فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی
سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳
بخش داستان کوتاه
دبیر: سودابه استقلال
داستان کوتاه “توهمات آن دیگری”
✍سهیلا عباسی
هالهای از نور روی گردی صورتش میافتد، تا نافش کشیده میشود. تنها پاهای ظریف و متناسبش غرق در تاریکی است.
سوفیا از تاریکی میترسد. در کودکی تمام شب، چراغ شب خود را روشن میگذاشت و تا زمانی که به خواب میرفت زیر پتو پنهان میشد. حتی در زمان بلوغ هم با اینکه چند سالی مجبور بود در تاریکی تنها بماند، احساس ناراحتی میکرد.
تماسهای شبانهی تهدیدآمیز در چند روز اخیر از او یک آدم ترسوی توهمی ساخته بود. برای همین از جیمز خواهش کرد تا چراغ شب را روشن بگذارد. جیمز از خدا خواسته قبول کرد. حالا که توانسته بود پدر متواریاش را محکوم به حمل مواد کند، دوست داشت بنشیند و یک دل سیر تماشایش کند. مانند هر مرد دیگری که از تماشای اندام زن لذت میبرد، مجذوب اندام سوفیا میشود. چشمان سبز و روشنش را از زیر نظر میگذراند و بعد از دیدن لبخند نجیب و دلربایش، بوسهای بر لبان کوچک و قلوه ای او میزند، بعد نگاهش روی اندام باریک و ظریفش میماند.
سوفیا میخواهد درست مثل این چند ماه که مهمان خانهی جیمز شده است، مانع ارتباط جنسی او با خودش شود. میترسد جیمز متوجه شود که او باکره نیست؛ اما حس شهوت و خواسته شدن باعث می شود که از این کار سر باز بزند. در نهایت احساسات، برشعورش غالب میآید.
با هربار حرکت دستان کلفت و مردانهی جیمز که با پوست سفید سوفیا در تناقض است، بدنش مثل مار بین ملحفهی حریر سیاه رنگ پیچوتاب میخورد. صورت غرق در وحشت و عرق کردهاش مثل این میماند که حسی از ترس و لذت را به وجودش تزریق کرده باشند.
از یک طرف صدای یک غریبه او را شکنجه میدهد که میگوید، میکشمت و ریز ریزت خواهم کرد.
و از طرف دیگر دوست ندارد در نظر جیمز یک هرزۀ دروغگو به چشم آید.
میخواهد درست مثل بچگیهایش که جیمز او را میپرستید، در نظرش تندیسی از پاکی و صداقت جلوه کند.
جیمز بهسختی خودش را وادار میکند تا بتواند حرف دلش را کنار گوش سوفیا زمزمه کند. بوسۀ نرمی به گردنش میزند و خیلی آرام لب برمیچیند و میگوید:
«دوستت دارم.»
هنگامی که مجبور میشود عبارت دوستت دارم را از دهان بهزور خارج کند، سرخ میشود و رنگ میبازد، طوری ضعف میکند که قادر نیست هیکل قدرتمندش را جابهجا کند. نیرویش تحلیل میرود و هیکل درشتش به ظرفی میانتهی مبدل میشود.
در این هنگام حتی سوفیا سنگینی تن جیمز را بیشتر از پیش احساس میکند. تنها گودی گردنش که از نفسهای گرم جیمز، گزگز می شود؛ او را نسبت به این حس سنگینی بی اعتنا میکند.
سر او بر بالشتی نرم و تورباف آرمیده و موهای ژولیدهاش دور سرش ریخته است.
زیبایی بینظیر سوفیا، صورت گندمگونش، ابروهاي تنک، لبهاي برجستۀ سرخ، دستان كوچك و چانهی باريكش، چون مادرش است؛ این را همیشه پدرش به او میگفت.
بوسههای ریز و تبدار جیمز، کمکم سوفیا را به وجد میآورد. آن همه احساس ترسی که دارد، مانع از آن نمیشود که از حس فوقالعادهای لذت نبرد که تمام وجودش را گرفته است. هربار که نفس میکشد، بوی تلخ ادکلن جیمز را میبلعد که تا اعماق وجودش میرود.
لبهایشان بهم گره میخورد و تنگ بههم میچسبند. تمام حواسش میرود سمت اینکه باید چگونه برای جیمز توضیح دهد که او باکره نیست. آیا لازم است اصلاً جیمز همهچیز را بفهمد؟ یا اگر میفهمید دوباره سوفیا را همانطور عاشقانه میپرستید؟
جیمز همیشه با خود میپنداشت سوفیا دختری است که سالیان دراز در زیرزمین خانه پنهان شده و شکنجۀ جسمی شده است. هرچند که این سالیان با این ذهنیت برای جیمز گذشت که سوفیا هم مثل مادرش یک خیانتکار است و ترک وطن کرده و همین نگذاشته بود آنطور که باید در برابر پدر او بایستد و اعتراض کند. سوفیا در ذهن مشوشش دنبال یک راه دررو است که صدای مهیبی گوشهایش را آزار میدهد. صدا بهقدری نزدیک است که متوحش میشود. بیآنکه بخواهد، جیمز را که محکم او را در آغوش کشیده است؛ پس میزند. به حالت نیمخیز مینشیند. بهسختی لبهایش را که از بوسههای جیمز متورم شده است؛ از هم باز میکند:
«شنیدید؟»
جیمز کلافه دستی بین موهایش میکشد و نفسهای تندش را تا حدی کنترل میکند؛ بهقدری سرخ میشود که گویی لپهایش مشتعل شده باشد؛ عضلات چهرهاش از شدت نفرت و انزجار، تاب برمیدارد؛ جیمز ابروهاي پرپشت، بههمپيوسته و چشمان براق و صورت عصباني دارد، همین باعث می شود که سوفیا از ترس بلرزد.
