خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی سال دوم/ شمارۀ هفتم/پاییز ۱۴۰۳ (داستان کوتاه “خورشید درست وسط آسمان بود به قلم افسانه دشتی)

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی
سال دوم/ شمارۀ هفتم/پاییز ۱۴۰۳

بخش داستان کوتاه
دبیر ادبیات داستانی: سودابه استقلال

داستان کوتاه
“خورشید درست وسط آسمان بود
✍️افسانه دشتی

 

خورشید درست وسط آسمان بود. گرمایش به زمین می‌رسید؛ اما درست و حسابی دیده نمی‌شد از بس که غبار بود. خاک باغچه روی موزائیک‌های بادکرده و لب پریده‌ی کف حیاط تلنبار شده بود. انگار که کسی به جان باغچه افتاده بود و پی چیزی می‌گشت. منصوره خانم با حالتی درمانده پاهایش را در دمپایی‌های پلاستیکی سُر داد. از شدت گرمای آنها سر انگشتانش را جمع کرد. طوری که کف پاهایش از دمپایی جدا شد. سرتاسر تراس پر بود از گونی‌های برزنتی پهن شده و توت‌های چروکیده‌‌ای که زیر نور آفتاب تابستان دیگر به سیاهی می‌‌‌زدند. معلوم بود که هیچ‌کسی فرصت نکرده جمعشان کند. بیشتر به درد همان فاخته‌هایی می‌خوردند که موقع جلو آمدن منصوره خانم پر زده بودند وسط درخت انار تا جلوی چشم نباشند. منصوره خانم با دیدن حیاط انگار مغزش به جوش آمد و گرما تنش را بیشتر سوزاند. انگشتانش را بیشتر از قبل جمع کرد و مثل همیشه شروع کرد به کولی بازی.

«ذلیل شی الهی. سقط شی الهی. چی از جونوم موخوای دخترُک دیوونه. صبحی خو این حیاط بی صحابو جارو کِردَم.»

منصوره خانم با صورتی بر افروخته، دندان‌هایش را روی هم کشید و دوید داخل خانه. خانه آنقدر بزرگ نبود که نتواند سُها را پیدا کند. فقط کافی بود اتاق‌های تو در تو و سقف ضربی را یکی یکی رد کند. بعد می‌رسید به اتاق آخری که حکم انباری را داشت. یک طرفش پر بود از خرت و پرت و طرف دیگرش دیواری از رختخواب‌های مثلاً اعیانی منصوره خانم که در چادرشب یزدی پیچیده شده بودند تا مبادا گرد و غبار رویشان بنشیند. البته حالا دیگر همه‌چیز قاطی شده بود و سها وسط این ولهم شوری نشسته بود و پی چیزی می‌گشت. سها همیشه پی چیزی می‎گشت. اما هیچ‌کس نمی‌دانست چه. همه به این گشتن‌هایش عادت کرده بودند الا منصوره خانم. همیشه صدای کِل کِلش از یک جایی می‌آمد.

آقا مرتضی هیچ‌وقت گله‌ای نمی‌‌کرد؛ کلاً آدم صبوری بود. هر که جای او بود حتماً همین‌قدر صبور می‌شد. از یک طرف درد داشتن دختری معیوب و از طرف دیگر تنهایی به دوش کشیدن مسئولیت یک خانواده آن هم در این روزهای سخت حسابی پوست کلفتش کرده بود. تا حدی که دیگر عقب‌افتادگی سها و کولی بازی‌های منصوره خانم تکانش نمی‌داد. حاجی ننه هم که خوب می‌دانست سها چه مرگش است اصلاً به روی خودش نمی‌آورد تا مبادا کسی از اینکه بیست و دو سال پیش چه کرده خبر دار شود و دستش رو شود. آن وقت خدا می‌داند که منصوره خانم چه کولی بازی‌هایی در می آورد تا او از این خانه بیرون بیندازد. منصوره خانم هیچ‌وقت از او دل خوشی نداشت. حاجی ننه در هر موقعیتی از منصوره خانم ایراد می‌گرفت و آخر سر همه تقصیرها را می‌انداخت گردن او. اگر جایی هم کم می‌آورد، خودش را می‌زد به ناخوشی و زیر چادرش پنهان می‌شد. همیشه یک چادری داشت که می‌انداخت دور خودش. خودش می‌گفت از روی عادت است. اگر نباشد خیال می‌کند که لخت مادرزاد است. اما به خیال منصوره خانم آن چادر فقط سلاحی بود که باید همیشه دم دستش باشد.

منصوره خانم وسط آن خرت و پرت‌های در هم نشست. زانوی راستش را ستون آرنجش کرد و آرنجش را ستون سرش. چقدر شکسته‌تر از قبل شده بود. انگار زیر سنگینی خروارها خروار رنج و غصه ترک برداشته بود و دیگر چیزی تا فرو ریختنش نمانده بود. اشک به‌سختی از لابه‌لای چین‌های افتاده روی صورت سبزه‌اش قل می‌خورد پایین. تارهای سفید، ما بین موهای پر کلاغی‌اش مانند رشته‌هایی از درد زده بودند بیرون. انگار که ریشه‌هایشان در فکر و خیال‌های شبانه سبز شده بود. اما سها هنوز هم مانند برگ گل لطیف بود. صورتش با وجود سبزه بودن در نهایت شادابی می‌درخشید. چشمانی داشت به درشتی عقیق با مژه‌هایی فرخورده و بلند که نگاهش را فریبنده‌تر می‌کرد. اما به قول حاجی ننه حیف که مغزش به منگی می‌زد. وگرنه تا خود دروازه قرآن و شایدم آن‌طرف‌تر، برایش صف می‌کشیدند. درست مثل ستاره. ستاره از سها سه سالی کوچک‌تر بود. اما در زیبایی چیزی کم نداشت. چشم و ابرویشان به منصوره خانم رفته بود. اما حاجی ننه قبول‌دار نبود. می‎‌گفت، چنین چشم و ابرویی را فقط مادر او داشته و حالا به نوه‌هایش رسیده. ستاره دانشجوی ترم سوم پزشکی بود. از وقتی بین فامیل و در و همسایه خبر قبولی‌اش پیچید، خواستگارها درِ خانه‌شان به صف شدند. البته خوب‌هایشان را زهرا خانمِ خیاط جور می‌کرد. کم این طرف و آن طرف برو بیا نداشت. اما طفلک ستاره شانس نداشت. خواستگارهایی که یک سر و گردن از آنها بالاتر بودند، وقتی وضع خانه و زندگی و از همه بدتر سها را می‌دیدند، جوری می‌رفتند که دیگر حتی پشت سرشان را هم نیم‌نگاهی نمی‌انداختند. انگار ستاره از این اوضاع، زیادی هم دلخور نبود. دلش جای دیگری گیر بود. بهزاد هم دانشگاهی ستاره بود. پسر با اصل و نسب و خانواده‌داری بود. انگار او هم دلش پیش آن چشم‌هایی که حاجی ننه از آنها دم می‌زد، حسابی گیر کرده بود.

