خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

فصلنامۀ ماه‌گرفتگی سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳( گفت‌و‌گوی اختصاصی نرگس جودکی با مرداد عباس‌پور)

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی

سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳ 

بخش مصاحبه و گفت‌وگو 

گفت‌و‌گوی اختصاصی فصلنامه ماه‌گرفتگی

با نویسنده، منتقد و پژوهشگر ادبی

«مرداد عباس‌پور» 

✍نرگس جودکی

 

لطفا در کنار معرفی، خلاصه‌ای از تجربیات حرفه‌ای و تحصیلی خودتان را برای ما بگویید؟

مرداد عباس‌پور هستم. تو مقاطع مختلف به ترتیب ادبیات، فلسفه و هنر خواندم و تقریباً به یک اندازه هر سه را دوست دارم و تقریباً به یک اندازه هر سه را برای شکل‌گیری ذهن یک نویسنده ضروری می‌دانم. با ذکر این توضیح که ادبیات، فلسفه و هنری که مدنظر من است به‌خصوص ادبیات، غیر از آن چیزی است که در دانشگاه‌ها تدریس می‌شود.

اگر بخواهید یکی از ایده‌های فلسفی را به‌طور شخصی برای زندگی خود انتخاب کنید، کدام را انتخاب می‌کنید و چرا؟

من هم مثل همه‌ی دانشجویان فلسفه و نویسنده‌های تازه‌کار، در ابتدا اگزیستانسیالیسم را دوست داشتم. در سال‌های گذشته گرایشم به پدیدارشناسی بیشتر شده. البته برداشت من از پدیدارشناسی کمتر با نگرش هوسرل و بیشتر به هایدگر و مرلوپونتی نزدیک است. هایدگر را از همان دوران دانشجویی دوست داشتم و می‌توانم بگویم فلسفه‌اش، بدون اینکه بتوانم توضیح دقیقی بدهم، از جنس ادبیات است و همان حس را موقع خواندن به من می‌دهد. و باز اینکه در همه‌ی این سال‌ها هرچه گذشته به ویتگنشتاین بیشتر نزدیک شدم. از قبل هم علاقه داشتم اما حس می‌کردم فلسفه‌ی این آدم خیلی به کار داستان‌نویسی نیاید. برا من معیار ارزشمندی و بایسته بودن چیزها، کارآمدی آنها در داستان است. حالا هرچه می‌گذرد فکر می‌کنم بیش از هر کس دیگری و هر فلسفه‌ی دیگری به کار نوشتن داستان می‌آید. به‌خصوص ویتگنشتاینِ اول. ویتگنشتاینِ رساله.

فکر می‌کنید بهترین راه برای یافتن «معنای زندگی» چیست؟ آیا فلسفه و نوشتن در این زمینه به شما کمک کرده است؟

مسئله‌ی اول این است که زندگی اصلاً معنایی دارد یا همین چیزی است که می‌بینیم. اگر هم معنایی داشته باشد آیا می‌شود به آن رسید و اصلاً ضرورتی دارد آدم به جست‌وجوی معنای زندگی بگردد؟ به‌قول بکت: «آنهایی که در جست‌وجوی معنا تلاش می‌کنند زودتر از کسانی که منفعلانه منتظر پیدا شدن معنا هستند به آن دست نمی‌یابند.»