بعد از سکوتی کوتاه میغرد:
«شوخیات گرفته است؟ در طول تمام این روزها من را پس زدهاید. پیش از این گفته بودم که اینجا کسی جزء من را نخواهید دید! چرا بیتابی میکنید و اجازه نمیدهید کنار هم به آرامش برسیم؟»
سوفیا به جیمز نگاه میکند. بهنظرش ترسناک میآید. آنقدر سرخ شده است که حس طغیان به آدم دست میدهد؛ اما آن مژههای فرش به چشمان خسته و خمارش جذابیت خاصی را میبخشد و دوباره رامت میکند.
سوفیا لب میزند:
«بهنظرم دیگر صدای گربه نیز ترسناک شده است!»
چشمانش درشتتر میشود و برق میزند، سرش را برمیگرداند نیمرخ ظریف و رنگ پریدهاش در نگاه جیمز مینشیند. با صدایی که از قبل بلندتر است و میلرزد، میگوید:
«دقت کنید، چقدر نالههایش ترسناک است!»
بلافاصله با لحنی آهسته زمزمه میکند:
«انگار کسی دست روی گلویش گذاشته است و دارد خفهاش میکند، انگار حنجرهاش را خراشیدهاند!»
جیمز چشمانش را فراخ میکند. پوزخندزنان میگوید:
«حالا میفهمم که پاک خیالاتی شدهاید! البته حق میدهم، با وجود آن همه شکنجه، من هم بودم خیالات برم میداشت و توهم میزدم. خوب میدانی درد من کمتر از شما نیست! مادر هرزۀ من هم صبح تا شب عرق میخورد و آخر شب هم مردهای عرب را دعوت میکرد خانهمان و جلوی پدر علیل بیهمهچیزم با مردها وارد رابطه میشد. خیلی سختی کشیدم؛ اما بعد از چند جلسه مشاوره کاملاً حالم خوب شد.»
بعد با خوشحالی میگوید:
«اصلاً از همین فردا به یک روانپزشک مراجعه میکنیم!»
جیمز دلش به حال سوفیا میسوزد. در تمام این سالها که دوریاش را تحمل میکرد؛ گمان میبرد که خوشحال در گوشهای از دنیا به زندگیاش ادامه میدهد. هیچوقت فکر نمیکرد که پدرش او را کتک بزند و اجازه ندهد که با پسربچهها بازی کند.
سوفیا همیشه کلاس میگذاشت که زندگی آرامی دارند و پدرش عاشقانه مادرش را میپرستد. شاید برای همین جیمز شیفته و مجذوب سوفیا شده بود. حتی بعد از مرگ مادر سوفیا شنیده بود که پدرش تماماً او را تمجید میکند. حتی وقتی الکلی شده بود؛ شبها به بیرون میآمد و شروع میکرد به خواندن آواز و میگفت که چقدر دلش برای دخترش و همسرش تنگ شده است. جیمز از همهجا بیخبر، سوفیا را لعنت میفرستاد که او و پدرش را ترک کرده است.
سوفیا اخمهایش را درهم میکشد. ملحفه را چنگ میزند. از میان لبهایش میغرد:
«فکر میکنید دیوانه شدهام؟ با چشمان خودم دیدم، شکم سگهای همسایهمان را در حال جفتگیری پاره کرده بود. رودههایشان را بیرون کشیده بود!»
جیمز، سوفیا را در آغوش میکشد، چانهاش را که روی سر سوفیا است؛ پایین میآورد. لبهایش نرم موهای سوفیا را میبوسند.
«آخر چرا باید کسی به شما آسیبی برساند؟ در تمام این سالها از پدرتان کتک خوردهاید و حالا فکر میکنید تمام این دنیا بسیج شدهاند تا شما را آزار بدهند. روزهای اول حتی نسبت به من هم گارد داشتید با اینکه از قبل میدانستید من شما را با تمام وجود میپرستم، مگر اینطور نیست؟ یک روزنامه خواندهاید و توهم زدهاید که ممکن است آسیب ببینید، از خوشحالی خودتان هراس دارید، قرار نیست چون چند نفر در حین رابطه کشته شدهاند، شما هم گزینهی دیگرش باشید!»
سوفیا آرام مثل بچهای که تنبیهش کرده باشند؛ در آغوش جیمز مچاله میشود. از ترس میلرزد، فکر میکند که نکند واقعاً توهمی شده است. بارها از جیمز شنیده بود که گاهی این حالات به او هم دست میداد. حتی تعریف کرده بود که یکبار با تمام وجود تلاشش را کرده بود تا مادرش را بکشد و تا آخرین نفس دستانش را بیخ گلوی او فشرده بود؛ ولی وقتی دیده بود صورتش سیاه شده است؛ دلش بهرحم آمده بود. او حتی حالش از پدرش هم بههم میخورد. میگفت اگر تمام درآمدش خرج عرقخوریاش نمیشد، مادرش مجبور نبود تنش را به حراج مردهای عرب بگذارد.
او معتقد بود پدرش تقاص اشتباهاتش را پس داده است.
نفسهای تندش به سینهی لخت و ورزیدهی جیمز میخورد.
جیمز فوقالعاده جذاب است و چشم هر بینندهای را مجذوب خود میکند. قدی بلند دارد، شانهی پهن و موقر، اندام او را به جرئت میتوان ورزیده نامید. زور بازویش فوقالعاده است. آنقدر قوی است که میتواند با ضربهی مشتش سنگی سخت را از هم متلاشی کند. سوفیا با خود میگوید، او حتماً میتواند از من مواظبت کند.
از فکر کودکانهاش لبخند ملیحی روی لبهایش نقش میبندد، بعد انگار که ملتفت چیزی شده باشد لبخند روی لبهایش میماسد. زمزمه میکند. « البته اگر به من آسیبی نرساند.»
