دوشنبهها با داستان
داستانهای منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال
داستان کوتاه ” عشقها و بوسهها ”
✍️فاطمه آزادی
چند ضربه خورد به پنجره. سرم را بلند کردم و نگاه کردم. نمیشد توی تاریکی چیزی دید. انگار کسی با انگشت به شیشه میزد و صدای ضربهها با صدای چلیکچلیکِ تندِ بارانِ یکی میشدند. بلند شدم و به سمت پنجره رفتم. مردی بارانیپوش با سیگاری در دست پشتبهپنجره ایستاده بود. قطرههای باران از بارانیاش چکچک میریخت زمین. با خودم گفتم: «نکنه مانیه؟ برگشته؟» هنوز صدایش توی گوشم بود که میگفت: «تا ابد با اولین بوسهات سرمست خواهم بود.»
قلبم تندتر میزد. قطرههای باران شُره میکردند روی شیشهی بخارگرفته. کفِ دستم را کشیدم روی خیسی شیشه. نورِ چراغها و ماشینها توی تاریکی، روی کفِ خیس خیابان منعکس شده بود شبیه نقاشیهای منظرههای پاریسی. آبی که توی چالههای کوچک و بزرگ خیابان جمع شده بود با ترمزِ ماشینها، توی هوا پخش میشد و میپاشید به سر و لباسِ عابرانی که توی پیادهرو حرکت میکردند و صدای شِلپشِلپ، خیابان را پر میکرد.
آخرِ شب بود. هنوز کارم تمام نشده بود. یک بار دیگر نگاهی به کارتپستالی انداختم که در آن زنی با لباسِ خاکستری و کلاه و چتر و دستکشِ زرد روی نیمکتی نشسته بود و مردی روی دستهی نیمکت خم شده بود و در حال گفتوگو با زن بود. زن دستهی چتر را چسبیده بود و چتر روی چینهای دامن زن مانند کودکی آرمیده بود.
روی تکهکاغذی که روی میز بود نوشتم: «کلمهها آهنگ دارند و صدا را مثلِ نامههای عشاق، زنگدار و خوشنوا، میپراکَنند.» کاغذ را نگاه کردم و بعد روی همهی کلمهها را با رواننویسِ نارنجی خطخطی کردم.
مانی را چندروزماندهبهسالنو دیدم. پشت همین میز نشسته بودم که حالا خالی و تمیز است و جز چند تکهکاغذ کوچکِ سفید چیزی رویش نیست. آنشب کوهی از پاکت و کارتهای نقاشی روی میزم مانند میزِ یککارمند ادارهیپست کپه شده بود. مانی جلوی میزم ایستاد. بارانیِ خیسش را درآورد و انداخت روی پشتی صندلی. انگشتها را لای موهای مجعدش برد و گفت: «خوبه که تا دیروقت کار میکنی.»
با ناخن روی پوست برآمدهی تبخالی را که شب پیش گوشهی لبم زده بود خاراندم. گفتم: «امشب نمیتونم چیزی بنویسم. فردا شاید.»
«چیزی که فردا بنویسی دیگه به دردم نمیخوره. دو ساعت دیگه پرواز داره.»
« پس باید صبر کنی نوشتهی این کارت تموم شه. برای مردیه که زنش سرطان داره. ازم خواسته یه چیزی بنویسم تا زنه بدونه شوهرش همیشه به یادش هست.»
«چی براش نوشتی؟»
«زنی با موهای پریشان و تنی برهنه، کنار ساحل راه میرفت. آوازش، گوشِ موجها را نوازش میداد.» مانی نفس عمیقی کشید. گفت: «یه بار دیگه آرومتر بخون.» شعر را زمزمه کردم. با انگشتانش روی میز چیزی نوشت. گفت: «باید این کارت رو به پریسا برسونم.»
یکی از کتابهای روی میز را برداشت و خواند: «تو نیستی که ببینی چگونه عطرِ تو در عمق لحظهها جاری است.»
