فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی
سال دوم/ شمارۀ هفتم/پاییز ۱۴۰۳
بخش داستان کوتاه
دبیر ادبیات داستانی: سودابه استقلال
داستان کوتاه
“قرمز را بلعید و دستهایش دراز شد”
✍️فهیمه بنکدار (ماهور)
تصمیم گرفت هرگز به سراغ زن گیس بلند مو فرفری یک چشم نرود، اما دراز شدن ناگهانی دستهای دخترش او را وادار کرد تا به دنبال درمانی بگردد.
زن گیسبلند موفرفری یکچشم (آن یکی چشمش با پارچه سیاه همیشه بسته بود) بیلچه را در خاکستر گوشت و پوست سوسمار آفریقایی فرو برد و تا آنجا که جا داشت پرش کرد و در پلاستیکی ریخت و با صدای بم و شمرده گفت: تا ده شب کف پاش بمال و دوازده بار بگو اِزی ماس، تِس پِس، کِس مِسم.
زن چشمانش را باریک کرد و گفت: «بگمم اِزماااااس، تِسمه…»
_ اِزی ماس، تِس پِس، کِس مِسم، فهمیدی؟ دیگه تکرار نمیکنم.
_ فهمیدم؛ (اما قیافهاش چیز دیگری میگفت)
زن کیسه خاکستر سوسمار آفریقایی را گرفت و به طرف در حرکت کرد. سعی کرد نگاهش را فقط جلوی پای خودش بیندازد تا اسکلتهای مار و سوسمار و خرچنگ که دور تا دور حیاط بودند را نبیند. چرا که دفعه قبلی که به سراغ زن گیسبلند موفرفری یکچشم آمده بود تا چند هفته خواب میدید این اسکلتها جان گرفتهاند و به او حمله میکنند. بیشتر سوسمارها «بهخصوص آن یکی که قدش به دو متر و چهارده سانتیمتر میرسید.»
وقتی به خانه رسید زیر لب زمزمه میکرد: «اِزی مااس پِسمه تِسمه.» به خودش نوید میداد که با این ورد و خاکستر، دختر را از اتاقش که نزدیک به یک سال بود خودش را حبس کرده بیرون میکشد. در ذهنش گذشت که او جوان است (بیست و پنج ساله) و نمیتواند تا آخر عمرش در اتاق بماند. از همان شب شروع کرد به ماساژ دادن پاهای دختر. برای اینکه مطمئن شود که خاکستر سوسمار آفریقایی تأثیرش را بهخوبی میگذارد؛ پاهای دختر را تا زانو غرق خاکستر میکرد و بیست و چهار بار میگفت: «اِزی ماست، تِسمِس پِسمِس.»
او رو به دختر گفت: «خدا لعنتشون کنه، چشم نداشتن ببینن من و تو داریم مثل آدم زندگی میکنیم، جادوت کردند ماادر، جادوت…
هنگام ماساژ دادن انگشتهایش را محکم در ماهیچه دختر فرو میکرد؛ بهگونهای که تا انگشتهایش را بر میداشت جای آنها در پوست دختر فرو رفته بود و دقیقاً همان جا کبود میشد.
دختر به خودش گفت: باید دلیل اصلی دراز شدن دستامو بهش بگم.
تصویر خواهر بزرگترش که پانزده سال زودتر از او به دنیا آمده بود در ذهنش آمد. یاد آن روز افتاد، همان روزی که روبهرویش ایستاد؛ (احتمالا شش سالش بود) و با صدای بلند و خشن به او گفت: «دیگه حق نداری لباس صورتی بپوشی، حق نداری موهات رو با گل سر رنگی رنگی ببندی، این رنگاا جادوت میکنن، چشم شیطوناا به تو خیره میشن و به طرفت میان و هزااار تا بلا سرت مییارن. جادوی این رنگاا خطرناکه، اینو باید از همین الان بفهمی.»
رنگ سیاه برعکس بقیه رنگها بود، نه جادو میکرد و نه بد یومن بود که برعکس قداست هم داشت. از همان روز همه زندگیاش را همین یک رنگ پر کرد. البته این به دنیای دختر ختم نمیشد که آنقدر خواهر بزرگتر از جادو کردن رنگها برای آنها گفته بود که دنیای مادر هم پر از رنگ سیاه شد. چه نعمتی میتوانست بالاتر از این باشد که چشم شیاطین از آنها دور بماند. این نکتهها را معلم دختر بزرگتر به او یاد داده بود. آنها آنقدر از معلم دختر بزرگتر راضی بودند که مرتب برایش هدیه میفرستادند. اما این روزها جای خالی دختر بزرگتر (که حالا احتمالاً نزدیک به چهل سالش بود) در خانه خالی بود. او بعد از ازدواجش به سرزمین دوری رفته بود.