زلفهای بورش که یک دستهاش روی گونهاش آویزان شده است؛ با هر دم و بازدم از صورتش فاصله میگیرد و دوباره پخش میشوند توی صورت کوچک کرهای شکلش، جیمز نرم انگشتش را روی بازوهای سوفیا تکان میدهد، لب میزند:
«نترس عزیزم، او فقط خیانتکارها را میکشد!»
سوفیا سرش را به علامت مخالفت تکان میدهد. میگوید:
«نه، نه اینطور نیست!»
به لبهای جیمز خیره میشود. با صدایی نرم و لحنی آمیخته به حجب ادامه میدهد:
«میگویند آدمها را در حال رابطه کشته، اندام جنسیشان را برداشته و با خود برده است!»
نگاهش بین لبها و چشمان جیمز در چرخش درمیآید، میخواهد حرفش را کامل بزند:
«برای چندمین بار تماس گرفته است که ریزریزت خواهم کرد آنگونه که اثری باقی نماند، درست چند وقت بعد از اینکه رابطهی ما شروع شد و قرار بود حالت رسمی به خودش بگیرد، این خبر در روزنامهها سروصدا کرد، اینطور نیست؟»
جیمز آب گلویش را قورت میدهد، سیب گلویش بالا و پایین میشود، جا میخورد. چارهای جز موافقت ندارد. پیشانی سوفیا را میبوسد.
«نترسید من مواظبتان هستم!»
سوفیا سرش را بلند میکند. چشمان وحشی و سرخ جیمز در مرکز نگاهش مینشیند.
« بسیار حسود است، او از بودن آدمها کنار هم بیزار است!»
جیمز چانهاش را روی پیشانی و موهای سوفیا میکشد بالا و پایین میکند، میگوید:
«شاید هم عاشق شده است و عشقش را در حال خیانت دیده است!»
سوفیا بیصدا چشم میدوزد به لبهای جیمز که حالا بیحرکت مانده است. ترسیده است و دلش میخواهد جیغ بکشد و بگوید که نه من خیانتکار نیستم. احساس میکند همین حالاست که جیمز دستش را روی گلوی سوفیا بگذارد و با تمام توانش بفشارد. او با اینکه جیمز را دوست میدارد و میداند که تحت درمان قرار گرفته است؛ اما گاهی با دیدنش از ترس میگریزد. شاید تقصیر خود جیمز است. او بارها به زبان آورده بود که مادرش به او گفته که دلیل علیل شدن پدرش جیمز بوده است و فراموش کرده چه بلایی سر پدرش آورده است.
جیمز بعد از اینکه میبیند سوفیا ساکت شده است، حلقهی دستش را دور کمر او محکمتر میکند و دوباره دهن باز میکند:
«شنیدهام که میگویند نامهای کنار آخرین جسد پیدا کردهاند، مبنی بر اینکه قرار است آخرین قتل و مهمترین قتلش را انجام بدهد، چرا باید ما مهمترینش باشیم؟ نترسید شاید کسی با شما سر شوخی را باز کرده است!»
انگشتان ظریف سوفیا آشکارا میلرزد. لرزان، رنگ باخته، با ترس و تردید لب میزند:
«من نیز روزنامهی صبح را خواندهام؛ در آخرین نامهاش نوشته بود، آخرین قتل است و میخواهد با کشتن کسی یا کسانی که بسیار دوست داشته است به این قتل خاتمه دهد.»
جیمز چانهی سوفیا را میگیرد. به چشمانش نگاه میکند.
«بگویید ببینم نکند عاشقپیشه دارید و رو نمیکنید؟ هان؟ اگه قرار بر این است بمیریم بگویید زودتر!»
دستش را گستاخانه میگیرد و بیمحابا بر آن بوسه میزند. سپس دست دیگرش را دیوانهوار میگیرد.
«آفرین بر او که در دوست داشتنت آنقدر شهامت دارد.»
هنگامی که سر سوفیا گرم دستانش میشود، سر ظریفش را به سینۀ جیمز میفشارد. جیمز در آن لحظه برای اولین بار به شکوه و جلال موهای قشنگش پی میبرد.
سرش را میبوسد، سینهاش طوری داغ میشود که انگار سماوری در آن میجوشد. سوفیا سرش را بلند میکند و نگاهش را به جیمز میدوزد. حس میکند قلب پر التهابش هر آن ممکن است منفجر شود. نبضش، تبآلوده میزند.
جیمز قادر نیست صورت سوفیا را از دید خود پس بزند. دستان خشك خودش را مثل برگ چنار بلند میكند، انگشتانش بـاز میشـوند. انگشتان سردش مثل ماري كه در مجاورت گرما جـان بگيرد، به لرزه میافتد؛ مانند اینکه بخواهد شخص خیالی را خفه کند. در اين لحظه، تند نفس میکشد، شقيقههايش داغ میشـود. سوفیا با صدای بم و گرفتهای میگوید:
«ميترسم، اين گونه نگاهم نکنید!»
چشمانش را بههم فشار میدهد و زير لب دوباره میگوید:
«اوه… چشمانتان… شبیه چشمان پدرم شده است…!»
باقي حرف در دهانش میماند، چون دستان جیمز خیلی نرم روی گلوی سوفیا مینشیند و آرام نوازشش میدهد. با این حال سوفیا یک طور دیگر ملتفت میشود. كمي خودش را كنار میکشد. احساس میکند؛ همین حالاست که دستانش، بیخ گلویش را بگیرد و او را خفه کند. همانگونه که گلوی مادرش را فشرده بود. ولی معلوم نبود در این لحظه هم دلش به حال سوفیا به رحم آید و رهایش کند یا نه…
سوفیا به او خيره نگاه میكند. جیمز دوباره میپرسد:
«نفر سومی وجود ندارد، مگر نه؟»
او فقط سؤال میپرسد؛ اما مثل اینکه دلش نمیخواهد جوابی بشنود.
لبهایشان آنقدر بههم نزدیک میشود که هرم نفسهایشان صورت یکدیگر را نوازش میدهد و حالا کار دیگری ندارد جز آنکه لبهای ظریفش را ببوسد.