باز کتاب دیگری از لای کتابها کشید بیرون و ورق زد و گفت: «یکی از دوستام که زیاد پرواز داره و میپره، یه بار اومده بود اینجا. یه کارت واسهی زنش گرفته بود. یه مدتی از هم دور بودن. زنش کارت رو که دیده بود از خوندن اون متن گریهاش گرفته بود. دوستم فکر میکنه زنها عاشق شعرن.»
«شاید زنها واژهها رو بهتر حس میکنن. دقیق یادم نمیآد براش چی نوشتم اما همهی متنا رو دارم.»
«چهجوری این شغل رو پیدا کردی؟»
«روزنامهای که توش کار میکردم ورشکست شد، چند ماه آگهیهای روزنامهها رو میگشتم تا آگهی این شغلم رو دیدم.»
دفترِ بزرگِ جلدچرمی را از زیر روزنامهها کشیدم بیرون و گذاشتم کنار بقیهی وسایلم. تا چند وقت پیش، اینجا یک فروشگاه زنجیرهای بود که هر چیزی را میشد توش پیدا کرد. بیشتر مشتریها برای خریدِ هدیه میآمدند.
مدیر فروشگاه میخواست مشتریانش یک هدیهی خاصتر را هم کنار هدایایی مثل یک آینهی پتینهشده، کلاههای جورواجور، جغدهای چوبی، عطرهای خوشبو، زیورآلاتِ دستساز، کیفهای چرمی و بقیهی اجناس با خودشان ببرند. میگفت: «فروشگاهِ ما باید از فروشگاه سِلفریچم، بهتر باشه و پر از جنسایی باشه که از جاهای مختلف اومده باشن. مشتری باید فکر کنه اومده به یه سفر دور دنیا، نه یه فروشگاه.»
وقتی برای کار به فروشگاه رفتم، در طبقهی انتهایی، صندلیای را گذاشته بودند و روی یک قلبِ قرمزِ مخملی نوشته بودند: «فقط چند ثانیه توقف کنین.» فلشهای بزرگ رنگی درست کردم و جلو همهی غرفهها چیدم؛ آبی، زرد و قرمز. روی فلشها هم نوشتم: «چند ثانیهی شگفتانگیز را از دست ندهید.» فکر کردم چند ثانیه از چند لحظه اثر بیشتری دارد و ساعتی را جلو چشم میآورد که عقربههایش با سرعت میگذرند. زیرزمین، انبارِ اجناس شد و چند ثانیهی شگفتانگیز به طبقهی اول انتقال یافت.
آخرِ فلشهای آبی، زرد و قرمز میرسید به طبقهیاول. مشتریها که تبلیغ چند ثانیهی شگفتانگیز را در تمام فروشگاه دیده بودند، سری هم به من میزدند. گاهی از جلو فروشگاه تا پیادهرو صف بود.
مانی از پوشهی کارتهای روی میز، کارتی را کشید بیرون. روی کارت تصویرِ زنی بود با پیراهنِ سفید و نیمتنهی آبیرنگ، انگار پیراهن از نرمی و لطافتِ پارچه با پوست سفیدِ تنِ زن یکی شده بود. نوکِ سینهها از یقه رها شده و روی لبهی آن غلت زده بود. مانی کارت را گذاشت روی کاغذها و گفت: «روی این یه شعر برای پریسا بنویس.»
دستش را کرد توی جیبِ بارانیاش و کاغذِ مچالهشدهای را درآورد. گفت: «یادم نبود وقتی بارونیم رو میدادم خشکشویی، کاغذ رو از جیبم دربیارم. یه چیزی نوشته بودم برای پریسا.»
رفت پشت پنجره ایستاد. گفت: «اینجا وایسی، کلی جمله میاد به ذهنت.»
چند لحظه سکوت کرد. باز گفت: «مردی زنی را کنار درختِ اقاقیا بوسید.»
