خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

دوشنبه‌ها با داستان (داستان کوتاه “شب تولد” اثر اکرم ستاری)

دوشنبه‌ها با داستان

داستان‌های منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال

داستان کوتاه “شب تولد”
✍️اکرم ستاری

 

سجاد کنارم ایستاد. دم گوشم گفت: «آبجی کارت دارم، بیا بریم بیرون.» به‌آرامی گفتم: «امروز سرمون شلوغه! نمی‌‌‌تونم مرخصی بگیرم.» با لحنی محکم و جدی گفت: «واجبه باید بیای!» به چشمانش خیره شدم و پرسیدم: «کجا؟»

ـ بیمارستان

فوری بلند شدم: «مامان طوریش شده؟!» آرام گفت: «نه، کس دیگه است.» با تعجب پرسیدم: «کی؟»

ـ همونی که سال‌ها منتظرشی.

به ساعت گرد روی دیوار روبه‌رو نگاه کردم و بی‌حوصله گفتم: «تازه ساعت دوازده شده. دو ساعت دیگه تعطیل می‌شم. اصلاً بعد از ظهر می‌ریم!» سجاد گفت: «ممکنه دیر بشه. دوستش اومده بود شرکت ما؛ می‌گفت خیلی وقته دنبال ماست.» انگار که درباره یک آشنای دور حرف می‌‌زند، آرام و بی‌تفاوت روی صندلی  نشستم: «این‌همه پارچه‌های برش داده شده رو می‌بینی! امروز سرمون شلوغه؛ باید سفارش‌های لباس‌کار کارخونه رو تحویل بدیم.»

در این لحظه صاحب‌کارم، خانم راد، کنار میز چرخم ایستاد. رو کرد به سجاد و با اخم‌هایی درهم گفت:

«آقا چرا اومدی کارگاه؟ اینجا غیر از خواهرت شش تا خانم دیگه هم هستند. مگر قرار نبود دم در وایستی اجازه بگیری؟ البته اگه کارت واجب بود.» سجاد سرش را پایین انداخت: «ببخشید خانم. پدرم توی بیمارستانه. گفتن حالش بده.»

صاحب کارم با شنیدن این حرف و دیدن حال سجاد انگار عصبانیتش یک دفعه فرونشست. رو کرد به من و با اشاره گفت: «برو!» فوری بلند شدم. بند کیف را روی شانه‌ام انداختم و پشت سر سجاد از کارگاه بیرون آمدم. سجاد روی موتور نشست و گفت: «آبجی می‌ریم بیمارستان شلوغش نکنی ها!» ترک موتور نشستم و گفتم: «آخرین‌بار یادته جلوی رستوران واسه تولدش اومده بود؟ تو که رفتی ازش کمک بخوای، تو رو هل داد. هنوز قیافه‌اش یادمه؛ اون شب از گشنگی همه‌‌چیز رو تار می‌دیدم؛ اما وقتی فهمیدم باباست، چشم‌هامو به‌زحمت باز کردم ببینمش. وقتی جلوم زانو زد تا هم‌قدم بشه و به صورتم خیره شد، همون لحظه گشنگی یادم رفت. انگار اولین‌باره منو می‌بینه با تعجب گفت: «چقدر بزرگ شدی»

خواستم بغلش کنم محکم؛ به‌‌اندازه همه‌ی لحظه‌هایی که باید مراقبم می‌بود آب توی دلم تکون نخوره. به‌اندازه همه‌ی لحظه‌هایی که باید تو بغلش خودمو لوس می‌کردم و اون قربون صدقه‌ام می‌رفت و منم شکایت هرکسی رو که اذیتم کرده بهش می‌‌کردم. دستمو به طرفش دراز کردم، اما قبل از اینکه دستم بهش برسه اون برگشته بود سمت زنش که دست دختر کوچولویی رو گرفته بود و صدا زد: «رسول چکار می‌کنی بیا. بچه می‌خواد بیاد پیش تو. بعد هم که اون تصادف… . بابا رفت و دیگه ندیدیمش. فقط اون موقع نگاهم کرد. انگار تازه چشماش دیده بود سارایی هم وجود داره. بعد از اون شب همیشه منتظر همون نگاه بودم.»