اما درست در لحظهای که سوفیا بهطور یقین توی مشت جیمز آمده بود، دوباره صدای نالهی گربه شدت میگیرد.
اینبار جیمز سرش را عقب میبرد، گردنش را مانند قو به سمت پنجره دراز میکند. برمیخیزد. به سمت پنجره میرود. به خواستهی سوفیا، پشت شيشهها را پارچهی كلفت كشيده بود تـا بيـرون را نبيـند. ترسی که اندکی پنهان گشته است؛ دوباره پدیدار می شود و سینهی سوفیا را بهشدت میفشارد. شیشههای پنجره را نقشونگار شبنمهای یخزده پوشانده است.
جیمز پنجره را باز میکند. ذرات درشت برف آبدار، گرد فانوسهایی که چندین ساعت از روشن شدنشان گذشته، میچرخد و مانند پوشش نرم و نازک روی شیروانیها و درختان کاج مینشیند.
سوفیا از پشت چنگ میزند به بازوهای جیمز و سرش را به لختی بدن جیمز تکیه میدهد. بهسختی تا شانهی جیمز میرسد. به بیرون زل میزند. رنگپریدگی روشنایی فانوسها به سرخی تندی مبدل شده است. سوفیا از میان مژههایش که از عرق بههم چسبیده است و سیاهی ریملش را تا گونههای استخوانیاش کشیده، یک نفر را میبیند که با آن دماغ بزرگ و چشمان کوچک به شکل وافوری ته باغ زیر درخت کاج قدم میزند. نفسش در سینه حبس میشود و ضربان قلبش شدت میگیرد. بدنش شروع به لرزیدن میکند. اشک از چشمانش فرو میریزد. رو به جیمز میگوید:
«شما هم دیدید؟»
جیمز یک قدم به عقب برمیدارد؛ اما همچنان نگاهش به پنجره است.
«چه چیز را؟»
سوفیا سرش را در سینۀ جیمز فرو میبرد.
«دیدمش، دماغ بزرگی داشت، چشمان ریز به شکل وافوری!»
جیمز قهقهه میزند. هر چند آثار ترس در چهرۀ او نیز نمایان است.
«دارید راجعبه ویلیام صحبت میکنید؟»
سوفیا سرش را بلند میکند و به دو تیلهی مشکی جیمز خیره میشود. زیر لب میگوید:
«ویلیام!»
توی ذهنش نقش میبندد. بعد از اینکه تصمیم گرفت با جیمز زندگی کند، این خبر را به اطلاع جیمز رساند. آن شب که از اتفاق هوا هم بارانی بود و به گلبرگها شتک میزد. باد بر برگهای زرد و پژمرده میوزید و قطرههای درشت آب را از روی برگها بر سرشان فرو میریخت.
ویلیام دست پیش گرفته و پیشقدم شده بود که سوفیا را همراهی کند. بینی درشتی چون منقار عقاب داشت که بیشتر شبیه به قلاب بود تا به بینی؛ کلاهش به پس کله و کراواتش به یک طرف يقه لغزیده بود.
سوفیا با کفشهای چرم مشکی که برای پاهایش بزرگ بودند و مشخص بود برای پدرش هست میان گلولای چسبناک باغ، شلپشلپکنان گام برمیداشت. باغ همجوار حیاط خانهی پدرش بود و فقط با دیواری از چوبهای بلند و نوکتیز از آن جدا میشد. هوا هنوز هم کموبیش سرد بود. اینجا و آنجا برف از زیر تپالهها، سفیدی میزد. درختها هنوز خواب بودند. روی خاکستر رس لیز و نمناک، لغزید.
توی گل گیر کرد. ویلیام نزدیک رفت تا کمکش کند. کرک بالای لبش از برفریزهها سیمگون پوشیده شده بود.
گونههای گوشتالو، شکم برآمدهاش و رانهای کلفتش او را خشن، جدی و نفرتانگیز مینمود.
هرچند درست و حسابی صورتش دیده نمیشد؛ زیرا در پس موهای بلند فرو آویخته از پیشانیاش پنهان بود. فقط دو چشم آکنده از خشم و نفرت دیده میشدند که به لبهای سوفیا دوخته شده بودند. همین که دست سوفیا را گرفت و چشمانشان بههم گره خورد با دو دستش سر کوچک سوفیا را میان دستانش گرفت و لبهایش را محکم بوسید.
سوفیا آنقدر شوکه شده بود که هیچ دفاعی نکرد. شانههایش را بالا انداخت… آثار حیرت سراسر چهرهاش را پر کرد.
در آن وقت میبایست کشیدهی جانانهای میخواباند بیخ گوشش و داد میزد، چطور جرئت کردید؟ چگونه میتوانید آنقدر بیرحم باشید.
اما او فقط دستانش را مشت کرد و متوجهی خیسی بین پاهایش شد. این خیسی از کنار زانوهایش عبور کرد و تا ساق پایش رسید. از صدای خشخش و برگ به برگ شدن شاخهی درختان و حرکت گلها به خودشان آمدند و از هم جدا شدند.
نگاه آکنده از نفرتش را بر ویلیام انداخته بود. سپس نگاهش را از او گرفت و سیل نفرت را بر سرتاپای او جاری کرد. این همه را در سکوت، آهسته و با متانت انجام داد.
ویلیام نیز نگاه نفرتبارش را روی او لغزاند و صدایی تو دماغی از خودش بیرون داد:
«فراموش نکنید اگر نبودم، از دست پدرتان جان سالم بهدر نمیبردید، فکر کنید جیمز بفهمد که باکره نیستید آنوقت چه میشود؟»
غبار غم بر سیمای سوفیا نشست. قطره اشکی بر گونهاش جاری شد… شاید نباید به ویلیام بیش از جیمز اعتماد میکرد.
