فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی
سال دوم/ شمارۀ هفتم/پاییز ۱۴۰۳
بخش معرفی کتاب و ترجمه
داستان: جوانیتا میل
نویسنده: سوفی ن. باموایرکی
✍️مترجم: آمن حسینی
سووبی
مجموعهای از داستانهای کوتاه و شعرها از برنامه نویسندگی خلاقانه انجمن نویسندگان آفریقا که به همکاری شورای بریتانیا تولید شده است.
باید بدانی که من این زندگی را انتخاب نکردم، این زندگی مرا انتخاب کرد. دوران کودکیام یکطورهایی برای این کار آمادهام کرد. اگر بتوانید اسمش را کاری بگذارید که واقعاً وجود داشته باشد. مادر و مادربزرگم همین شغل را داشتهاند. فکر نمیکنم بشود از آن فرار کرد.
ساعت هفت بعدازظهرِ یک غروبِ سرد دیگر است. میدانم امروز باران نمیآید. باران که باشد، نمیشود پولی پیدا کرد. وقتی باران تند میبارد، کنار خیابان هیچ سرپناهی نیست.
آسمان با چند ستارهی پراکنده در میانش به آبی تیره میزند، دلیل این که میدانم بارانی در کار نخواهد بود، همان است که همیشه گفتهام، ستارهها نشانهی مطمئنی برای نیامدن باران از آسمان هستند. خدایا ممنون.
لباس سفیدم را میپوشم. یک لباس کِشی که برآمدگی باسنم را بهوضوح نشان میدهد. سفید رنگ مناسبی است، وقتی سعی میکنی بین دختران دیگر دیده شوی، بهخصوص زمانی که رنگ صورتت سبزهتر از من باشد. آرایشم تمام میشود؛ مادرم آرایش کردن را به من یاد داد. رژ قرمز (تا پوستم روشنتر بهنظر برسد) و کمی سایهی چشم هم میزنم. یک کفش با پاشنهی شش اینچی میپوشم، آنقدرها مد روز نیست؛ اما باعث میشود بهراحتی مورد توجه قرار بگیرم. با پنج فوت و یک اینچ، من یکی از کوتاهترین دخترهای اینجا هستم. لباس زیر نمیپوشم. یاد گرفتهام که بعضی وقتها این تنها راه برای جذب مشتری است، یک پیشنمایش برای آن چیزی که قرار است اتفاق بیفتد.
در خیابان بورتن میایستم. یک جای کوچک، نرسیده به میدان و جادهی یوزف لول. بیشتر دخترها آنجا هستند. خیابان تاریکی است. تاریکیاش را دوست دارم. هر نوری نشان از آمدن یک مشتری است.
ساختمانهای این خیابان خانههایی هستند که به دفاتر کار تبدیل شدهاند. درهای ورودی محکمی دارند و تابلوهای راهنمای بزرگی روی سردر ورودی آنها نصب شده. این ساعتها هیچ صدایی از آنها به گوش نمیرسد.
نورها بهسرعت خم میشوم، آنقدر که راننده یک نگاه بیندازد تا بداند قرار است چه بهدست بیاورد. کاش همیشه نورها مرا انتخاب کنند. خم که میشوم، بدنم را طوری میچرخانم که کمی از صورتم را هم ببینند. لبخند میزنم. حالا دیگر این کار را خوب بلدم. با تمرین درست میشود. نمیخواهد برای لبخند زدن شاد باشم، میتوانم وقتی سرک میکشید، با لبخندی شما را جادو کنم. این یکی از احتیاجات شغل من است.
نور سفیدی آرام نزدیکم میشود و سرعتش را کم میکند، با این ماشین، نمیشود انتظار داشت آنقدر که میخواهم در پرداخت پول سخاوتمندانه رفتار کند. اما مدتهاست یاد گرفتهام که هیچ پیشنهادی را رد نکنم؛ اگر این کار را کنی، ممکن است گرسنه به خانه بروی.