***
بعد از گذشتن چند سال، احتمالاً ده سال از رفتن دختر بزرگتر، یک روز صبح (ده صبح) جعبهای به خانهشان پست شد. روی آن نوشته بود؛ از طرف خواهر بزرگتر برای تو. با مادرش جعبه را باز کردند. با دیدن داخل جعبه، هر دو جیغ کشیدند و غش کردند. یک مایع قرمز رنگی در شیشه بود. همراه با کاغذی کنار آن با این یادداشت؛ رنگها جادو نمی کنن.
از همان روز مادرش مرتب تب میکرد. یک روز رو به دخترش گفت: «این نتیجه یه ازدواج غلطه، بش گفتم ما با هم فرق میکنیم. اونا مال اون طرفند و ما این طرف. گوش نکرد. آآآه آآه،… تثیرش رو روی دخترم گذاشت، کاش همسایهها نفهمند، کاش هیچوقت اینجا برنگرده، من جواب این مردم رو چی بدم؟!..»
دختر گفت: «نگران نباش من درستش میکنم.»
و حالا باید کاری میکرد تا مادرش را از این عذاب نجات دهد، اما چه کاری؟…
او هر شب ناخنهایش را میجوید و فکر میکرد و فکر. یک شب که خیره شده بود به جعبه و ناخنهایش را میجوید، آن مایع را برداشت و بلعیدش. با پایین رفتن آن مایع قرمزرنگ برای چند ثانیه از حال رفت. بعد احساس کرد چیزی درون دستهایش به طرف پایین سر میخورد، به دستهایش نگاه کرد. داشتند دراز میشدند…، شدند (صد و شصت و دو سانتی متر).
جیغ کشید و گفت: «این رنگ منو جادو کرد. من جادو شدم، جادو.»
چندبار خواست این داستان را برای مادرش بگوید؛ اما گفتن اینکه حق با معلم بود باعث میشد که دوباره مادرش غصه بخورد و حالش از این بدتر شود. فکر کرد که، نهایتا که چی؟، اون باید بدونه …
دهانش را باز کرد تا بگوید، اما مادرش همان موقع از جایش بلند شد و کاغذ لوله شدهای را از کیفش در آورد. بازش کرد و بالای سر تخت دختر با چسب چسباند. روی کاغذ یک مثلث کشیده شده بود با چهار نقطه در اطرافش و عدد شش به انگلیسی که روی آن یک خط کشیده شده بود.
مادر گفت: این رو زن همسایه داده، میگفت این کار شیطونه که اگه کار فرشتهها بود باید بال در میاورد نه اینکه دستاش دراز بشه، گفت این نقطههای دور مثلث شیطون رو دور میکنه. میگفت شیطون یعنی دور شده حالا ببین چطو دخترت دور شده از مردم…
***
صورتی، بنفش، آبی، زرد،…. چهل و سه جعبه رنگی در زیرزمین پنهان شده بود. همه را خواهر بزرگتر فرستاده بود، آن هم صبحها (ده صبح). یک شب وقتی مادرش خوابید بدون سر و صدا به زیرزمین رفت. در جعبهها را باز کرد. اینبار نه برای بلعیدن که برای پرتاب کردن به دیوار. همین کار را هم کرد و فریاد میزد: از همتون متنففرررم، متنفر. با پرت کردن هر رنگ به طرف دیوار رایحهای در اتاق میپیچید. رایحه اسطوخودوس، رایحه گل یاس، بهار نارنج، رزماری و…
او کمکم آرام شد و روی زمین نشست و نفس عمیقی کشید. قلممویی کنار جعبهها دید، بَرَش داشت و روی رنگها کشید. رایحهها بیشتر شدند. آنقدر رایحهها حال خوبی به او میدادند که او میخواست تا ابد آنها را به اینسو و آنسو بکشد. قدرت عجیبی در دستانش احساس کرد. قدرت کشیدن گلهای رنگی رنگی (از هر نوع و شکلی). شروع کرد به کشیدن، درست حدس زدید به زیبایی خود گلها میکشید…. دیوار. خودش بود. یک بوم بزرگ برای نقاشی کردن. شب بود و بهترین وقت برای بیرون زدن. بیرون زد. دیواری بلند در نزدیکی خانهشان پیدا کرد و شروع کرد به نقاشی کردن. یک درخت بزرگ که پر از شکوفههای صورتی بود. به عقب رفت تا از دور نگاهی به آن بیندازد. صدایی بم و خشداری شنید: «تا حالا نقاشی با رایحه بوی گل ندیده بودم.»
