خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

فصلنامۀ ماه‌گرفتگی سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳ (داستان کوتاه “من دوست پسرتان هستم” به قلم میثم پویان‌فر)

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی

سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳ 

بخش داستان کوتاه 

دبیر: سودابه استقلال 

داستان کوتاه “من دوست پسرتان هستم”

✍میثم پویان‌فر

 

سلام

الآن که دارم این نامه را برای شما می‌نویسم حتماً خبر مرگ پسرتان را به شما داده‌اند. می‌خواهم از طریق این نامه مراتب همدردی خودم را اعلام کنم. پسرتان آدم تکی بود. آدم نابی که کمتر مثل او پیدا می‌شود. او برای من مثل یک برادر بود که خیلی دیر پیدایش کردم و خیلی زود از دستش دادم. مدت زیادی نبود که با هم صمیمی شده بودیم و ناگهان این فاجعه او را از ما گرفت. قلبم درد می‌کند. هنوز هم یاد آن صحنه‌ها می‌افتم نمی‌توانم جلوی لرزش دست‌هایم و هق‌هقم را بگیرم. چشم‌هایم قرمزند. تمام آن ‌روزها ما با هم بودیم. بقیه به ما حسادت می‌کردند. طعنه می‌زدند و تکه می‌انداختند. به ما می‌گفتند؛ دوقلوهای افسانه‌ای. شاید باورتان نشود که اینها همه‌اش در نتیجه‌ی رفاقت دوهفته‌ای ما بود. دوستانش (کل پاسگاه دوستش بودند) از دستش دلخور بودند. ولی آن تیرها از اسلحه‌ی آن ملعون در رفت … آن‌شب و فقط همان یک‌شب با او نبودم. پایم درد می‌کرد و دراز کشیده بودم. او رفت زیر آن تپه‌ی لعنتی و …

اگر اجازه بدهید که بیایم ببینمتان خیلی خوب می‌شود. کاش بتوانم. اگر قبول کنید و پایم بهترشد، حتماً می‌آیم دیدنتان. از همان‌شب پایم تیر می‌کشد و نمی‌توانم تکانش بدهم. می‌گویند یکی از دلایل این نوع دردها عصبی‌است. وقتی صدای تیراندازی آمد همه از خواب پریدیم. همه دویدند بیرون. آخر نوبت نگهبانی او نبود که شک کنم او طوریش شده. وقتی نوبت نگهبانی‌اش بود و یا اگر من نگهبان بودم دونفری می‌رفتیم بالا. آنجا، روی آن تپه، کنار منبع آب می‌نشستیم و گپ می‌زدیم. گروهانِ ما فقط یک‌ پستِ نگهبانی دارد که آن‌هم همین است. هرکس که آنجا نگهبان است، رفقایش هم می‌روند پیشش تا تنها نباشد. جای دنجی ‌است. پشت منبع آب می‌نشستیم، طوری‌که از توی پاسگاه مشخص نبود چندنفر آنجا هستند. آن‌طرف منبع آب یعنی بیرون از سیم‌ خاردار، غیر از یک تک ‌درخت، بیابان است. تاریک و ظلمات می‌شود شب‌ها. می‌گویند جن‌ها آنجا پرسه می‌زنند.

کسی با آن نگهبان بی‌شرف نرفته بود بالا. تنها بود. می‌گفتند جن دیده و شلیک کرده. پسره‌ی عوضی بس که یبس است کسی باهاش نمی‌پلکد، غیر از آن دوتا رفیق یبس‌تر از خودش. مذهبی است. هیچ‌چیز هم مصرف نمی‌کرده که بگوییم توهم زده. آنجا.. شما که دیگر غریبه نیستید، آن‌مرحوم هم زنده نیست که بخواهم پنهان‌کاری کنم.. آنجا حشیش می‌زدیم. همه حشیش می‌کشیدند. بالاخره سربازی است دیگر. حتماً خودتان هم به سن و سال ما بودید این‌جور چیزها را امتحان کرده‌اید. اگر تنهایی حشیش بکشید خب طبیعی ‌است که توهم جن و پری بزنید. اصلاً برای همین هم هست که چندنفری با هم می‌رویم بالا. همه‌ی افسرها هم می‌دانند، اما به روی خودشان نمی‌آورند. افسر نگهبان می‌آید از همان پایین صدا می‌کند. نگهبان از پشت تانکر بیرون می‌آید و دستی تکان می‌دهد. افسر نگهبان می‌رود چرتی بزند و نگهبان هم برمی‌گردد پیش رفقایش.