چه کتابی در دست تألیف دارید و در چه سبکی است؟

منتظر این نمی‌مانم که نوشتن به سراغم بیاید. این طرز تفکر رمانتیک‌ها و شاعرهاست. نوشتن امری تجربی است و داستان چیزی است که باید به سراغ آن رفت و آن را ساخت. ما به‌قول کافکا هر لحظه از زندگی «در سراشیب زیان‌بار نوشتن» هستیم. آخرین کاری که در حوزه‌ی نقد انجام دادم، جلد دوم «بکت پایان بازی نوشتن» بود که شش ماه پیش تموم شد و حالا کل کارهایش را نشر روزبهان که جلد اول کتاب را هم چاپ کرده بود، انجام داده و احتمالاً تو همین روزها و هفته‌های آخر سال از زیر چاپ بیرون بیاید. همین‌جا لازم است از نشر خوب روزبهان تشکر کنم که گرایش دارد به سمت کتاب‌هایی که صبغه‌ی فلسفی دارند. امیدوارم بقیه‌ی نشرها هم در کنار توجه به گیشه و فروش که طبیعی هم هست و چیز عجیبی نیست، درصد کمی هم به جدی بودن اثر و متفاوت بودن اون توجه کنند. انگار ناشران، ‌به‌خصوص ناشرانی که اسم‌ورسم‌ بیشتری دارند، به خواننده‌ها قول دادند که کتابی را چاپ نکنند که آنها را مجبور به فکر کردن کند و اذیت شوند و خواننده‌ها هم قدردان این رویکرد هستند و از خوندن همان کتاب‌های تکراری لذت می‌برند. در هر حال شاید بشود گفت ادبیات هر چیزی است غیر از اون چیزی که در طول چند دهه‌ی گذشته توسط ناشران، به‌خصوص ناشران اسم‌و‌رسم‌دار، از زیر چاپ بیرون آمده و در فاصله‌ی کمی به چاپ‌های متعدد رسیده است.

چه فلسفه‌ای بیشتر از همه شما را تحت‌تأثیر قرار داده است و چرا؟

قبلاً بیشتر درگیر فلسفه‌ی قاره‌ای بودم. حالا گرایشم به فلسفه‌ی غیرقاره‌ای بیشتر شده؛ پوزیتیویسم و در رأس همه لودویک ویتگنشتاین. امروزه علاقه‌ام به لودویگ ویتگنشتاین به همان شدتی‌ است که بیست سال قبل به سورن کی‌یرکه‌گور.

آیا آقای عباس‌پور در نوشتن نقدها از ایده‌های خاصی الهام می‌گیرید؟ مثلاً آیا به‌طور خاص از فلسفه، روانشناسی یا دیگر رشته‌ها برای تحلیل آثار استفاده می‌کنید؟

یادم نمی‌آید زمانی بوده باشد که با روان‌شناسی میانه‌ی خوبی داشته باشم. بقیه‌ی رشته‌ها ‌هم فرق زیادی ندارند. شاید هم مفید باشند اما خیلی به کار من و داستان‌نویسی من نمی‌آیند. فلسفه فرق می‌کند.. مهم‌ترین ویژگی فلسفه این است که هرکسی نمی‌تواند به آن نزدیک شود. نکته‌ی مهم‌تر درباره‌ی فلسفه این است که همان چیزی را که طی سال‌ها با سختی خواندی و آموختی، باید به‌خصوص موقع نوشتنِ داستان، حذف کنی و کنار بذاری. در هر حال اعتقاد شخصی من بر این است که؛ بدون آشنایی با تاریخ فلسفه و تاریخ هنر نمی‌توان چیز تازه‌ای نوشت، و بدون تسلط بر تاریخ فلسفه و تاریخ هنر نمی‌توان چیز تازه‌ای به دیگری آموخت. تعجب می‌کنم کسایی که با فلسفه و هنر بیگانه‌اند، تو کلاس‌های داستان‌نویسی، غیر از همان چیزهایی که در کتاب‌های عناصر داستان آمده و خیلی هم به کار داستان‌نویسی امروز نمی‌آید، چه چیز تازه‌ای را به شاگردهایشان یاد می‌دهند. باید پذیرفت که نوشتن درنهایت یک جور مهارت است. یک جور ساز است که باید آن را ساخت.