از جایش پرید و به اطراف نگاهی انداخت، کسی را ندید. نگاهش به این طرف و آن طرف بود که مردی از دل تاریکی بیرون آمد. ضربان قلبش آرام گرفت. گوشهایش دراز بود، دراز به طرف پایین (صد و پنجاه و دو سانتی متر).
دختر گفت: «بهخاطر رنگاس»
مرد چشمش را بست و نفس عمیقی کشید و گفت: این بو منو به جایی میبره، نمیتونم تشخیص بدم کجا، فقط میتونم بگم هرجایی هست دوس دارم مدتها اونجا باشم.
نزدیک صبح شده بود و هوا در حال روشن شدن بود.
دختر گفت: «اِاِاِاِ، باید برم.»
_ فردا شبم میآی؟
_ معلومه که میآم
هر شب (دیر وقت) بیرون میرفتند و دیواری را پیدا میکردند؛ مناسب نقاشی کردن. دختر سریع دست به نقاشی می شد و مرد گوش دراز مشغول حرف زدن. از کتاب ها برایش می گفت، از نویسندگان و شاعران.
_گوشای درازم من رو برد به دل کتابا، پناهگاهم شدن، کتابا قضاوتت نمیکنن، باهات مهربونن و فقط برات حرف میزنن. میخوای برات یه کتاب بیارم؟
_ آره، حتماً. روزا که توی خونم میتونم بخونم.
کارشان همین شده بود. در کوچه و خیابانها دنبال دیوار گشتن و نقاشی کشیدن و حرف زدن و حرف زدن. در همین کوچه، خیابانها، درازهای دیگر هم پیدا شدند و به آنها ملحق شدند. پا دراز، گردن دراز، کمردراز، سردراز، بینی دراز. شبها دور هم جمع میشدند. به نقاشی کشیدن دختر نگاه میکردند و بوی خوش آن را نفس میکشیدند. دور هم غذا میخوردند و از خودشان میگفتند.
یک شب کمر دراز گفت: «یه روز مجبور شدم از خونه برم بیرون، یه بچهای روبهروم ایستاد و سرش رو آورد بالا، زمان برد تا نگاش به چشمام افتاد، خندهاش گرفت و شروع کرد به بلند خندیدن. اونقدر عصبانی شدم. داشتم خم میشدم که دستمو بذارم روی گردنشو خفهاش کنم که همون لحظه مامانش اونو به سمت خودش کشوند و از من دورش کرد. اونقدر زورم زیاد شده بود که سریع خفهاش میکردم. در اون لحظه کشتن یه آدم برام لذتبخشترین کار دنیا بود. همیشه فک میکردم، من تنها «یه جایِ دراز» این شهرم، نمیدونستم اینهمه آدم هست که یهجاشون درازه.»
همه خندیدند. پا دراز گفت: «منم یهبار رفتم مهمونی، از در که رفتم تو، همه خندیدند چون باید کامل خم میشدم. روی مبل که نشستم، همه خندیدند چون پاهام خیلی جلوتر از مبل بود، از جام پا شدم و سرم خورد توی لوستر و باز همه خندیدن. کوچکترین حرکتی که میکردم همه میخندیدن. اون شب از شدت حس تنهایی دوس داشتم خودمو میکشتم. من از اونام که وقتی رنجی میبینم دوس دارم به خودم آسیب بزنم. مثلاً با تیغ پوستمو زخمی کنم. راستش اون شب همه پامو زخمی زخمی کردم.
همه درازها از تجربههای تلخشان برای هم میگفتند و همین کار باعث میشد به هم نزدیک و نزدیکتر شوند. حالا با هم حالشان خوب شده بود و احساس میکردند پذیرای هر کسی هستند که حالش خوب نیست. یک شب یک نفر دیگر به آنها ملحق شد. کسی که جایش دراز نبود، که برعکس بهخاطر اینکه فکر میکرد دستهایش کوتاه است در خیابان راه افتاده بود تا خودش با خودش عضه کوتاه بودن دستهایش را بخورد که درازها را دید. در همان نگاه اول مجذوب دختر دست دراز شد. نزدیک او رفت و گفت: «من همیشه آرزو داشتم دستایی مثل دستای تو داشتم.»
