فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی
سال دوم/ شمارۀ هفتم/پاییز ۱۴۰۳
بخش داستان کوتاه
دبیر ادبیات داستانی: سودابه استقلال
داستان کوتاه
“مزایدهی کلمات ”
✍️فاطمه دریکوند
ضربه جاروی رنگی گردگیری دوباره میان شانههایم فرود میآید:
«برو، برو اینجا وا نایست! راه رو بند آوردی.»
شاید بیشتر از همه تقصیر این یکی بود، تا برگشتم طرفش خودبهخود تکرار کردم: «یه سؤال»
حق داشتم، خود خودش بود، کسی که همیشه وسوسه این سوال نپرسیده را به جانم میریخت. چه فایده این بار هم که موضوع بحث به کلی عوض شد!
نه نه، بیشتر از همه تقصیر خودم بود؛ با هر چه منطق و استدلال در چنته داشتم دویده بودم سمتش، انگار میخواستم بروم به جنگ، آدمها را هل میدادم؛ آدمهایی که عجیب شبیه هم شده بودند. نفس عمیقی میکشم. بهتر! دنبال دردسر میگشتی؟ بهتر؟ چه بهتری! که بعد فکرِ ناتوانی و ترس مثل خوره ذهنم را بجود.
تکههای کیک را پرت میکنم روی چمنها. حساب میکنم سه کلمهی ک ی ک چقدر میارزید؟ قوطی آب میوه را هم سُر میدهم لای شمشادها. حوصله نزاع، نفرین و سرزنش خودم و دیگران را ندارم. به ابتدای ماجرا بر میگردم. تقصیر چشمانِ پسر هم بود که توی نایلونِ دست من میگشتند و بعد لبان خشکش که اصرار کردند:
«مامان یه آب میوه، مامان یه بستنی، مامان خو یه چیزی برام بگیر دیگه؛ مااماان!»
زن از کیف تور بافی که محکم لای انگشتانش گرفته بود یک اسکناس دویستی بیرون کشید و در عوضش بستهای شمع گرفت، بعد همزمان با کشیدن چادر از لای دندانهایش، انگشتانش محکم حلقه شدند دور مچ پسر و او را نالان و کشانکشان با خود برد. هر گنجشکی که پر میکشد چند گنجشک دیگر مینشینند، انگار میروند بقیه را خبر میکنند. عجب جشن با شکوهی راه انداختهاند؛ خوش بهحالشان باید بهخاطر همین بزرگمنشی و سخاوتشان باشد که تلخترین کیک دنیا از نگاه من اینقدر برایشان شیرین است. سایه کبوتری میافتد روی چمنها، با چشم آنقدر دنبالش میکنم که برگردد میان کبوترهای دور گلدسته.
نایلون را داده بودم دست مینو که دادش در آمد:
«باز کجا داری میری؟ ما که تازه از حرم اومدیم بیرون.»
شانهای بالا میاندازم: «آن دفعه برای تو رفتیم داخل و این بار برای خودم.»
دویدم توی جمعیت تا اخمِ مینو را نبینم و نشنوم که باز غرغرش در بیاید:
«دیره شب میشه و ما… »
کیک و آبمیوه را بهزور جا داده بودم توی کیفم. پیدا کردن پسره نباید کار سختی باشد. برنگشتم سمت مینو؛ از پرتو آفتاب هم خجالت نمیکشد که هنوز چند پرهاش پشت افق مانده، همیشۀ خدا میترسد از اینکه شب بشود و دیرمان شود.
کفشها را دستم گرفتم و از انبوهی جمعیت جلوی در رد شدم فکر کردم، بگم نذریه یا مشکل گشا، کدوم یکی بهانه بهتریه؟ نگاهم که دوسهبار چرخید، دست پسر را دیدم با آن سرآستین سابیدهاش دور اولین ستون حلقه شده بود، چرکمرد تیشرتش که شاید زمانی نارنجی بوده باشد میلغزید میان موجهای تند و لیز سبز پارچهای که ستون را در خود پیچانده بود. مادرش خم شده بود بهطرف پیرمردی که به ستون پشت داده بود. صدای پیرمرد رو به ضعف گذاشت و با ناله کشدارِ اییییی ایستاد. زن از لای کیف تورباف سیاهش یک هزاری کشید و گوشه هزاری دیگر را که بیرون زده بود پنهان کرد:
«آآقاا هزار تومن روضه بیبی رقیه…»
انگشتان پیرمرد بیمقدمه تا ته کیف تور دوزی دویدند و هزاری دیگر را بیرون کشیدند:
«هزار تومن چیه خواهرِ من؟ دو کلمه هم نمیشه که!»