منصوره خانم بی‌صدا و آرام به سها که وسط آن همه خرت و پرت نشسته بود و هی می‌گشت، چشم دوخته بود. فقط نگاهش می‌کرد. بی‌هیچ حرفی. انگار حسابی کم آورده بود. دیگر حتی توان حرف زدن هم نداشت چه برسد به کولی بازی. به سها زل زده بود و با خودش می‌گفت چه شد؛ چه شد که آن نوزاد سالم و رو به راه به این روز افتاد. چه دردی به جانش افتاد که این شد حال و روزش! خانه در آرامشی بی‌سابقه فرو رفته بود. فقط صدای صلوات‌های پی‌درپی حاجی ننه بود که با هر تق‌تق دانه‌های تسبیح در سکوت خانه زمزمه می‌شد. منصوره خانم آرام و محتاطانه انگشتان لاغر و چروکیده‌اش را به سمت سها دراز کرد. انگار که داشت خودش را به جانوری وحشی و زخم‌خورده نزدیک می‌کرد. چین‌های روی صورتش مانند دردی واگیردار تا روی دست‌هایش هم کشیده شده بود. انگار منصوره خانم دیگر آرام شده بود. دلش می‌خواست این بار به به جای ضربه زدن به هیکل سها، موهای بلند و فرفری‌اش را نوازش کند. اما صدای فریادهای ستاره آرامش کوتاه‌‌‌‌مدت خانه را در هم شکست.

ستاره هراسان دوید داخل خانه و از این اتاق به آن اتاق پی منصوره خانم می‌گشت. حاجی ننه دانه‌ی تسبیحش را وسط انگشتانش نگه داشت و رو به ستاره گفت: «چته دختر؟» ستاره بی آنکه نگاهی به حاجی ننه بیندازد، همان‌‌طور که در اتاق‌ها سرک می‌کشید و دنبال منصوره خانم می‌گشت با بغضی که در گلو داشت گفت: «بهزاد بنا امشب با مامان و باباش بیَن اینجا.» منصوره خانم زیر طاق ضربی اتاق ایستاد و هاج و واج ستاره را نگاه می‌کرد. حتی فرصت نکرده بود دستی به موهای سها بکشد. در عوض با اخمی گوشه‌ی بازوی ستاره را نیشگون ریزی گرفت و گفت: «بهزاد دیه کیه؟» حاجی ننه هم آتش‌بیار معرکه بود، با پشت دست تَقی زد روی آن یکی دستش و گفت:

«چِقه پیشِتون گفتم این دخترُک وَرپَریده را نفرستِد دانشگاه. زودتری عاروسِش کُنِد. حالا بیبین. گوش به حرف من خو نمُکُنِد.»

منصوره خانم تا آمد جواب کوبنده‌ای به حاجی ننه بدهد، ستاره چرخید سمت حاجی ننه و با ترشرویی گفت: «کی بود پس مُگفت خدا خیرت بده ننه، زودتری دکتر شو و این دردای منو درمون کن.»

حاجی ننه تا آمد جوابی بدهد، چشمش افتاد به منصوره خانم و ترجیح داد ساکت شود و ما بقی ختم صلواتش را بخواند.

ستاره ریز و درشت ماجرای خودش و بهنام را گذاشت کف دست منصوره خانم. البته آن ریزترین قسمت‌هایش را که هر بار یادش می‌آمد، دلش غنج می‌‌‌رفت، برای خودش نگه داشت. وگرنه تمام تنش با نیشگون‌‌های ریز منصوره خانم سیاه و کبود می‌شد. انگار بهزاد هم شب قبل، یک همچین اوضاعی در خانه داشته که البته ستاره از آن یک‌جورایی بی‌‌خبر بود. خدا می‌‌داند بهزاد چه ترفندی سوار کرده که پدر و مادرش راضی شدند همراه او امشب بیایند خواستگاری. بی‌آنکه منصوره خانم را در جریان بگذارند. ستاره هم که از همان هفته‌های اول دانشگاه منتظر چنین روزی بوده، از این خواستگاری یهویی گله‌ای نکرده. به خیالش اگر دست‌‌‌‌‌دست کند و پدر بهزاد برود دبی، دیگر خدا می‌داند کِی بیایند. لابد وقتی بهزاد این خبر را به ستاره داده، ستاره انگار که مغزش منجمد شده و بی‌‌آنکه موضوع را سبک و سنگین کند جواب بله داده. اما بعد دوزاری‌اش افتاده که چه خاکی بر سرش شده که از خیر سر کلاس رفتن گذشته و این چنین به هول و وَلا افتاده.

