دوشنبهها با داستان
داستانهای منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال
داستان کوتاه “مثل یک قدیس”
✍️ نوشین جمنژاد
باز هم شنبه است، آغاز هفتهی کاری دیگر و لابد شروع یک داستان دیگر، آنهم در محلهای متروک که جداً دور از علاقه و حوصلهی من است. گاهی از خودم و از صدای زنگ ساعتی که بهزور میخواهد بیدارم کند، فرار میکنم. مدتی است اشتیاق و هیجانی برای آمدن به دفتر روزنامه ندارم، حس میکنم که این کار دیگر برایم کسلکننده شده است. فکر این که بعد از مرخصی، باید سراغ کوهی از زونکن بروم عذابآور است. میایستم، به زونکنها زُل میزنم، ردیفبهردیف روبهروی من صف کشیدهاند؛ انگار منتظرم هستند. یکی را برمیدارم، دوربین جدیدی که اداره در اختیارم گذاشته است، از داخل کشو بیرون میکشم؛ بعد از خواندن آدرس راهی میشوم.
هوا گرفته و دمکرده است، انگار آسمان بغض دارد. از کوچهها و دالانهای تنگوتاریک و بدبو میگذرم؛ بیحوصلهام، حس میکنم خستگی روی تنم نشسته و توان حرکت را از من گرفته است؛ اما پیش میروم و از روی جویهای مملو از آشغال رد میشوم تا بالاخره به آدرس مدنظرم میرسم.
خانهای قدیمی در جنوب شهر که سیمهای سیاه از در و دیوارش آویزان است؛ درِ نیمهبازش را با شانه هُل میدهم و به داخل میروم؛ اولین چیزی که نظرم را جلب میکند، تارهای عنکبوتی است که جایجای دیوارها و سقفش تنیده شده است؛ میایستم، برای لحظهای حس میکنم، تارها راهم را مسدود کردهاند؛ به این حس غلبه میکنم و جلو میروم. لولای پنجرهها بهشدت زنگزده و کجومعوجاند؛ انگار موریانه همهشان را جویده است. گوشهای از حیاط سایهروشن است، از پنجره اتاق نور کمی به انتهای حیاط میتابد؛ آهستهآهسته نزدیک میشوم، از پلهی اتاق بالا میروم، فضای کوچکی است که روی اثاثیه ناچیزش گردوخاک نشسته است؛ بهمحض ورودم، پشهای روی صورتم مینشیند، مجبور میشوم آن را با دست پس بزنم. نگاهم میافتد به پردههای بلند و چرکمردهای که پنجرهها را پوشاندهاند؛ نور سرخ فانوس زنگزدهای که از گوشه دیوار بیرون زده است، فضای اتاق را سنگین کرده و با نور خاکستری خفه پشت پردهها درهم آمیخته است. گوشهگوشه اتاق پر از گلهای مصنوعی صورتی و سرخ است؛ انگار کسی آنها را از داخل زباله بیرون آورده و دستی به آنها کشیده است و برای تزئین کنار دیوار جا داده است. نگاهم را که پایین میآورم، چشمم به پسرکی هفتهشتساله میافتد؛ لباسهایش کهنه است، گوشههای کلاه لبهدارش را تا روی گوشهایش پایین کشیده است؛ حتی از این فاصله هم میتوانم ببینم که لبهی کلاهش از کهنگی دالبر شده است. نگاهمان که درهَم گره میخورد، موجی از نگرانی در چهرهاش مینشیند، طوری که حس میکنم، زیر پوست صورتش جانورهای ریز حرکت میکنند و عذابش میدهند. موهای سیاه، صاف و براقی دارد که من را یاد موهای مصنوعی مجسمههای قدیسین میاندازد؛ فرقش را از وسط باز کرده است که همین به چهرهاش حالتی معصومانه داده است؛ دستهایش را آرام تکان میدهد، رنگپریده و رگهایشان سبزرنگ است، با قیافهای متعجب و لبهایی آویزان به من زل زده است. میپرسم: «خیلی وقته اینجا زندگی میکنی؟» در همان لحظه دلم میخواهد صابر صدایش کنم؛
قبل از اینکه جوابم را بدهد، صدای نازکی میشنوم، صابر بی هیچ حرفی
