خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

فصلنامۀ ماه‌گرفتگی سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳(داستان کوتاه “خاطرات یک روانپزشک” به قلم داوود قنبری)

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی

سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳ 

بخش داستان کوتاه 

دبیر: سودابه استقلال 

داستان کوتاه “خاطرات یک روانپزشک”

✍داوود قنبری

 

امروز شاهد يك اتفاق عجيب در مطبم بود.  از لحظه‌اي كه آخرين مريض وقتي وارد شد احساس کردم پوست بدنم مورمور می‌شود. سرماي خاصي را در تمام بدنم احساس می‌كردم.

وقتي نشست بر طبق يك عادت حرفه‌ای به رویش لبخند زدم و اسمش را پرسيدم. با صدايي كه انگار از ته چاه مي‌آمد، گفت‌: «من روح پدر هملت هستم.»

با لحني آرام و مطمئن و حرفه‌اي لبخند زدم و گفتم: «اشكال نداره جانم. من تو همين مطب خيلي از مشاهير رو ديدم و همشونو درمان كردم.»

گفت: «نه نه! متوجه نيستي، من روح پدر هملت هستم.»

به‌گمانم در چشمانم خواند كه حرفش را باور نمي‌كنم. چراكه ناگهان از روي صندلي بلند شد و شروع كرد به پرواز داخل اتاق.

من از شدن وحشت خشكم زده بود و به خودم بابت انتخاب اين شغل لعنت مي‌فرستادم. به‌گمانم هنوز در پرواز ناشي بود. چراكه دو سه باري با لوستر برخورد كرد و آخر سر هم موقع فرود اشتباه كرد و روي گلدان كاكتوس قشنگم نشست.

گفت: «حالا متوجه شديد كه من روح پدر هملت هستم؟»

من كه هنوز از بهت و وحشت بيرون نيامده بودم گفتم: ب ب بله قربان. اما… اما چطور شده به مطب من اومديد؟

روح ناگهان به حالت نزاري روي كاناپه نشست و با بغض گفت: «آقاي دكتر دستم به دامنت. زنم بهم خيانت كرده> آقاي دكتر با برادرم رو هم ريختن و من رو كشتن. آقاي دكتر افسرده‌ام، آشفته‌حالم. همه رو ريختم توي خودم. نذاشتم هيچ‌كسي بویی ببره. خودت كه مي‌دوني مثل تف سر بالا مي‌مونه. الآن پانصد ساله. ديگه غم باد گرفتم.

من متعجب گفتم: «مگه موضوع رو به پسرت هملت نگفتي؟»

روح مثل اسپند رو روي آتش از جا پريد و گفت: «نه بابا چرا بگم. روحيه بچه رو خراب كنم. آخه پسر بيچارم همينجوري هم مشكلات كوچيكي تو بالا خونه‌ش داره. مي‌دوني که دكتر، زمان ما رواشناس نبود.

گفتم: «ولی خودم خوندم كه به پسرت گفتي.»

روح عصبي گفت: «كي؟ من؟ كجا اين مزخرفات رو خوندي؟ اين موضوع الآن 500 ساله رو شونه‌هام سنگيني مي‌كنه.

گفتم: «تو نمايشنامه هملت. نوشته شكسپير.»

روح از جا پريد و گفت: «شكسپير کدوم خریه؟ نشونم بده تا دمار از روزگارش دربيارم. آخر چرا با آبروي مردم بازي مي‌كنند؟

بعد صدايش را پايين آورد و پرسيد: «آقاي دكتر! جان هر كي دوست داري راستشو بگو، بالا غیرتاً به غير از ما دو نفر و شكسپير و زن و برادر خائنم، ديگه كيا با خبرن؟

نمي‌دانستم به روح بيچاره چه بگويم. در چشمانش خيره شدم و آب دهانم را قورت دادم و گفتم: «راستش، همه مردم دنيا!.»

روح دو دستي توي سرش زد و گفت: «آخ دَدَم واااي، همينو كم داشتیم. من 500 سال فكر مي‌كردم هيچ‌كس نمي‌دونه و اين راز رو ريخته بودم توي خودم. از همون لحظه‌اي كه مرحوم شدم، همينطور دارم خودخوري مي‌كنم.

سكوتي بين ما حاكم شد. بعد گفت: «آقاي دكتر بايد اين شكسپير نامرد رو گير بيارم. شما مي‌دوني الآن كجاست؟

گفتم: «فكر كنم 500 ساله كه مثل شما مرحوم شده…

روح گفت: «راست مي‌گي؟ مي‌رم اون بالا سرو گوشي بجنبونم ببينم چه خبره. واي اگر پيدايش كنم. دكتر من ديگه بايد برم.»

گفتم: «نه اينجوري نرو. بذار برات يه آرامبخش بزنم. مي‌ري اون بالا يه بلايي سر خودت و روح شكسپير مي‌آري.»

روح در جشمانم خيره شد و گفت: «دكتر من مردم. مي‌فهمي؟»

و من فهميدم.

روح اينبار از پنجره پروازكنان رفت. منشي بيچاره‌ام هرگز نفهميد اين مريض آخري چطور غيب شد. فكر كنم همين روزهاست كه مجبور شوم درمانش كنم.

 

 

لینک دریافت پی‌دی‌اف شماره هشتم فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی/ زمستان ۱۴۰۳:

انتشار فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی سال دوم/شماره هشتم/زمستان ۱۴۰۳(دريافت فایل پی‌دی‌اف)

 

 

#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی

#سال_دوم

#شماره_هشتم

#زمستان_۱۴۰۳