ویلیام پا به کوچه گذاشت و بعد از پنج شش قدم، کلاه از سر برگرفت، گره کراواتش را باز کرد. راه افتاد، سوفیا را تا خانهی جیمز مشایعت کرد.
همان شب هم گربهای را دید که چشمانش از حدقه بیرون آمده بود آن هم یک گربۀ آبستن.
بیآنکه از جایش بجنبد نفسش را در سینه حبس کرده و به گربه زل زده بود… او سخت شگفتزده بود.
با صدای جیمز که از ویلیام میگوید ذهن مشوشش را جمعوجور میکند:
«مرتیکۀ قد کوتاه بدقواره، با آن صورت آبله رویش، گردن کلفت و سر زردش بیشتر برای نوکری ساخته شده است تا اربابی. مفتخور، مزور و سودجو ست؛ محال است برای کسی بیتوقع و چشمداشت کاری انجام دهد. درست است ویلیام متوجه شد از کشور خارج نشدهای و در بیمارستان یافتت همراه با پدرتان که نگهبانی میداده است که مبادا از سختی چندسالهتان حرفی بزنید. درست است او نقشه کشید تا از دست پدرت نجاتت بدهیم و بودنت امروز اینجا از صدقه سری اوست؛ ولی هیچوقت از او خوشم نیامد همیشه سعی داشت تمام دخترها را مال خودش کند با پول زن مردم را از بغلشان بیرون میکشید و مهمان یک شبهی خودش میکرد. مردک با آن قیافهاش چه فکر کرده است؟ مردهشور ریش دراز و بورش را ببرند. آخر میدانید عاشق دختری شده است و میگوید رفیقش با اینکه میدانسته به او خیانت کرده است! فکر میکند پول همهچیز میآورد و میشود با پول عشق خرید…»
اندام سوفیا را از زیر نظر میگذراند. سوفیا لب میزند:
«اما به من چیزی نگفتند.»
جیمز اخمهایش را در هم میکشد:
«چه بگوید؟ مگر باید به تو بگوید؟»
به طرف پنجره میچرخد. گاهي صدای باد در میان ساختمانهاي نيمهساز ميپيچيد و مثل زوزه يا سوت در گوش مینشیند.
لب به دندان میگیرد؛ قطرههای درشت اشک فرو میریزند. فکر میکند، نکند ویلیام باشد؛ اما نمیخواهد فکر احمقانهاش را بازگو کند. تنش میلرزد و دوباره به بیرون سرک میکشد. شهر خفته است.
با صدایی که از ترس می لرزد، زمزمه میکند:
«شاید آن دختر خیانت نکرده است، شاید اصلاً به او نگفته است که عاشقش شده است.»
در این لحظه به سمت جیمز میچرخد؛ آثار رنج و التماس بر چهرهاش نقش میخورد. با صدایی آرام و لحنی ملتمسانه میگوید:
«باید از اینجا برویم. آن بیرون یک نفر هست که دارد به ما نگاه میکند!»
دوباره صدای نالهی گربه میآید. یکباره با سرعت از درخت کاج جلوی پنجره بالا میرود.
سوفیا با ترس نفسش را بیرون میدهد و آه سوزناکی میکشد.
جیمز پرده را میکشد. سوفیا سمت تخت میرود. دیگر پاهایش توان ایستادن ندارد. جیمز چراغ را روشن میکند و کنار سوفیا روی تخت مینشیند. اتاق تا کمرکش دیوار کبود است.
کنار اتاق یک کلکسیون از شرابهای ناب است. یک کلکسیون بزرگ هم از انواع شراب خوریها دارد. جام، گیلاس شامپاین، کاسه پانچ، لاک، پیلزنر، هوریکپن که دورتادورش را تار عنکبوت گرفته است. کنارش هم عکس همفری بورگات را زده است. بازیگر مشهور فیلم سینمایی کازابلانکا که دائمالخمر بود و همیشه یک بطری از مشروبات الکلی همراه خودش داشت. بههمیندلیل بعضی از کافهها و باشگاهها حضور او را ممنوع کرده بودند.
پدر جیمز هم یکی از بازیگران معروف بود که اعتقاد داشت بورگات از خوردن مشروبات الکلی مرده است و میخواست درست مثل او و به قول خودش در عشقوحال با دنیای فانی وداع گوید.
همسرش هم یکی از زیباترین مدلها بود. برای همین هم اکثر عربها خواهانش بودند و بابتش پول زیادی میدادند.
اتاق کاملاً متناسب با روحیات پدر جیمز چیدمان شده بود و به گفتهی جیمز با اینکه پدرش را دوست نداشت؛ اما هیچوقت به چیدمان اتاقش حتی چیدمان کل خانه دست نزده بود. این را میشد از تلویزیون کوچک قدیمیاش فهمید که کنارش پر از سیدیهای فیلم عاشقانه و جنایی بود. عکس آن زنها روی جلد فیلمها حتی فجیعتر از سوفیا بهنظر میآید که برهنه روی تخت نشسته است.
جیمز شلوارکش را از روی زمین برمیدارد.
«فکر میکنید کار ویلیام باشد؟»
سوفیا به چشمان جیمز نگاه میکند. جیمز بدون آنکه منتظر جواب بماند؛ دوباره میپرسد:
«خیانت که نکردهاید، کردهاید؟»
سوفیا این بار هم سکوت میکند.
