خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

دوشنبه‌ها با داستان(داستان کوتاه “آینه‌ها سخن می‌گویند” به قلم افسانه دشتی)

دوشنبه‌ها با داستان

داستان‌های منتخب

به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال

 

داستان کوتاه “آینه‌ها سخن می‌گویند”

✍افسانه دشتی

 

حامد خودش را از لابه‌لای دست و پای حمید بیرون می‌کشد و غلتی می‌‌زند طرف امیر. سرما در جانش می‌لغزد و از چشمانش بیرون می‌دود. مهتابِ نیمه شب، در رختخواب امیر پهن می‌شود و در نگاه حامد قد می‌کشد. حامد بی‌هوا پهلویش را از تشک می‌کَند. دستش را ستون هیکلش می‌کند و به جای خالی امیر چشم می‌دوزد. امیر آنقدر مظلوم است که حتی شب‌ها هم به هوای اینکه کسی بدخواب نشود تا صبح تکان نمی‌خورد. همیشه طاق باز می‌خوابد. دست‌هایش را روی هم می‌اندازد و سپر بدنش می‌کند. اما حالا جای خالیش مانند گیاهی مرموز در جان حامد ریشه می‌دواند و مغزش را می‌فشارد. حامد در خانه خیز بر می دارد تا شاید با پیدا کردن ردی از امیر جای خالی او را پر کند. قدم‌هایش را سبک بر‌می‌دارد تا مبادا خواهر یا برادری زیر پایش بلغزد. طوری بی‌صدا به پشت در و دیوا‌رهای خانه سَرک می کشد که انگار وسط یک بازی کودکانه با امیر است. اما امیر خیلی وقت است که دیگر مرد شده و تلخی مردانگی طعم شیرین کودکی را از یادش برده. حس برادر بزرگتر بودن، یک آن در جان حامد شروع به جوشیدن می‌کند و او را به آن سوی دیوارهای خانه می‌کشاند. قرار بود به امیر بگوید که چقدر دلش برای کودکیشان لک زده. برای روزهایی که برادرانه پشت هم در می‌آمدند و حتی بابا هم حریفشان نبود. اما حالا انگار سال‌هاست که با هم غریبه‌اند. انگار سال‌هاست که بی‌تفاوتی میان روزهای کودکیشان ریشه دوانده و حالا مانند تنه‌ای پهن ما بین آن‌ها قد کشیده. حامد روی تراس می‌ایستد و چشمانش را دور حیاط می چرخاند. جز برگ‌های پاییزی شناور روی آب کرم زده ی حوض، چیز دیگری در حیاط نمی جنبد. البته آنقدر کوچک است که هیچ وقت تحمل جا دادن چیزهای زیادی را در خودش نداشته. حالا هم که پا به سن گذاشته، تحمل همین چهار رَج دیوار پخته و پوسیده هم برایش سنگین است. زیر زمین را هم که بابا بعد از قبول شدن امیر، با سیمان مهر و مومش کرده بود تا مبادا کس دیگری هوای خیال بافی برش دارد.

مادر از درد زانوهایش بی‌خواب شده. مانند سایه‌ای خمیده در آشپزخانه می‌لولد و به دنبال کیسه‌ی داروهایش، کابینت‌ها را باز و بسته می‌کند. هر قدر هم سعی کند بی‌سر‌ و صدا دردش را آرام کند، نمی‌تواند. صدای غیژ غیژ کابینت‌های زنگ زده با هر خُر و پف بابا مانند سمفونی‌ای در سکوت خانه نواخته می‌شود.

«مامان»

«بسم الله. جونم مرگ نشی بچه. نمی‌تونی مثل آدم بیای تو. هر کاریتون کنن آخرش هیچ کدومتون شبیه آدمیزاد نمی‌شین.»

«مامان امیر نیست.»

صدای خش‌خش کیسه‌ی داروها در گوش مامان پیچیده بود. نه صدای خودش را می‌شنید و نه حامد را. فقط سعی می‌کرد درد پاهایش را یک جوری بیرون بریزد.