_ جدی میگی؟
_ آره، دستای یه مرد باید دراز باشه تا بتونه درازشون کنه و از بالای درخت برای زنش میوه بچینه.
_ خب از پایینشم میتونه بچینه.
_ میوههای سر درخت یه مزه دیگه میدن، باید دستت دراز باشه… اینم از شانس من.
_ خب شاید…
مرد کوتاهدست آهی کشید و سرش را پایین انداخت. درازها تلاش کردند با حرف زدن ذهن او را به سمت دیگری ببرند؛ اما بهنظرشان موفق نبودند که او هر چند دقیقه یکبار به دستهای دختر نگاه میکرد و آه میکشید. آنقدر آه کشید که دل دختر لرزید و به او نزدیک شد و او را در آغوشش کشید. دو دور دستانش دور او پیچیدند. مرد احساس امنیت و گرما کرد. انگار که در آن حصار از بیماریها و رنجها در امان است، بهخصوص… سریع از ذهنش دور کرد، تصویر مرگ را میگویم. حتی نمیخواست برای یک لحظه هم از ذهنش بگذرد. بههرحال احساس کرد که حتی مرگ هم در این حصار از او دور میماند. دختر با دیدن چشمان مرد… ساده بگویم، عاشق شد. اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: «بیا زندگی رو بدزدیم و همین جا توی بغلمون تا ابد تقسیمش کنیم.»
مرد کوتاهدست تعجب کرد و پرسید: «بدزدیم؟»
_ آره بدزدیم.
مرد کوتاهدست با اینکه درست متوجه منظور دختر نشد، تکرار کرد میدزدیم. آنها همانطور که بههم چسبیده بودند شروع کردند به چرخیدن و بلند میگفتند: دزدیدیمش، دزدیدیمش.
چند شب بعد، دختر، یک مرد و زن را روی دیوار نقاشی کرد که به هم چسبیده بودند و میرقصیدند. حالا آن منطقه پر شده بود از نقاشیهای او. نقاشیهای خوشبو و رنگی و خندان و رقصان. مردم هر چقدر تلاش میکردند حالشان از این رنگها و نقاشیها بههم بخورد، نمیخورد، متعجب بودند که چرا دنیایشان وارونه شده است.
شهردار آن منطقه گفت: «باید نقاش را پیدا کنیم، او مجرم است و باید مجازات شود. او بدون اجازه این نقاشیها را کشیده است. همه ما میدانیم که رنگها جادو میکنند و کسی اجازه ندارد رنگی به این منقطه بیاورد.»
مردم یکصدا گفتند: «مجرمه. مجرمه.»
آنها احساس مسئولیت کردند؛ پس باید کاری میکردند. به سراغ زن گیسبلند موفرفری یکچشم رفتند تا چارهای به آنها یاد بدهد. شاید با خواندن ورودی او را پیدا کنند.
زن موفرفری یکچشم با همان صدای بمش گفت: «باید این گرد سیاه رو روی نقاشیها بپاشید و مرتب بگید، اِزی ماس، تِس پس، کِس مسم.»
آنها به سراغ نقاشیها رفتند و با تمام نیرویی که در بازو داشتند گرد سیاه را بر روی نقاشیها میپاشیدند. هر کدام چیزی از ورد را فریاد میزد. یکی میگفت: «تِس پِس»
یکی میگفت: «مِس کِس»
یکی میگفت: «اِز مِس»
آنقدر اشتباه گفتند که باالاخر یکصدا شدند و گفتند: «اِزی مااس. اِزی مااس.» هر چقدر بلندتر میگفتند، گرد سیاه بیشتر و بیشتر به پایین سر میخورد و ناپدید میشد. در عوض بوی بهارنارنج و اسطوخودوس و گل یاس در فضا میپیچید. هر چقدر مردم تلاش میکردند عصبانی بمانند، بیشتر آرام میشدند و حالا به این فکر میکردند با این چالش بزرگ چه بکنند.
