فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی
سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳
بخش داستان کوتاه
دبیر: سودابه استقلال
داستان کوتاه “زنبازی”
✍روح مجتهدی
نوردآب ماشین چاپ را کامل شستهای. فقط لبخند دون کیشوتی نامزد مجلس ماسیده رویش. پاک نمیشود که نمیشود. بعد از سه شبانه روز بیخوابی و بکوب پوستر انتخابات چاپ کردن در تمام چاپخانه صدای جیر جیر موش میشنوی که پر میزند میآید مینشیند روی نوردآب و میشود صدای این خندهی دل بههمزن پاکنشدنی. فقط خیال اتاق گرم و ملافهی سفیدت سرپا نگهت داشته. و کتابهایت. کتابهایی که توی خیال میبینیشان مثل یک زن برهنه روی ملافهی تمیز و خنک دراز کشیدهاند و تو را سمت خودشان دعوت میکنند. بنزین و پودر و هیچ حلالی روی خندهی چرب و نرم طرف کارگر نمیشود. بیخوابی امانت را بریده. فقط یک چیز مانده امتحان نکرده باشی. چند شیشه عطر مشهدی که پدرت از زیارت برایت سوغات آورده و هیچ وقت رویت نشده استفاده کنی. جرئت دور انداختنشان را هم نداری. یادگاری آخر پدر را گذاشتهای در کوله پشتیات که مثل صلیب همیشه روی دوشت باقی بماند و این طرف و آنطرف ببری.
بین خواب و بیداری میروی سر وقتشان در کوله. درشان را باز میکنی. محافظ پلاستیکیشان را با دندان بیرون میآوری و دانه دانه روی خندهی کریه نماینده میریزی. بوی پررنگ عطر مشهدی تمام چاپخانه را بر میدارد. از ماشینهای خسته میگذرد و روی جیر جیرِ بد یمن موشها مینشیند. به خودت فحش میدهی چرا باز ملاحظه کاری کردهای و قبلاً امتحانش نکردهای. خندهی بد پیله با معجزهی حلال تازه کشف شده به ثانیه نکشیده محو میشود. نوردآب که پاک میشود جَلدی خشکشان میکنی، کرکره را پایین میکشی، پرواز میکنی طرف ایستگاه اتوبوس. هیچ لذتی مثل خواب روی صندلی خشک و آبی اتوبوس نیست. چشمت گرم میشود، یکهو بسته میشود و گردنت میافتد هر سمتی که دلش بخواهد. بعد صدای اطراف با زمزمههای ذهنت ترکیب میشود. معجونی میسازد که تو را از تمام دنیا جدا میکند. چند بار روی تن بغل دستیات خراب میشوی و چند بار عذرخواهی میکنی که بیجواب میماند. دستهای چرب و مرکب اندودت را محکم توی جیبت فرو میکنی.
از اتوبوس که پیاده میشوی بعد از تماشای جان کندن همیشگی اتوبوس وقت راه افتادن بر میگردی میروی سمت خانهتان که چشمت میافتد به یک چیز تازه. این سه روز که خانه نیامدهای سر کوچه یک تابلوی ورود ممنوع کار گذاشتهاند و زیرش نوشتهاند: «ورود ممنوع! حتی برای عابران پیاده.»
به تابلو محل نمیگذاری و وارد کوچه میشوی. آنقدر خوابت میآید که تمام تنت میلرزد. همین چند لحظه صد بار خودت را تصور کردهای به اتاق نرسیده لباس در آورده و نیاورده شیرجه زدهای روی تخت و انتقام سه روز بیخوابی و تماشای صدهزار بارهی پوستر تازه چاپ شدهی تمام نامزدهای خنده دون کیشوتی را از تشکت گرفتهای. هنوز چند قدم بیشتر نرفتهای که صدای سوت گوشت را گیر میاندازد. یکی که روی کت و شلوارش چوقا پوشیده جلو میآید و محکم میگوید: «ایست.» تندتر قدم برمیداری و سعی میکنی به روی خودت نیاوری که صدایش را بلندتر میکند و سمتت میآید و دست میگذارد تخت سینهات جلوی راهت را میبندد. جان حرف زدن نداری. دستهای همیشه سیاه از مرکبت را نشانش میدهی. بلکه دلش به رحم بیاید و کارگر بودنت جواز عبورت بشود. طرف حتی نگاه هم نمیکند. برمیگرداندت بیرون خیابان. چارهای نداری. برمیگردی و مجبور میشوی کلی پیادهروی کنی از کوچهای که ورود ممنوع نباشد سمت خانه بروی.
