من حرفی نزد و شب قبل را به رویم نیاورد. همان دختری شد با انگشت‌های خنجر مانند، سرد و عبوس که گاهی پچ‌پچ‌های تلفنی‌اش را می‌شنیدم. گاهی فکر می‌کنم شاید تمام آن شب را در خواب و رویا دیده باشم.

 

لینک ارتباط با‌ دبیر داستان جهت ارسال آثار:

https://t.me/s54_est

 

#داستان_کوتاه

#زیر_نظر_چشم‌_ها

#خاطره_محمدی

#سودابه_استقلال

#داستان_‌های_منتخب_در_سایت

#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماه‌گرفتگی