از شیشهی شکسته سوز سردی میخورد توی صورتم و گونههایم میسوخت. باران به شیشه میخورد و چند قطره را به داخل میپاشید. چند روز پیش درختِ اقاقیای آنطرف خیابان را، بریده بودند. پتوی چهارخانهی نارنجی را پیچیدم دورم. فقط یکی از المنتهای بخاری برقی، کار میکرد که توی هوای سرد جواب نمیداد. چند شب پیش همان یکی هم سوخت. دستهایم را گرفتم جلو دهانم و چند بار ها کردم.
خودکارهای رنگی را با چند کارت از توی کشو میز برداشتم و توی دستم چرخاندم. رفتم نزدیکِ پنجره و روی صندلی کنار پنجره نشستم. کارتی را از لای کاغذها کشیدم بیرون. کارت برای دختری بود که بعد از هفت ماه دوستی عاشقانه میخواست رابطهاش را قطع کند. گفتم: «دیگه دوستش نداری؟»
«اون مرد، متاهله، یه دختر هم داره. هر روز به خودم میگم باید تمومش کنم. چند وقت طاقت میآرم و بهش فکر نمیکنم؛ اما باز برمیگردم به روزِ اول.»
«چی میخوای براش بنویسی؟»
«شاید اصلاً کارت رو بهش ندم. الان هیچی نمیدونم. میخوام بهش بگم، وقتی عاشقش شدم به هیچکس جز اون فکر نکردم.»
بعد کارتی را که زن و مردی زیرِ درختی درحال بوسیدن هم بودند برداشت. زن رویش را از مرد برگردانده و نگاهش به پشتِ سرش چرخیده بود. مرد در همان لحظه زن را بوسیده بود. گفتم: «این کارت مالِ مردیه که زن داشت و عاشقِ یه زنِ دیگه شده بود.»
مرد گفته بود: «الان هیچی نمیدونم؛ اما یه صدا تو گوشم قطع نمیشه و با آوازی من رو گناهکار صدا میزنه.»
مرد به یکی از کارتهای روی میز نگاه کرد. زنی با پیراهنِ صورتی وکلاهِ سیاهی با لبههای توردوزی سفید و سیگاری لای انگشتان به نقطهای خیره شده بود. گفت: «این زن یهکم شبیه شیوا زنمه. سکوت میکنه و همینجوری بِهِم خیره میشه. کاش میگفت همهچی رو میدونم. روی این یکی بنویس. همین که زیر درختن.»
«توی یه جمله چی میخوای بهش بگی؟»
مرد نشست روی صندلی. گفت: «تا حالا شده یکی سر راهت قرار بگیره و عاشقش بشی؟! اونوقت که این اتفاق بیفته دیگه نمیتونی جلو چیزی رو بگیری.»
دختر تا چندوقت سراغِ کارتش را نگرفت اما امروز صبح کارتش را میخواست. گفت: «پیداش کن. امشب حتماً میام ببرمش.»
مدیر فروشگاه، گاهی آخر وقتها میآمد روی صندلی راحتی کنارِ میز مینشست. میگفت: «اون بالا از یه عالمه عدد و رقم کلافه میشم؛ اما نمیتونم فکرِشَم بکنم که یه روز بدون این فروشگاه زندگی کنم.»
از جیبِ جلیقه، ساعت زنجیردارش را درمیآورد و به ساعت روی میز نگاه میکرد. میگفت: «دیگه نمیشه جنس خارجی آورد.»
با صدای کلاغ زاغیای که روی هرهی پنجره راه میرفت و به شیشه نوک میزد نگاهش را میچرخاند سمتِ پنجره و به تیغهی پهنِ نوری که روی زمین افتاده بود خیره میشد. یکشب از جعبهیکارتها دستهای را درآورد و یکبهیک نگاه کرد. کارتی را که مردی آوازخوان بود داد دستم و گفت: «به انتخاب خودت چیزی روش بنویس.»
برایش خواندم: «تا میتوانی در ذهنت برای روزهای دلتنگی لحظههای زیبا را نگه دار. همه چیز شکل خود را از دست خواهد داد و به پایان خواهد رسید.»