انگار امروز بدترین روز برای خواستگاری است. خانه حسابی به‌هم ریخته و گرد و خاکِ طوفان شن دیروز هم همه‌جا را پوشانده. بدتر از همه آخر ماه هم هست. خورد و خوراک خانه ته کشیده. یک هفته‌ای می‌شود که منصوره خانم با سیب‌زمینی آبپز و تخم‌مرغ، حبوبات و کمی برنج سر و ته شام و ناهار ها را هم آورده. حالا وسط این گرفتاری‌ها، فقط خواستگاری کم بود. منصوره خانم آنقدر ذهنش درگیر شده که فقط با غر زدن سر ستاره می‌تواند کمی خودش را آرام کند. حاجی ننه هم طبق معمول، پاهایش را تا وسط خانه دراز کرده، چادرش را تا روی صورتش جلو کشیده و مثل همیشه سر ساعت شروع کرده به خواندن نماز قضاهایش تا جلوی چشم منصوره خانم نباشد. نمازش را بسته  اما گوشش به حرف‌های منصوره خانم و ستاره است.

«زبون نِداشتی دس به سرش کنی؟ چطور واسه ما خوب زبون درازی مُکنی؟»

«نشد. نتونستم. چی چی مُگُفتم؟ نیا. ما اِمرو خودونم هیچی نِدارم بخورِم. یه رو دیه بیا»

«اون موقع که قند تو دلتون آب مِشُدُ و بله مُگُفتِد، باسی فکر بعدش هم مِکردِد.»

«هان. راس می‌گی. باید مِشسَم تا یکی مث بابا بیادُ ورم دا…»

ستاره هنوز حرفش را تمام نکرده بود که آقا مرتضی پشت سرش ایستاد. چقدر بی‌سر و صدا آمده بود. انگار رویش نمی‌شد پا به خانه بگذارد. ساعت هنوز نزدیک‌های دوازده بود. خدا می‌داند قبل از آمدن چقدر در کوچه و خیابان ها پرسه زده بود و آخر سر گرما امانش را بریده بود که برگشته بود خانه. منصوره خانم به خیال اینکه آقا مرتضی چیزی از حرف‌های ستاره نشنیده یا شایدم فقط برای اینکه حاجی ننه دنباله حرف را نگیرد و دوباره معرکه‌ای راه نیندازد، پیش دستی کرد و پرسید: «آقا مرتضی اِمرو چِقه زودی اومدی؟ گفتی خو تا غروب نَمیای!» حاجی ننه هم که از این بی‌موقع آمدن پسرش دلش شور افتاده بود، نمازش را شکست و بلافاصله چادرش را پس زد و برای اینکه از منصوره خانم عقب نیفتد و خودی نشان دهد رو به آقا مرتضی گفت: «طوری شده پُسر؟ چرا اِقه رنگ و روت سیا شده؟!»

آقا مرتضی حرف‎های ستاره را گذاشت یک گوشه از دلش و با حالتی که انگار نای حرف زدن نداشت گفت: «چی چی بگم مادر. دوباره بیکار شدَم. اون از اون کارخونه که افتادن به جون صاحبش و تکه‌‌پاره‌اش کِردن و خودشون صاحب همه‌چی شدن اُ ما هم آواره کِردن. اینم از این معدن که اِمرو اومدن جلوشو گرفتن اُ دوباره نون ما رو آجر کِردن.»

حاجی ننه در حالی که پاهایش را دراز کرده بود و مهره‌های تسبیحش را قل می‌داد پایین، سری جنباند و گفت: «ما خو هیچ طَری نفهمیدمِ آخرش این دولتا میَن واسه ما کاری کنن یا واسه خودشون. خدا جوابشونو بده.»

آقا مرتضی گوشه‌ای غمبرک زد، سرش را انداخته بود پایین و با سر انگشانش می‌کوبید به پیشانی چین خورده‌‌‌اش و زیر لب می‌گفت: «چه کنم؟» منصوره خانم همان‌جا جلوی آشپزخانه دست و پایش شل شده بوده و نشسته بود کف زمین. نگاهی به ستاره انداخت. مثل ابر بهار بود که اشک از صورتش سر می‌خورد پایین. مانده بود چه بگوید. اصلاً چه کسی را آرام کند؟ آقا مرتضی را؟ ستاره را؟ یا خودش را؟ فکرش درگیر  بیکار شدن آقا مرتضی و آمدن بهزاد بود که یک آن سها با موهایی درهم ریخته از انباری آمد بیرون. همه در سکوت به او خیره شده بودند. انگار داشتند با خودشان حساب دردها و گرفتاری‌هایشان را می‌کردند.

درد که یکی دوتا نبود. نوبت دکتر سها هم بود. چند روزی بود که داروهایش هم تمام شده بود. طفلکی بی‌خود نبود که دوباره کل خانه را زیر و رو کرده بود. اگر درست و حسابی داروهایش را خورده بود لابد تا خود شب خواب بود. هر وقت ساعت داروهایش به هم می‌خورد حسابی لجباز می‌شد. یک‌جورایی کیف می‌کرد از چِرزاندن و اذیت کردن بقیه. مخصوصاً ستاره. انگار به ستاره حسودی می‌کرد. از اینکه صورتش را مثل عروسک درست می‌کرد؛ موهای فرفری مشکی‌اش را سر می‌داد یک طرف آن و بعد با ذوق از خانه می‌زد بیرون. ستاره همیشه موقع رفتن در اتاقش را قفل می‌کرد تا سها بار دیگر نرود لباس‌هایش را بپوشد یا جلوی آینه‌ی اتاق او خودش را آرایش کند و از قیافه بیندازد. انگار افتادن به جان سها در این خانه عادت همه شده بود. طفلک به هر طرفی می‌رفت و به هر چیزی که دست می‌زد، یا با اخم و تَخم پسش می‌‌زدند یا با نیشگونی می‌نشاندنش سر جایش. لابد سها هم کفرش می‌‌گرفت که می‌افتاد به لجبازی و همه‌جا را به‌هم می‌ریخت. گاهی اوقات هم فقط با حاجی ننه سر لج می‌‌‌‌افتاد. گوشه‌‌‌ای کمین می‌کرد و  تا حاجی ننه نمازش را می‌بست، می‌پرید جلو و مُهرش را می‌قاپید. حاجی ننه هم دست‌هایش را در هوا تکان می‌داد و الله اکبر گویان، انگار هزار فحش و بد و بیراه می‌‌بست به او. اما خیلی کم پیش می‌‌‌‌آمد که به دست و پا آقا مرتضی بپیچد. شاید چون کمتر می‌‌دیدش. کار معدن که وقت و زمان درستی نداشت. آقا مرتضی گاهی بود و گاهی بودنش مثل نبودش بود. هر وقت در خانه بود، ماندگی چاق می‌‌‌‌‌کرد. گاهی هم موقع رد شدن دستی به سر سها می‌کشید.

