خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

دوشنبه‌ها با داستان(داستان کوتاه “نیزارها” به قلم‌سهیلا فرزاد)

دوشنبه‌ها با داستان

داستان‌های منتخب

به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال

 

داستان کوتاه “نیزارها”

✍سهیلا فرزاد

 

با سرعت به طرفِ گورستان می‌دَوم. از کنار مردمی که با تعجب نگاهم می‌کنند، رد می‌شوم! مچ پای راستم به سمت بیرون می‌پیچد و پایم درون سندل کج ‌می‌شود. اما چه اهمیتی دارد؟ باید زودتر بِرسم. چرا وقتی وارد کلینیک شدم کسی چیزی نگفت؟ پیاده‌رویِ آشنا، مغازه‌های آشنا، مغازه‌دارها … از کنارشان  به سرعت می‌گذرم. اما تا حالا ندویده‌ بودم! اصلاً به یاد نمی‌آورم! راستی چه کسی به من گفت؟ پیرزن نبود!؟ پس برای همین سراسرِ ساختمان را با پارچة سیاه پوشانده بودند. ولی من بدون اعتنا به آن، بدون خواندن نام کسی یا جمله‌ای مشخص به مطب رفتم! پرده‌های سیاه همیشه بودند!

روپوش سفیدم را پوشیدم. کفشم را با سندلِ سفید طبی عوض کردم، روی صندلی لم دادم و منتظر اولین مریضم ماندم. سومین مریض، یک پیرزن بود که فقط زیر لب دعا می‌کرد و صلوات می‌فرستاد و یا با تعجب الله‌ و‌اکبر می‌گفت. اصلاً شبیه مادر بزرگ نبود! پیرزن مرا دعا می‌کرد که مداوایش می‌کنم. خدا را شکر می‌کرد که حالش دارد خوب می‌شود و برای مردی که شهید شده ‌بود صلوات می‌فرستاد و می‌گفت، حیف؛ چه قدر جوان بوده؛ چند تا هم بچه داشته و همین حالا هم دارند تشیع‌اش می‌کنند. می‌گفت، خدایا چرا هیچ وقت جنگ تمام نمی‌شود!

قرار اولین چای صبحم، همیشه ساعت ده بود. دیگر منشی کسی را راه نمی‌داد؛ تا اسماعیل چایم را بیاورد و برود. می‌دانست با اسماعیل در مورد خانواده‌اش حرف می‌زنم. آخر همه‌ خانواده‌اش بیمار‌ من بودند. روزهای اول، چای بهانه‌ای برای حرف زدن بود. مانند دو غریبه که می‌خواهند سرِ گفت وگو را باز کنند و اول از آب و هوا حرف می‌زنند؛ ما ابتدا، گفت‌و‌گو را از خانواده اسماعیل شروع می‌کردیم. داشتیم یاد می‌گرفتیم که چه گونه در کلینیک ارتباط برقرار کنیم. هنوز ده دقیقه به زمان استراحتم مانده ‌بود! پیرزن به من تسلیت گفت و رفت.  من، هاج و واج  به منشی که در ِاتاق را باز گذاشته‌ بود و دست‌هایش را در هم می‌‌پیچاند نگاه کردم!

به زنی زنبیل به دست که از کنارم می‌گذرد تَنه می‌زنم. به نظرم زنبیل از دست زن می‌اُفتد. بد و بیراهی به گوشم می‌رسد که باد می‌بردش! آیا جانِ یک انسان در مقابل زنبیلی که چند گوجه فرنگی و خیار و پیازش می‌ریزند و در پیاده رو سرگردان می‌شوند، با ارزش‌تر نیست؟ راستی کدام جان! جانِ ساره‌ای که می‌دود یا اسماعیلی که دیگر جان ندارد؟ باز هم پای راستم می‌پیچد. قوزکم درد می‌کند … باید از عرض خیابان بگذرم!