مخاطب در فرایند خوانش اثر، چه داستان و چه مقاله، هر لحظه باید حضور نامحسوس نویسنده را حس کند. قبلاً که درگیر نوشتن یک مقاله می‌شدم، منظورم بیست سال قبل است، خیلی حواسم بود پایان مقاله چهار تا ارجاع قوی داشته باشد که آن کتاب‌ها پشتوانه‌ی نوشته‌ی من باشند. بعد جای آن نوشتن به شیوه‌ی آکادمیک و ارجاعات و پانویس‌ها و پی‌نویس‌ها را جملات قصار گرفتند. جمله‌هایی از نیچه و فلوبر و بلانشو و بارت و دریدا و این‌جور آدم‌ها. من همیشه عاشق جمله‌ها بودم. بیش از خود کلمات، عاشق جمله‌ها بودم. حالا دیگر خیلی درگیر ارجاع دادن و حتی نقل قول‌ها نیستم. به این فکر می‌کنم که چطور می‌شود در این زبان، یعنی زبان فارسی، هم اندیشید و چیز تازه‌ای خلق کرد. سعی می‌کنم به جای درشت‌نویسی و پرداختن به اندیشه‌های بزرگ و دهن‌پرکن، خردنویسی و ناچیز‌نویسی را تمرین کنم. هرچه می‌گذرد اعتمادم به ناچیزها و بی‌اهمیت‌ها بیشتر می‌شود.

چگونه می‌توان نقد ادبی را از سلیقه‌های شخصی و پیش‌داوری‌های نادرست دور نگه داشت و به یک ارزیابی منصفانه رسید؟

چیزی به اسم ارزیابی منصفانه وجود ندارد. ضرورتی هم ندارد به نظر من. ما معمولاً توی نقد، سراغ آدم‌ها و آثاری می‌رویم که به آنها علاقه داریم و شیفته‌ایم. در مورد من که این‌گونه است. اگه از اثری خوشم نیاید اصلاً سراغش نمی‌روم که بخواهم آن را نقد کنم و ازش بد بنویسم. در هرحال اگر آدم برسد به مرحله‌ی حرف زدن و  ارزیابی‌های شخصی، بهتر است حرف بزند و نظرات شخصی خودش را بگوید. در داستان هم همین‌طور است. تو کتاب‌های عناصر داستان این جمله مرتب تکرار شده؛ حرف نزن نشان بده. این درستا است؛ اما اگر نویسنده برسد به جایی که بتواند حرف بزند، چرا حرف نزند؟ و چه ظرفی بهتر از داستان برای حرف زدن؟

در نظر شما وظیفه اصلی نقد ادبی چیست؟

قدما بر آن بودند که کار نقد تشخیص سره از ناسره است و حرف‌هایی از این دست. من این‌طور فکر نمی‌کنم. نقد ادبی باید همه‌ی زورش را بزند که به سمت متن بیاید و خودش تبدیل شود به متنی از جنس همان چیزی که ادبیات است و قرار است نقد شود. خواننده باید به همان اندازه که از متن و داستان لذت می‌برد از نقدِ همان متن و داستان هم لذت ببرد. کلاً وظیفه‌ی ادبیات یا یکی از وظایف اصلی ادبیات، لذت بخشیدن به خواننده است. به کسی که به جای اقتصاد و تجارت و بورس و این‌جور چیز‌ها، ادبیات را انتخاب کرده و نمی‌تواند از آن جدا شود و نمی‌تواند از چیزهای دیگر لذت ببرد. پس وظیفه‌ی نویسنده و منتقد، ساختن متنی است که به خواننده لذت ببخشد و خواننده حسِ بدی نداشته باشد؛ اگر تو این فضا یعنی ادبیات مانده و سمت چیزهای دیگر نرفته است.