همه گوشه‌‌ای در خودشان فرو رفته بودند و هر کس برای خودش پی راه چاره‌ای می‌گشت. فقط از این میان حاجی ننه بود که از همه آرام‌تر بود. انگار خیلی ناراحت و پریشان بود؛ اما در اصل عین خیالش هم نبود. داشت با خودش حساب پس‌انداز پنهانی‌‌اش را می‌‌‌کرد. همانی که به اسم دعا می‌پیچید لای تکه‌ای پارچه‌‌ی تیترون و با سوزن قفلی می‌‌‌چپاند زیر لباس‌هایش. همه‌ی آن پول‌ها تا قرون آخرش، پس‌انداز شوهر خدا بیامرزش بود که فقط حاجی ننه از آن خبر داشت.

خدا بیامرز مقنی چاه بود. آدم کاری و خوبی بود. اما زیادی ساده بود. همین هم شد که سر ارثیه پدری، سرش بی کلاه ماند. هر چند چیز زیادی هم نبود. همین پس‌‌اندازها هم سیاست حاجی ننه بود وگرنه آن بنده‌ی خدا که این چیزها نمی‌فهمید. حالا حاجی ننه می‌ترسید که اگر پولش را بگذارد کف دست پسرش تا به زخمی بزند، آن وقت یک روزی وسط این همه گرفتاری دیگر در این خانه جایی برای او و آن همه نیش و کنایه‌هایش نباشد. آن وقت به همت منصوره خانم و دور از چشم آقا مرتضی بیرونش کنند. آواره‌ی کوچه و خیابان شود و جایی جز سر خاک شوهرش نداشته باشد که برود. آخر این خانه برای عموی منصوره خانم بود. درب و داغون بود اما از هیچی و اجاره‌نشینی بهتر بود.

حاجی ننه خدا را شکر می‌کرد که حداقل از فک و فامیل یکی بود که مردانگی به خرج دهد. حتی بدش نمی‌آمد به منصوره خانم بگوید کم و کسری خانه را از عمویش بگیرد. اما وقتی یادش آمد دفعه‌ی آخری که چنین حرفی زد، چه ها شد، ساکت ماند. حاجی ننه با خودش می‌گفت ای کاش آن یکی پسرش هم اهل بود و گاهی زحمتش می‌افتاد گردن او. اگر آن نامردِ تریاکی آخرین کمک خرجی که عموی منصوره خانم بابت درمان سها داده بود را نقاپیده بود و گم و گور نشده بود حالا شاید می‌‌‌شد حرفش را پیش کشید.

ستاره در اتاقش چپیده بود. لابد داشت برای بهزاد دنبال بهانه‌ای می‌گشت. انگار منصوره خانم هم در همین فکر بود. آقا مرتضی گوشه‌‌ی هال دراز کشیده بود. بیدار بود اما خودش را زده بود به خواب. حتماً احساس شرمندگی می‌کرد. رویش نمی‌شد سر بلند کند و در چشمان زن و بچه‌اش نگاه کند. حرف‌های ستاره هنوز روی دلش سنگینی می‌کرد. دلش به حال او می‌سوخت. می‌ترسید که یک روز این تقدیر نکبتی‌اش گند بزند به همه‌چیز و دامن ستاره را هم برای همیشه بگیرد. سها در حال و هوای خودش بود. آقا مرتضی گاهی دلش می‌خواست جای سها باشد. بی‌خبر از همه‌جا. اما وقتی یادش می‌آمد که آن طفلک هم برای خودش چه دردهایی دارد، قلبش تیر می‌کشید.

ساعت از چهار گذشته بود. گرمای آفتاب کمی فرو کش کرده بود اما هنوز هم می‌شد هرم گرما را احساس کرد. منصوره خانم دست تنها، گرد و غبار خانه را تکانده بود. فقط همین کار از دستش بر می‌آمد. غذای ظهر هنوز روی گاز بود. املتی که روغن انداخته بود و گوجه‌هایش در این گرما رو به سیاهی رفته بودند. هیچ‌کسی به چیزی لب نزده بود. اشتهایی نمانده بود. آقا مرتضی از منصوره خانم نمی‌پرسید که چرا افتاده به جان خانه و تمیز کاری می‌کند. خیال می‌کرد دارد اینجوری خودش را خالی می‌کند. حاجی ننه هم سرش را برده بود زیر چادر و وانمود می‌کرد که ناخوش است. می‌ترسید که منصوره خانم بابت این همه گرفتاری و خستگی، دیواری کوتاه‌تر از او پیدا نکند تا به یک بهانه‌ای خودش را خالی کند.

منصوره خانم با یک سینی چای نبات نشست بالا سر آقا مرتضی. با یک پیاله از همان توت خشک‌های روی تراس. می‌دانست که آقا مرتضی خواب نیست. بعد از این همه سال دیگر شناخته بودش. باید چاره‌ای برای آمدن خواستگارها پیدا می‌کرد.

«آقا مرتضی پاشِد یه آبی به دست و روتون بزنِد. یه گلویی هم تازه کُنِد. کارِتون دارم.»