دستم را روی گوشی تلفن درون جیبم فشار می‌دهم. ترافیک روان است و ماشین‌ها با سرعتی متوسط می‌روند. اما کسی به خاطر من ترمز نمی‌کند! به گوشی نگاه می‌کنم نزدیک ده است. یعنی اسماعیل دیگر ساعت ده صبح  برایم چای نمی‌آورد؟ دیگر نمی‌بینمش!؟ دیگر نمی‌تواند بگوید:« ساعت یازده هم … براتون فقط آب جوش میارم خانم دکتر … قهوه دارید یا بگیرم!؟»

چه قدر زود رفتی اسماعیل! بیش‍تر از دو هفته است که رفته‌ای سفر؛ اما نگفتی کجا ! کسی از افراد کلینیک هم چیزی نمی‌دانست! اصرار کردم که بدانم، اصرار کردم که اگر به پول نیاز داری بگو. گفتم:« پس زن و بچه‌هات چی؟ پنج تا بچه و یه زن دست تنها را رها می‌کنی که چی!؟» اما تو گفتی:« زنم روستاییه خانم دکتر و حسابی از پس همه چیز بر میاد. خدارو شکر یه پولی هم دستم اومده!»

دختر بزرگت، فقط پانزده سال دارد و دبیرستان می‌رود، بعد دختران سیزده ساله و ده ساله و  هفت ساله‌ات. آخرینش، امید چهار ساله‌ات است… عشق و امیدت اسماعیل! راستی انسیه چه می‌شود که از دو سال پیش بیمار من بود و نمی‌خواست دیگر باردار شود؛ چون دیگر بس‌َش بود؛ بچه‌ها خسته‌اش کرده‌ بودند؛ عشق تو خسته‌اش کرده‌ بود… چه قدر از من جوان‌تر است او!

فرستادمش پیش دکتر زنان و زایمان. می‌گفت کارش فقط شستن و پختن و روفتن خانه‌ی خودش و دیگران است ولی از بچه‌گی دلش می‌خواست دکتر شود، مثل من… من! هر بار که می‌گفت:« خانم دکتر این اسماعیل، شوهرم، عاشقم شد و به اصرار منو گرفت، فقط پونزده سالم بود.» دلم  هُری می‌ریخت پایین!

– حالا چند وقتیه که آمدیم شهر تا بچه‌ها در مدرسه‌های خوب درس بخوانن و بعد کلاس‌های تقویتی برن و دانشگاه قبول بشن. بعد دکتر بشن… همه باید دکتر بشن خانم دکتر، مثل شما !

– مثل من؟

– بعله مثل شما. امکانات دارین شما تو این شهرها، خُب ما هم آمدیم از این امکانات استفاده کنیم دیگه!

آمده بودید شهر، شهری با امکانات اسماعیل! آمده ‌بودی کلینیک ما و قهوه‌چی شده ‌بودی! گفتی پولی به دستت رسیده و چشم‌های سبزت مثل زیتون‌های روستا‌یت برق ‌زد!

صدای بوق ماشینی مرا به خیابان بَر‌می‌گردانَد و بد و بیراهِ زنی را می‌شنوم که سوار ماشینی سفید و بزرگ است. از بین چند ماشین تلوتلوخوران می‌گذرم. پایم داخل جوی می‌رود. آب باران چند روز پیش با لجن ته جوی وارد سَندل راستم می‌شود. حالا پای لیز و لغزنده‌ام درون سندل می‌رقصد … آیا بدون اسماعیل می‌توانند دکتر شوند؟ انسیه که درآمد زیادی ندارد و فقط قوت روزانه را به خانه می‌برد! باید تندتر بدوم؛ عرق کرده‌ام! چشمانم مانند حیوانی وحشی و خسته از گریز درشت شده و عرق از زیر مقنعه‌ی سفیدم راه افتاده‌ است. به چهار راه رسیده‌ام. از کلینیک تا در ِگورستان، فقط پانزده دقیقه پیاده‌روی‌ست. پس چرا نمی‌رسم؟