آب دهانم را به‌‌سختی قورت دادم: «فقط گاز بده! باید ببینمش!» سجاد از میان ماشین‌ها رد می‌شد و من از آیینه موتور خودم را می‌دیدم. یک‌دفعه همان حسی را پیدا کردم که وقتی بچه بودم در آینه شکسته ته کمد نگاه می‌‌کردم. لباس‌های کهنه مردم را می‌پوشیدم و در آینه شکسته نگاه می‌کردم و کیف می‌کردم. لیلا خانوم زن همسایه چند تا لباس نو برایم آورده بود. گفته بود برای دخترشان کوچک شده. یادم است لیلا خانم یک شلوار لی هم آورده بود. اندازه‌‌‌ام بود. وقتی سجاد گفت می‌ریم نون صلواتی بگیریم. گفتم: «داداش حالا که می‌‌ریم بیرون، می‌خوام شلوار لی مو بپوشم. باید خوش‌تیپ باشم.»

بدون اینکه چیزی بگویم، سجاد صورتش را برگرداند تا راحت لباس عوض کنم: «قول می‌دم یک کارخوب پیدا کنم. بعدش خونه‌ای اجاره کنم که اتاق داشته باشه.

جلوی بیمارستان که رسیدیم. سجاد ترمز کرد: «تو برو داخل منم موتور رو پارک کنم بیام.»

پاهایم را به‌‌‌سختی دنبال خودم می‌کشاندم. پاهایم سنگین شده بود؛ خیلی سنگین. نفس‌هایم هم انگار تندتر شده بود. اصلاً هوا داخل راهرو بیمارستان کم بود. همان‌جا منتظر سجاد ایستادم.

هر لحظه‌‌‌‌‌ای که می‌‌گذشت خاطره‌ای از ذهنم رد می‌شد و زانوهایم بیشتر می‌لرزید. دستم را به دیوار تکیه دادم. سجاد دستم را گرفت: «حالت خوب نیست؟ رنگت پریده. می‌‌خوای برگردیم؟»

سرم را بالا کردم: «نه! باید ببینمش. خیلی سؤال دارم که باید جواب بده!» سجاد کمی آن طرف‌‌تر به نیمکت اشاره کرد: «بیا بشین حالت جا اومد می‌ریم بالا.»

روی نیمکت نشستیم. سرم را به شانه‌اش تکیه دادم: «یادته اون شب پریشون اومدی خونه، کنارم نشستی.» پرسیدم: «امروز تونستی بری سرکار؟» سرت رو تکون دادی و گفتی: «یک هفته است می‌‌رم همون میدونی که کارگرا وایمیستن. دو روزه هر ماشینی اومده جلو دویدم؛ اما نمی‌دونم چرا منو نمی‌برن. امروزم هر ماشین که وایستاد، جلو دویدم؛ التماسشون کردم اما منو نبردن. بعد دم گوشم گفتی پاشو سارا امشب باید یه کاری کنیم.

 

ـ روز نتونستی کار پیدا کنی، شب می‌خوای چه کنی؟

مامان که کمرش گرفته بود نیم‌‌‌خیز شد و پرسید: «شبی کجا می‌رید؟»

گفتی: «مامان هنوز شب نشده، غروبه. نونوایی سر کوچه نون صلواتی می‌ده. با سارا می‌ریم نون بگیریم. تو استراحت کن. قول می‌دم یه کار خوب پیدا کنم. امروز چند جا رفتم یه قول‌هایی هم دادند.»

سجاد نفسش را بیرون داد و گفت: «مگه می‌شه یادم بره؟ از اون شب، دوازده سال می‌گذره و دیگه بابا رو ندیدیم.»

ـ تو اون هشت سالی که بابا ولمون کرده بود، مامان از بس تو مدرسه جارو کشیده و نیمکت جابه‌جا کرده بود، کمرش گرفت و چند ماه زمین‌‌گیر شد. یادته؟ تو اون موقع نوزده سالت بود و من ده سالم.

سجاد نیم‌نگاهی کرد و گفت: «خدا رو شکر الآن مامان بهتره. اینا رو ول کن، بابا رو دیدی چی می‌خوای بهش بگی؟» صاف نشستم و گفتم: «باید بگه چرا ما رو از خونه بیرون کرد.»

آب دهانم را به‌سختی قورت دادم و گفتم: «همه این سال‌ها هروقت هرجا هرکی از باباش حرف می‌زد من جوری توی دلم خالی می شد که زودی حرف رو عوض می‌کردم تا از بابای من چیزی نپرسه.»