چگونه با آثار ساموئل بِکت آشنا شدید؟

من در دهه‌ی هشتاد با بکت آشنا شدم. قبل از آن، اسمش به گوشم خورده بود و احتمالاً فقط یکی از آثارش را خوانده بودم: در انتظار گودو. کافکا، کامو، سارتر، داستایفسکی و… این‌ها را از خیلی وقت پیش خوانده بودیم. تو همان سال‌ها نخستین کتاب‌های نقدم را به پیشنهاد نشر رسش و دوست خوبم آقای مستور روی کافکا، پروست و وولف انجام دادم و با فاصله‌ی کمی از همدیگر چاپ شدند، با تیراژ بالا. دوره‌ی بدی نبود و دست‌کم حال و روز کتاب اینقدرها بد نبود. بعد از این سه نفر رفتم سراغ بکت. دیدم این یکی با همه فرق می‌کند. کل ویژگی‎های یک سرزمین ناشناخته و دست‌نخورده را داشت. جایی که می‌شد با اطمینان و لذت، سال‌های سال در آن اقامت گزید و زندگی کرد. سال هشتاد و هفت به قصد نوشتن چهارمین کتابم در حوزه‌ی نقد، شروع کردم به خواندن آثار بکت. ده سال طول کشید و نهایتاً شد کتابی به نام «بکت پایان بازی نوشتن». تو این فاصله برخی از نمایشنامه‌های بکت را ده تا بیست بار خواندم. یعنی نه سال نشستم و خواندم و یک سال آخر کتاب را نوشتم. عجله‌ای نداشتم. نمی‌خواستم بیرون بیایم. آدم در یک اقلیم و جغرافیا زندگی می‌کند و در همان اقلیم و در دل همان جغرافیا، یک شهر دیگر، یک کشور دیگر برا خودش می‌سازد و دوست ندارد بیرون بیاید. برا من این کشور تازه کسی نبود جز بکت. سرزمینی که همه‌چیز داشت و نیازی به هیچ سرزمین دیگری نداشتم. اگر اشتباه نکنم عنوان یکی از کتاب‌ها یا مقالات یکی از منتقدهایی که را بکت کار کرده همین باشد: کشور بکت. عنوان خوبی‌ست و به‌نظر می‌رسد حاصل‌خیز‌ترین برهوت دنیا باشد و جای خوبی برای مهاجرت کردن و اقامت گرفتن.

اولین کتاب یا نمایشی که از بکت خواندید یا دیدید، چه بود و چه تأثیری بر شما داشت؟

به احتمال زیاد در انتظار گودو. این کتاب به‌اندازه‌ی خود بکت و حتی بیشتر، در همه‌جای دنیا شناخته شده است. بعضی کتاب‌ها به اندازه‌ی خود نویسنده و بیشتر، شهرت دارند و گاه همین امر باعث می‌شود سایه بیندازند روی اسم نویسنده و باعث می‌شود کتاب‌های دیگرِ نویسنده به چشم نیایند. مثل مادام بوواری، خشم و هیاهو، پیرمرد و دریا، بیگانه. بکت نمی‌خواست زیر سایه‌ی گودو قرار بگیرد و بعد از گودو، کلی کار درجه‌ی یک نوشت که اگر هم در انتظار گودو نوشته نشده بود هر کدام از آنها به احتمال زیاد و با فاصله، بهترین نمایشنامه‌ی قرن بیستم بود. کارهایی مثل دست آخر، روزهای خوش، همه‌ی افتادگان و آخرین نوار کراپ. برای هر نویسنده یک دوره پیش می‌آید، یا بهتر است پیش بیاید، که بخواهد از خودش عبور کند، نه از دیگران.

به‌نظر شما، آیا بکت و آثارش همچنان برای مخاطبان جوان امروزی جذابیت دارند؟ چرا؟

همچنان و تا همیشه و به احتمال زیاد بیش از هر نویسنده‌ی دیگری. چون مهارت بکت در نوشتن تراژدی از خود سوفوکل هم بیشتر است و از طرفی بازی و قواعد بازی را بیش از هر نویسنده‌ی دیگری در دوره‌ی ما می‌شناسد. بکت به قول روبی کوهن: «غارشناس جوهر انسان است.» می‌داند تأثیر طنز و به‌معنای دقیق‌تر، تأثیر بازی در دنیای امروز و برای مخاطب امروز تا چه اندازه است. ما در نوشته‌های بکت بیش از هر نویسنده‌ی دیگری و حتی بیش از خود کافکا که استاد تلفیق تراژدی و کمدی است، این مقوله یعنی تراژیک کمدی را می‌بینیم. بشر تا زنده است گرفتار و دربند یکی از این دوتاست. نمی‌تواند باشد و درگیر یکی از این دو تا نباشد؛ تراژدی و کمدی. در هر حال آدم‌ها یا هراکلیتوسی‌اند یا دموکریتوسی. صورت سومی وجود ندارد.