اولین بار که فنجان آب جوش را روی میزم گذاشتی و رفتی کنار در ایستادی، نگاهت کردم اسماعیل. با دقت به موی بور و ریش روشنت نگاه کردم. چشم‌هات سبز بود و براق مثل زیتون. فکر کردم شاید یک مرد اروپایی قهوه‌چی کلینیکِ ما شده و خنده‌ام گرفت. بلند خندیدم. سرخ شدی؛ در را باز کردی و گفتی، با اجازه و رفتی بیرون. دو چشم سبزت همچون رودخانة  لجنیِ سیاهی که کمی آن سوتر از کلینیک در جریان است و ماهی‌هایش هی می‌میرند، باز در ذهن و خیالم رسوب می‌کند. گاهی نگاهت غمگین می‌شد اسماعیل! چرا هیچ وقت توجه نکردم؟

چهارراه شلوغ است. بوق ماشینی، باز به خود می‌آوَردَم. نفس نفس می‌زنم. سینه‌ام بالا و پایین می‌رود. کنار چند عابر می‌ایستم تا چراغ سبز شود. قلبم تند می‌زند. بیهوده سرک می‌کشم. دنبال چه هستم؟

از چراغِ قرمز، مانند زخمی تازه، خون می‌چکد. چرا تمام نمی‌شود‌! در ِگورستان را می‌بینم. دری بزرگ که همیشه باز است و اطرافش پر از گل. می‌خواهی برایت گل بخرم اسماعیل؟

گفته بودم هر روز روی میزم گل‌های تازه بگذار و تو مبهوت مطبم شدی که از گل‌ها و عکس‌های بچه‌هایی که مداواشان می‌کنم پُر است. بچه‌های نداشته‌ام! یا بچه‌هایی که می‌توانستند خواهرزاده‌ها و برادرزاده‌‌های نداشته‌ام باشند. عکس بچه‌های خودت را هم روی دیوار دیدی و لبخند زدی. ولی می‌دانستی که  من فقط با عکس روی میزم که در قاب خاتم است حرف می‌زنم. پدر… با لباس افسری نیروی دریایی، که از  حالای من هم جوان‌تر است. با همان جوانی عکسش در قعر نیزاری در شبه جزیره‌ی فاو مدفون شده!

مادر همیشه از همان روزهایی که پدر مفقود شده ‌‌بود؛ از وقتی جنینی چهار ماهه بودم؛ تا چند سال پیش که پلاک پدر برگشته ‌بود؛ مدام برایم قصه می‌گفت. گوشم با قصه‌ها و غصه‌های مادر آشنا بود اسماعیل!

حالا زنی در آستانه‌ی میان سالگی هستم که دیگر قصة خودم را دارم و باید باورش کنم! قصه‌ای از همان جنس، از همان جنگ و از همان مردان. اما قصة تو را به که می‌توانم گفت اسماعیل؟ آیا سرنوشتی که  مادربزرگ می‌گوید، همین است؟ آیا باور کردنی‌ست؟ زنی بی‌پدر‌، بی‌‌خواهر و برادر، بی‌همسر، بی‌فرزند تا کی می‌تواند تنها بماند! آیا تقدیر همین است که اطرافیانم مدام از آن دم می‌زنند؟

به درِ گورستان رسیده‌ام. می‌ایستم. نفس نفس می‌زنم. می‌دانم باید به کدام سمت بروم. دربان کلینیک به من گفته‌ بود، داریم می‌ریم گلزارِ شهدا خانم دکتر، شما هم … دویدم و بقیه را نشنیدم.

پلاک پدرم هم همان جا دفن است!  بیچاره مادر که همیشه دلش می‌خواست دستِ‌کم، کمی از لجن‌های شبه جزیره‌ی فاو را آن جا دفن کند شاید که چیزی از گوشت و پوست و موی پدرم در آن گیر کرده‌ باشد. و خوب، این نشانی از مردی بود که دوستش داشت!