مدیر پاکت و کارت را برداشت. گفت: «سعی میکنم از صاحبِ بعدی قول بگیرم که کارتنویسی تو هیچوقت تعطیل نشه.»
غیر از صاحبِ فروشگاه، گاهی بعضی از کارمندها و فروشندهها هم سری به اینجا میزدند و میخواستند شعری برایشان بنویسم. توی یک دفتر متنی را که مشتری میخواست روی کارت نوشته شود با اسم، سن و تحصیلات و شغلِ گیرندهی کارت مینوشتم.
کپی نقاشیهای ادوارد مانه را از پاساژِ ساعتچی، توی خیابان منوچهری میخریدم. پاکتها را هم با کاغذهای دور دستهگلها و تکههای روزنامه و کاغذِ گرافت درست میکردم. کپی نقاشیها را به عنوان کارتپستال توی پاکت میگذاشتم. کتابها را ورق میزدم. نور از کنجِ پنجره به روی تهماندهی قهوهی فنجان که شکل ساحلکوچکی شده بود میتابید و آن را مثل تابلوی تکرنگِ یک نقاش میکرد. کلمهها شکل نتهای موسیقی در هوا میچرخیدند و من را در خود غرق میکردند و شعرها روی کارتها نوشته میشدند.
تنها کسی بودم که توی فروشگاه مانده بودم. کارتها را دسته کردم. بیشترشان مال مشتریهایی بود که توی این چند سال، سفارش داده بودند و هیچوقت دنبال کارتشان نیامده بودند.
مانی پاکتی را گذاشت روی میز.
قهوهجوش را زدم به برق. گفتم: «از اون متن خوشت نیومد؟»
«نگرفتش. با مرد دیگهای آشنا شده. اومدم کارت رو بهت پس بدم.»
اسکناسی را از کشوی میزم درآوردم و گذاشتم روی میز. گفتم: «نصفش مال پاکت و کارته، نصف دیگهاش مال متنه. البته تا حالا کسی کارت رو پس نیاورده بود.»
«شاید به درد کس دیگهای بخوره.»
مانی از جیبِ پیراهناش جعبهیکوچکی را درآورد و داد دستم. «برای تبخاله.»
به گوشهی لبم که پوستش کنده شده بود و زخم بود دست زدم. گفتم: «هر بار از خواب میپرم لبم تبخال میزنه.»
بیشتر مشتریها دنبال جملههای ماندگار میگشتند. متنهای تشکر و قدردانی از معلم، یا کلمههایی برای از دست دادنِ عزیزان و شعرهای عاشقانه. بعضیها هم انتخاب را به خودم واگذار میکردند. میگفتند: «یه جملهای بنویس که یادش بمونه که چهقدر دوستش داشتم. همیشه تو خاطرش بمونه. همیشه.»
شبِ والنتاین بود. به سفارش دختر و پسرهای جوان کلی متنهای عاشقانه نوشته بودم. حتی میتوانستم کمی پسانداز کنم. صفی از دخترها و پسرها جلو میزم ایستاده بودند. دستهایشان را در دستهای همدیگر قلاب کرده بودند و حرفهای عاشقانهشان مثل زنگی آهنگین توی گوشم میپیچید.
مانی سر رسید. گفت: «تا حالا باید کلی متن از پشتِ پنجره نوشته باشی، میتونی چند تاشون رو بخونی؟» کاغذهای روی میزم را جابهجا کردم. گفتم: «حتی آدمایی که شعر عاشقانه کم میخونن، از داشتن یک کارتپستال ذوقزده میشن. امروز کلی شعر عاشقانه نوشتم. این رو گوش کن: «عشق همچون ستارهای لرزان به آسمان صاف میآید.»
مانی رفت پشتِ پنجره. گفت: «فکر میکنی چند تاشون کارتهاشون رو تا سال دیگه همین وقت نگه میدارن؟»
باز هم چند شعر از شعرهایی را که نوشته بودم، خواندم. مانی اسمشان را گذاشته بود: «عاشقانههای پشتِ پنجره.» گاهی میگفت: «اینو یه دفهی دیگه بخوون. این یکی معرکهست.»