سجاد که به یک نقطه روی دیوار خیره شده بود انگار که با خودش حرف می‌‌زند، آهسته گفت: «یکی دو بار از مامان پرسیدم، چرا طلاق؟ گفت برای بابات همیشه مرغ همسایه غاز بود.»

ـ منم پرسیدم. مامان می‌گفت: بابات زن‌های رنگارنگ رو این ور و اون ور می‌دید می‌اومد خونه بهونه‌های الکی می‌آورد و با من دعوا می‌کرد. اصلاً اینا رو ولش! می‌خوام ازش بپرسم تو که نمایشگاه ماشین داری، وضعت روبراهه؛ اگر فقط یه کم به ما می‌رسیدی، سجاد که آرزوهای بزرگی برای خودش داشت، مجبور نبود تا لیسانس بخونه و بره سر یه کار معمولی. منم که می‌خواستم دانشگاه برم قیدش رو زدم و مجبور شدم برم کارگاه بشینم پشت چرخ خیاطی.»

به چشم‌های سجاد نگاه کردم: «اصلاً تو می‌دونی چرا به خواستگارام جواب رد میدم؟»

سجاد گفت:

«خب، می‌گی دوست نداری ازدواج کنی.»

به نیمکت تکیه دادم و سرم را به عقب بردم. حالا فقط سقف را می‌دیدم. آهی کشیدم و گفتم: «کدوم دختریه که دوست نداشته باشه ازدواج کنه؟ اما کو مرد؟!»

سجاد چند لحظه نگاهم کرد و با بغض گفت: «هر دفعه می‌رفتم نمایشگاه، بابا اشاره می‌کرد به ماشین‌‌ها و می‌‌گفت هر کدوم خواستی مال تو. منم که عاشق یه کی‌ام سی سیاه بودم. می‌گفت هر موقع پاهات به ترمز و پدالش رسید مال تو. قرار بود یه قایق هم ببندیم پشتش و تابستونا بریم ویلای شمال! چه چیزا رؤیامون بود و چی شد! ولش کن! الآن که خونه خریدیم. تو شغل داری منم تو یه شرکت کار خوبی دارم. مامانم مجبور نیست کار کنه، اما بابا چی؟ دوستش می‌گفت بیشتر از یک ساله که حالش بده. دو سه ماهه غذا هم نمی‌تونه بخوره و با سرم نگهش داشتن.»

با بغض گفتم: «اون شب، جلوی رستوران فهمید ما تو چه فلاکتی هستیم، اما زنش که صداش کرد، رفت و دیگه سراغی از ما نگرفت.»

سجاد مقابلم ایستاد و گفت: «بسه سارا، بارها داستان اون شب رو گفتی؛ پاشو بریم ببینیمش، برگردیم خونه.»

قطره اشکی از گوشه چشمم چکید. بلند شدم: «کدوم بخش بستریه؟»

ـ همین‌جا واستا برم از پذیرش بپرسم بیام.

پدری که دست دخترش را گرفته بود کنار نیمکتی که نشسته بودم ایستادند. مرد به دخترش گفت:

«همین‌جا پیش خانم بشین من برم نوبت دکتر بگیرم بیام.» دختر بدون اینکه حرفی بزند نگاهی به من کرد و نشست. چشمم افتاد به روسری که سر کرده بود؛ پر بود از پروانه‌های رنگارنگ. حدود ده ساله به‌نظر می‌رسید.

شب تولد بابا، همین سن بودم. آن شب روسری که پر بود از عکس پروانه‌‌های در حال پرواز را سر کردم.

مانتویی را هم که همسایه چند روز قبل داده بود پوشیدم. کاملاً اندازه‌‌ام بود. سجاد گفت: «چقدر بهت می‌آد.

مثل خانم‌های باکلاس شدی.»

روسری را سرم کردم، وسط اتاق با پروانه‌‌‌‌هایش دور زدم و گفتم: «داداش من آماده‌‌ام بریم.» مامامان گفت:

«سجاد روی کابینت پول گذاشتم، اونا رو بردار؛ اگه نون صلواتی تموم شده بود از سوپری نون بسته‌ای با پنیر بخر.»