طرف تشک کهنهای میرود که گوشه اتاق پهن است؛ به پاهای لاغر و استخوانیاش نگاه میکنم، شبیه شاخههای نازک و پوسیدۀ درخت است. سمت چپ تشک پاره است و پنبههایش بیرون زده است، تازه متوجه پرندهای میشوم که روی پنبهها نشسته و پرهایش را بههم میمالد. صابر کنار تشک مینشیند، نیمخیز میشود تا پرنده را نوازش کند؛ پرنده سروصدایی میکند. من هم روی زمین مینشینم، دوربینم را از کولهپشتیام درمیآورم، لنز دوربین را سمت پرنده میگیرم و روی آن زوم میکنم؛ میخواهم زمینه را آماده کنم تا صابر برای گفتوگو و گرفتن عکس آماده باشد. قبل از اینکه دکمهی شاتر را فشار دهم، به صورت صابر نگاه میکنم، غم درچهرهاش نشسته است. یکدفعه همه وجودم را غمی فرامیگیرد، نمیدانم چرا! شاید بهدلیل فشار کار زیاد کلافه شدهام؛ شاید هم برای فضای دلگیر و گرفتهی این خانه باشد، شاید هم برای صابر است که بهجای بازی و جستوخیز دل به این پرنده، بسته است. یکدفعه یاد آخرین لبخند مادرم میافتم که کنار تشکش نشسته و به صورتش زل زده بودم؛ رنگش سفید شده بود، بهسختی نفس میکشید، ساعتها بود که چشمهایش را باز نکرده بود. یکدفعه، انگار که حضورم را حس کرده باشد، چشمهایش را باز کرد و بهزور لبخند زد؛ بعد زیر لب چیزی گفت که نشنیدم، پیدرپی سرفه میکرد، آنقدرکه صورتش کبود شد. همانوقت بود که عمه من را از اتاق بیرون برد و من دیگرهیچوقت دیگر نتوانستم خنده مادرم را جز در رویاهای گاهوبیگاهم ببینم.
تپش قلبم را میشنوم، حس میکنم صدای تاپتاپ قلب کوچک صابر را هم میشنوم. سعی میکنم فکرم را سمت کارم هدایت کنم؛ ولی نمیشود؛ غم چشمهای صابر سایهای شده است که روی قلبم سنگینی میکند و ردّی از خودش بر وجودم باقی میگذارد. نمیدانم چرا حس میکنم همهی امید صابر به این پرندهی زخمی است؛ همانطور که همهی امید من به مادر بیمارم بود. آهسته دوربینبهدست بهطرفش میروم، سعی میکنم آرام باشم؛ ناخودآگاه میپرسم: «پسرم، یه سوالی ازت دارم؛ بهش خوب فکر کن؛ بعد جواب بده.»
با چشمهای درشت سیاهش به من زُل میزند.
«دوست داری وقتی بزرگ شدی، چه کاره بشی؟»
متعجب نگاهم میکند. بعد نفس بلند و عمیقی میکشد، میگویم: «وقتی مادرم مرد… پشت در همون اتاق… وقتی صدای جیغ وشیون بلند شد… به خودم قول دادم یه روز دکتر بشم.» میخندم، ادامه میدهم: «شاید همه آدمهایی که توی یههمچین موقعیتی گیر میکنن، همین آرزو رو دارن؛ خب، من هیچوقت دکتر نشدم؛ هیچوقت شرایطش مهیا نشد؛ اما… اون جیغها همیشه توی گوشم موند. برای همین به خودم قول دادم، هر کارهای میشم، حواسم به این باشه که غم آدمها رو کم کنم؛ الانم که میبینی یه عکاسم.»
آرام میگوید: «بله، میبینم.» بعد سرش را پایین میاندازد و میگوید: «گفته بودن که میآیید.»
صدایش ضعیف است، حس میکنم که حالش خوب نیست؛ شاید هم نای صحبت کردن ندارد؛ چشم ازاو برمیدارم، نگاهم را به کیسهای میدوزم که کنار تُشک و پُر از دارو است؛ کمی از شربت، داخل کیسه ریخته و کیسه را کثیف کرده است. حالا هردو سکوت کردهایم. دستهایم را لای موهای مجعد جوگندمیام فرو میکنم، عینک ذرهبینیام را روی صورتم صاف میکنم و به این فکر میکنم که با چه جملهای سر حرف را باز کنم که پسربچهی دیگری به اتاق میآید؛ از دیدنم تعجب میکند. زیرلبی سلام میکند؛ از صابر کوتاهتر و کمسنتر است، چشمهای بلوطیرنگی دارد؛ حس میکنم چشمهایش یکجفت موشِ کوچکِ در تلهای گیر افتاده است که مُدام تدودو میزند. مردمک چشمهایش مرتب حرکت میکنند؛ انگار بخواهند از حدقه بیرون بزنند. روی صندلی فلزی زهواردررفته کنج اتاق مینشیند، به من زُل میزند و سرش را پایین، طرف سینهاش میبرد؛ انگار کسی سر کوچکش را روی سینهاش پرچ کرده باشد. روی دستها، صورت کوچک و ظریفش پُر از لک و جای زخم است؛ نگاهش که به دوربین میافتد، از جایش بلند میشود؛ مثل آدم کوکی با قدمهای کوتاه وسط اتاق میآید و جلویم میایستد؛ نیمنگاهی به من و بعد به دوربینم میاندازد؛ کمی خودم را جمعوجور میکنم، در ذهنم دنبال جمله میگردم؛ بعد از مکثی کوتاه، با طمأنینه میگویم: «قبل از اینکه بیای داشتم از…» به صابر اشاره میکنم؛ میگوید: «برادرمه.»