آنشب سه ساعت تا پرواز بعدیاش وقت داشت. غذایی را که توی هواپیما گرفته بود گذاشت روی میز. ساندویچِ فیله با سالاد چینی بود. قهوه هم درست کردم. کیکِ سیبی را که مدیر برای روز پرفروش فروشگاه برای همهی کارکنان فرستاده بود از توی یخچال درآوردم. مانی گفت: «وقتی رسیدم فرودگاه فکر کردم بیام ببینم چیکار میکنی؟»
دستش را دراز کرد و دستهی موهای جلو صورتم را با انگشتهایش برد پشتِ گوشم و دو گیرهی چوبی مو را که شبیه قایق بود زد به موهایم. گفت: « اینا رو یه سرخپوست توی فرودگاه ریودوژانیرو بهم داد. گفت، بده به دختری که دوستش داری به زبون خودشون زیرشون نوشته: (عشقها و بوسهها.)»
کایتهای چوبی را لمس کردم. زمزمه کردم: «زن و مردِ عاشقی توی قایق با حرکت موجها میرقصیدند.» باز گفتم: «تا کی؟ تا کی دختری هستم که دوستش داری؟»
مانی دست کشید به بخارِ پشتِ پنجره و قطرهای از سرِ انگشتهایش افتاد روی جلدِ کتابی که زنی با پیراهن سفید و گلهای ریز نقرهای روی مبلی قهوهای خودش را رها کرده بود و چینهای پیراهن روی مچ پاهایش پخش شده بود.
گفت: «میخوای وقت رو اندازه بگیری؟»
هر بار از سفر برمیگشت چند ساعتی را که تا پرواز بعدیاش مانده بود با هم میگذراندیم. برای آدمهایی که زیاد با هواپیما سفر میکردند، دنبال یک سفرِ مجانی میگشت. گفتم: «از شغلت سر در نمیآرم. دربارهاش چیزی نشنیده بودم.»
گفت: «بچه که بودم هر روز چند ساعت از مدرسه جیمفنگ میشدم و میرفتم تمرینای دوندهها رو از بلندترین جایی که میشد میدیدم.»
به گیرههای روی موهایم نگاه کرد. گفت: «بدون شور و شوق، زندگی دیگه هیچی نیس.» باز گفت: «اگه بتونی این کار رو توی فرودگاه انجام بدی، صد برابر درآمدت بیشتره.»
«نوشتههای قبلِ پرواز؟»
«توی فرودگاه بزنگاهِ عشقه. هم آشنایی پیش میاد هم خداحافظی. کارِت بدجوری میگیره.»
«من همیشه دنبال یه جای دنج و آرومم. اونجا خیلی شلوغه. نمیتونم تو جای شلوغ چیزی بنویسم.»
ساعتِ رومیزی دو بار زنگ زد. ساعت را برداشتم و در بریدهی روزنامهای پیچیدم و گذاشتم توی کولهام.
بدهیهای فروشگاه که به طلبکارانش پرداخت نشد، ساختمانِ فروشگاه به یک مرکز تجاری فروخته شد. کارمندها میگفتند: «از روزیکه فروشگاه فروخته شده، دیگه کسی مدیر رو ندیده.»
تعداد مشتریها کم شده بود و سفارشهایشان را به فروشگاههای دیگر میدادند. گاهی حتی سفارش یک متن هم نداشتم. بیشتر مغازهها و پاساژهای خیابان هم در حال تخریب و ساختِ مراکز تجاری بزرگ بود.
از آخرین باری که مانی را دیده بودم چیزهایی را حس کرده بودم. وقتی شعرها را برایش میخواندم، حواسش جای دیگری بود. دیربهدیر میآمد و خیلی زود میرفت. در حالیکه چند متن را خوانده بودم، میگفت: «بخوون دیگه. چرا شروع نمیکنی؟»
کتاب آخری را هم برداشتم تا توی کارتن بگذارم. چند برگِ خشک از لای صفحههایش افتاد روی میز. کتاب را ورق زدم و خواندم. «همیشه داستانی درکار است. یک داستانِکوتاه یا یک داستان بلند و دنبالهدار با آغاز، میانه و پایان. اما تا زمانی که خوانده نشود به یایان نمیرسد.»