« این از تو. اون از اون خواهر ورپریده‌ات. اونم از اون امیر که از اول هم شبیه آدمیزاد نبود. از همون اول هم معلوم نبود چی تو اون کله‌اش می‌گذره.»

حامد کیسه را از لابه‌لای انگشتان پوسته پوسته شده‌ی مادر قاپید و با عصبانیت گفت:

« مامان می‌شنوی چی میگم؟ امیر نیست.»

«وا، نیست که نیست. لابد واسه مستراح رفتنم باید از تو یکی اجازه بگیره.»

«مامان اصلاً تو خونه نیست. یعنی حتماً از دیشب نیست.»

مامان هیکل درشتش را که از غم باد کرده بود، پرت کرد کف زمین و نشست. پاهایش را مانند کودکی به دو طرف دراز کرد و کیسه‌ی داروهایش را گذاشت جلوی رویش.

«واویلا. یعنی کدوم گوری رفته دوباره؟ اون روزی هم که رفت اون جهنم دره، کجا بود؟، که واسه خودش کسی بشه همین جوری بی‌خبر رفت.»

حامد کنار مامان نشست. به کابینت تکیه زد و زانوهایش را بغل گرفت.

«شیراز بود مادر من. شیراز.»

مامان دست‌هایش را روی زانوهایش کشید و گفت:

« از بس هر کدومتون یه ساعتی میرین و میاین دیگه از دستم در رفتید. باباتون هم که وقتی  از سر ساختمون میاد خونه یا خیلی خسته است یا جز غر زدن به کار دیگه‌ای نمیرسه.»

امیر. اسمش امیر بود، ولی هیچ وقت نتوانست در خانه امیری کند. تا آمد به ناز کردن و ناز کشیدن برسد، یکی دیگر پشت سرش آمد. بعد از آن هم آنقدر پشت سرش آمد که با دوتای اولی، در جمعیت خانه گم شد. بابا به هوای وعده‌های دولت و به خیال اینکه روزی قرار است نانش در روغن خیس بخورد، آن قدر بچه درست کرده بود که حالا در کار خودش هم مانده بود. ته تغاری‌ها شدند دردانه‌های بابا و اولی‌ها نان بیار خانه. هر کدام رفتند پی کاری و درس و مشق را کنار زدند. اما امیر هم کار می‌کرد و هم درس می‌خواند. اما بیشتر حواسش پی درسش بود. دلش می‌خواست خودش را یک جوری از میان شلوغی خانه بالا بکشد و سلطنت از دست رفته‌اش را پس بگیرد. اما هیچ کس او را باور نداشت. بابا می گفت: «این بچه خیالاتیه. فکر میکنه با چهارتا ورق پاره می‌تونه دنیا رو بگیره.»

هر وقت امیر را کتاب به دست می‌دید کفری می‌شد و با چشم غره‌ای می‌گفت: «بخون. بخون ببینم کجاها رو می‌گیری.» بعد مادرِ بچه‌ها را می‌بست به باد فحش که سر این یکی چی خوردی که خیالات برش داشته و جز مفت خوری کاری بلد نیست.

دو قلوها هم که دخترهای ته‌تغاری بابا بودند می‌زدند زیر خنده و برای امیر شکلک در می‌آوردند. انگار که اینجوری سلطنتشان تا ابد پا‌ برجا می‌ماند. از همان روزها به بعد امیر بیشتر اوقات می‌چپید زیرزمین و آرزوهایش را لابه‌لای کتاب‌هایش ورق می‌زد. بابا هم دیگر کاری به کارش نداشت. انگار که از او نا‌امید شده باشد. انگار هیچ کس دیگری هم کاری به کارش نداشت. هیچ کس در خانه سراغش را نمی‌گرفت. انگار امیر تافته‌ی جدا بافته شده بود. خلق و خویش دیگر به آن خانه و اعضایش نمی‌آمد. آخر شب‌ها می‌آمد و صبح‌های زود بی‌سر و صدا می‌رفت زیرزمین. گهگاهی هم سر سفره پیدایش می‌شد. مانند شبحی شده بود که  فقط در خانه می‌چرخید و هیچ کس او را نمی‌دید. آنقدر صبح‌های زود رفت زیرزمین و آخر شب‌ها برگشت که کنکور قبول شد. بابا را دعوت کردند مدرسه اما نرفت. گفت: «اینا واسه من نون و آب نمیشه.» دوباره آن روز مامان تا می‌شد، فحش خورد.