یک صورت سیاه به سرتاسر تنم خیره شده است. برق دندانهاش و چشمهای گشادش را میبینم. با بیتابی فریاد میزند: «بیا تو»
مجبور است تا قبل از این که کسی او را ببیند با سرعت دور شود. با همان لبخندم سوار ماشین میشوم. نمیدانم کجا میرویم؛ اما باید در مورد قیمتهایم رُک باشم.
با صدای بلند و ابروهایی بالا انداخته، قیافهای که همیشه این وقتها به خودم میگیرم، میپرسم: «کوتاه یا طولانی؟»
داد میزند: «اگه طولانی باشه چقد میشه؟» پیش خودم فکر میکنم شاید این یکی برایم سخت باشد. پنجاه هزار تا باشه.
این را میگوید و همینطور که میرویم، حدس میزنم مقصد اننتینداست و بعد هم خانهای که چندان گران نباشد. من در «نالیا زندگی میکنم که خیلی نزدیک به آنجاست. به مهمانخانهی َمکس میرسیم. هر کس که در اِنتیندا باشد، از این محل استفاده میکند. از ماشین بیرون میآییم و او با عجله داخل میشود. من هم شبیه یک سگ بهدردنخور دنبالش میروم. همیشه اول ماجرا همینطور رفتار میکنند، مثل این که دارند به تو لطف میکنند. از این قسمتش متنفرم!
داخل اتاقی میرویم و او بیمعطلی لباسهایش را در میآورد. روی تخت دو نفره با ملحفهی قهوهای دراز میکشد. همهچیز این مهمانخانه دلگیر است. پردههای زشت قهوهای با ملحفهاش جور در میآید. دیوارهای کِرمی و لوازم اصلی و هر چیزی که اینجاست، بهنظر میآید از همین مدرسهی ابتدایی نزدیک مهمانخانه دور ریخته شدهاند.
همهچیز این مهمانخانه غمگین است، حتی مشتریهای جورواجورش. از هر قشری اینجا هستند؛ از فقیرانی که تصمیم گرفتهاند از درآمد روزانهشان لذت ببرند تا آدمهای پولدار و با نفوذ شهر که سعی میکنند میان چشمها، شناخته نشوند. نگاهی به سر تا پایش میاندازم. هیکل ورزیدهای دارد، خیلی بهتر از مشتریهای همیشگیام. منتظرم مانده و نگاهم میکند. از این بخش هم متنفرم. شروع میشود. لباسم را در میآورم. بااینکه برای مدت زیاد پول داده، اما تصمیم دارم زود تمامش کنم. امروز خیلی حوصلهاش را ندارم. آنقدر از او خواهش میکنم تا نتواند مخالفت کند. حالا مشغول هستیم. از این جایش نمیتوانم متنفر باشم، جایی که همه را راضی میکنم. طوری تخت را تکان میدهیم که صدای غژغژش همهجا را پر میکند.
کموبیش میتوانم صدای تختهای اتاقهای دیگر را هم بشنوم که همین صدای غژغژ را میدهند؛ شبیه آوازی با ریتمی هماهنگ و ضربههایی یکنواخت. صورتش طوری بههم میپیچد که انگار او در حال درد کشیدن است. میدانم که این یعنی من دارم کارم را خوب انجام میدهم.
شک ندارم که این مرد بار اولش است. از قیمت میپرسد. هیچکس این موقع از پول حرف نمیزند. تمام شد. مطمئنم که من خیلی خواستنی هستم و درحقیقت این همان بخشی است که بیشتر و بیشتر از همه، مرا متنفر میکند. از خودم بیزار میشوم. برای لحظهای در ذهنم شروع میکنم به سرزنش مادرم، بهخاطر کارهایی که به اجبار انجام میدهم. غرق میشوم در خاطرهی صدای گریههای هر شب مادرم، وقتی که مردها میرفتند. مردهای جورواجوری که با او به خانه میآمدند. همیشه متعجب بودم که چه چیزی او را غمگین میکرد؟ پول کافی که برای نگهداری از ما داشت و در ضمن یک مادر خیلی خوب هم بود. حالا که بزرگتر شدهام، همهچیز را میفهمم.
جیغ میکشم: «پول و بده». دیگر وقت خندیدنم نیست. وقت گرفتن پول، لبخندم هیچ کمکی نمیکند. _ آخه تو خیلی گرونی.