مادربزرگ یادم داده‌ بود در آستانِ گورستان بایستم؛ دست راستم را روی سینه بگذارم و برای آمرزش روح رفته‌گان سوره‌ی حَمد بخوانم و سه بار صلوات بفرستم!!! یادم نمی‌آید چند ساله بودم آن وقت؛ چون همه را یک بازی برای ورود به گورستان می‌دانستم! مادربزرگ نمی‌داند من همیشه، از همان کودکی، دو بار حَمد می‌خوانم و هرگز به هیچ‌کس، حتا به اسماعیل هم نگفته‌ام که یکی را فقط مخصوص پدر می‌خوانم!

هنوز بر آستانه گورستان ایستاده‌ام. قلبم امان نمی‌دهد. گرمم شده. دلم می‌خواهد مقنعه را بردارم و کمی هوای خنک به گوش‌ها و گردنم برسد. ای کاش صبح  موهای آویخته بر شانه‌ام را  بافته و در هم گره‌شان زده بودم! از همین جا شلوغی جایگاه شهدا را می‌بینم. نه مادر بزرگ! حالا وقت خواندن سوره حَمد و فرستادن صلوات نیست! باید بدَوَم.

وقتی کنار رودخانه قدم می‌زنم، ناخودآگاه دنبال پدر هستم اسماعیل! همه مردم شهر می‌دانند که پدرم را در آب‌های فاو از دست داده‌ام. اما برایم فرقی نمی‌کند، گویی هر تالابی، یا ماندابی، هر رودی یا همین رودخانة سبزِ لجنی نزدیک محل کارم … آب‌های شبه جزیره‌ی فاو است. منتظرم روزی، سر پدرم از همین رودخانه لجنی بیرون بیاید؛ کلاه غواصی‌اش را درآوَرَد و صدایم بزند:« ساره! »

نامم را که شنیدم برگشتم. دنبالم می‌گشتی اسماعیل… برای اولین بار نامم را گفته بودی! با خنده زیر بازویت را گرفتم و گفتم: «دارم پیروز می‌شم اسماعیل.» پرسیدی:« پیروزِ چی؟»

–        پیروز ِجنگ برای داشتنِ تو!

ابروهایت را بالا بردی و چشم به آب‌های خلیج دوختی. روی عرشة لنج  قدم می‌زدیم و برای دلفین‌های زیبا  که نزدیک ما شنا می‌کردند، دست تکان می‌دادیم. بلند گفتم:« آهای دلفین‌ها، شاید تکه‌هایی از بدنِ پدرم تا این جا‌ها اومده باشه شاید به خورد جلبکی رفته باشه و شما‌ها خورده باشیدش و حالا منو شناسایی کردین!»

از درک این موضوع عاجز بودی اسماعیل! از این آرزو که لحظه‌ای پدرم را حس کنم! به من نگاه ‌کردی، شاید با انسیه مقایسه‌ام می‌کردی. آیا اصلاً مقایسه کردن را بلد بودی؟ فقط اطاعت امر می‌کردی. برای رسیدن به پول و رفاه خانواده‌ات هیچ کاری بلد نبودی که انجام دهی. صبح‌ها آبدارچی بودی و بعد از ظهر‌ها تا آخرهای شب راننده. اما من، هیچ چیز از تو نمی‌خواستم! از اصرارم برای با هم بودنِ‌مان ترسیده بودی! آیا به راستی عاشقت شده ‌بودم؟

