خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

فصلنامۀ ماه‌گرفتگی سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳(داستان کوتاه “سایه‌های گذشته” به قلم سعیده محمدی)

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی

سال دوم/ شمارۀ هشتم/زمستان ۱۴۰۳ 

بخش داستان کوتاه 

دبیر: سودابه استقلال 

داستان کوتاه “سایه‌های گذشته”

 ✍سعیده محمدی 

 

صبح زود بود و هوا هنوز بوی سرمای شب را داشت. بعد از آن‌که کلاه را روی سر کشیدم، پا در راه گذاشتم. بیست دقیقه‌ تا خانه‌ی کارین پیاده‌روی بود. سرما روی صورتم می‌نشست، اما ذهنم جای دیگری بود. دسته کلیدها را در جیبم فشردم و موبایل را در دست دیگر گرفتم، به سمتِ ویلای آجری قدیمی قدم برداشتم؛ خانه‌ای که همیشه به‌نظرم منتظر بود، خاموش و سرد، همچون ساکن تنهایش.

تک زنگی زدم و کلید را چرخاندم، با باز شدن در، بوی خاک و چوب کهنه، مثل خاطره‌ای منجمد در زمان، به استقبالم آمد. سکوتی سنگین و خفه در هوا معلق بود، سکوتی که گویی با هر لحظه‌اش، حکایت تنهایی کارین را تکرار می‌کرد. صدای چکه‌های آب از شیر کهنه‌ی آشپزخانه، همانند قطره‌های زمان که به‌آهستگی می‌لغزند، گذر لحظه‌ها را به یادم می‌آورد. کارین همچون همیشه، با ورودم به آرامی از پشت میز بلند شد، و با لبخند کمرنگی پاسخ سلامم را داد. بی‌کلام به اتاق خواب رفت تا برای پیاده‌روی صبحگاهی آماده شود.

فنجان محبوبش روی میز بود، همیشه در همان فنجانِ لب پریده و ترک خورده قهوه‌اش را می‌نوشید. آن را با دقت برداشتم و با احتیاط در سینک گذاشتم، هیچ‌گاه نپرسیدم چرا با وجود آن همه فنجان‌های دیگر، همچنان به این یکی دل‌بسته است.

پرده‌ی سفید آشپرخانه با نسیمِ آرامی که از پنجره نیمه‌باز به داخل می‌وزید، آهسته تکان می‌خورد. پنجره را بستم. نگاهم به باغچه‌ی روبه‌رویی افتاد. باغچه‌ای که لابد زمانی لبریز از گل‌های رنگارنگ بود. اما حالا، در تمام فصل‌ها، تنها با ساقه‌های خشک و علف‌های بلند، یادآور خاطراتی بود که زیر خاک فراموشی دفن شده‌اند. درست مانند کارین؛ زنی که روزگاری به این خانه و باغچه جانی می‌داد. اما اکنون تنها سایه‌ای از آن روزهای پررنگ در وجودش باقی مانده.

کارین با موهایی که به دقت شانه زده و مرتب بود، از اتاق بیرون آمد. پالتوی ضخیمش را بر تن داشت. با نگاهی دوستانه‌ و آرام گفت: «بریم؟» همیشه این پیاده‌روی‌های صبحگاهی را دوست داشت. درحالی‌که دستش را به دور بازویم حلقه می‌کرد آرام و بی‌صدا کنار هم قدم می‌زدیم. در خانه گفت‌وگوهایمان به کارهای روزمره محدود می‌شد. جملاتی کوتاه و ضروری، گویی هر کلامی اضافه، نظم آن فضای قدیمی را بر هم می‌زد. اما وقتی به پیاده‌روی می‌رفتیم، انگار دیواری فرو می‌ریخت. در آن لحظات، هر دو به گوشه‌های ناگفته زندگی‌مان سرک می‌کشیدیم؛ کنجکاوی‌هایی که در خانه‌ی ساکت و سرد مجال بروز نمی‌یافت، حالا در این پیاده‌روی‌ها، آهسته و بی‌شتاب به زبان می‌آمدند. او می‌دانست که من، تنها به جرم طلب حقوق انسانی‌ام، از کشورم گریخته‌ام؛ پس از ماه‌ها شکنجه و آزار در زندان‌های مخوف رژیم، ناچار به فرار شده بودم. اما او نمی‌دانست که هر روز، با هر قدمی که برمی‌داشتم، هنوز در آن لحظات مخوف گم شده‌ام؛ گویی سایه‌های گذشته با من قدم برمی‌دارند. چطور می‌شد همه‌چیز را پشت سر گذاشت؟ گاهی بدنم سنگین‌تر از روحم می‌شد، انگار زخم‌هایی که بر تنم حک شده بودند، هر روز بازتر می‌شدند. نه، این فقط درباره زخم‌ها نبود؛ بلکه درباره شکستنِ آن چیزی بود که در درونم شعله می‌‌کشید. و من فقط می‌دانستم که کارین، پس از سال‌ها فعالیت در وزارت امور خارجه و زندگی‌ای پر از ارتباطات و معاشرت، اکنون در تنهایی خود غرق شده است. با مرگ همسر و تنها دخترش، حلقه‌ی دوستان و بستگانش یکی‌یکی خاموش شده بودند، و حالا در هشتاد و دو سالگی، دیگر هیچ همدمی برایش باقی نمانده بود.