امیر رفت دانشگاه شیراز تا برای خودش کسی شود، بی‌خبر و بی‌خداحافظی. لیسانسش را گرفت. فوقش را هم گرفت و بعد از سال ها برگشت به خانه‌ای که هیچ کس منتظرش نبود. به قول بابا یک نان خور کمتر، بهتر. انگار کامل فراموش شده بود. قبل‌تر وجودش خیلی رنگ و لعابی در خانه نداشت. اما انگار حالا کمرنگ‌تر هم شده بود. مامان هر چه فکر می‌کرد نمی‌توانست چیزی از این بچه به یاد بیاورد جز بد و بیراه‌هایی که شوهرش نثارش می‌کرد. بابا هر وقت از جای دیگری دلخور می‌شد، سر امیر خالی می‌کرد. انگار یکهو یادش می‌آمد که امیر همانی نشده که بابا دلش می‌خواست. وقتی می‌افتاد به بد و بیراه گفتن تا از تمام گرفتاری‌های زندگی خالی نمی‌شد، ول کن نبود. هی می‌گفت و می‌گفت. گهگاهی هم چایش را هورت می‌کشید و سکوت می‌کرد. اما انگار دوباره چیزهایی یادش می‌آمد و دوباره سُر می‌خورد روی کلمات. امیر که همان اول معرکه، از گوشه و کناری راهش را می‌کشید و می‌رفت زیرزمین. مامان می‌ماند و ترکش‌هایی که در غیاب امیر دامن گیرش می‌شد.

امیر همان روزی که برگشت با ذوق مدرکش را داد دست بابا. بابا همان طور که به پشتی لم داده بود، با چشمانی تنگ کرده مدرکش را چند بار بالا و پایین کرد. طوری که انگار خیلی سواد دارد. بعد دستی کشید به ریش‌های جو گندمی که یکی دو هفته‌ای بود نتراشیده بود، سری جنباند و با پوزخندی آن را باد داد وسط هال و گفت: «زهی خیال باطل.»

مدرک مهندسی برق امیر افتاد جلوی مامان. مامان با لبی گاز گرفته، سرش را نرم جنباند و زیر چشمی به بابا نگاه کرد. بابا آنقدر اوقاتش تلخ خیال پردازی‌های امیر بود که فقط می‌شد زیر چشمی نگاهش کرد. انگار امیر را آورده بود که فقط کمک خرجش باشد. باقیش مهم نبود که خود امیر چه می‌خواهد. بابا باز هم کاری به کار امیر نداشت. برای مرد عیال باری مثل او هیچ کاغذی بیشتر از اسکناس‌های آبی و صورتی ارزش نداشت.

اما امیر حتی یک ذره هم احساس ناامیدی نکرد. هنوز هم سرش را بالا می‌گرفت. فکر می‌کرد هنوز هم فرصت دارد تا سلطنت ربوده شده‌اش را برگرداند. فکر می‌کرد با این مدرکش می‌تواند دنیا را زیر و رو کند. فکر می‌کرد با این مدرکش می‌تواند خودش و خانواده‌اش را از منجلاب فقر بالا بکشد تا بیشتر دست و پا نزنند. فکرمی‌کرد کسانی هستند که بیشتر از بابا به آرزوهایش اهمیت بدهند.