حراست و بازرسی همه را سؤال جواب کرده‌اند. گند خیلی چیزها هم بالا آمده. زیر آن تپه، بیرون از سیم‌خاردار درخت بزرگی‌ست و شاخه‌هایش آن‌قدر پهن شده اطرافش و تا روی زمین آمده که مخفی‌گاه خوبی شده برای آنهایی که می‌خواهند خلاف کنند. پیکنیکی را برمی‌دارند و می‌روند آن‌زیر و هیچ‌کس هم نمی‌تواند ببیندشان. ما هم گاهی می‌رفتیم، اما باور کنید نه برای آن‌کار. فردای تیراندازی، سیم‌خاردار را درزگیری کردند که دیگر کسی نتواند برود بیرون. در گزارش بازرسی نوشته‌اند که نگهبان در ساعت واقعه دچار توهم شده و البته تمام مراحل احتیاطی را هم انجام داده. منظورشان از مراحل احتیاطی سه‌بار ایست است، پرسیدن اسم شب، یک تیر هوایی و آخرش هم کمر به پایین. اما اینها همه‌اش دروغ است. جان هرکس که دوست دارید نگذارید خون عزیزتان پایمال شود. این مراحل فرمالیته است، مگر می‌شود همه‌ی این‌کارها را کرد؟ آدم در این‌جور مواقع فقط می‌گذارد روی رگبار و شلیک می‌کند. داشت خودش را خراب می‌کرد بی‌ناموس. داد می‌زد و اسلحه از دستش در رفته بود.

توی گزارش نوشته‌اند نگهبان چشمهایی را از بیرون اتاقکِ متروک توی بیابان دیده بوده و ترسیده بوده. اتاقی که قبلا توی پاسگاه بود، اما بعدتر محدوده پاسگاه را عقب‌تر آوردند. این‌یکی را درست نوشته‌اند. چشم‌ها مال خری بوده که صبحش بچه‌ها از بیابان گرفته‌بودند و بسته بودند آن‌تو، محض خنده و تا غروبش یک خر نر می‌رفته سراغش. وقتی شب شد بدبخت فلک‌زده نایی نداشته که عرعر کند و فقط گاهی با چشم‌های بی‌حالش بیرون را نگاه می‌کرده و احتمالاً لبش هم خشک شده بوده که به تانکر آب نگاه می‌کرده. لابد باد بوی آب را می‌رسانده به او. لابد همان‌خر نر هم دوباره می‌رفته سروقتش، ولی دیگر چیزی دستش را نمی‌گرفته. نگهبان که گرخیده بود همه‌اش منتظر بود افسرنگهبان یا کس دیگری بیاید، اما هیچ‌کس حاضر نبود به آن آدم خرمذهبِ خشکه‌مقدس سر بزند. آدم آب‌زیرکاهی است و حتی افسرها هم ازش خوششان نمی‌آید. همه ازش می‌ترسند یک‌جورهایی. از خودش و دوتا رفیقش. حالا که انداخته‌اندش توی هلفدانی همه خوشحالند.