با مادر خداحافظی کردیم. در کوچه گفتم: «آخ جون الآن می‌ریم نون تازه بگیریم.» سجاد گفت: «سار انانوایی الآن بسته است؛ یه جای دیگه می‌ریم.» پاهایم شل شد. ایستادم و گفتم: «داداش از صبح گشنمه؛ نمی‌تونم راه بیام.»

گفت: «الآن مجبوریم یه کار دیگه بکنیم؛ البته فقط امشب. فردا قول می‌دم از کله سحر بازم می‌رم دنبال کار.»

این دفعه تصمیم گرفتم چند تا رستوران و مغازه واسه شاگردی هم سر بزنم.» بعد با دست اشاره کرد: «این چراغ قرمز را رد کنیم، میدون بعدی را هم رد کنیم، اونجاها چیزی واسه خوردن پیدا می‌شه.»

حال رفتن نداشتم؛ اما چون حرف از غذا شد به راه رفتن ادامه دادم. بعد از چراغ قرمز دومی، در خیابان پر رفت و آمدی ایستادیم. احساس می‌‌کردم دیگر انرژی‌ای در بدنم نمانده. حتی نای حرف زدن نداشتم. سرم به یک طرف کج می‌شد؛ چیزی نمانده بود به زمین بیفتم. سجاد گفت: «رسیدیم. حالا روی این جدول بشین خستگی در کن.»

نشستم و به دیوار تکیه دادم. سجاد هم کنارم نشست. بعد از چند لحظه سکوت گفت: «وقتی خیلی بچه بودی، زندگی‌مون خیلی خوب بود. دلم واسه اون روزا خیلی تنگ شده. هر موقع تولدمون می‌شد با یه کیک تولد گردالی می‌اومدیم همین رستوران. امشب هم تولد باباست…، خدا کنه بیاد.»

هیچ‌‌‌‌وقت خواب آن شب یادم نمی‌رود. چشم‌هایم را نمی‌‌توانستم باز نگه دارم. به تابلو آبی رستوران خیره شدم. صدای کسی را در نزدیکی خودم شنیدم. آشپز تابلو با آن شکم گنده و کلاه سفید بلندش، روبه‌رویم ایستاده بود. توی چشمم نگاه کرد: «گشنته؟»

بعد بدون اینکه جوابش را داده باشم از تابلو بیرون پرید، دستم را گرفت و با خودش داخل رستوران برد؛ پشت میزی نشستم. بدون آنکه ببینم چه چیزی جلویم گذاشتند، شروع کردم به خوردن؛ هر لقمه را بدون اینکه بجوم قورت می‌دادم. احساس تشنگی کردم. آشپز بطری نوشابه دستم داد. یک نفس همه را سرکشیدم. آخیش! دیگر شکمم قاروقور نمی‌‌‌‌کرد. صدای سجاد را شنیدم: «ای وای، سارا سارا؟ پاشو چرا رو زمین خوابیدی؟ پاشو.»»

همه‌‌چیز را مثل سایه می‌دیدم. گفتم: «داداش دیگه سیر شدم بریم خونه.»  شانه‌هایم را تکان داد: «خواب می‌‌‌بینی؟»

چشم‌هایم را به‌سختی باز کردم: «آره یه خواب خیلی خوشمزه.»

ماشین سفیدی زیر تابلو رستوران نگه داشت. سجاد گفت: «همین‌جا کنار دیوار بشین برمی‌گردم.»  راننده پیاده شد. سجاد داد زد: «بابا این ساراست؛ دخترت. داره از گشنگی بی‌هوش می‌شه، خواهش می‌کنم.»

جلویم نشست. نگاهم کرد. زنش صدا زد: «رسول اونجا چکار می‌کنی؟ زود بیا. بچه می‌خواد بیاد پیش تو.»

دختر به سمت پدرش دوید. موتوری با سرعت رد شد. بابا صدای موتور را شنید. پرید تا دخترش را بگیرد.

یک دفعه پدر و بچه یک طرف پرت شدند و موتور به سمت دیگر.

سجاد صدایم کرد: «سارا خوابیدی؟»

چشم‌‌هایم را باز کردم وگفتم: «وقتی چشمامو می‌بندم خواب شب تولد را بهتر می‌‌تونم تصور کنم.» سجاد گفت: «خدا کنه الآن که بابا رو دیدی و باهاش حرف زدی از خاطرات اون شب دیگه بیایی بیرون.» گفتم: «اون شب آخرین‌بار بود دیدمش و از اون موقع لحظه شماری می‌کنم دوباره ببینمش.»

