خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی سال دوم/ شمارۀ هفتم/پاییز ۱۴۰۳ ( داستان کوتاه “تگرگِ گوشت بر پلک‌های جن‌زده” به قلم آریا عینی )

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی
سال دوم/ شمارۀ هفتم/پاییز ۱۴۰۳

بخش داستان کوتاه
دبیر ادبیات داستانی: سودابه استقلال

داستان کوتاه
“تگرگِ گوشت بر پلک‌های جن‌زده”
✍️آریا عینی

یک ‌لحظه می‌آید و دیگر نمی‌بینمش، بعد سراغِ آینه می‌روم و چروکِ پیشانی‌ام را با دقّت از جا می‌کنم. آن‌وقت انگار خزنده‌ای در چهره‌ام پوست‌اندازی کرده باشد، می‌نشینم تا او باز بیاید، گاه از شدّتِ انتظار کَر می‌شوم؛ شنوایی‌ام می‌ریزد روی فرش، مثل خورشت با همان غلظت، بعد که چراغ را روشن می‌کنم اثری از او نیست؛ شاید صدا داشته باشد، امّا ظاهر نه. بعد کسی می‌گوید که اصل باطن است و گویا باطن همان صداست، پس همان بهتر که نشنوم، زجرآور است.

یک‌لحظه خواب می‌روم، چشم‌هایم را در حینِ غرق شدن می‌شنوم انگار در دهانِ وزغی غلت می‌خورَد…

نفهمیدم چه شد که تُف کرد، از خواب پریدم و دیگر چیزی به گوشم نیامد، اصلا گوشی نداشتم که چیزی به آن بیاید.

نورِ پنجره هم نحس است، از آن‌ور هم این‌ور نحس است، شاید اصلاً ربطی به وَر ندارد، یعنی شاید همه‌چیز و همه ‌سمت نحس است، شاید؟

یک‌وقتی نوادگانِ ابلیس در اتاقم رفت‌وآمد داشتند، البته تنها آمد داشتند و حالا همگی اینجا هستند؛ هر کدام که می‌آید زمین‌گیر می‌شود. نمی‌دانم چرا پزشک‌‌ها گفته‌اند مشکل از نخاع‌ِ شیطانی‌شان است که در دمای اتاق ذوب می‌شود. اتّفاقاً من هم چند سالی می‌شود که نخاعم لای دندانم گیر کرده؛ به‌همین‌خاطر از سقفِ اتاقم به پایین چیزی حس نمی‌کنم!

تگرگِ گوشتِ او بر پنجره می‌کوبد، پلک‌هایم را بالا می‌کشم، عقربه بر چهار ایستاده، تکان نمی‌خورد، مثل این جنینِ حرام‌زاده که قرن‌ها پیش قورتش دادم و هنوز در معده‌ام جیغ می‌کشد!

در آن‌ورِ پنجره اتاقی‌ست که تنها در ساعاتِ خاصی ظاهر می‌شود. اتاقِ کوچکی که احتمالاً پنجره هم دارد؛ چون در ساعاتِ خاصی می‌توان آن‌ورش را دید، هرچند به‌سختی. هر شب که عقربه از ۱۲ می‌گذرد، سه مردِ کَفَن‌پوش در آن با چهره‌‌‌های مسلول به دورِ چیزِ مبهمی می‌دوند. صبح که می‌شود دیگر نه اتاقی آن‌جاست و نه ردّ و نشانی از آن؛ انگار به یک‌باره از زمین محو می‌شود.

یک‌ شب حرکتِ آن سه را تعقیب کردم، تنها همان بود: سه جسد در تکراری حلقه‌وار و بیهوده و من همان‌طور خیره بر آنها بودم تا آنکه یکی‌شان چشم‌های کاملاً سفیدش را بر صورتم غلتاند. یک‌لحظه و بعد سریعاً نگاهش را برداشت. منتظر ماندم که دوباره ببیندَم. یک عقربه گذشت دیگر نگاهم نکرد. آشفته‌ شدم؛ آنقدر که دیگر نتوانستم ماندن را تحمّل کنم. رفتم که آن‌ور را با چشمِ نزدیک ببینم، یک‌ قدم برداشتم. داخل شدم؛ حسی شبیه حلول! یک‌آن عطرِ تندی به سینه‌ام هجوم آورد، آنقدر شدید بود که بویایی‌ام را کور کرد. اما هیچ‌کس آنجا نبود. آرام شدم. خواستم که برگردم، نشد.

نشد که نشد. همین‌جا نشسته‌ام و سه خفاشِ نوزاد سرم را گیج می‌روند. بر جمجمه‌ام شکافی شبیه رعد می‌دود نه یک رعدِ عادی، آنقدر ضخیم که می‌توان با آن دو وَرِ آسمان را به‌هم بخیه کرد!

درست حدس می‌زدم، از این‌ور هم آن‌ور نحس است!

هر شب که عقربه از ۱۲ می‌گذرد، آن روبه‌رو در اتاقِ قبلی‌ام، دو مردِ کفن‌پوش با چهره‌های مسلول به دورِ چیزِ مبهمی می‌دوند. یکی‌شان نیست. احتمالاً همانی که نگاهم کرد؛ شاید هم یکی دیگر. فرقی با هم ندارند. شاید اصلاً انعکاسِ همدیگر باشند. من اما دیگر تعقیبشان نمی‌کنم؛ می‌گذارم به دیوانگی‌شان ادامه دهند، هر چقدر هم که بیهوده باشد.

 

 

لینک دریافت پی‌دی‌اف شماره هفتم فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی/ پاییز ۱۴۰۳:
https://mahgereftegi.com/3503/

#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی
#سال_دوم
#شماره_هفتم
#پاییز_۱۴۰۳