روی عرشة لنج، لحظه‌ای دلتنگ دخترانت و امید کوچکت شدی و اعتراف کردی که دلت می‌خواست آن‌ها هم این جا بودند و از دیدن دلفین‌ها حظ کنند. اما از انسیه نگفتی مبادا من برنجم. ولی با درآمد یک آبدارچی کلینیک و سه تا کیسه برنج سهمیه از شالیزار خانوادگی وچند دبه زیتون نشکسته از باغ‌های زیتون روستایت و غروب‌ها روی پراید کارکردن، حتی پول بلیت خودت را هم نمی‌توانستی بپردازی! زیر چشمی نگاهم می‌کردی. حتما فکر می‌کردی برای چه می‌خواهمت؟ می‌دانستی چند آقای دکتر هم پیِ من بودند. حتی همان شب به یک مهمانی بزرگ دعوت بودم! ولی آنجا، روی عرشة یک لنج تفریحی در آب‌های خلیج فارس با تو و دلفین‌ها وقت می‌گذراندم. نکند خودم را به تو تحمیل کرده ‌بودم؟ راستی برای چه می‌خواستمت؟

اگر شهریة کلاس‌های تقویتی ریاضی و زبان دو تا از دخترها را داده‌ بودم یا بسته بسته لباس و خوراکی برای بچه‌ها می‌خریدم فقط برای این بود که نگران‌شان نباشی اسماعیل! اما گفتی انسیه، زن قوی و خوش بنیه‌ی روستایی‌ات مشکوک شده و می‌گوید، دیگه داره فضول زندگی ما می‌شه‌ها…! مگه ما گداییم که برامان چیز می‌فرسته؟ با سادگی و خلوص همه را برایم می‌گفتی. من فقط می‌خندیدم و از این بازی لذت می‌بردم.

به جمعیت سیاه‌پوش رسیده‌ام. خودم را با مانتوی سفید در میان آن‌ها چون تکه‌ای گچ بر تخته سیاه  می‌بینم. نمی‌خواهم کناری بایستم. نمی‌توانم! جمعیت را با دست‌هایم کنار می‌زنم؛ دریایی سیاه شکافته می‌شود تا من از آن عبور کنم و به گودالِ تازه کنده شدة گور برسم!

انسیه با چادری افتاده بر دوش، در میان دخترانش، کنارِگودالِ خیس، روی خاک‌های سیاه نشسته. همه گریه می‌کنند. شاخه‌ای شمعدانی سرخ روی لبه‌ی گورِ خالی می‌گذارم.‌ از گور چه کسی کنده‌ بودَمش؟ یادم نمی‌آید! کسی به عربی نوحه می‌خوانَد. صدای دسته می‌آید. دوباره دریای سیاه شکافته می‌شود و گروه عزاداران حسینی سینه‌زنان می‌آیند. آن‌ها برای شهیدِ مدافعِ حرم سینه می‌زنند!

خشک می‌شوم. تابوتت مقابل نگاهم است. رویش پرچم ایران کشیده‌اند. به نشانِ الله‌ واکبر روی پرچم زل می‌زنم. تابوت خالی پدر هم با همین پرچم پوشیده شده ‌بود. حتی نشانِ الله‌واکبر هم همان است! آیا اشتباه می‌کنم؟ می‌دانستم تابوت پدر خالی نیست. می‌دانستم پلاکِ گردنش در آن است. رفتم پیش مردی که کنار گور ایستاده بود و همه را هدایت  به کاری می‌کرد. می‌شناختمش! گفتم:«حاج آقا می‌شه پلاک پدرم رو به یادگار بردارم؟» … چه نگاهی به من کرد! گویی دیوانه بودم! شاید هم هنوز صغیر به نظر می‌رسیدم!

– خانوم دکتر این چه حرفیه می‌زنید؟ ناسلامتی شما تحصیل کرده‌ این مملکت‌اید. به والله از شما توقع نداشتم. استغفرالله…!

– حاج آقا پلاک پدرم حق منه.

– عجب…! این قانون جنگه خانوم دکتر، پلاک باید به نشانه‌ی شهید ما دفن بشه. تابوت خالی رو که دفن نمی‌کنند. هر چیزی قانونی داره… الله ‌و‌اکبر…! شهدا از گرانبهاترین میراث جامعه هستند. باید آنها را قدر بدانیم خانوم دکتر عزیز… باید بهشون احترام بذاریم… خدا روح شهدای عزیز ما رو با روح شهدای کربلا محشور بفرماید… بلند بگو آمین!