با هر قدمی که برمی‌داشتیم، صدای خش‌خش برگ‌های پاییزی زیر پاهای‌مان مانند زمزمه‌ای آرام در هوای سرد طنین می‌انداخت. نور خورشید بر روی برگ‌های زرد و طلایی درختان می‌تابید، گویی زمین با لایه‌ای از زر پوشیده شده باشد.   آفتاب با گرمای ملایمش تلاش می‌کرد سرمای هوا را نرم کند. نسیم عطر خاک و برگ‌های خیس را با خود می‌آورد. غرق در زیبایی خیال‌انگیز اطرافم بودم که ناگهان کارین ایستاد و درحالی‌که نگاهش را به دوردست دوخته بود، به‌آرامی گفت: «امروز سی و ششمین سالگرد خاموشی ابدی همسرم است.» نگاهم را به جایی که او ‌خیره شده‌ بود دوختم. آن سوی خیابان، قبرستان بزرگ همیشه آشنا زیر تابش خورشید آرام گرفته بود، جایی که هر روز از کنارش می‌گذشتیم و سکوتش را حس می‌کردیم. از او پرسیدم: «می‌خوای الآن یک گل بخریم و بریم سر قبرش؟» نگاهی به من انداخت و آهی کشید و گفت: «کاش آرامگاهش این‌جا بود» با کنجکاوی پرسیدم: «پس کجاست؟» گفت: «یه جایی تو تهران.» با تعجب گفتم: «تهران؟ همسرتون ایرانی بود؟» چند لحظه‌ای سکوت کرد و سپس با آرنجش به آرامی پهلویم را فشار داد و گفت: «بله، او ایرانی بود. هنوز خیلی چیزها رو برات تعریف نکردم، دختر کوچولو.» وقتی با این لفظ من را خطاب می‌کرد، حس خوب کودکی را در درونم زنده می‌کرد. با لبخند گفتم: «خیلی مشتاقم بشنوم، البته اگه خودت دوست داری تعریف کنی.» به پیاده‌روی‌مان ادامه دادیم و کارین گفت: «یادم هست وقتی اولین بار ازت پرسیدم اهل کجایی و تو گفتی ایرانی، فقط بهت گفتم که قبل از انقلاب 57 به ایران رفته بودم. اما نگفتم که دو سال و نیم در تهران زندگی کردم. بله، ده سال قبل از انقلاب، وقتی 26 سالم بود، هم‌سن الآن تو، بعد از پایان تحصیلات دانشگاه، کاری در سفارت سوئد در تهران پیدا کردم. یک سال از زندگی‌ام در تهران گذشته بود که با موری آشنا شدم.» با تعجب پرسیدم: «موری؟!» کارین لبخند زد و ادامه داد: «آره، همسرم. اسمش تهمورث بود، اما من و همه‌ی خانواده‌ام و دوست‌هام موری صداش می‌کردیم. تلفظ تهمورث برای خیلی‌ها سخت بود، من خودم اسمش رو موری گذاشتم.»

لحظه‌ای به فکر فرو رفت و من بی‌صبرانه منتظر شنیدن دنباله سرگذشتش بودم. طولی نکشید که کارین به صحبت‌هایش ادامه داد: «با هم به سوئد آمدیم و من او را با خانواده‌ و دوستانم آشنا کردم. دو ازدواج رسمی داشتیم: یکی در تهران، به سبک ایرانی، و دیگری در این‌جا.»

به پارک موردعلاقه‌‌ی کارین رسیده بودیم. روبه‌روی دریاچه روی نیمکت نشستیم. پرسیدم: «چند سال با هم بودید؟» با لحنی اندوهگین گفت: «در مجموع حدود ۱۸ سال با هم بودیم. به‌خاطر فعالیت‌های سیاسی موری، هرگز به ایران برنگشتیم. اما بعد از انقلاب، تنها یک بار با هم سفری به ایران داشتیم. موری دوست داشت که سه تایی به ایران برگردیم و در آن‌جا زندگی کنیم، اما من آن جو خفقان و حجاب اجباری ایران را نمی‌پسندیدم و مخالفت کردم. بنابراین، موری هر سال خودش به‌تنهایی می‌رفت.» چهره‌اش پر از غم شده بود، گره‌ای به ابروانش انداخت و ادامه داد: «پس از مدتی، او با رژیم فعلی هم درافتاد و بعدها ابراز خوشحالی‌کرد که من با زندگی در آن‌جا مخالفت کرده بودم؛ چرا که نه تنها شرایط زندگی در ایران برای بزرگ کردن دخترمان، سارا، مناسب نبود، بلکه برای خودم نیز جایی برای پیشرفت وجود نداشت.» لحظه‌ای مکث کرد و سپس درحالی‌که همچنان به روبرو خیره شده بود، ادامه داد: «موری همیشه به من می‌گفت که عشق واقعی در میان دشواری‌ها و چالش‌ها شکل می‌گیرد. او راست می‌گفت، عشق ما همیشه سرشار از چالش‌ها بود، اما در عین حال، زیبایی‌هایش نیز به ما قوت می‌بخشید. همه‌چیز خیلی زود گذشت.»