بکت علاوه بر رمان و نمایشنامه، در عرصه‌های دیگری مانند داستان کوتاه و تلویزیون نیز فعال بود. آیا شما این آثار دیگر او را نیز مطالعه کرده‌اید؟ به‌نظر شما در کدام زمینه موفق‌تر عمل کرده است؟

من تقریباً همه‌ی آثار بکت را خواندم و بارها و بارها خواندم و غیر از این‌ها نامه‌های ده سال اول زندگی حرفه‌ای بکت را هم خواندم که چیزی حدود هزار صفحه است. آنجا می‌شود کمی بیشتر با شخصیت بکت آشنا شد. سؤالی که در مورد آن هنوز نتوانسته‌ام به پاسخی قانع‌کننده برسم این است که در نهایت بکتِ نمایشنامه‌ها یا بکتِ رمان‌ها؟ در مورد مقایسه‌ی بکت با دیگران این مشکل را ندارم؛ اما وقتی پای مقایسه‌ی آثار خود بکت با همدیگر به میان می‌آید، واقعاً پاسخ دادن، دست‌کم برا من دشوار است.

در مورد اثر «در انتظار گودو» چه نظری دارید؟

این کتابی‌ست که به اعتقاد بسیاری از منتقدان، تاریخِ نمایش را به قبل و بعد از خودش تقسیم کرده. تو حوزه‌ی نمایشنامه‌نویسی نیاز بود به این که یک نفر بیاید و به سیطره‌ی بلامنازعه‌ی شکسپیر پایان بدهد و بتواند بعد از قرن‌ها از او عبور کند. بکت به نظر من با در انتظار گودو این کار را انجام داد. هر دو از یه سرزمین‌اند و احتمالاً روح خود شکسپیر هم از این مقایسه ناراحت نشود و لذت هم ببرد. حالا باید چهار پنج قرنی بگذرد که یک نفر بیاید و با نوشتن چیزی هم‌سنگ گودو، از خود بکت هم بگذرد. به‌همین‌خاطر بود که من برای عنوان کتاب: بکت پایان بازی نوشتن را انتخاب کردم.

آیا برخی از افکار یا جملات خاص بکت تأثیر عمیقی بر شما گذاشته‌اند؟ اگر بله، می‌توانید مثال بزنید؟

اگه سؤال به‌گونه‌ی دیگری بود، مثلاً اینکه آیا جمله یا جملاتی از بکت هست که تأثیر عمیقی بر شما نگذاشته باشد، پاسخ دادن راحت‌تر بود.

بکت و صادق هدایت در آثارشان به‌نوعی به نمایش پوچی انسان در دنیای معاصر در مکتب نیهیلیسم پرداخته‌اند. به‌نظر شما آثار این دو نویسنده باهم قابل مقایسه است؟

من چون روی صادق هدایت هم کار کردم و وقت گذاشتم؛ (کتاب هنر و فلاکت، نشر ققنوس) به خودم اجازه‌ی پاسخ دادن به این سؤال را می‌دهم. و چون روی هر دو نویسنده کار کردم و با دقت هم کار کردم به خودم اجازه‌ی مقایسه کردن را نمی‌دهم. دنیای این دو آدم با هم فرق می‌کند. مثل هر دو نفر دیگری. اندیشه و دنیای هدایت بیشتر شبیه ژرار دو نروال و راینر ماریا ریلکه و امیل سیورانه. بکت اگرچه در جوانی تحت‌تأثیر شوپنهاور و جویس بوده و آشنایی با شوپنهاور را برای خودش مثل «گشودن پنجره‌ای در مه» می‌داند، اما خیلی زود از این‌ها می‌گذرد و مسیر خودش را پیدا می‌کند. مسیری که قبلاً پا نخورده و کسی توش قدم نذاشته. «راه من در تحلیل‌رفتگی و زوال بود، در فقدان شناخت، در تفریق به جای جمع.» بکت در نهایت چه خودش بخواهد و چه نخواهد، نویسنده‌ی مکتب ابزورد است و ابزورد با پوچ فرق می‌کند. دستاوردِ زیستن در پوچ، کرختی و ناامیدی و بدبینی‌ است.