بچه‌ها می‌گویند بنگ زده. می‌گویند مگر می‌شود آن بالا باشی و خلاف نکنی. مذهبی هستی که هستی. هرچقدر هم که معتقد و ترسو باشی، وقتی مواد مثل پشکل ریخته و دم دست است، وسوسه می‌شوی یکبار امتحان کنی. هیچ‌وقت هم نمی‌شود که یکبار امتحان کنی و بار دیگر نخواهی بکشی. اینها توی گزارش نیامده قطعاً، اما آن‌طوری که گزارش را نوشته‌اند هرکسی می‌فهمد که منظورشان همان است. ولی به قیافه‌ی خشک و اخمویش نمی‌خورد. البته از تنهایی، آدم بالاخره چشم‌هایش آلبالوگیلاس می‌چیند. مخصوصاً که مدام صداهایی هم بشنود. بعضی شب‌ها تا دیروقت بچه‌ها می‌مانند آن‌زیر و آرام حرف می‌زنند. اگر کسی دیگری غیر از این‌عوضی‌ها آنجا نگهبان باشند، سری هم به او می‌زنند. گفتم که، جای باصفایی است.

در کلِ پاسگاه دو تا دوست بیشتر ندارد. آنها هم مثل خودش هستند و خنده‌دار اینکه هیچ‌وقت هم موقع نگه‌بانی به هم سر نمی‌زنند. یکی می‌گفت چون می‌خواهند خلاف کنند و جلوی هم رویشان نمی‌شود. همدیگر را دست‌به‌سر می‌کنند. از روی هم خجالت می‌کشند. ولی توی آسایشگاه با هم می‌نشینند روی یکی از تخت‌هایشان و چایی می‌خورند یا کتابچه‌هایشان را می‌خوانند و بیشتر اوقات تسبیح می‌اندازند. سرگروهبانمان می‌گوید از اینها باید ترسید. از اینها همه‌کاری برمی‌آید. آن‌طور که با خشم نگاهمان می‌کردند باید حدس می‌زدم که آخر سر یک‌کاری دستمان بدهند.

مدام حواسشان هست که کسی کلاه سرشان نگذارد. اوایل که آمده بودند، بعضی‌ها خواستند سربه‌سرشان بگذارند، اما پرروتر از این‌حرف‌ها هستند. اگر کاری ازشان بخواهید که دوستانه برایتان انجام بدهند پررو پررو می‌گویند نه. یک‌بار یکیشان را انداختیم زیر پتو و تا می‌توانستیم زدیم. البته من نبودم. من فقط از بیرون حواسم بود بهشان. رفت عقیدتی و آنها هم همه‌مان را به‌خط کردند. تا شب پیر همه‌مان را درآوردند. اما آخرش هم نفهمیدند کار کی بوده. همیشه‌ی خدا از ما کینه به دل داشت و اگر دست او بود، می‌داد سنگسارمان کنند. یا حداقل آن‌قدر شلاقمان بزنند که دیگر نتوانیم کمر راست کنیم. الان که یاد آن کبودی‌های روی سروصورتش می‌افتم دلم خنک می‌شود. اما همیشه می‌دانستم یک‌کاری می‌دهد دستمان.

با چشم‌هایی که وحشت ازشان می‌بارد، زل زده پایین. اسلحه را می‌گذارد روی رگبار و دیگر حالیش نمی‌شود چه‌کار دارد می‌کند. هنوز ایست‌ایست‌گفتنش تمام نشده، انگشتش می‌رود روی ماشه و … . هنوز هم یادش می‌افتم از وحشت همه‌ی بدنم کرخت می‌شود. دوست دارم وقتی برمی‌گردد پاسگاه، اسلحه‌ام پیشم باشد. دوست دارم تا آخرین گلوله‌ام را روی تنش خالی کنم. ولی راستش واقعاً نمی‌دانم. از آن‌روز نمی‌دانم چه‌کار می‌خواهم بکنم. آیا آن‌قدر که آنها مصمم هستند ما می‌توانیم باشیم؟ لابد فکر می‌کنید من آدم ترسویی هستم. اگر بگویم نیستم دروغ گفته‌ام. چون وقتی پای انجامش برسد دستم می‌لرزد. آنها این‌طور نیستند، وقتی منطقشان می‌گوید باید بزنی، می‌زنند. من همه‌اش آرزو می‌کنم تا وقتی خدمتم تمام نشده آزادش نکنند.