آقا مرتضی ترجیح می‌داد همان‌طور که بازویش را انداخته بود روی چشمانش، دراز بکشد و خودش را بزند به نفهمیدن. حاجی ننه هم همان‌طور خودش را زیر چادر فرو کرده بود و به صدای منصوره خانم گوش می‌داد. سها هیکل نحیفش را پشت میز تلویزیون گیر انداخته بود. پاهایش پیدا بود. به خیال منصوره خانم جایش همان جا خوب بود. حداقل دیگر ریخت‌وپاش نمی‌کرد. اما سها از نشستن در آنجا کیف می‌کرد. داشت زیر زیرکی اهل خانه را می‌پایید و به این حال و روزشان نیشخند می‌زد. گاهی هم قهقه‌ای سر می‌داد؛ اما بلافاصله جلوی دهانش را می‌گرفت تا صدایش را نشنوند. هرچند که هیچ‌کس هم درگیر این خنده‌های سها نمی‌شد. توقعی از او نداشتند.

منصوره خانم روی زمین جابه‌جا شد. آب دهانش را فرو داد پایین و ناله‌کنان گفت: «آقا مرتضی پاشو دیه. بَنا امشب خواستگار بیاد. من چه گِلی به سرم بیگیرم؟ چی چی بذارم جلو روشون؟»

آقا مرتضی مانند کسی که انگار برق از تنش رد شده باشد، از جا پرید. چشمانش منصوره خانم را تار می‌دید. به‌خاطر فشار بازویش بود.

«حالا میگی زن؟ هیچ روز دیه‌ای نبود که بیَن.»

آقا مرتضی این را گفت؛ اما خوب می‌دانست که امروز و فردا قرار نیست با هم فرق زیادی داشته باشند. بعد بی آنکه به چایش لب بزند، در حالی که شلوارش را بالا می‌کشید و موهای جو گندمی‌اش را صاف می‌کرد، زیر لب گفت: «شبی دیه جا آبروم مِره»و از خانه زد بیرون. حتی اصلاً نپرسید این خواستگارها که هستند. ستاره با صدای محکم کوبیده شدن در حیاط از اتاقش آمد بیرون. از بس گریه کرده بود هنوز آب بینی‌اش سرازیر بود. سها دوباره از پشت میز تلویزیون قهقه‌ای سر داد. ستاره نگاهش را چرخاند سمت صدا. با اخم، چشمی برای سها کشید و بعد رو به مامان گفت:

«چِطو شد مامان؟»

«نَمیدونم بالله. لابد رفت یَه چیزی واسه شب پیدا کنه. الهی زودتری عاروس شی، راحت شِم از دسِت.»

ستاره و مامان هر دو دلهره‌ی این را داشتند که آقا مرتضی بالاخره با چه چیزهایی بر می‌گردد. ستاره که انگار کور سوی امیدی در وجودش سوسو می‌زد، رفت تا خودش را برای آمدن بهزاد آماده کند. خیالش راحت بود که هنوز وقت دارند. بهزاد گفته بود که کمِ کمِ تا ساعت هشت نمی‌آیند. حاجی ننه هم که اوضاع خانه را تا حدودی رو به‌راه می‌دید، کم‌‌‌کم چادرش را از روی صورتش پس زد و نفسی گرفت. منصوره خانم در آشپزخانه مشغول بشور و بساب بود. ستاره در حمام بود و سها هنوز پشت میز تلویزیون نشسته بود. حاجی ننه تسبیح دور مچش را باز کرد و دوباره انداخت وسط انگشتانش. به پاهای سها خیره شده بود و با هر ذکر استغفرالله، دانه‌های تسبیحش را قل می‌داد پایین. یک آن تمام اتفاقات بیست و سه سال پیش از ذهنش گذشت.

حاجی ننه با چند بسته سبزی از در آمد تو. اصلاً خانه‌داری منصوره خانم را نمی‌پسندید برای همين اکثر اوقات خودش به امور خانه رسیدگی می‌کرد. منصوره خانم زیر‌اندازی روی تراس پهن کرده بود و سها را گوشه‌ی آن خوابانده بود. منتظر بود حاجی ننه بیاید تا سها را به او بسپارد و برود دکتر برای کشیدن بخیه‌هایش. حاجی ننه چادرش را که روی زمین کشیده می‌شد از روی سرش کند و انداخت ما بین شاخه‌های درخت توت. بعد پله‌ها را نفس‌نفس زنان رفت بالا و دسته‌ی سبزی‌ها را پرت کرد روی زیرانداز کنار سها. منصوره خانم با عجله از خانه زد بیرون. حاجی ننه ماند و چند دسته‌ی بزرگ سبزی و سها که آرام کنار زیرانداز خوابیده بود. نوزاد رو به‌راه و آرامی بود اصلاً صدایش در نمی‌آمد. انگار نه انگار که نوزاد یک ماهه است. به قول حاجی ننه به پدرش رفته بود. همان‌قدر آرام و صبور.

ساعت‌‌ها گذشت نه از منصوره خانم خبری شد و نه از آقا مرتضی. نزدیکای غروب بود و هوا رو به تاریکی می‌رفت. چراغ تراس چند هفته‌ای بود که سوخته بود و همین حیاط را تاریک‌تر از هر جای دیگری کرده بود. حاجی ننه با کف دست روی سبزی‌ها پاک شده‌ی داخل تشت فشار آورد تا جا باز کنند و نریزند بیرون. از اینکه قبل از آمدن اهل خانه و دم اذان کارش تمام شده بود خیلی راضی بود؛ هر چند که سوی چشمانش به‌خوبی گذشته نبود و حسابی خسته شده بود.

صدای اذان در محله پیچیده بود. سها هنوز در خواب ناز بود. حاجی ننه دستش را مشت کرد و آن را ستون هیکلش کرد و بعد خودش را با یک یا علی از زمین کند. برای اینکه یک وقت از نماز اول وقتش زیادی نگذرد، بالافاصله زیرانداز را با همه‌ی داشته‌ها و نداشته‌هایش در هم پیچید و از بالای بالکن تکاند در باغچه. یک آن صدای گریه‌‌ی نوزاد حیاط را برداشت و حاجی ننه را به خودش آورد. حاجی ننه دیگر صدای اذان را نمی‌شنید. پله‌ها را دو تا دو تا دوید پایین. سها قنداق‌پیچ روی خاک‌های باغچه افتاده بود. حاجی ننه دستپاچه شده بود. سها را از روی زمین بلند کرد. خاک‌ها را از روی هیکل نحیفش تکاند. او را در آغوش کشید و الحمدالله الحمدالله کنان غرق بوسه کرد.