بالاخره نزدیک خانه میرسی. از دور نگاهش میکنی. بالای سرش آسمان تمیز در حال کنار آمدن با ورود خورشید است. یک لکه ابر سفید دور پنجرهها را گرفته. با اینکه چشمت را به زور باز نگه داشتهای از نگاه کردن به سنگهای سفید نمای خانه کیف میکنی. یک شب با پدرت تا صبح از کامیون سنگها را خالی کردهاید و قطرهقطره عرقتان روی دانهدانهشان چکیده. نزدیکتر که میشوی یکه میخوری. به جای پیچ امینالدوله که آبشار سبزِ شاخ و برگش مغرور از دیوارهای خانه سرازیر شده بود برگها و ساقههای زرد وخشکیدهی تاک را میبینی که دستهای استخوانیِ پیرزن طورش در تن سنگهای عرق نشان دیوار فرو رفتهاند. زورآخرت را میگذاری تند میروی سمت خانه. دورش میگردی و مطمئن میشوی کوچِ یاس امینالدوله توهم بیخوابی نیست. حتی صدای گربههای همیشه پلاس در حیاط هم شنیده نمیشود. خانه یک حالی دارد انگار صد سال است کسی ساکنش نبوده. از کف زمین تا بالای پشتبامش را سیر میکنی و خندهای از روی تمسخر را روی پیشانیاش میبینی. دیگر خانه را نمیشناسی.
با عجله دست میکنی توی جیبت کلید میاندازی در قفل. اما در باز نمیشود. تمام کلیدها را یک به یک امتحان میکنی اما هیچکدام به قفل نمیخورد. کمی این پا و آن پا میکنی؛ اما آخر سر ملاحظهی خواب بودن اهل خانه را کنار میگذاری و زنگ میزنی. زنگ تمام طبقهها را. هیچکس در را باز نمیکند. شروع میکنی محکم در زدن. بعد لگد میزنی. لگد میزنی. اما هیچکس در را باز نمیکند. تنت داغ شده. پیشانی میچسبانی به سنگ دیوار بلکه کمی خنک شوی اما سنگ انگار یک ماه زیر آفتاب بیابان مانده داغ است. تا هفت خانه این طرف و آن طرف را با کلیدت امتحان میکنی آنها هم هیچکدام باز نمیشوند. انگار وسط گردباد گیر کرده باشی همهچیز دور سرت میچرخد. عاقبت تسلیم میشوی. جایی برای رفتن نداری. میروی شکستخورده روی پلهی خانه مینشینی. نمیفهمی چقدر میگذرد. زمین زیر پایت میلرزد. بهزور چشم باز میکنی. از ته کوچه سر وکلهی یک کامیون پیدا میشود. نعرهکشان جلو میآید و پیش روی خانه ترمز میکند. چند نفر از باربندش پیاده میشوند. بلند میشوی. یکی جلو میآید در میزند. یک نفر که شلوار دبیتش را کرده میان جوراب سفیدش و عینک آفتابی به چشم زده در را باز میکند. نمیگذارد یک کلام از دهانت خارج شود. با تشر پرت میکندت وسط حیاط. از گربهها خبری نیست. سرتاسر حیاط پر شده از گونی. هنوز داخل نشده یک نفر اولین گونی را میگذارد پشتت. سنگین است. پر است از قطعههای آهنی ریز. پیچ یا فشنگ یا زنجیر. با کمک آن چند نفر تا دانهی آخر گونیها را بار کامیون میکنی. طرف داخل خانه میشود میخواهد در را ببندد که پا لای در میگذاری.
دیگر تحمل نداری. داد میزنی. هر چه فحش و ناسزا میدانی نثار مرد میکنی. میگویی از خانهات بروند بیرون. صورت خستهی خودت را در سیاهی عینک آفتابی طرف میبینی. خودت را نمیشناسی. قیافهات شبیه کسی شده که تازه از سر قبر مادر تازه مردهاش باز گشته باشد. کامل رفتهای در بحر قیافهی غریبت که مرد نیشخند میزند. از جیبش یک کاغذ بیرون میآورد. اسمت را از رویش میخواند. میگوید: «گفته بودن میآی.» بعد به سمت پلههای ورودی میرود. اشاره میکند دنبالش بروی. وارد خانه که میشوی به تعداد گربههای خانه چند موش بزرگ میبینی که از دیوار اتاقها بالا میروند. مرد امر میکند بنشینی. همانطور که روی صندلی مینشینی با دهن باز به خانه نگاه میکنی. چشمت گیر موشها میافتد که طبقهی بالا میروند. چند دقیقه که میگذرد به تعداد موشها چند مرد یک شکل که مثل مرد اولی لباس پوشیدهاند از پله ها پایین میآیند. خستگی و خواب آلودگیات را میبینند. دور هم جمع میشوند. با زبانی که نمیشناسی زمزمه میکنند. وقتی صحبتهاشان تمام میشود بر میگردند با لبخندهای دون کیشوتی دوستانه به پشتت میزنند و میگویند برای ماندن در خانه باید چند دست پوکر بازی کنی. مینشانندت دور میز وسط اتاق.