سجاد دستم را گرفت: «بهتره برگردیم خونه. مامان منتظره؛ اصلاً نباید می‌اومدیم بیمارستان. خاطرات اون شب بیشتر از همیشه برات یادآوری شده و اذیتت می‌کنه.»

فوری گفتم: «نه داداش باید ببینمش. چند تا سؤاال دارم که تو گلوم گیر کرده. باید جواب بده. چرا ما رو از خونه بیرون کرد؟ از مامان بدش می‌‌‌‌اومد، تقصیر ما چی بود؟ چرا ما رو از داشتن پدر محروم کرد؟ تو مدرسه یا هر جا که می‌رفتیم همیشه می‌ترسیدم بقیه بدونند من بچه طلاقم.»

سجاد که از یادآوری خاطره آن شب کفری شده بود راهش را کشید و رفت. دنبالش رفتم.

ـ حالا کجا بستریه؟

ـ طبقه بالا سمت راست، بخش قلب.

از پله‌‌ها بالا رفتیم. شماره اتاق را پیدا کردیم. جلوی چارچوب در ایستادم و پرسیدم: «آقای حسینی این اتاق بستریه؟» دختری تقریباً چهارده ساله گفت: «بابامه» مادرش فوری از روی صندلی بلند شد و گفت: «بالاخره اومدید!» کنار تخت ایستادم و به صورت استخوانی کسی که بی‌حرکت در تخت افتاده بود نگاه کردم.

«انگار اشتباه اومدم این بابای من نیست. اون خیلی هیکلیه.» زنش با بغضی در گلو گفت: «درست اومدی دختر جون.»

با قدم‌هایی لرزان به طرف تختش رفتم. روی صورتش خم شدم و صدایش کردم: «بابا من سارام. چشماتو باز کن. چند تا سؤال ازت دارم.» دخترش دستم را گرفت و درحالی‌که گریه می‌کرد گفت: «بابا بیشتر از یه ساله که سکته کرده، دیگه نمی‌تونه حرف بزنه.» با عصبانیت دستم را از میان انگشت‌هایش بیرون کشیدم.

داد زدم: «گوشاش چی؟ می‌شنوه؟» انگشت‌های پدر تکان خورد. مانیتوری که سیم ماسک اکسیژن وصل بود، صدای زیر و بم و خط‌های نامنظم را نشان داد. مشت پدر باز شد. دستم را گذاشتم روی شانه‌‌اش و تکانش دادم: «بابا چشماتو باز کن فقط یه بار.» اشک از گوشه چشم‌‌‌‌های بسته پدر جاری شد. داد زدم:

«داداش بیا نگاه کن بابا داره گریه می‌کنه.»

چند پرستار مرد با دستگاهی که به سمت تخت بابا هل می‌‌دادند به اتاق آمدند. باعجله ما را از اتاق بیرون کردند. بعد از چند دقیقه طاقت نیاوردم. دستگیره در را چرخاندم، کمی در را باز کردم. ملتمسانه به پرستار گفتم: «آقا چشماشو باز کرد بهم بگید.» سجاد دستم را گرفت و در را بست: «سارا چرا همچین می‌کنی؟ مگه ندیدی دیگه نمی‌تونه حرف بزنه؟ اما می‌‌‌گن همه‌چی رو می‌شنوه.» با گریه گفتم: «فهمیدم. فقط می‌خوام برای یه بارم شده مثل شب تولد بهم نگاه کنه. دیگه ازش هیچی نمی‌پرسم» چند دقیقه بعد پرستارها یکی یکی از اتاق بیرون آمدند. یکی‌‌‌‌شان نگاهمان کرد. سجاد پرسید: «به هوش اومد؟» فوری از در باز داخل اتاق دویدم. ملافه سفید سرتا پای پدر کشیده شده بود؛ اما من نگاهش را مثل همان شب از زیر ملافه سفید دیدم. بدون اینکه پلک بزند به من خیره شده بود؛ درست مثل شب تولد.

 

لینک ارتباط با‌ دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est

#داستان_کوتاه
#شب_تولد
#اکرم_ستاری
#سودابه_استقلال
#داستان_‌های_منتخب_در_سایت
#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماه‌گرفتگی
#خانه_جهانی_ماه_گرفتگان