وقتی منصوره خانم و آقا مرتضی رسیدند، حاجی ننه داشت سها را تکان تکان می‌داد و دور حیاط راه می‌رفت. حاجی ننه به منصوره خانم گفت که بچه یکدفعه افتاده به گریه و بی‌تابی می‌کند و حتما ًگشنه است. جرأت نمی‌کرد بگوید که چه شده و چه کرده. می‌ترسید با گفتن حقیقت بهانه‌ای را که منصوره خانم دو سالی پی‌اش بود، دست بگیرد و او را از خانه بیرون کند. از تنهایی می‌ترسید. از دار دنیا فقط همین آقا مرتضی برایش مانده بود. البته فکر هم نمی‌‌کرد که اوضاع آنقدر خراب باشد. از آن شب هرچه منصوره خانم به سها شیر می‌داد سها پس می‌‌‌‌‌زد. این اوضاع چند روزی ادامه داشت تا بالاخره تصمیم گرفتند بروند دکتر. دکتر هم که به‌‌‌تازگی و برای گذراندن طرحش به آن بیمارستان دولتی آمده بود آنقدر بچه‌سال و بی‌تجربه بود که این بالا آوردن‌های سها را گذاشت به حساب سنگینی شیر مادر و کوچکی معده‌ی نوزاد و با چند جور شربت و دار و دوا قال قضیه را کند. سها بزرگ‌تر که شد ماجرا بیخ پیدا کرد‌. چندین‌بار افتاد به تشنج و هر چه بردندش دکتر و دارو به خوردش دادند فایده نداشت که نداشت. کار از کار گذشته بود.

حاجی ننه همان‌‌طور در گذشته مانده بود که یکهو احساس کرد قطره‌ای دستش را خیس کرد. ستاره از حمام آمده بود بیرون و خیسی سرِ موهایش چکیده بود روی دست حاجی ننه. حاجی ننه سرش را بلند کرد که ستاره را ببند به بد و بیراه. اما منصرف شد. نمی‌دانم از ترس منصوره خانم بود که چای به دست جلو می‌آمد یا ترگل برگل شدن ستاره زبانش را نرم کرده بود.

«ماشاالله. ماشاالله دخترِ خَش. الهی خوشبخت شی مادر.»

یک ساعتی از رفتن آقا مرتضی گذشته بود که صدای قیژ در زنگ زده‌ی حیاط، نگاه بی‌رمق منصوره خانم را از روی استکان چایش برداشت و انداخت سمت در ورودی راهرو. ستاره هنوز همانطور با موهای آبچکان وسط هال ایستاده بود و به ورودی راهرو خیره مانده بود. حاجی ننه هم هیکلش را تا روی زانوهایش جلو کشیده بود و زل زده بود به در. انگار همه دل تو دلشان نبود تا آقا مرتضی برگردد. همین که سایه آقا مرتضی با کیسه‌هایی که دو دستش را پر کرده بود، از پشت شیشه‌های مشجر در راهرو پیدا شد، منصوره خانم نفس راحتی کشید و حاجی ننه با یک الهی شکری هیکلش را عقب کشید و تکیه داد به پشتی ترمه‌ی بی‌رنگ‌ورویی که تکه‌هایی از آن رفته بود.

اما ستاره هنوز خیره به در بود و هر لحظه که هیکل آقا مرتضی واضح‌تر دیده می‌شد، گوشه لبش را محکم‌تر می‌جوید. باور نمی‌کرد که بابا با آن جیب‌های خالی توانسته باشد چیز درست و حسابی دست و پا کند. بالاخره در راهرو با صدای لرزشی از شیشه‌ها باز شد و آقا مرتضی  با کیسه‌هایی از میوه‌های لک‌زده از در آمد تو. همه نگاهشان مانده بود روی کیسه‌هایی که آقا مرتضی سفت دسته‌شان را چسبیده بود. خدا می‌داند برای همین‌ها هم چقدر پیش محمود میوه فروش عز و جز زده. از هیچ‌‌‌کسی صدایی بلند نمی‌شد. حتی یک سلام خشک و خالی. انگار همه خُناق گرفته بودند. حتی سها هم دیگر از پشت آن میز تلویزیون وول نمی‌خورد. باز هم مثل همیشه، منصوره خانم پیش دستی کرد و بی‌معطلی کیسه‌ها را از آقا مرتضی قاپید. و در حالی که لنگان لنگان به سمت آشپزخانه می‌رفت با صدایی بلند گفت: «خدا سایه‌َتو کم نکنه مرد. بیشین یَتا چایی نبات بخور. هنو داغه.» انگار این تنها موردی بود که حاجی ننه با منصوره خانم موافق بود که او هم با صدایی بلندتر از منصوره خانم گفت: «الهی آمین.» اما ستاره بی‌آنکه حرفی بزند دوید داخل اتاق. خوب می‌دانست که غر زدن دردی را دوا نمی‌کند و دیگر بهتر از این هم قرار نیست که شود. یا شاید هم ته دلش، خیالش راحت بود که مامان از پسش بر می‌آید. انگار منصوره خانم در این سال‌ها حسابی در رو به‌راه کردن استاد شده بود. فقط کافی بود آقا مرتضی یک چیزی بگذارد جلویش. ستاره هم برای جبران این کم و کاستی‌‌ها چاره‌ای جز رسیدن به سر و وضع خودش پیدا نکرده بود. آنقدر از علاقه‌ی بهزاد به خودش مطمئن بود که ترجیح می‌داد دیگر بیشتر از این بد به دلش راه ندهد.