دستاوردِ زیستن در ابزورد نوعی سرزندگی‌ست، بدون خوش‌بین بودن. شاید بشود پاسخ را در این جمله از خود بکت دریافت: «از آنجا که برای توجیه پوچی به ذهنی قضاوت‌کننده نیازمندیم دنیای من پوچ نیست.» و این درست‌ترین پاسخ ممکن است. آدمی که درگیر پوچی است درگیر قضاوت کردن است و دوست دارد جهان به آن شکلی درست می‌شد و سرنوشت به آن شکلی رقم می‌خورد که او می‌خواست و حالا که جهان به همان شکلی نیست که او انتظار داشته، کشیده می‌شود به سمت نوعی افسردگی و پا پس می‌گذارد. بکت اما تا لحظه‌ی آخر پا پس نگذاشت و مبارزه کرد و تا آخرین سال‌ها و ماه‌های عمر درگیر نوشتن بود و نوشتن در نهایت چیزی جز مبارزه کردن نیست.

دو شخصیت اصلی داستان ‌(گوگو و دی دی) در انتظار آمدن گودو را می‌توان نمایندگان بشریت در شماری از ادیان دانست که منتظر آمدن منجی هستند؟

ولادیمیر و استراگون نمایندگان نوع بشر در همه‌ی فرهنگ‌ها و همه‌ی زمان‌ها هستند؛ اما و به‌همان اندازه، دو شخصیت دیگرِ نمایشنامه‌ی در انتظار گودو، یعنی پوتزو و لاکی هم نمایندگان نوع بشر هستند و به‌همان اندازه، دیگر شخصیت‌های دیگر آثار بکت. در قسمتی از نمایشنامه‌ی در انتظار گودو، آنجاکه پوتزو در پرده‌ی دوم نابینا شده و افتاده و فریاد کمک‌خواهی سر می‌زند، ولادیمیر می‌گوید: «آقای پوتزو برگرد. برگرد ما اذیتت نمی‌کنیم.» پوتزو جواب نمی‌دهد و آنها تصمیم می‌گیرند با اسم‌های دیگری صدایش بزنند، صرفاً برا گذران وقت. «بعد هم دیر یا زود می‌خوریم به اسم اصلی» صدایش می‌زنند: هابیل! پوتزو جواب می‌دهد. استراگون می‌گوید: «شاید اون یکی (لاکی) هم قابیله.» صدا می‌زنند: قابیل! قابیل! و دوباره پوتزو جواب می‌دهد. استراگون می‌گوید: «اون تمام بشریته.» بشریت مفلوکی که نمی‌تواند روی پای خودش بایستد و هر لحظه نیاز دارد به کمک دیگران. دیگرانی که خودشان هم به‌همان اندازه مفلوک‌اند و نیاز دارن به کمک.

چه ویژگی‌هایی باعث می‌شود که تئاتر آبزورد برای شما جالب و جذاب باشد؟

ابزورد مشخصه‌ی دنیای ماست. به لحظه لحظه‌ی زندگی ما رخنه کرده و لزوماً هم چیز بدی نیست. به آدم یک‌جور سرخوشی هم می‌دهد. یک‌جور لاقیدی. مُسکن است. مثل این که برای رمانتیک‌هایی چون نووالیس و هولدرلین زیبایی و شعر مُسکِن بود و برای نیچه و فلوبر، هنر و ادبیات. ابزورد هم یک‌جور مُسکِن است. نیازی نیست آدم به مخدر دیگری رو بیاورد.