شهردار گفت: «ما مردمِ همیشه عصبانی نباید آرام باشیم. آیا تاکنون فکر کردهاید که بدون خشم و خشونت چطور باید زندگی کنیم؟!. اگر دشمنان ما را اینگونه آرام ببینند خیال برشان میدارد که به ما حمله کنند. ای مردم، بدون خشم این شهر دیگه شهر نیست، این شهری که میگم شهر نیست. این شهر مثل اون شهر نیست. هیچ شهری مثل این شهر نیست….
مردم بلند گفتند: «اِزی ماااس، اِزی ماااس.»
یکی از کسانی که با صدای بلند میگفت اِزی ماس مادر دختر دستدراز بود که حالا علاوهبر غصه خوردن دراز شدن ناگهانی دستهای دخترش باید غصه این روزگار را هم میخورد. با تجمع این همه غصه فقط یک راه حل داشت. باید به سراغ زن گیسبلند موفرفری یکچشم میرفت. رفت.
مادر گفت: «هنوز دستاش درازه، اون خاکستر کاری نکرد.»
زن گیسبلند مو فرفری یکچشم گفت: «باید این گرد سیاه رو بریزی توی آب و قبل اینکه بخوابه بهش بدی بخوره و چند بار بگی اِزی مااس. اِزی مااس.»
مادر دختر دستدراز قبل از خوابیدن او همین کار را کرد.
همان شب وقتی دختر مطمئن شد که مادرش به خواب رفته است از خانه بیرون زد. مأموریت درازها این بود که کشیک بدهند تا کسی از آنجا رد نشود و او نقاشی بکشد. دیگر آنها نمیتوانستند مثل قبل دور هم جمع بشوند. چرخیدن پلیسها در خیابان آنها را مجبور کرده بود پراکنده بایستند و مراقب باشند. البته آنها از این مأموریت لذت میبرند. آنها آنقدر عاشق دختر دستدراز شده بودند که حاضر بودند جانشان را هم برای او بدهند. آن شب دختر شروع به کشیدن کودکی کرد که ماه را میبویید. مرد دستکوتاه محو آن ماه شده بود که انگار از آسمان به آن دیوار سفر کرده است. آن هم ماهی که بوی خنکی میداد. غرق بو و تصویر ماه بود که یکدفعه متوجه شد دختر دستدراز از حال رفته است و بیهوش شده است. مرد دستکوتاه ترسید. تا آنجا که میتوانست صدایش را بلند کرد و کمک خواست. چند دقیقه گذشت و دختر چشمانش را باز کرد. دختر احساس کرد که چیزی در درون دستانش به طرف بندش در حال سر خوردن است. به دستهایش نگاه کرد. داشتند کوتاه میشدند. بله درست حدس زدید کوتاه شدند. در حقیقت معمولی شدند. مرد دستکوتاه چشمانش گرد شده بود، وحشتزده به او نگاه میکرد. وحشت و ترس بندبند وجود دختر را هم پر کرد. با صدای ترسیده گفت: «واای حالا چطور میتونم نقاشی بکشم؟ جواب درازها رو چی بدم؟ جواب این مردم؟ اونا عاشق این نقاشیها شدن.»
شروع کرد به گریه کردن که به ذهنش رسید قلممو را بردارد و امتحان کند. آیا هنوز میتواند نقاشی بکشد؟.
_ واای خدایااا، ببین، ببین من هنوز میتونم بکشم. میتونم بکشم.
مرد ساکت شده بود تا اینکه گفت: «من باید برم.»
و رفت. مرد کوتاهدست بعد از آن شب خیلی کم به سراغ دختر میآمد. مرد کوتاهدست به همه گفته بود که نقاش دستهایش دراز است. حالا مردم خانه به خانه دنبال دستدراز میگشتند. هیچکس پیدایش نکرد. مردم روزبهروز آرامتر و با نشاطتر میشدند. دست خودشان نبود. بوها مثل یک هیولای نیستنمای حریص همه خشم مردم را میبعلید. حتی خشم شهردار را هم بلعیده بود. یک روز او هر چقدر تلاش کرد صدایش خشن و بیرحم باشد فایدهای نداشت که برعکس تلاشش نرم و آهسته گفت: «ای مردم همیشه…اِاِاِ» تلاش کرد بگوید عصبانی اما نتوانست و گفت مهربان، شهر ما یکی از زیباترین شهرهای دنیاست. شهر ماااا
_ مردم گفتند: «اِزی مااس، اِزی مااس»
_ ای مردم میدانید که این بوها چیزی است که در هیچ مکانی نیست و ما مفتخریم که با صدای بلند بگوییم شهر خوشبوی ما جایی شده است برای سفر کردن و ما در حال تلاش هستیم که هتلهای شهر را بیشتر و بیشتر کنیم.
