فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی
سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳
بخش داستان کوتاه
دبیر: سودابه استقلال
داستان کوتاه “شبهانسان”
✍یاسر خوزم
هفتوچهارد هدقیقهی صبحی سرد و پاییزی. مرددم که ادامه دهم یا همینجا، در همین چندرغاز کلمهی فرتوت و بیخطر تمامش کنم؛ اما خودکار، خودسر و بیاعتنا به درماندگی من روی صفحه، کلمات نو و ستیزهجویی میزاید… ظلمت نرم و لطیفی من را دربرگرفته، آغوش در آغوش من، گریزان از روشنایی زندگیآلود صبحگاه، بههم پناه بردهایم، از شر صبح رجیم…
هر از چندی سر بلند میکنم و به آینهی مقابلم نگاه میکنم، نمیدانم چرا، اما انگار به آینه اعتماد ندارم. احساس میکنم هربار که سر بهزیر میاندازم و مینویسم، آن شبهانسان، دزدانه و پاشتری به جلو حرکت میکند و هنگامی که سر بلند میکنم، تظاهر به نشستن و نوشتن میکند. ابله به خیال خودش فکر میکند که از تحرکات مرموزش بیخبرم. بله، سالها فریبم داد، سالها به چشمانم شک داشتم، گمان میکردم که آنها سرگرمی خود را در آینهها یافتهاند. سرگرمیای که آسایشم را سلب کرده بود. پشت هم آینه میخریدم و میشکستم، همهجور آینه: نو، دست دوم، عتیقه.
تمام درآمدم را آینه میخریدم، به این امید که چشمانم را آرام کنم، اما بیفایده بود؛ آنها از تحرکات مرموز و موذی موجودی در آینهها بو برده بودند… یک روز، بعد از سالها، به جهل و سادهلوحی خودم پی بردم، به تحرکات موذیانهای که چشمهای زبانبستهام عمری با پشتکاری عجیب خواستار کشفشان بودند، به دسیسهچینی شبهانسانی که گمان میکردم بیدستوپاتر و بیدلوجرئتتر از آن است که نقشهی چیرگی بر خالقش را در سر بپروراند پی بردم. آه نمکنشناس!… برای متوقفکردنش کمی دیر شده، او حالا به چند قدمی این مرز جیوهای رسیده. او اکنون میتواند با یک جست کوتاه و بیدردسر خود را با من روبهرو کند، نمیدانم از سر ملاحظه است یا احساس خوشایند آزار من که این دم آخری، بیاحتیاط کافی، بیآنکه دیگر آنچنان برایش مهم باشد که من یکوقتی او را در یکی از آن چرخشهای سریعم شکار کنم، خیلی نرم مثل یک عروس دریایی خود را روی زمین به جلو میکشد… دورتادور کمربند برزنتیاش خودکارهای بیجوهر و نوکتیزی آویخته که با هر بار جلو خزیدن، طنین دلهرهآور کشیده شدن نوک تیز و برندهشان را بر زمین میشنوم. میدانم که این خشخش هولناک سهواً رخ نمیدهد؛ یکجور رجزخوانی است، یکجور بانگ شوکهکننده و دلشورهآور همچون طنین سقوط ناقوس کلیسایی متروک است.
میدانم که اندکی برای متوقفکردنش دیر شده، اما شاید قصدش تنها زهرچشمگرفتن از من باشد. شاید فقط میخواهد بگوید که بازی دست کیست، که رییس کیست، که خالق… خالق! این دیگر اهانتی نابخشودنی و غیرقابلقبول است! این دیگر تجاوز و زورگویی است! او از سکوت تسلیموار من سواستفاده کرده، گمان کرده که سکوت من از سر ناتوانی در عقبنشاندنش است!
«مگر غیر این نیست؟»
نه! معلوم است که نه! من او را آنهنگام که نوزادی چروک و ناچیز بود، من او را آنهنگام که کودکی سربههوا بود، آنهنگام که نوجوانی هوسباز بود، آنهنگام که جوانی سرگردان و به خیال خام خودش همهچیزدان بود، در سکوت تاریک نیمهشب، با لطافت و محبتی مادرانه پروراندم. بله او را من خود پروار کردم، از زندگی زنجیرهوار خوکصفتانه و گوسفندصفتانهی اشرف مخلوقات کنار کشاندم و به او اکسیر عدم چشاندم. هنوز خاطرم هست آنهنگام که قطرهای کوچک از آن اکسیر رقیق و سیاه را روی زبانش چکاندم. دیدم که چگونه چشمانش از چنان خوشی بیسابقهای در تمام ادوار بشری، گرد شد و مثل الههی تاریکی، مثل رقاص بالهای روی نوک پا در خلا نیستی به رقص و پرواز درآمد. من او را از این توالی ابتذال و درد رهایی بخشیدم. من به او نیست شدن آموختم، اما او در عوض چه کرد؟! دستم را گاز گرفت! تمام این حماقتها تنها به این دلیل که او همان من است در آینه، که این تصویر را نجات بده، اما…
«اما او همان توست!»
ابدا! او من نیست! چنین اهانت زشت و ناروایی را نشنیده میگیرم! و محترمانه تقاضا میکنم که دیگر چنین تهمت کثیفی به من نسبت داده نشود!