صدای زن لرزه بر داشت: «آقا جان لااقل چیزی برا کرایۀ برگشتمون …»
سکوت و شرم ِ زن کمی هم تقصیر نگاه من بود که تا ته کیف رفت و روی پانصدی کهنهی لولهشده ماند. پیرمرد سر برگرداند توی کتاب:
« نترس خواهرم جای دوری نمیره، حتماً مراد میگیری!»
از زن چیزی پرسید که نفهمیدم چی بود. من گرفتار بُعد فاصله میان کیفزن و جیب او بودم و مرادی که نمیدانم توی کدام کهکشان بود. پیرمرد غرغر میکرد: « این روزا دیگه کسی برا این پولا روضه نمیخونه که.»
به زن چشمغره رفتم و تنه زدم؛ اما زبان بیملاحظهام کوتاه نیامد: «کاش میدادی یه تیشرت برا پسرت!»
زن همزمان با جاروی خدمۀ پشت سری به سینهام کوبید: « برو برو کنار بذار به درد خودم بمیرم!»
تا به خودم آمدم زن جاروبهدست ضربه دوم را هم زد:
«برو! برو اینجا وا نایست راه را بند آوردی.»
برگشتم بگویم: «کدام راه؟»
که مات چهره زنِ جاروبهدست ماندم؛ عجیب شبیه زن توی مراسم ختم انعام بود. او کجا و اینجا کجا؟ شاید چون عین او بود یا شاید چون مثل او با تحکم گفت: «برو، برو اینجا وا نایست! راه رو بند آوردی.»
توی ختم انعام هم درست همین جمله را گفته بود، اما نه اول دیدارمان که در پایان. وقتی از تنها میکروفن جلسه همهی دعاهایش را خواند و گریه نالههایش را کرد، به همهی مویهگزاران سنتی تشر زد:
«نکنید این کارو نکنید! اگر میخواهید فردای قیامت آتش از دهانتان بیرون نریزد نگذارید نا محرم صدای آوازتان را بشنود؛ گریه کنید، بسیار هم گریه کنید، اما آرام و بی صدا.»
آن روز بیشتر از همه نگران چشمان مضطرب مادربزرگ نودساله میت بودم. هر چند کمی ترسیده بود اما مطمئن بودم دلش برای یک مویه حزین پرپر میزند. چیزی که از ته گلو، نه از ته دل، جان بگیرد، همراه سوز سینهاش بالا بیاید، از تنگنای گلو زار و نزار بیرون بریزد، آلوده شود به رقت قلب و درد دیگران، بپیچد لای هقهق مردم و پر لرزه و مرطوب از نم اشکها موج بردارد و منعکس شود تو فضا و ذهن آدمها، حتی سنگیترین دلها را هم متأثر کند. جلو کشیدم که بگویم:
«مادربزرگ حق دارد، آخر نه او طور دیگری بلد است، نه این درد روشی تأثیرگذارتر از این در سر تا سر دنیا برای بیان خود میشناسد.»
اما این سکوت لعنتی نگذاشت. نه سکوت نبود ترس بود؛ ترس از شماتت جمعیت یا ترس از…. چرا همیشه روی نقاط ضعفمان اسامی دهنپرکن دیگری میگذاریم، که بگریزیم؟ دنبالش راه افتادم، حداقل باید بپرسم: «و مردی که از لحن پرسوز یک زن لذت ببرد چه حکمی دارد؟
اما کنار در وقتی به او رسیدم مؤدبانه گفتم: «خانم یه سؤال؟»
خانم سرگرم شمردن پولها بود و دلخور مشغول کم و زیاد کردن با صاحبخانه، حتی نگاهم هم نکرد؛ فقط گفت: «ببخش عزیزم من یه جلسه دیگه هم باید برم، انشاالله سؤالت باشه برا یه وقت دیگه.»
گوشه چادرش را گرفته بودم: «اما …»
با تحکم گفت: «برو! برو اینجا وا نایست راه را بند آوردی.»