لبخند میزنم و به دنباله حرفم میگویم:«داشتم میپرسیدم که میخواد چه کاره بشه؛ حالا تو بگو، دوست داری بزرگ شدی چه کاره بشی؟»
بیحوصله ابروهایش را درهم میکشد، لب پایینش را آرام با دندان میگزد و میگوید: «من اصلاً دلم نمیخواد بزرگ بشم، میخوام بچه بمونم.»
با شنیدن حرفهایش لرزشی در تنم حس میکنم. نگاهم بیحرکت روی چشمهایش میمانَد؛ اما انگار کسی در ذهنم زمزمه میکند: «چرا نمیخواهد بزرگ شود؟! مگر کودکی چیزی جز زبالهگردی برایش داشته است؟» دلم میخواهد این سوالها را از او بپرسم؛ اما چیزی مانعم میشود؛ همچنان نگاهم میکند، نگاه گرمش تا عمق وجودم مینشیند؛ دوست دارم این لحظه را برای همیشه با خودم داشته باشم. دستم را که سمت دوربینم میبرم، میگوید: «ازم عکس نگیر، نمیخوام عکسم جایی چاپ بشه.»
یکدفعه صابر سکوتش را میشکند، میگوید: «اما ادیب، آقای نادری قبلاً با ما حرف زده، گفته بود که عکاس میآد. این عکس میره روی جلد یه مجله، خدا رو چه دیدی، شاید واسه خاطر همین گزارش همهچی درست شد.» بعد رو به من میگوید: «شاید بهونهای شد تا حالمون خوب بشه، دیگه آواره کوچهپسکوچهها نباشیم و غموغصهای نداشته باشیم؛؟اونوقت آزاد میشیم، ما که خوب باشیم، اینم حالش خوب میشه.» به پرنده اشاره میکند، میگوید: «به دلم افتاده خوب میشه، دوباره میتونه تو آسمون پرواز کنه؛ از یکی شنیدم هرجا پرندهای آزاد بشه، بهشت اونجاست.»
ادیب اخم میکند، با صدای بلند میگوید: «تو فکر میکنی اون بیرون چه خبره؟ اون آدمها دلشون واسه ما میسوزه؟ بهت قول میدم اینجا از همهجا امنتره؛ مثل این تشک که واسه این پرنده از همهجا امنتره.»
ملالی آرام همراه با رخوتی سنگین در قلبم رسوب میکند. دوست ندارم چیز دیگری بشنوم؛ فکر میکنم این سوالها را چه موقع از خودم پرسیدم؟ سرم را به زیر میاندازم، نگاهم را از هر دو میگیرم؛ دوربین را خاموش میکنم و از جا بلند میشوم؛ هنوز گرم گفتوگویند که پا در کوچه میگذارم. هوا کاملاً تاریک شده و بغض آسمان ترکیده است؛ صورتم را بالا میگیرم، باران ریزریز روی چشمهایم مینشیند.
لینک ارتباط با دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est
#داستان_کوتاه
#نوشین_جم_نژاد
#مثل_یک_قدیس
#سودابه_استقلال
#داستان_های_منتخب_در_سایت
#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماهگرفتگی
#خانه_جهانی_ماه_گرفتگان
موارد بیشتر
نقد و تحلیلی بر مجموعه داستان “شهر کریستال” (مهدیه عباسپور)
دوشنبهها با داستان (داستان کوتاه ” شوهرم احمد، خورشت کرفس دوست دارد ” اثر آیه اسماعیلی)
دوشنبهها با داستان (داستان کوتاه “میخواهم امشب بستنی بخرم” اثر مژگان مشتاق)