دهانم خشک شده و چشم‌هایم دو دو می‌زند. شاید بتوانم از میان عرق پیشانی‌ که در چشم‌ها می‌چکد و اشکی که خودش می‌جوشد، یک بار دیگر صورت بی‌جانت را ببینم اسماعیل. دلم می‌خواهد نامت را فریاد بزنم! نمی‌توانم. نه، نمی‌توانم. شاید تو حق من نبودی!

دو هفته پیش گفتی یک ماموریت یک ماهه داری و انشاالله وقتی برگردی از خجالت خانم دکترت درمی‌آیی و رفتی! چرا نگفتی کجا می‌روی اسماعیل؟ صدای سینه‌زن‌ها و حسین حسین گفتن‌شان چه ریتم آهنگینی دارد. نا‌خواسته تاب می‌خورم و با آن‌ها دم می‌گیرم… .

… تو و پدر را می‌بینم اسماعیل… در نیزار سنگر گرفته‌اید … می‌خندید… وای… وای … هردوی شما را خوب می‌بینم… این طوری که دشمن شما را می‌زند! …  باز هم که پدر صورت ندارد؟  به چپ یله می‌روم… به راست برمی‌گردم… تاب می‌خورم… تاب می‌خورم… .

پدر هرگز صورت ندارد. هرگز! در خواب و بیداری، در رویا‌ها و کابوس‌هایم، پدر بی‌صورت است. مادر از این صفت بدش می‌آید. پدرِ همیشه در عکس، کلاهِ سفیدِ افسری بر سرش است و چشم‌هایش از زیر سایة لبة کلاه به من نگاه می‌کند.

… آه پدر هنوز میان نیزارها است! … پدرجان کلاهت را بردار… چرا صدایم درنمی‌آید… نشانه می‌گیرنَت… می‌زنند تو را … می‌کُشند تو را … صدایم را نمی‌شنود … اسماعیل سر پدرم را بِکش پایین … چرا تو و پدر به من می‌خندید؟… جنگ که خنده ندارد اسماعیل! … شاید می‌خواهی برامان بخوانی با آن صدای خوشت! آی … باز این چه شورش است که در خلق عالم است… باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم …؟ من هم دنبال جوابش هستم اسماعیل!… واقعا این چه شورشی است که جهان را در برگرفته ؟… ولی حالا چه وقت نوحه خواندن است اسماعیل؟ دشمن در کمین شماست!

دستی تکانم می‌دهد و می‌گوید:« خانم دکتر چرا این جا نشستید؟ لب گور خطرناکه!»

مردی که می‌شناختمش، با عتاب همه را از لبة گودال دور می‌کند! چند نفر با سرعت طنابی به دور گودال می‌بندند. منشی کلینیک کشان‌کشان عقب‌تر می‌‌بَردَم و می‌گوید:« الهی بمیرم براتون … می‌دونم دست خودتون نیست، حتما یاد پدر شهیدتون افتادید؟»

آب از جزیرة چشم‌هایم سرازیر می‌شود. به منشی تکیه می‌دهم و به تابوتی که بالای گودال گور، در آسمان معلق است نگاه می‌کنم! زنی جیغ می‌کشد. او همسرش را می‌خواهد. دخترکانی جیغ می‌کشند… پدرشان را می‌خواهند. ولی من؟… حتما از خفه‌گی و درد بی‌درمان خواهم ترکید!