در زندگی هیچوقت قمار بازی نکردهای. وقت یاد گرفتنش را نداشتهای. یا کار کردهای یا کتاب خواندهای. میخواهند پولت را رو کنی. دست میکنی توی جیبهایت. جز چند اسکناس چروک خورده و کارت بلیط چیزی نداری. مردها انگشتهای معیوب چند بار لای نوردهای ماشین رفتهات را میبینند. بلند بلند میخندند. سه نفرشان با خوشخلقی بلند میشوند و از پله ها بالا میروند. تا وقتی به اثاث غریبهی خانه کامل نگاه کنی برمیگردند. یکیشان کتابهایت را دست گرفته. یکی تشکت را روی کول انداخته.آخری هم زنجیر دور گردنِ زنی ناآشنا را دست گرفته که صورت صافش شبیه نقاشیهای تازه از زیر خاک در آمده است و بوی عطر مشهدیاش هنوز پایین نیامده همهجا را پر کرده. با خندههایی که از وقت بالا رفتن روی صورتش چمباتمه زده میگوید: «دست آخر سرِ زنت بازی میکنیم.» همان اولی شروع میکند به بر زدن کارتها و بین صدای نفس کشیدنهای غمگین زن زنجیر به گردن و سرک کشیدن کتابهای درهم ریختهی من بازی شروع میشود. هیچ نمیدانی چه کنی. مردهای دبیت پوش یکی یکی ورق روی میز میگذارند و شمارههای روی کارتها را میخوانند و تو نگاه میکنی. هیچ چیزی از بازی سرت نمیشود. دست اول را میبازی و برنده تشکت را بر میدارد. دست دوم کتابهایت را. دست سوم زنی که هیچوقت نداشتهای میبازی. برنده زنجیرِ زن را میگیرد و در میان فریادهای نارضایتی بقیه بالا میرود. زن موقع بالا رفتن یک نگاهی میکند که تا آخر عمرت فراموش نمیکنی.
میخواهی بلند شوی از خانه بیرون بزنی. همان کسی که اول دیده بودتت سد راهت میشود. میگوید: «حالا سر خودت بازی میکنیم.» ناچار مینشینی. چیزی نمانده دوباره بازی را شروع کنند که چشمت میافتد به جلد دون کیشوت. خونت به جوش میآید. این یکی را نباید دست اینها باقی بگذاری. از روی صندلی بلند میشوی. سمت کتاب جست میزنی. چنگ میزنی به کتاب و قبل از اینکه مردها فرصت کنند واکنشی نشان دهند از خانه بیرون میزنی.
بیرون خانه که میرسی دیگر هیچجا را نمیشناسی. فقط قیافهی پدرت و زن به خاطرت مانده. زنی که حالا حتماً روی تشکت خوابیده و صورت بهت زدهی خودش را در سیاهی عینک آفتابی مرد برنده میبیند. ماندهای چه کنی. همانطور دور خودت میچرخی. یک صدایی در سرت میگوید همین الاآن یک شوالیه سوار اسب ابلق میآید و در تمام خانهها پوستر انتخاباتی پخش میکند. به تو که میرسد افسار اسبش را میکشد. شمشیر درازش را از غلاف بیرون میکشد. با لگد اسبش در پوسیده را باز میکند. دخل پوکربازهای یک شکل را میآورد. خانه را فتح میکند و تو کتاب دون کیشوت را عوض شجاعتش هدیه میدهی. صدایی سکوت بد طعم کوچه را شیرین میکند. پسر بچهای را می بینی که کوله پشتی انداخته روی کولش و ساز دهنی میزند و آرامآرام قدم بر میدارد. خوب که نگاهش میکنی میبینی قیافهاش با قیافهی نوجوانی پدرت که در عکسها دیدهای مو نمیزند. پسر نوجوان سمتت میآید. دستهایش را دور تنت حلقه میکند. محکم بغلش میکنی. زار زار گریه میکنی. جوری گریه میکنی که اشکهایت روی جلد دون کیشوت چکه میکند. وسط گریه کردنت آرام در گوش پسر میگویی: «بابا بالاخره اومدی؟» پسر تو را از خودش جدا میکند. از توی کولهاش گربهی ابلق تنومندی را بیرون میآورد. گربه میدود سمت خانهات. مینشیند جلوی در خانه. طرز نشستن گربه تو را یاد شکلی میاندازد که هرچه فکر میکنی بهخاطر نمیآوری. بعد روی کول پسر سوار میشوی. همانطور که سرت را روی شانههای نحیفش میگذاری. تازه یادت میآید چقدر خستهای به صدای سازدهنی پسر؛ که غمش حتی دل خانههای دوهزار ساله را هم از جا درمیآورد و لبخند را از صورت نامزدهای کتشلوارپوش، گوش میکنی و به خواب میروی.
لینک دریافت پیدیاف شماره هشتم فصلنامهبینالملليماهگرفتگی/ زمستان ۱۴۰۳:
انتشار فصلنامهبینالملليماهگرفتگی سال دوم/شماره هشتم/زمستان ۱۴۰۳(دريافت فایل پیدیاف)
#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی
#سال_دوم
#شماره_هشتم
#زمستان_۱۴۰۳
موارد بیشتر
فصلنامۀ ماهگرفتگی سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳ (داستان کوتاه “سهشنبههای برفی” به قلم بهروز یزدانی)
فصلنامۀ ماهگرفتگی سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳ (داستان کوتاه “نون پنیر و مدادتراش” به قلم فاطمه کاظمی نورالدینوند)
فصلنامۀ ماهگرفتگی سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳ (داستان کوتاه “من دوست پسرتان هستم” به قلم میثم پویانفر)