زن صاحبخانه داشت به رسم خودِ خانمِ مداح کلمه میفروخت و با ارجاع دادن خانم به صاحب مجلس و گرفتن جزای خیر از اولیا و انبیا او را راضی به رفتن میکرد. بهعبارتیدیگر، محترمانه دکش میکرد. خسته از عز و جز و ندارم ندارمهای زن از سر راه کنار رفتم و سر چرخاندم به سمت کوچهی خلوت، چشمم سرگردان میان کلمات روی دیوارها میچرخید؛ تبلیغ، تبلیغ، تبلیغها جیغ میکشیدند و کلمات زور میزدند در ذهنم جا باز کنند.
بهگمانم همه کلمات و حروف و در مجموع شعر و سخنرانی و روضهها هرگز عملاً نمیتوانند شکم یک پسر بچهی گرسنه را سیر کنند، یا تیشرتی نو بر تنش بپوشانند، آنهم در جهانی که غالباً سخنرانان همهکارهاند و تجارت حرف و کلمه میکنند.
لای جمعیت بُر میخوردم با شامهای پر از بوی عطر و گلاب آمیخته به عرق تنها و بوی بد نفسها. میگریزم از نگاه به آن ته و انبوهی جمعیت و زنهایی که برای دست زدن به ضریح از جانشان مایه میگذارند، عدهای همراهانشان را بهزور از زیر دست و پاها بیرون میکشند، گروهی غشیها را باد میزنند و ما همهی ناظرانِ دورادور این خود آزاری و دیگر آزاری میترسیم بپرسیم. اینهمه خشونت برای چی؟ توی حیاط دنبال مادر و پسر میگشتم و نمیگشتم، دلم برای پسر بچه میسوخت و لهله میزدم کیک و آب میوهاش را به او برسانم، ته دلم کمی هم راضی بودم که پیدایشان نمیکردم تا زن با خشم و لجاجت قبولشان نکند، این را مطمئنم، زیرا بهسمت جایی که شمعها دود میکردند برنگشتم. شاید هنوز پسر کنار مادرش ایستاده بود تا شمعها را روشن کند؛ اما جاروی گردگیری زن خدمه با آن که سنگین هم نبود جایش بدجوری ذق ذق میکرد، مثل زخمی کهنه و مرا به بیرون هل میداد.
توی خیابان پایم روی گاز بود، داشتم فرار میکردم از چه نمیدانم، از لب هایی که میجنبیدند؟ از کلماتی که با مختصر دارایی زن عوض میشدند، یا از اینکه به هر حال چیزی را نمیشد عوض کرد، شاید هم از سکوتی که همچنان حاکم بود. با دنده سه و پر گاز از روی سرعت گیر تقریبا پریدم. مینو با جیغی خفه لبش را گزید: « تو چته دیوونه، داشتی … »
دستپاچه زیپ کیفم را کشید و دنبال دستمال میگشت. نگاهم روی کیک و آب میوه ماند، دانههای درشت عرقم یخ زدند. کشیدم کنار و ناشیانه ترمز کردم. مینو میداند تا نخواهم حرفی نمیزنم، پس وقتی گفتم باش تا برگردم سری تکان داد و پشت سرم داد زد: «تا من صبحانه آماده میکنم برگرد دیر میشه.»
حالا که بر میگردم دلخوش آواز گنجشکها هستم که ریختند روی کیک. دلم میخواهد آبمیوه لای شمشادها نصیب لب تشنهترین کودک کار شود. مینو لیوانم را پر چای میکند و میپرسد: «بالاخره میگی قضیه چی بود؟»
میخندم: «هیچی یه کیک و آبمیوه ساده که میتونستن برا یه پسر بچه تبدیل بشن به یه لحظه خوش یا یه خاطره خوب؛ اما برا من تبدیل شدن به یه نیش کوچولوی زهردار کنار بقیه زخمهای دنیا.»
لینک دریافت پیدیاف شماره هفتم فصلنامهبینالملليماهگرفتگی/ پاییز ۱۴۰۳:
https://mahgereftegi.com/3503/
#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی
#سال_دوم
#شماره_هفتم
#پاییز_۱۴۰۳
موارد بیشتر
فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال دوم/ شمارۀ هفتم/پاییز ۱۴۰۳ ( داستان کوتاه “تگرگِ گوشت بر پلکهای جنزده” به قلم آریا عینی )
فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال دوم/ شمارۀ هفتم/پاییز ۱۴۰۳ ( داستان کوتاه “ایستگاه انقلاب” به قلم فرزاد عزیزی کدخدایی)
فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال دوم/ شمارۀ هفتم/پاییز ۱۴۰۳ (داستان کوتاه “مسالمتآمیز” به قلم مریم ناصری)