… سرم داغ است… پدر آن سوی پلِ شناور است … کلاهش را با دست‌های‌ بسته به هم، بر‌می‌دارد … طنابش پوسیده شده … رد طناب بر دست‌های پدر دستبند شده … دست‌ها به هم چسبیده… طناب با دست‌ها اُخت شده… کلاهم را نگه دار ساره … آه پدر نام مرا می‌داند! … اما دستش به من نمی‌رسد… نمی‌دانستم به دنیا آمدی ساره جان… خودم را دراز می‌کنم به سمت دست پدر… سی و هفت سال است که به دنیا آمده‌ام پدر … چرا دستت این قدر کوچک است ساره؟ چرا بزرگ نشدی؟… کلاه افسری‌اش از نوک انگشت‌هام سُر می‌خورد روی پل شناور … راستی چرا این قدر کوچکم! … کلاه می‌اُفتد درون آب … باد می‌وزد … کلاه قایقی سفید می‌شود با لبه‌های سیاه … باد هفت روزه می‌بَردش … تاب می‌خورد… از نگاهم دور می‌شود …گم می‌شود!

– بیچاره آقا اسماعیل… چه زود شهید شد! فقط دو هفته اون جا بود. هیچ کس نمی‌دونست خانم دکتر! مرخصی گرفت و رفت. دیروز خبرش رو دادند. رفته بود سوریه … جزو مدافعان حرم بود… بیچاره زن و بچه‌هاش!

… مردی پشت سر تو و پدر ایستاده اسماعیل … نیمی از دشداشة سفیدش را می‌بینم … بر سرش دستاری سفید و سیاه … مرد، گویی دیوانه! … دندان‌هایش زردش… دنبالة دستارش رقصان در باد … ناگهان برق چاقویی … سرت روی آب است اسماعیل … باز این چه شورش است؟ … قایق روی آب می‌چرخد… دست‌های بسته‌ی پدر به قایقِ کلاه نمی‌رسد … غواصی اسیر گرداب شده !…  بادِ هفت روزه می‌وزد هنوز … دایره‌هایی با یک مرکز بر آب می‌چرخند … باید دست‌‌های پدر را بگیرم … دست کوچکم را دراز می‌کنم … باید طناب را بکشم … باید دست‌های پدر را از طناب پوسیده رها کنم… من می‌توانم بازش کنم … سر بریده‌‌‌ی تو به دستم می‌رسد اسماعیل… باز این چه عزا و چه ماتم…؟ دیگر نمی‌خواهم چیزی ‌ببینم … همه جا آب است … تا گلویم بالا آمده … آب … سرخ و سبزِ لجنی … جیغ می‌زنم!

چشم‌هایم را باز می‌کنم. تابوت به سمتِ گودال پایین می‌رود. قلبم چه تند می‌زند. سال‌ها بی‌پدر بودم … و حالا مانندِ مادر شده‌ام. اسماعیل هم مانندِ پدرم به آن سوی حیات رفته ‌است!

خیلی حرف‌ها هست که هنوز نزده ‌بودیم اسماعیل … از خیلی کوچه‌ها گذر نکرده‌ بودیم… چه قدر کافه نشان کرده‌ بودم اسماعیل… بدون تو، دیگر هرگز چای نخواهم نوشید!

… میان نیزار ایستاده‌ام … قایقی کوچک روبرویم تاب می‌خورَد… پاهایم در لجنی نرم فرو می‌رود … درون قایق زنی نشسته … زنی که تاب می‌خورد… زنی که قایق را تاب می‌دهد … زنی که منم … آرام … صبور … یتیم … به کلاه پدر نگاه می‌کنم که آب می‌بردش … باد هفت روزه می‌وزد … میان نیزارها تاب‌ام می‌‌دهد … به خودم نگاه می‌کنم … به آبِ سرخ و سبزِ لجنی … دردی در من رسوخ کرده… و می‌دانم که دیگر هیچ کسِ تو نیستم اسماعیل!

 

لینک ارتباط با‌ دبیر داستان جهت ارسال آثار:

https://t.me/s54_est

 

#داستان_کوتاه

#نیزارها

#سهیلا_فرزاد

#سودابه_استقلال

#داستان_‌های_منتخب_در_سایت

#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماه‌گرفتگی