تنها صحنهی بوسیدن ویلیام از نظرش میگذرد. جیمز هنوز هم منتظر جواب است. سوفیا میبایست جملهی مناسبی سرهم کند. چشمان کشیدهی جیمز اعتراضکنان صورت سوفیا را برانداز میکند. زبان در دهان میچرخاند:
«مادرم یک مدل زیبا بود من او را بسیار دوست داشتم. نوازش دستانش بین موهای لخت و شلاقیام من را میبرد به دنیای دیگری، وقتی پدرم شروع کرد به خوردن عرق و کتک زدن مادرم، از او متنفر شدم. چون مادرم کار مدلینگش را بهخاطر بازشدن بند پیراهنش کنار گذاشته بود و حتی تا مدتها برای همین افسردگی حاد گرفت. او برایم نهتنها زیباترین بود؛ بلکه خدایی بود از پاکیها که میپرستیدمش. ولی بعد از علیل شدن پدرم و خیانتهای مادرم، بیشتر از پدرم از مادرم بدم آمد. چون او تمام ذهنیت مثبت من نسبت به خودش را بههم ریخته بود. میگفت تقصیر پدرت بود، میگفت او برای اولینبار او را فروخته بود، ولی دروغ میگفت، میخواست فقط خودش را تبرئه کند.»
جیمز از قیافهاش مظلومیت و درماندگی میبارید. قطرههای درشت عرق، پیشانی و بینیاش را میپوشاند. با صدای نیمهگرفته ادامه میدهد:
«او آنقدر زیبا بود که همه از دیدنش مبهوت میشدند. ولی خیال نکن آقایان محو زیباییاش میشدند، او زنی شوخطبع، جسور، بذلهگو و عشوهگر بود. بااینهمه هیچوقت با صدای بلند با من حرف نزد و اجازه نداد کسی به من آسیبی برساند.»
رو میکند به سوفیا:
«ولی تمام اعتماد من را از من گرفته بود، این حس انفجار را حتی نسبت به تو هم داشتم تا وقتی که فکر میکردم من را فراموش کردید، گاهی حتی میگفتم؛ ای کاش هیچوقت نبوسیده بودمت. گاهی در ذهن خود میبخشیدمت و پدرت را مسبب این ماجرا میدانستم، میگفتم مرتیکۀ غربتی وقتی ما را در حال معاشقه دیده مجبورش کرده است به رفتن، هنوز یادم نرفته است در انتظار کشیدهای جانانه، چهرۀ رنگ پریدهات را با کف دستانتان پوشانده بودید!»
جیمز از جا میجهد. با چشمانی از حدقه برآمده، لبهایش را به دست نرم سوفیا که بوی صابون تخممرغی میدهد میفشارد و میبوسد. دوباره رشتهی کلام را دست میگیرد:
«درست مثل خود من زجر کشیدهاید. همهی اعتمادتان را نسبت به آدمها از دست دادهاید، پدرتان اذیتتان کرده است و حالا میخواهید با این خیالات خودتان را اذیت کنید، وگرنه هیچوقت مثل مادرم نیستید و نمیشوید، نمیشوید مگر نه؟»
دوباره چشمان جیمز غرق خون میشود. انگار هر لحظه ممکن است که حمله کند. وقتی سوفیا را غرق در وحشت میبیند؛ سرش را پایین میگیرد. معصوم میشود. تمام این حالت را در چهرهاش، چشمانش ایجاد میکند. با بغض میگوید:
«من آنقدر بیاعتماد هستم که حتی گاهی شک میکنم پسر این پدر باشم. باورت میشود؟ گاهی حتی دنبال پدرم میگردم دنبال یک سرنخ!»
قیافه متعجب و ترسیدهی سوفیا را که میبیند؛ میخواهد بگوید که نه نترسید! ولی حس وحشتناکی که در وجودش شعله کشیده است؛ باعث میشود سرش را زیر بیندازد و چشمانش را بدزدد. میخواهد فرار کند. تکرار میکند، زمان خوبی برای عصبانیت نیست. دنبال پیراهنش میگردد.
سوفیا از وحشت سراپا میلرزد، با احساس تأسف در چهرهی جیمز خیره میشود و هر آن منتظر آن است که نشانههای شروع تشنج را در سرتاپای او ببيند. از قیافهی هراسان و وحشتزدهاش چنین استنباط میشود که انگار، اشباح به سراغش آمدهاند.
رنگ صورت جیمز ارغوانی میشود. چند دقیقهای با حالت عصبی، در اتاق قدم میزند، آنگاه دستش را بلند میکند و با صدایی که به جرینگ جرينگ شکستن شیشه میماند؛ داد میزند:
«دستانم را بیخ گلویش گذاشتم. آنقدر فشار دادم تا بمیرد. سیاه شد. کبود شد. دیگر حتی داد نمیزد. فقط خرخر میکرد. دلم برایش به رحم آمد.»
دستانش را روی سرش میگذارد و فشار میدهد. سوفیا آنقدر ترسیده است که در ذهنش نقشهی فرار میکشد، آیا میتواند با جام به سرش بکوبد بعد تا جایی که میتواند پا به فرار بگذارد و برود؟
جیمز میخندد، قهقهه میزند:
«میدانید همه میگفتند مادرت را کشتهای؟»
بغض میکند:
«او خودش، خودش را کشت، من فقط چند بار او را تا سر حد مرگ کتکش زدم تا بلکه دست از لاابالیگریهایش بردارد، او میخواست من را دیوانه کند. میگفت باعث علیل شدن پدرت شدهای فقط فراموش کردهای، حتی وقتی هم مرد؛ همه میگفتند او قاتل است. هم مادر و هم پدرش را کشته است، من آنها را نکشتم! پدرم خودش دست و پا چلفتی بود. از پلهها سر خورد و پرت شد پایین، بعد هم که افتاد روی ویلچر. یک روز خودش را با ویلچر پرت کرد از پلهها پایین تا کار را یکسره کند. تقصیر من نبود من فقط اجازه نمیدادم دیگر الکل بخورد. من فقط شیشههای الکلش را میشکستم.»
ارتعاش پره بینیاش آدم را دیوانه میکند.
دهان سوفیا از ترس و تعجب باز میماند. میخواهد بلند شود تمام شیشههای ودکا، عرق و شراب را توی سرش بکوبد و بشکند؛ اما پاهایش به زمین چسبیده است و قادر نیست تکانی به خودش بدهد.