به نظر شما، در تئاتر آبزورد، آیا شخصیت‌ها و موقعیت‌ها باید کاملاً بی‌معنی و پوچ باشند، یا باید لایه‌های معناداری زیر سطح به‌وجود آید که مخاطب را به تفکر وادار کند؟

اگر می‌توانستیم به جای باید کلمه‌ی دیگری را پیدا کنیم بهتر بود. ابزورد محصول دوره‌ای است که بشر از عقل و خرد و دانش، به‌عنوان آخرین چیزهایی که می‌توانستند زندگی انسان را بهتر کنند، ناامید می‌شود. احتمالاً اگر در قرن بیست، جنگ جهانی اول و دوم و وقایعی ازاین‌دست رخ نمی‌داد و شرایط به‌گونه‌ی دیگری رقم می‌خورد، به جای ابزورد ما همچنان درگیر زیبایی‌شناسی بودیم و می‌توانستیم از طبیعت و چشمه‌ها و جویباران لذت ببریم. حالا هم شاید لذت ببریم اما این لذت بیشتر از جنس نوستالژی است تا امر واقع. به‌قول اوژن یونسکو چهره‌ی شاخص نمایشنامه‌نویسی ابزورد: «جهان پوچ نیست فقط کمی مسخره است.»

از طرفی نمی‌شود با صراحت گفت تأمل کردن خوب است یا نه، و اینکه اگر اثری ما را به تأمل وا دارد، خوب است یا نه؟ در هر حال نمی‌شود بشر را به تأمل وا داشت. انسان باید مستعد اندیشیدن باشد. یعنی این مقوله به‌همان اندازه که به خودِ اثر برمی‌گردد، به مخاطب هم برمی‌گردد. خودِ مخاطب هم باید مستعد اندیشیدن باشد.

آیا می‌شود گفت: «تئاتر ابزورد ابزاری برای بیان مفاهیم فلسفی یا اجتماعی در جامعه است؟»

ابزورد و پست‌مدرنیسم دو نگرشی هستند که به ما نزدیک‌ترند و با دنیایی که در آن زندگی می‌کنیم سازگارتر. به‌همان اندازه که رئالیسم و ناتورالیسم به هنرمندان و نویسندگان نیمه‌ی دوم قرن نوزدهم نزدیک بودند. مهم این است که آدم اگر نتوانست از خودش و زمانه‌ی خودش جلوتر باشد، دست‌کم به‌قول بودلر: «فرزند زمانه‌ی خودش باشد.»

برای حسن ختام از ماه‌گرفتگی‌هایی که یک هنرمند ممکن است با آن دست‌وپنجه نرم کند، بگویید.

به‌نظر من نویسنده کسی است که بیش از هر کس دیگری خانه‌اش را دوست دارد و وقتی از خانه بیرون می‌رود -ولو برا چند ساعت- با حسرت به آن نگاه می‌کند. دیگران تعاریف دیگری از نویسنده و هنرمند دارند. به‌نظر من مهم‌ترین مشخصه‌ی یک نویسنده، میل به در خانه ماندن است و میل به عدم حضور و احساس بیگانگی و غم غربت داشتن در جاهایی که دیگران هستند. امیدوارم پاسخ مناسبی باشد برای سؤال آخر. مطمئن نیستم. در هر حال ممنونم از شما و مجله‌ی خوب ماه‌گرفتگی که زمینه‌ی این گفت‌وگو را مهیا کردید و چه بهتر که سؤال‌ها به سمت ساموئل بکت رفت و از این حیث باز هم متشکرم. من از نوشتن و حرف زدن درباره‌ی ادبیات و به‌خصوص بکت خسته نمی‌شوم. امیدوارم جلد دوم بکت پایان بازی نوشتن هم مانند جلد اول با استقبال خوانندگان روبه‌رو شود. همیشه نظرسنجی‌ها در ارتباط با میزان و کمیت کتاب خواندن در یک کشور بوده است. این البته خیلی مهم است؛ اینکه مثلاً سرانه‌ی کتاب خواندن در یک کشور به جای دو دقیقه، سه دقیقه باشد و از دو دقیقه به سه دقیقه برسد. اما و به‌همان اندازه و بیشتر، نوع کتاب‌ها و آدم‌هایی که خوانده می‌شوند اهمیت دارد.

 

لینک دریافت پی‌دی‌اف شماره هشتم فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی/ زمستان ۱۴۰۳:

انتشار فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی سال دوم/شماره هشتم/زمستان ۱۴۰۳(دريافت فایل پی‌دی‌اف)

 

 

#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی

#سال_دوم

#شماره_هشتم

#زمستان_۱۴۰۳