مردم گفتند: «اِزی مااس، اِزی ماااس.»
_ ای مردم …
_ اِزی مااس، اِزی مااس
ای مردم از امروز اسم جدیدی برای شهرمان گذاشته ایم، شهر عشاق
_ ازِی مااس اِزی مااس.
_ ای مردم، مااا
_ اِزی مااس، اِزی مااس
…صدای ازِی مااس در کوچه و خیابانها میپیچید و به خانه مرد گوش دراز هم میرسید. جایی که همه درازها جمع شده بودند بهعلاوه دختر.
گوشدراز گفت: «برات یه پیام دارم، همیشه دادن پیام تلخ کار آسونی نیست؛ اما من مجبورم چون باید بدونی و بیشتر از این منتظرش نمونی. واقعاً متأسفم.»
_ چرا نباید منتظرش بمونم؟ چی شده؟
_ راستش، اِاِاِ، چطور بگم، گفته نیاز به زن دستدراز داره و حالا که دستات کوتاه شده دیگه نمیتونه این وضعیت رو تحمل کنه.
_ خب مگه زن دستدراز دیگهای هست؟
_ اِاِاِاِ، از وقتی همه فهمیدند که نقاش دستاش درازه، صف جراحی برای دست دراز کردن طولانی شده.
دختره خیره به فرش شده بود و دیگر هیچ صدایی را نمیشنید، تا اینکه اشک مهمان صورتش شد.
انگشت دراز گفت: «تو نباید خودت رو ناراحت کنی، زمان که بگذره فراموشش میکنی. دستای درازتم همینطور.»
پا دراز گفت: «این چه حرفیه میزنی. الآن باید باهاش همدری کنی. مثلاً بهش بگی تو رو میفهمم. هر چقدر دلت میخواد گریه کن.»
_ باهات مخالفمم، زندگی جریان داره باید زود فراموشش کنه.
_ اما اون یه انسانه، نیاز به زمان داره، چطور میتونی این همه سنگدل باشی؟
گردن دراز گفت: «بسه دیگه، با هر دوتونم.»
گوش دراز گفت: «ببین ما هستیم. برای همیشه. با ما حرف بزن.»
انگشت دراز گفت: «برو و هر چه زودتر بگو که تو نقاشی، زندگیت کلی عوض میشه. مرد دستکوتاه رو میخوای که چی؟!!!، کل شهر عاشقت میشن، تو باید به خودت افتخار کنی، تو سرنوشت ما رو هم عوض کردی، دراز بودن ارزش شده، حالا هر جات که دراز باشه.»
پا دراز گفت: «امیدوارم که یه روز یاد بگیری با یه آدم آسیب دیده چطور رفتار کنی، ازت واقعاً ناامید شدم.»
_ یه دنیای بزرگ پیش روشه، آسیب دیده چیه؟…
دختر ساکتتر از همیشه شده بود. دیگر صدای آنها را نمیشنید. ناگهان از جایش پا شد و به طرف در رفت.
گوش دراز گفت: «کجا میخوای بری؟ با این حالت همینجا بمونی بهتره.»
دختر با صدای آرام گفت: «باید برم و برای خواهرم نامه بنویسم. این مدت کامل اون رو فراموش کردم. میخوام بهش بگم، رنگا جادو میکنن.»
لینک دریافت پیدیاف شماره هفتم فصلنامهبینالملليماهگرفتگی/ پاییز ۱۴۰۳:
https://mahgereftegi.com/3503/
#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی
#سال_دوم
#شماره_هفتم
#پاییز_۱۴۰۳
موارد بیشتر
دوشنبهها با داستان (داستان کوتاه “با نام ملاقات مادر و به کام ساغر” «شب چله» به قلم مصطفی سرابزاده)
فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال دوم/ شمارۀ هفتم/پاییز ۱۴۰۳ (داستان کوتاه “خورشید درست وسط آسمان بود به قلم افسانه دشتی)
فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال دوم/ شمارۀ هفتم/پاییز ۱۴۰۳ (داستان کوتاه “دور هم بودن” به قلم مرداد عباسپور)