حالا که تمام شده فهمیده. چیزی نمیگویم. جر و بحث کاری از پیش نمیبرد. فقط خیره نگاهش میکنم. یک اسکناس مچالهی پنجاه هزار شیلینگی از بین چند اسکناس بیرون میکشد. یک اسکناس کهنه که درشتترین و رنگپریدهترینشان بود. سریع میقاپم و توی سوتینم میچپانم. به داخل حمام کوچکی میرود و دوش را باز میکند.
او واقعاً بار اولش است. بیمعطلی شروع میکنم به گشتن شلوارش. هیچ. پیراهنش را میگردم؛ یک کیف پول. چند تا ده هزاری مچاله، برمیدارم و راه میفتم.
مهمانخانهی مکس، راحت یا بهتر است بگویم ناراحت، خیلی از جادهی اصلی دور است. این یعنی من باید یک پای دیگر هم قرض بگیرم و فرار کنم.
حالا جلوی خانه هستم. قبل از نزدیک شدن به خانه ساپورتم را دور انداختم. تعجب میکنم دخترها قبل از این که ساپورت ُمد بشود، چطور زندگی میکردند. مادرم در را باز میکند. به من لبخند میزند. میداند که برایش پول آوردهام. خیلی سال است که دیگر مردی به خانه نمیآورد. اینجا، جایی برای برای عرضهی فاحشههایی که بیشتر از پنجاه تا میارزند، نداریم. چطور از این کار سر درآوردم؟ نمیتوانم هیچ دلیلی برایش پیدا کنم. شاید بهخاطر این بود که من به جای پدر، پدرها داشتم یا به خاطر بودن مادری که هر روز مشغول تماشای آرایش کردنش بودم؛ مادری که همهجوره مراقب ما بود یا شاید تقصیر این حقیقت است که همیشه این کلمات را در سرم میشنیدم: «نگا کن به تنت؛ تو هیچوقت نمیدونی ِکی برای زندگی کردن به تنت محتاج میشی.» شاید همین باشد.
من یک منشی پذیرش هستم که پولها را از مشتریها میگیرم. این چیزی است که به مادرم میگویم و او وانمود میکند که باورش کرده است. شاید هم واقعاً باورش شده؛ نمیدانم.
دستهای کوچکش را جلو میآورد؛ منتظر است. صورتش هنوز فوقالعاده است. خیلی بیشتر از پنجاه تا میارزد. گرچه برای بودن، خودش را مصرف کرد و به زیبایی گذشتههایش نیست، چرا که خودش، ابزار کارش هم بود. سایهای از پشیمانی پشت لبخندهایش پنهان است. ممکن است اثر این شغل شبانه باشد. یکی از همین روزها و بهزودی، من هم باید جداً تمامش کنم. سلامش میکنم و اسکناس پنجاه هزارتایی را کف دستش میگذارم. مدام از این که باعث افتخارش هستم، حرف میزند. حالا که فکر میکنم، حتم دارم اینجایش، تنفرآورترین بخش این شغل است، تعریفهای مادرم.
به اتاقم میروم. فردا یک روز طولانی در پیش دارم. باید در دانشگاه امتحان جامعهشناسی بدهم.
[1] Joanita male
[2] Sophie N. Bamwoyeraki
لینک دریافت پیدیاف شماره هفتم فصلنامهبینالملليماهگرفتگی/ پاییز ۱۴۰۳:
https://mahgereftegi.com/3503/
#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی
#سال_دوم
#شماره_هفتم
#پاییز_۱۴۰۳
موارد بیشتر
فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال دوم/ شمارۀ هفتم/پاییز ۱۴۰۳ (پردهای کوتاه از زندگی هنری عیسی امیریچولاندیم ✍️جمشید عزیزی)
فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال دوم/ شمارۀ هفتم/پاییز ۱۴۰۳ (گفتوگوی زینب فرجی با زیبا اماقلی نسبت)
فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال دوم/ شمارۀ هفتم/پاییز ۱۴۰۳ (بررسی آسیبشناسی روانی کودک شمیلا شهرابی)