اولین روزی که رفت دنبال کار، از خودش مطمئن بود. از چیزهایی که در دانشگاه یاد گرفته بود. از نمره‌هایی که گرفته بود. آنقدر سختی کشیده بود که پوست کلفت شده بود. در شیشه‌ی بقالی محل به خودش نگاه کرد که مانند توپی دو لایه در سرازیری افتاده بود. اما چند روز بعد وقتی از چندمین مصاحبه کاری‌اش برمی‌گشت خانه و سر بالایی را بالا می‌آمد، حالش با آن روز فرق می‌کرد. ناامید و سر خورده شده بود. هر چه سعی می‌کرد امید رو به قبله اش را احیا کند، نمی‌توانست. مدام صدای مصاحبه‌گر در سرش می‌پیچید. انگار که از یک گوشش بیرون می‌رفت و دوباره از آن گوشش برمی‌گشت و در سرش فریاد می‌زد.

«متأسفانه امتیاز شما به حدی نمی‌رسه که به گروه ما ملحق بشین. شما امتیاز سهمیه‌های لازم رو کم دارین. هستند افرادی که در این مورد امتیاز بالاتری از شما می‌گیرن.»

تصویر خوش و بش مصاحبه‌گر با پسرکی که از سر و وضعش معلوم بود فرسنگ‌ها در این زندگی از امیر جلوتر است، از جلوی چشمانش کنار نمی رفت. انگار در تمام مسیرش تا خانه با او هم قدم شده بودند.

«حله. به بابا سلام برسون.»

انگار همان جا بود که یک لایه‌ی دیگر از وجود امیر پر کشید و رفت. این بار خودش را به وضوحی که آن روز صبح در شیشه‌ی بقالی دیده بود، نمی‌دید. چیزی کمرنگ‌تر از آن شده بود.

امیر هر روز سرازیری حصارک را می‌گرفت و می‌رفت دنبال کار. هر وقت که بر می‌گشت جلوی بقالی حاج علی می‌ایستاد و به تکه‌هایی که از او رفته بود، خیره می‌ماند. حاج علی هم هر بار که به امیر چشم می‌انداخت مثل بابا سری می‌جباند و ریشخندی می‌زد. امیر هر بار به تصویر خودش در شیشه‌ی بقالی چشم می‌دوخت و با دیدن پوزخندهای حاج علی بیشتر سر خورده و کفری می‌شد. مدام با خودش فکر می‌کرد این همه دانشجو کجا قرار است بودجه‌هایی را که دولت خرجشان کرده، پس بدهند. اگر قرار باشد فقط یک برگه کاغذ بچپانند قاطی باقی وسایلشان، پس چرا این همه اسکناسی که بابا برایشان از صبح تا شب سگدو می‌زند، خرجشان می‌شود. یعنی یک ورق کاغذ جوهر دیده این همه می‌ارزد؟!

امیر باز هم صبح‌ها سرازیری را می‌گرفت و در دل شهر فرو می‌رفت. نمی‌خواست قبول کند که بابا از هر کسی بیشتر می‌فهمد. اما هر شب رنگ و رو رفته‌تر از قبل بر می‌گشت خانه. شیشه‌ی بقالی برایش شده بود مانند آینه‌ای که هر روز قسمت‌های به جا مانده از او را نشانش می‌داد. قسمت‌هایی که دیگر خیلی از آن‌ها نمانده بود.

امیر یک صبح سرد پاییزی از خانه زد بیرون. قبل از رفتنش، نگاهی به پشت سر کرد و با صدایی گرفته گفت: «خداحافظ.»

اما هیچ کس به او نگفت خدا به همراهت. امیر سرازیری را گرفت و قل خورد پایین. جلوی بقالی ایستاد و به شیشه چشم دوخت. فقط تصویر چند گونی برنج در شیشه پیدا بود که بابا سال‌ها پیش خوردنشان را منع کرده بود.

 

لینک ارتباط با‌ دبیر داستان جهت ارسال آثار:

https://t.me/s54_est

 

#داستان_کوتاه

#آینه‌ها_سخن_می‌گویند

#افسانه_دشتی

#سودابه_استقلال

#داستان_‌های_منتخب_در_سایت

#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماه‌گرفتگی