ساعت یک ربع به هفت بود که ستاره از اتاقش زد بیرون. با آن کت و دامنی که منصوره خانم بعد از ساعت‌ها این پا و آن پا کردن و هزار بار سرخ و سفید شدن از زهرا خانم خیاط قرض گفته بود. ستاره نمی‌خواست که مثل خواستگاری‌های قبلی چادر گل‌گلی منصوره خانم را بکشد دور خودش. می‌خواست این‌بار همه‌چیز فرق کند. حتی رفت از صندوقچه فلزی گوشه‌‌‌ی اتاق منصوره خانم و آقا مرتضی، آن دو تکه قلاب بافی‌های قدیمی‌ای که مامان منصوره خانم برای جهازش بافته بود را برداشت و انداخت روی پشتی‌های ترمه. کار دیگری از دستش برنمی‌آمد؛ الا یک چیز دیگر. گم و گور کردن سها آن هم فقط برای چند ساعت که منصوره خانم اصلاً زیر بارش نرفت. انگار امروز بعد از لحظاتی که با سها در انباری داشت، دلش با او جور دیگری شده بود. با تصمیم منصوره خانم و آقا مرتضی قرار شد سها در انباری بماند و تا می‌خواهد آن‌جا را زیر و رو کند. اما ستاره دلش می‌جوشید. می‌دانست که سها اگر به گشتن بیفتد حالا حالا ها از انباری بیرون نمی‌آید اما اگر کلید در انباری گم نشده بود، دیگر خیالش راحت راحت می‌شد. ستاره گه‌گاهی برای اینکه دلهره‌اش را کم کند می‌دوید جلوی آینه و هی رژش را پررنگ می‌کرد. حاجی ننه هم با هر بار رد شدن ستاره چشمی به کت و شلوارش و لب‌های سرخش می‌کشید و لبش را گاز می‌گرفت.

بالاخره ساعت هشت شد و زنگ در خانه، بی‌رمق به صدا درآمد. در با صدای تقی باز شد. آقا مرتضی دوید وسط حیاط و منصوره خانم هم پشت سرش. حاجی ننه هم تا جایی که می‌شد پاهایش را جمع کرد و رو گرفت. ستاره هم دوید پشت پنجره‌ی آشپزخانه. از آنجا که نگاه می‌کرد همه‌‌‌چیز جور دیگری دیده می‌شد. خیلی خیلی واقعی. مامان با آن چادر توری گلدار و دمپایی هایش اصلاً با مادر بهزاد، با آن کت و شلوار مشکی که حتی در تاریکی حیاط برق می‌زد و کفش‌های پاشنه‌دارش هیچ شباهتی نداشت.

بدتر از همه بابا بود. لاغر و تکیده. با لباس‌هایی که در تنش زار می‌زد. اما بابای بهزاد جور دیگری بود. انگار با آن کت شلوارش و شانه‌های کشیده خیلی جوان‌تر از آقا مرتضی به‌نظر می‌رسید. اما ستاره تا چشمش افتاد به بهزاد که پشت سر همه ایستاده بود و فقط گوشه‌ای از صورتش، از پشت آن لیلیوم‌های صورتی دیده می‌شد، دوباره افتاد وسط دنیای خیالی‌اش و نیشش تا بناگوش باز شد. همه در سکوت نشستند.  آنقدر سکوتش طولانی و وحشتناک بود که دل ستاره را چنگ می‌زد. مامان دوید در آشپزخانه، جعبه‌ی شیرینی را گذاشت رو کابینت و پچ‌پچ‌کنان به ستاره گفت: «دختر چایی رو وردار بیار دیه.» ستاره با دستانی لرزان به جعبه‌ی شیرینی نگاهی انداخت و پیاله‌ی توت خشک‌ها را که منصوره خانم گذاشته بود کنار سینی برداشت. همین که پایش را گذاشت وسط هال دلش هری ریخت پایین. بهزاد و مادر و پدرش مثل مجسمه صمم بکم به پشتی‌های ترمه تکیه زده بودند و هاج و واج دور تا دور را خانه نگاه می‌کردند. پنکه سقفی وسط هال لق لق می‌زد و کولر دستی آبش تمام شده بود و باد گرم می‌زد. بهزاد تا چشمش افتاد به ستاره، نگاهش برق زد و با لبخند ریزی انگار به ستاره سلام داد. ستاره هم تا آمد سلامش را با لبخندی جواب دهد، نگاهش افتاد به مادر بهزاد که بی‌پروا برایش چشم می‌کشید. آب دهانش را قورت داد و سینی چای را اول گرفت جلوی بابای بهزاد. مردک بی‌آنکه نگاهی به ستاره بیندازد چای را برداشت و با لحنی که معلوم نبود دقیقاً چه می‌‌گوید انگار تشکر کرد. مادر بهزاد با قیافه‌ی درهم رفته‌ای، تعارف ستاره را پس زد و اصلاً استکان چای را بر نداشت. ستاره که به بهزاد رسید، دلش می‌خواست همان جا بمیرد. با آن چشم‌های درشت و مژه‌های فرفری‌اش زیر چشمی نگاهی به بهزاد انداخت و با پلک‌زدنی اشک چشمانش را برگرداند عقب. هیچ‌چیز رو به‌راه نبود. سکوت طولانی خانه هر لحظه سنگین‌تر می‌شد و نفس ستاره را بند می‌آورد. حتی حاجی ننه هم با آن سن و سالش جرئت نمی‌کرد دهان باز کند.

