خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

دوشنبه‌ها با داستان (داستان کوتاه ” کلاغ ” به قلم پینار خواجه‌‌دولت‌آبادی)

دوشنبه‌ها با داستان

داستان‌های منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال

داستان کوتاه ” کلاغ ”
✍️پینار خواجه‌‌دولت‌آبادی

 

“اگر بخواهم یک مرده را در جنگل پیدا کنم، ممکن است احساس ناراحتی کنم، اما در عین حال نگران می‌شوم و احتمالا به دنبال علت مرگ میگردم تا مطمئن شوم نفر بعدی من نیستم.” _کائلی سوئـیفت

‘کلاغ’

پرهای سیاه به آرامی کفِ آسفالت خیابان و روی برف می‌نشستند؛ کلاغ‌ها شبیه جمعیتی گرد آمده در یک کارناوال به سمت محل غذا هجوم می‌بردند.
این یک گردهمایی گروهی دیگر بود، در یک مرکز دفن زباله. نور خورشید به آرامی دانه های سفید برف را آب می کرد. هوا آنقدر سرد بود که تا مغز استخوان را می سوزاند.
کلاغ‌ها پیاپی روی تپه‌های زباله می‌نشستند، با چشم‌های سیاه و مرموزشان به اطراف خیره و گردنشان را هر چند وقت یک‌بار به اطراف می‌چرخاندند.
آنها در جستجوی غذا بودند، به دنبال هر چیزی برای بلعیدن. بعضی از آنها شروع به خوردن پسماند غذا‌ها و بعضی دیگر موش‌ها و حشرات را شکار می کردند.
درحالی که صدای گوش‌خراشِ کلاغ‌ها سکوتِ وهم‌آور صبحگاهی را می‌شکست، موش‌ها و حشرات به دنبالِ جان‌پناهی برای ادامهٔ زندگیِ نه‌چندان مشئوفشان می‌گشتند.
ناگهان صدای ناهنجار و دهشتناکی فضا را تکان داد. کلاغ‌ها از شکارچی به طعمه‌های هراسان تبدیل شده بودند؛ آنها با وحشتی رقت‌انگیز به اطراف پراکنده می‌شدند.
مردی لاغر اندام با قدی نسبتاً بلند و بالاپوشی که انگار از پوستِ خرس درست شده باشد، با اسلحه شکاری در دست، چهره‌ای درهم و عبوث و پوستی کدر که چروک‌های اخم روی آن گویی از بدو تولد با او زاده شده بودند، به آرامی سمتِ جسدِ خون آلود کلاغ رفت. رنگ قرمز خون بر برف نه چندان فراوانی که روی تپه‌های زباله جمع شده بود خودنمایی می‌کرد.
مرد کمی به سمت لاشه پرنده خم شد، با انزجار و بی‌حوصلگی گفت: «لعنتی، نمی‌خواستم بکشمش. میتونستن جای بهتری برای خوردن آشغال و کثافت پیدا کنن، به هر حال این چیزا همه جا پیدا میشه.»
سپس بدون توجه به لاشه پرنده، به سمت دیگری رفت و پشت انبوه زباله ها ناپدید شد.
گروهی از کلاغ‌ها، پس از مدتی بازگشتند؛ ساکت اطراف لاشه چرخیدند، آرام به آن نزدیک شدند و با دقت به لاشه نگاه کردند.
آیا آنها سوگوار بودند ؟
یا شاید فقط…

تأسف‌بار است، اینطور نیست؟ اما در هر صورت این حقیقت است. انسان‌ها نیازی مبرم به بقا دارند و این نیاز، می‌تواند بر احساسات غلبه کند.
و اما حیوانات هم از این قاعده مستثنی نیستند.

 

لینک ارتباط با‌ دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est

 

#داستان_کوتاه
#کلاغ
#پینار_خواجه_دولت_آبادی
#سودابه_استقلال
#داستان_‌های_منتخب_در_سایت
#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماه‌گرفتگی
#خانه_جهانی_ماه_گرفتگان