مانی گفت: «اومدم اون کارتی رو که اولین بار برام نوشتی، بگیرم.»
رفت جلو پنجره ایستاد و به ستارهای که از لای ابری زده بود بیرون نگاه کرد. گفتم: «صاحبش رو پیدا کردی؟»
«تو یکی از پروازا دیدمش.»
فکر کنم باید یه چیز تازه براش بنویسی.»
«نمیتونه یه جا بند شه. به خاطر همین کلی براش پرواز مجانی جور کردم.»
پاکت را دادم دستش. بدون اینکه به طرفم برگردد پاکت را گرفت. چند لحظه پشت به من همانطور ایستاد و از در رفت بیرون. منتظر بودم برگردد طرفم و حرفی بزند یا نگاهم کند.
میخواستم دنبالش بدوم و تنها کارتی را که توی این مدت، به سفارش خودم و آن هم برای مانی نوشته بودم بدهم دستش. کارت را گذاشتم توی پاکت و رفتم پشتِ پنجره. دیدم مانی از جلو پنجره رد شد و رفت توی خیابان.
دلم میخواست فقط چند لحظه بایستد. صدای نفسهای خودم را میشنیدم و زبانی که میخواست بگوید: «مانی! مانی!» اما هیچ صدایی از دهانم درنیامد. همانجا ایستادم تا از من دور شد. حس کردم زمان مثلِ قطاری پرسرعت شده که هیچوقت نمیتوانم به آن برسم. کارتِ لای کتاب را باز کردم. «وعدهی دیدار: لحظهی شکفتنِ گل سرخ.»
هرچه کارت و پاکت و خودکار روی میز بود جمع کردم و گذاشتم توی کولهام. دوروبرم را نگاه کردم. فقط قفسههای خالی کارتها با صندلی راحتی و میز مانده بود. انگار از اول هم اثاثِ زیادی نبود. قرار بود آخرین مشتری یعنی همان دختر بیاید و کارتش را ببرد. از بین کارتها یکی را کشیدم بیرون. صاحبش، آن زمان اصرار داشت که زودتر متن را بنویسم و بدهم. هیچوقت برای گرفتنش، نیامد. فکر کردم که توی زندگی هر آدم چند شعر وجود دارد که هیچوقت از یادش نرود؟
باران تندتر شده بود. از پشتِ میزم بلند شدم و رفتم پشتِ پنجره. مرد بارانیپوش هنوز همانجا ایستاده بود. تهسیگارش را زیر پا له کرد و بازوی راستش را مالید. دست کرد توی جیبهایش و رفت سمتِ دیگر خیابان. زنی چتر به دست از کوچهی روبهرو بیرون آمد. مرد بارانیپوش دست انداخت دور بازوی زن و زیر باران دور شدند. باران تندتر میشد، قطرههای درشتش به پنجره میخورد و صدایش توی گوشم مثل یک آهنگ عاشقانه میپیچید.
لینک ارتباط با دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est
#داستان_کوتاه
#فاطمه_آزادی
#سودابه_استقلال
#داستان_های_منتخب_در_سایت
#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماهگرفتگی
#خانه_جهانی_ماه_گرفتگان
موارد بیشتر
بخش داستان کوتاه فصلنامه شماره هفتم ماه گرفتگی سال دوم/ شمارۀ هفتم/ پاییز ۱۴۰۳ (دریافت فایل الکترونیکی بخش داستان)
دوشنبهها با داستان (داستان کوتاه “ساعت یه ربعمانده به نه آشغالها رو بیرون بگذار ” اثر ساریه امیری)
دوشنبهها با داستان(داستان کوتاه “شبهای درست” اثر حامد شهیدی)