آقا مرتضی سعی داشت این سکوت بلند را با تعارفی کوتاه کند که یکهو در انباری باز شد و سها با آن موهای ژولیده و لباس‌های کهنه‌اش در چارچوب در ایستاد. تنها صدا و حرکتی که تا آن لحظه از مادر بهزاد دیده شد، یک جیغ کوتاه و خم شدنش سمت شوهرش بود. بعد از آن سکوت سنگینی خانه را برداشت که حتی از لابه‌لایش صدا نفس‌کشیدنی هم شنیده نمی‌شد. سها خوشحال از اینکه مهمان آمده، از جایش پرید و کنار بهزاد نشست. آنقدر نزدیک که انگار در آغوش بهزاد جا گرفته بود. سها به بهزاد خیره مانده بود. جوری به او نگاه می‌کرد که انگار بهزاد همان عروسکی است که بابا در تولد ده سالگی‌اش از بازار شازده فاضل برایش خریده بود. خدا می‌داند در ذهنش چه می‌گذشت. اصلاً می‌فهمید که بهزاد برای چه اینجاست؟ یا اینکه ستاره تا چه حد دلباخته‌ی بهزاد است؟ لابد نه. اما چرا از انباری آمد بیرون! چرا پرید وکنار بهزاد نشست! اصلاً از صبح با خودش پشت آن میز تلویزیون چه می‌گفت که ریز ریز می‌خندید! اگر نمی‌فهمید چرا مدام حسودی ستاره را می‌کرد و در نبودش خودش را شبیه او آرایش می‌کرد!

پدر بهزاد مثل کسی که دیگر صبرش تمام شده، از جا پرید. به‌دنبالش مادر بهزاد و بهزادی که دیگر هیچ شباهتی به آن پسر دلباخته‌ی قبلی نداشت. ستاره از شدت خشم سیاه شده بود و انگار که اصلاً نداند دارد چه کار می‌کند، افتاد به جان سها. اما ستاره خوب می‌دانست که دارد چه می‌کند. می‌خواست سها را آنقدر بزند تا بمیرد. خسته شده بود از اینکه مدام پای سها وسط همه‌ی دلخوشی‌هایش کشیده می‌شد و تا می‌آمد کیِفش را ببرد، لگدمالشان می‌کرد. ستاره آنقدر از سها زخم خورده بود که مثل جانوری وحشی به همه‌کس چنگ می‌زد. آنقدری که آقا مرتضی و منصوره خانم دیگر از پسش بر نمی‌آمدند که حاجی ننه پیش آمد تا دسته‌گلی را که به آب داده بود درست کند. سها را با کمک منصوره خانم و آقا مرتضی از زیر دست و پای ستاره کشید بیرون و زیر چادرش جا داد. ستاره انگار دیگر نای جنگیدن نداشت و از حال رفته بود. سها تا صبح وسط هال کنار حاجی ننه خوابیده بود. خدا می‌داند دیشب چقدر حاجی ننه در سکوت و تاریکی شب، سها را ناز و نوازش کرده بود تا درد بی‌درمان خودش را آرام کند. سخت است که چندین سال دردی را هی بریزی توی قلبت تا آنقدر بزرگ شود که دیگر جایی برای تو نماند. سها چشم‌هایش را که باز کرد حاجی ننه را دید. از دیشب صورت به صورت حاجی ننه خوابیده بود. اصلاً یادش نمی‌آمد چرا. آقا مرتضی هم مثل هر روز سر ساعت بیدار شد تا نماز صبحش را بخواند؛ اما جا خورد وقتی دید که مادرش هنوز خواب است. گذاشت به حساب الم شنگه‌ی دیشب. دو زانو بالای سرش نشست. هرچه صدایش کرد جواب نداد. سها همان‌طور نشسته بود و نگاه می‌کرد. منصوره خانم از اتاق آمد بیرون. ستاره هم که انگار عمداً خودش را میخکوب تختش کرده بود، با اکراه بلند شد. رنگ و روی حاجی ننه را که دید خشکش زد. آقا مرتضی طوری حاجی ننه را تکان تکان می‌داد که انگار حاجی ننه سر لج افتاده و عمداً بیدار نمی‌شود. از آن میان فقط آقا مرتضی بود که نمی‌خواست باور کند جای حاجی ننه، قرار است که دیگر برای همیشه در این خانه خالی بماند.

خورشید مثل هر روز تابستانی دیگری، خودش را تا وسط آسمان رسانده بود و از پشت هاله‌ای از گرد و غبار، به زمین می ‌تابید. خانه در سکوتی زجر آور فرو رفته بود و تنهایی، سها را سر لج انداخته بود. همه رفته بودند تشییع جنازه. قرار نبود خیلی طول بکشد. پولی برای طول دادنش هم نبود. لابد کل مراسم فقط یک دیس خرما بود که ما بین دوست و آشنا می‌چرخید. همین هم از همان پس‌اندازی بود که منصوره خانم از لایه‌ی پارچه‌ی تیترون سنجاق شده به لباس حاجی ننه پیدا کرده بود. سها دوباره به جان خانه افتاده بود و همه‌جا را زیر و رو کرده بود. اول از همه اتاق ستاره را. حالا هم زیر درخت انار نشسته بود و خاک باغچه را با حرص چنگ می‌‌‌زد. لابد داشت باز هم پی چیزی می‌گشت. شاید گوشه‌ای از یک زندگی معمولی. یک دلخوشی الکی. مثل آغوشی که گاهی از دردی کم کند یا دست نوازشی که گهگاهی بی‌هوا بچرخد لابه‌لای موهای بلند فرفری‌‌‌‌اش. یا نشستن تنگ هم، دور تا دور یک سینی چای و الکی خندیدن به قِرچ قِرچ توت‌های زیادی خشکیده‌ی روی تراس، زیر دندان‌های حاجی ننه و چشم و ابرو رفتن‌های مامان. ذوق زدن از لرزیدن شیشه‌های درِ راهرو و آمدن بابا با کیسه‌‌هایی از خوراکی‌های یک‌درجه خوردنی‌تر. دل ضعفه برای بوی غذای مامان. صدای پچ‌پچ‌های خواهرانه هر شب زیر پتو. نشستن جلوی آینه، خیره شدن به لب‌های رژ زده و غنج زدن برای دلریزه‌ها. سها تمام این سال‌‌ها فقط پی گوشه‌ای از یک زندگی معمولی معمولی معمولی بود. همانی که سال‌ها پیش لابه‌لای خاک باغچه گم کرده بود.

 

لینک دریافت پی‌دی‌اف شماره هفتم فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی/ پاییز ۱۴۰۳:
https://mahgereftegi.com/3503/

#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی
#سال_دوم
#شماره_هفتم
#پاییز_۱۴۰۳