کلماتش همچنان در دل هوا می‌چرخیدند و من به عمق داستانش فکر می‌کردم. جرئتی به خودم دادم و گفتم: «و بعد؟»  او که در افکارش غرق شده بود پس از لحظه‌ای تأمل گفت: «موری در آن زمان یک فعال سیاسی بود، با ایده‌هایی بلندپروازانه.» نفس عمیقی کشید و بار دیگر به دوردست‌ها نگاه کرد. «مردی بود با قلبی بزرگ و شجاعت بی‌نظیر. همیشه می‌گفت که ما باید برای حقیقت و آزادی بجنگیم. آخرین‌بار که به ایران سفر کرد، ده سال از انقلاب گذشته بود، دستگیر شد و پس از چند ماه، اعدامش کردند.» با چشمانی حیرت‌زده و پر از پرسش نگاهم بر او ثابت ماند. «چطور با آن همه درد کنار اومدید؟» کارین نگاه عمیقی به من انداخت و سپس گفت: «ساده نبود. سال‌های سال، از فکر اینکه او را از دست بدهم، مرا از درون می‌خورد و روزی که خبر اعدامش را به من دادند، احساس کردم که دنیا به آخر رسیده. اما دوباره بلند شدم و به‌خاطر سارا، که آن زمان ۱۵ سالش بود، به زندگی ادامه دادم.» حسی سنگین بر فضای پارک حاکم شده بود، گویی در دامی از تاریخ غم‌انگیز یکدیگر گرفتار شده بودیم. «سارا چطور با این فقدان کنار اومد؟» «او هم در آن روزهای تلخ و پر از ترس و دلهره درکنار ما بود. با مرگ پدرش، داغون شد. همش افسرده، غمگین و گوشه‌گیر. تنها 42 سالش بود که بر اثر سرطان فوت کرد، آن هم پس از دو سال‌ دست و پنجه نرم کردن با این بیماری لعنتی. سارا هیچ‌وقت نه ازدواج کرد و نه بچه‌دار شد. همیشه می‌گفت دوست ندارم موجود بی‌گناهی را به‌دنیا بیارم و باعث درد و رنجش شوم. من ماندم تنها، با خاطراتی که همواره در دلم زنده‌اند.» کارین لبخندی زد و دستش را روی دستانم گذاشت و گفت: «اگه سارا در آن زمان کورتاژ نمی‌کرد الآن یک نوه همسن تو داشتم.»

طنین کلمات کارین در ذهنم می‌پیچید. هر کلمه‌‌اش کلیدی بود به دنیای تاریک و در عین حال زیبای گذشته‌اش. اشک در چشمانم جمع شد. با صدای لرزانی گفتم: «شما خیلی قوی هستی.»

دستم را فشرد و گفت: «این قدرت، محصول درد و از دست دادن‌هاست. اما باید بپذیری که زندگی ادامه دارد. و گاهی، در دل این درد، ممکن است عشق و دوستی‌های جدیدی پیدا کنیم. یادت باشه تو هم قوی هستی و با این سن کم از آن جهنم فرار کردی و تنهایی روی پاهای خودت ایستادی.»

کارین آرام از روی نیمکت نیم‌خیز شد، درجا بلند شدم و بازویش را گرفتم. باد ملایمی موهای کارین را جابه‌جا کرد، بازویم را محکم‌تر گرفت، تکیه‌گاهی برای ادامه‌ی مسیر، بدون کلام قدم‌های‌مان را به سوی خانه‌اش برداشتیم. همان‌طور که خورشید با گرمای کم‌رمقش در میان ابرهای پراکنده ناپدید می‌شد. صدای خش‌خش برگ‌ها همچنان زیر پاهای‌مان طنین می‌انداخت.

 

 

لینک دریافت پی‌دی‌اف شماره هشتم فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی/ زمستان ۱۴۰۳:

انتشار فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی سال دوم/شماره هشتم/زمستان ۱۴۰۳(دريافت فایل پی‌دی‌اف)

 

 

#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی

#سال_دوم

#شماره_هشتم

#زمستان_۱۴۰۳