چه می‌گویم؟ باید بزنمش. شما هم باید بزنیدش. این موش‌های کثیف را باید کشت. همه‌شان را باید کشت. اگر نکشیمشان آنها یکی‌یکیِ ما را می‌کشند. خدا هم هوایشان را دارد. چرا باید کل یک‌گروهان از این سه‌نفر آدم ریقوی پشمالو بترسند؟

در گزارش آمده، افسرنگهبان اول وقت سر زده بوده و آن‌وقتی که این‌اتفاق می‌افتد توی اتاقک افسرنگهبانی نشسته بوده. نگهبان که نوبت آخر نگهبانی‌اش بوده تا دیروقت صداهایی می‌شنیده. صدا از همان ‌اطراف بوده. شاید هم اینها را از سربازها شنیده باشم، درست نمی‌دانم. آن‌قدر حرف و حدیث زیاد است که نمی‌شود از چیزی مطمئن بود. من سعی می‌کنم چیزهایی را که با عقلم جور درمی‌آید بگویم. کسی از پایین صدایش کرده. مرتب می‌خندیده. چشم‌هایی را هم از نزدیک می‌بیند و شروع می‌کند به ایست دادن. صدای خنده‌ها و پچ‌پچ‌ها تمام نمی‌شود. نگهبان که ایست می‌دهد سربازِ مصدوم و بعداً کشته‌شده (پسرتان) داشته سعی می‌کرده از شیب بدود بالا که نگهبان تیراندازی می‌کند. نگهبان استرس شدیدی داشته و دستش می‌لرزیده و با خشم و فریاد تیراندازی کرده. نگهبان بعداً اعتراف کرده که عجله کرده است. نگهبانِ پشت دستشویی که از گروهان دیگر است گفته، فریادهای او را شنیده که داشته فحش می‌داده. بلند بلند فحش می‌داده و بعداً صدای تیراندازی آمده. ولی یکی از توی آسایشگاه که نزدیک‌تر به آنجاست شنیده که صدای فحش مال او نبود، یا لااقل فقط مال او نبود. گفتم که، شایعات زیاد است. فقط دوتا تیر به او خورد. یک تیر هم به ساعد راستش خورد و درنهایت هم آن‌تیر که به سرش خورد باعث مرگش شد. افسرنگه‌بان که می‌رسد، جسد پسرتان آن پایین با دست‌های باز افتاده بود و نگهبان از آن بالا زل زده بود به او و چشم ازش برنمی‌داشت. داشت زیر لب دعا می‌خواند. دست‌هایش می‌لرزیدند. دندان‌هایش را به‌هم می‌سایید و گریه می‌کرد. چندبار به افسر نگهبان که رفت تا اسلحه‌اش را بگیرد گفت: تقصیر خودش بود. خودش مقصر بود.

بی‌شرف.

از آن روز حوصله‌ی هیچ‌کاری را ندارم. دست‌هایم وقتی دارم اینها را برای شما می‌نویسم هنوز هم دارند می‌لرزند و مدام مراقبم که اشکم روی نامه نریزد. کاش حقی داشتم تا می‌توانستم خودم پیگیر خون به‌ناحق‌ریخته‌ی او بشوم. کاش شما تا به آخر راه بروید و نگذارید آن بی‌ناموس قسر در برود. از خدا می‌خواهم به من قدرت بدهد که اگر آن ‌قاتل تا وقتی اینجا هستم راهش به این‌طرف‌ها بیفتد، با یک‌گلوله کارش را تمام کنم. این‌طوری شاید بتوانم از زیر دین عزیزمان بیرون بیایم. برایم دعا کنید.

 

لینک دریافت پی‌دی‌اف شماره هشتم فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی/ زمستان ۱۴۰۳:

انتشار فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی سال دوم/شماره هشتم/زمستان ۱۴۰۳(دريافت فایل پی‌دی‌اف)

 

 

#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی

#سال_دوم

#شماره_هشتم

#زمستان_۱۴۰۳