«تو خود کتاب و قلم به دستش دادی!»
آه بله، بله! چهطور توانستم مرتکب چنین حماقتی بشوم؟! آه من به او خواندن و نوشتن آموختم! بله، خاطرم است! آه از من! نفرین بر من!
قارقار کلاغ سیاهپوشی که روی نردههای پنجرهی اتاقم تاب میخورد، به من یادآور میشود که صبح و روشنایی در حال پیشرویست، باید عجله کنم! سر بهسوی آینه که آرامآرام غبار تاریکی از آن بر زمین میریزد میگردانم و نیشخند نامحسوسی را روی صورت شبهانسان چهارزانونشسته مییابم. در کمال آرامش و خونسردی، انتظار میکشد که به طرفش بروم و آینه را به سفیدی دیوار برگردانم… قلم و دفتر از عرق سرد و بیسابقهی کف دستانم شسته شدهاند. نخستین بارقههای نور صبحگاه را چشمان مات و خیسم در خود فرو میبلعند. میبینم که چهطور پردههای تاریک و جنگاورم از قلعهی ویرانهام در برابر خیل عظیم نور متعفن صبحگاه محافظت میکنند. میدانم که بهزودی نور سنگدل شکمشان را مثل هر روز صبح میشکافد و راه خود را به این ویرانه باز میکند تا همهچیز را تفتیش کند.
دلم شور میزند. از برخاستن و رفتن بهسوی آینهای که دارد شبهانسانی را میزاید هراس دارم. او نزدیکتر از هر زمان دیگری است، طوری که اگر گردن کج کند، نوک دماغش از آینه بیرون میزند. آه، او به خونم تشنه است! شاید مقصر من بودم، شاید!
ساکت و بیحرکت مثل بتوارهای طلسمشده نشسته و به من زل زده. خودکار جوهرتمامکردهاش را به کمربندش میآویزد و دفترچه را روی تل دفترچههای دیگرش رها میکند. دیگر جایی برای آویختن خودکار نمانده.
نور ضعیفی از دل پرده بیرون میزند، از بیخ گوشم میگذرد و به کمد کنار تختم برخورد میکند. دیگر معطل نمیکنم و بلند میشوم. به طرف آینه میروم و دو طرفش را میگیرم، اما همین که میخواهم برشگردانم، ناگهان شبهانسان مثل جانوری درنده جست میزند و تمام وزنش را به رویم میاندازد و پشتم را به فرش میکوبد. دو زانو روی سینهام مینشنید. نفسهایم به شماره میافتد. مثل گوسفند در شرف ذبحی مذبوحانه دست و پا میزنم. اما شبهانسان خونسرد از کمربندش قلمی بیرون میکشد، آن را بالا میبرد و با تمام توانش در گردنم فرو میکند. جوهر سرد و تیرهرنگی روی صورتش فوران میکند و او دهانش را با ولع باز میکند و آن را فرو میدهد. قلم دیگری بیرون میکشد و اینبار بیآنکه زور زیادی بهخرج دهد، آن را کنار قلم اول روی گردنم مینشاند. جوهر اینبار با فشار و جهندگی کمتری به سروصورتش میپاشد. یک به یک قلمها را بیرون میکشد و در گردنم فرو میکند. من آرام و بیحرکت، با نگاهی مات و درمانده نگاهش میکنم؛ مثل نگاه مادری به فرزند بیرحم و قاتلش.
وقتی که دیگر جایی برای فروکردن قلم روی گردنم باقی نماند، با قلم تیزی فرق سرم را میشکافد و جمجمهام را از صفحات دفترچهها پر میکند. بعد از روی سینهام برمیخیزد، قلم تیز را روی پوست سینهام میگذارد و شکافی دقیق و افقی را تا روی نافم امتداد میدهد. با فشار دو دست شکمم را باز میکند و مابقی ورقهها را آن تو میچپاند. شانههایم را میگیرد و من را کشانکشان، با هنوهنی جانفرسا به درون آینه میکشد و مثل کیسه زبالهای رها میکند. کارش که تمام میشود، نفسی عمیق از سر آسودگی میکشد. خونسرد و آرام از آینه بیرون میآید و روی فرش، به پشت و با دست و پایی کجومعوج دراز میکشد؛ درحالیکه نگاه مات و درماندهاش به نقطهای نامعلوم دوخته شده است.
لینک دریافت پیدیاف شماره هشتم فصلنامهبینالملليماهگرفتگی/ زمستان ۱۴۰۳:
انتشار فصلنامهبینالملليماهگرفتگی سال دوم/شماره هشتم/زمستان ۱۴۰۳(دريافت فایل پیدیاف)
#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی
#سال_دوم
#شماره_هشتم
#زمستان_۱۴۰۳
موارد بیشتر
فصلنامۀ ماهگرفتگی سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳ (داستان کوتاه “سهشنبههای برفی” به قلم بهروز یزدانی)
فصلنامۀ ماهگرفتگی سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳ (داستان کوتاه “نون پنیر و مدادتراش” به قلم فاطمه کاظمی نورالدینوند)
فصلنامۀ ماهگرفتگی سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳ (داستان کوتاه “من دوست پسرتان هستم” به قلم میثم پویانفر)