جیمز به دشواري نفس میكشد، انگشتانش میلرزد و دهانش خشك میشود. ملتفت نیست که چقدر سوفیا ترسیده است، دنبالهی حرفش را میگیرد:
«چرا دروغ بگویم، پدرتان هم باید تقاص پس میداد!»
سوفیا در خود فرو میرود. چشمانش به حالت خسته و غمگین به پایین میافتد. جیمز بهطرز مخصوصي به او خیره مي نگرد. سوفیا اين تغيير حالت او را حس میکند؛ میخواهد حرفی بزند تا دلش به رحم آید. او وقتی به حال کسی دلش میسوزد، مظلوم میشود. آرام میگیرد و گوشهای کز میکند.
قبل از اینکه جیمز انگشت اتهام را سمت سوفیا بگیرد، دست پیش میگیرد و به آرامی لب میزند:
«پدرم من را دوست داشت، او زیادی من را دوست داشت، وقتی الکل میخورد گيسهایم را میگرفت مشت مشت میکند… هي سرم را به ديوار ميزد، ميخنديد… وقتی اثر الکل از سرش میافتاد، شروع میکرد خودش را زدن، آنقدر خودش را میزد که کل صورتش پر از خون میشد. وقتی میرفت صدای آوازش را میشنیدم. صدای گریههای بیامانش را، او فکر میکرد من را هم مثل مادرم از دست داده است؛ اما من دوستش داشتم، فقط از او متنفر بودم.»
صداي پارس دستهجمعي و زوزهی سگها به گوششان میرسد. همراه با صداي كسي كه داد ميكشد و معلوم نیست چه ميگوید و چه كسي را صدا ميزند.
سوفیا مچاله میشود و جیمز از جا میپرد. به سمت پنجره میرود. سوفیا نفهمید جیمز چه دید فقط فهمید که لالهی گوشش قرمزتر شده و رگهای گردنش کش آمده است.
جیمز زیر لب حرفهایی میزند و از دهانش حرارت میزند بیرون.
کشو میز را بیرون میکشد. از کشوی میز یک ششلول درمیآورد.
به سوفیا نشان میدهد از آن ششلولهای قدیمی دسته صدفی است. آن را در جیب شلوارش میگذارد و با صدای دورگهای میگوید:
«نترسید من فقط حدس میزنم که ویلیام باشد اما قطعاً توهم است.
فقط حواستان باشد اصلاً به او اعتماد نکنید و هرچه گفت، گوش ندهید! او هم گاهی توهم میزند. شاید بخواهد من را مقصر جلوه دهد، تا راحتتر بتواند آسیب برساند…»
این را میگوید و دستگیره در را به شدت میچرخاند. در چهارطاق باز میشود. نگاه سوفیا روی جیمز میماند که از آستانه در میگذرد. هقهق میکند؛ دکوپوز خوش ترکیبش، غرق اشک میشود.
احساس میکند که قلبش از ترس میتپد. میخواهد جلوی جیمز را بگیرد و بگوید که از تنهایی میترسد؛ اما با به یادآوردن حرکات جیمز در چند لحظهی قبل منصرف میشود و حرف در دهانش میماسد.
چشمانش را پاك میكند و آهي میكشد كه تمام بدنش را میلرزاند، از آينه بـه پشت سرش نگاه میكند. گنجه لباسها معلوم است و ساعت كه ده دقیقه به دوازده را نشان ميدهد.
سرش را که زیر میاندازد احساس میکند کسی پشت سرش ايستاده است؛ با موهاي خاكستري، صورتي رنگپريده و سفيد. جيغ كوتاهي میكشد و برمیگردد، كسي نیست. قلبش تند ميزند. دوروبرش را نگاه میكند. کنار کلکسیونهای شرابخوری، گنجه، گوشهی اتاق، كنار پنجره، هيچكس نیست. خيالاتي شده است. تنش مورمور ميشود. چشمانش را میبندد، باز میکند يك بار ديگر به آينه نگاهی میاندازد و باز میبیند کسی با چشمان بيرنگش به سوفیا نگاه ميكند و لبخندي سرد روي لبهاي سفيدش نشسته است. دوباره برمیگردد، غيب میشود. انگار فقط توي آينه است. میترسد. قلبش ميخواهد از گلویش بیرون بپرد. نفسنفس ميزند، به آينه نگاه میكند، ديگر نیست. چشمانش را روي هم میگذارد و باز میكند، نیست. داغ شده است. تنش میلرزد. دهانش تلخ میشود، تنش از خنکای اتاق می لرزد. مشغول پوشیدن حوله اش میشود.
هنوز خبری از جیمز نشده است. نمیداند باید چه کار انجام دهد. آیا باید از آنجا پا به فرار بگذارد؟ اصلاً جایی را دارد که برود؟ یا کسی را دارد که به او کمک کند؟
کز میکند. معمولاً خیلی کم حرف میزند، همیشه ساکت و توی فکر است…
در طول شش هفت سالی که زندانی شده بود در یک زیرزمین نمور نمناک، هربار خیال میکرد که کافی است در به رویش گشوده شود و فرار کند. او که احساس خفقان و تنگی میکرد یکباره تا گلو در دریایی از خوشبختی آرامشبخش غوطهور شد؛ اما حالا فهمیده بود این بالا هم خبری از خوشبختی نیست.
لب فوقانی خود را بر لب تحتانی میفشارد، پیشانی کوتاه را با چینهای ژرف میپوشاند، نگاهش را به در میدوزد. از پشت در اتاق، صدای خشخش پا میآید، از تخت پایین میآید و صدای شلپشلپ کفش سرپایی به گوش میرسد، آنگاه در اتاق اندکی باز میشود.
از شدت وحشت و بیتابی سراپا میلرزد و دستانش را بههم میمالد. دندانهایش را به روی هم فشار میدهد. زیر لب لندلندکنان نجوا میکند:
«جیمز.»
صدایی نمیشنود، بیشتر میگریزد. وا رفته است و توان ایستادن روی پاهایش را ندارد. انگاری که از اول هم قدرت و توان راه رفتن را نداشته و افلیج مادرزادی است.
ناگهان صدای بلندی در خانه میپیچد و سوفیا را وادار به پریدن میکند. رنگ از رخش میپرد. انگار گچ دیوار به صورتش مالیده است. بهآرامی با دست و پایی لرزان از اتاق بیرون میرود. همۀ خانه در حالتی نیمهتاریک فرو رفته است.
او حتی میهراسد که دستش را روی کلید برق بگذارد. میترسد یکباره کسی جلویش ظاهر شود و سرش را به دیوار بکوبد یا با طناب او را به بالا بکشد و حلق آویزش کند.
همین که چند شمع روشن است و خانه را از تاریکی مطلق نجات داده و در حالت نیمهتاریک است برایش کفایت میکند.
احساس میکند که قلبش از ترس میتپد. وقتی به راهرو میرسد، چهرهای سایهدار را میبیند که در انتهای راهرو ایستاده است. قد بلند و تیره بهنظر میرسد. درست به او خیره شده است.
اما پاهایش ضعیف است. او نمیتواند حرکت کند. چهره شروع به حرکت به سمت او میکند سوفیا متوجه میشود که این فقط یک کت آویزان به قلاب است. احساس حماقت و خجالت میکند؛ اما بعد صدای بلندی از طبقهی بالا میشنود. سرش را بالا میگیرد، میبیند که در اتاق محکم بسته میشود و بعد صدای شلیک تفنگ به گوشش میرسد. آب گلویش را قورت میدهد. نفس در سینهاش حبس میشود. میترسد حتی نفس بکشد و کسی متوجهی نفس کشیدن او شود. میخواهد با تمام قدرت بدود و از در بیرون بزند؛ ولی او حتی از بیرون رفتن هم هراس دارد. خیال میکند کسی پشت سرش ایستاده و حالاست که مغزش را با یک گلوله متلاشی کند یا دست بیخ گلویش بگذارد و زبانش را از دهانش درآورد بیرون، بدون اینکه به پشت سرش نگاهی اندازد به جلو حرکت میکند.
از پلههای فرسوده بالا میرود. سوفیا میتواند ضربان قلبش را حس کند. خانه تاریک، غبارآلود و تار عنکبوت از سقف آویزان است. نقاشیهای قدیمی روی دیوار نقش بسته و گردوغبار روی آنها نشسته است. هرچند اینها بهوضوح در آن فضای نیمهتاریک دیده نمیشود؛ ولی سوفیا چون در شبهای پیش مشاهده کرده بود حالا با یادآوریاش ترس درونش را دو چندان میکند.
دستش را به نردهها میکشد و پاهای بیجانش روی پلهها تقریباً کشیده میشود که یکباره جسم بسیار سنگینی از پلهها تلوتلو میخورد و کنار پایش سر خوران به زمین میافتد. همین باعث میشود تا جهت چرخش نگاه سوفیا عوض شود و با تمام ترسی که دارد به پشت سرش نگاه کند. سوفیا لولهی تفنگ را از ميان لايههاي اشك، محو ميبیند که به سمتش گرفته شده است. زیرلب آرام نجوا میکند:
«جیمز.»
چشمانش روی هم قرار میگیرد با حس مکیده شدن لالهی گوشش چشمانش را از روی هم میگشاید. بوی گند عرق آشنا به مشامش میرسد، همراه با بوی تند الکل که محتویات دلش را زیرورو میکند. دستی آرام کمربند حوله را از هم باز میکند و روی نرمی بدنش مینشیند. دور نافش به صورت دورانی میچرخد و به سمت پایین میلغزد. صدایی در گوشش نجوا میکند:
«دیگر نمیگذارم تو را هم مثل مادرت از من بگیرند.»
سوفیا از احساس انزجار ابرو در هم میکشد، تمام عضلات صورت اشکآلودش از شدت خشم میلرزد. قیافهی جیمز را مقابل خود میبیند که از ترس و تعجب دهانش باز مانده است و بعد ویلیام را میبیند که غرق در خون جلوی پای جیمز افتاده است.
لولهی تفنگ که روی سرش قرار میگیرد؛ ته دلش خالی میشود. فکر میکند که او باید به جیمز همهچیز را میگفت. باید میگفت که آن روز که ویلیام آن را در بیمارستان یافت، بچهای در شکمش سقط شده بود که از پدرش بود. تنها چیزی که برایش در آن زمان اهمیت داشت این بود که آیا او هم خواهد مرد یا باید دوباره برگردد به همان زیرزمین نمور و نمناک…؟
صبح روز بعد مأمورین جیمز را دستبند بهدست میبردند و خبرنگارها همراه با خانوادهی مقتولین دورتادورش را گرفتهاند.
خبرنگار رو به دوربین میگوید:
«طبق گفتهاش او مهمترین قتلش را هم انجام داد و کسانی را که دوست داشت به قتل رساند.»
صدای قهقهههای پدر سوفیا آخرین چیزی است که به گوش میرسد.
لینک دریافت پیدیاف شماره هشتم فصلنامهبینالملليماهگرفتگی/ زمستان ۱۴۰۳:
انتشار فصلنامهبینالملليماهگرفتگی سال دوم/شماره هشتم/زمستان ۱۴۰۳(دريافت فایل پیدیاف)
#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی
#سال_دوم
#شماره_هشتم
#زمستان_۱۴۰۳
موارد بیشتر
فصلنامۀ ماهگرفتگی سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳ (داستان کوتاه “خنجری از پُشت” به قلم اصغر شکریزاده)
فصلنامۀ ماهگرفتگی سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳ (داستان کوتاه “از پروانه شدن نترس” به قلم الهام ادیبی)
فصلنامۀ ماهگرفتگی سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳(داستان کوتاه “داغ سپید” به قلم آهو نیازی )