خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

دوشنبه‌ها با داستان (داستان کوتاه ” شوهرم احمد، خورشت کرفس دوست دارد ” اثر آیه اسماعیلی)

دوشنبه‌ها با داستان

داستان‌های منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال

داستان کوتاه ” شوهرم احمد، خورشت کرفس دوست دارد ”
✍️آیه اسماعیلی

 

بوی اکسیدان و مواد دکلره سالن را برداشته. آرام سلام می‌کنم و همان‌جا جلوی در می‌ایستم. کسی حواسش به من نیست. زور ریتم شش و هشت آهنگی که دارد پخش می‌شود، به صدایم می‌چربد. صدایم گم می‌شود میان آن همه هیاهو.

سرشان به موهای مشتریِ زیر دستش‌شان گرم است. من را هنوز ندیده‌اند. دارند فویل‌های روی سرش را به ترتیب باز می‌کنند. یک نفس جان‌دار می‌کشم و تیزی بوی اکسیدان، ته حلقم را خش می‌اندازد. چشم‌هایم هم بفهمی نفهمی دارند می‌سوزند. زهرخند کم‌رنگی می‌ماسد روی لبم. نفسم را کشدار و بی‌شتاب بیرون می‌دهم. نگاهم مات می‌شود بین درز دو سرامیک کف زمین. اصلا همان بهتر که شوهرم احمد اینجور کارها را خوش ندارد.

 

دسته‌ی کرفس و نعنا جعفری توی بغلم سنگینی می‌کند. از سر راه اداره خریدمشان. شوهرم احمد خورشت کرفس دوست دارد. می‌خواستم فردا که خانه هستم، برایش خورشت کرفس بار بگذارم. آخر هفته می‌چسبد. حیف که جور نشد. باید برود ماموریت. شیراز گمانم. همین ده دقیقه یک ربع پیش تلفن زد و گفت. عیب ندارد. کرفس‌ها را تفت می‌دهم، می‌گذارم توی فریزر. وقتی برگشت برایش خورشت کرفس بار می‌گذارم، با پلو زعفرانی. سبز و زرد کنار هم خیلی قشنگ می‌شود. کاسه‌ی ترشیِ کلم قرمز هم می‌گذارم کنار بشقابش. این‌طوری بهتر است. قرمز به سبز و زرد و سفید می‌آید.

جلوی در این پا و آن پا می‌کنم. مانده‌ام بروم یا بمانم. معذبم. حس می‌کنم نامرئی شده‌ام؛ انگاری که کسی “وجعلنا سداً”خوانده و توی صورتم فوت کرده باشد. بلاخره یکی‌شان من را می‌بیند و سرش را به نشانه اینکه کاری دارم یا نه، تکان می‌دهد. سرم را تکان می‌دهم، یعنی آره کار دارم. با دست، اشاره می‌زند که بروم داخل. کفش‌هایم را در می‌آورم. یک جفت دمپایی نخودی رنگ از جاکفشی کنارِ در برمی‌دارم. پا می‌زنم و چند قدم جلوتر می‌روم. دمپایی برای پاهایم کوچک است. یک بند انگشت از پشت پایم بیرون مانده. راه رفتنم هم لوده شده. مثل جوجه اردک زشت؛ با لباس فرم دلمرده‌ی اداری، سبزی به بغل، اینجا وسط “بیوتی سالن” چه می‌کنم اصلا؟

دختری که دارند فویل‌ها را از موهای تازه رنگ شده‌اش جدا می‌کنند، بلند می‌گوید:”آیینه بدین ببینم موهامو، دلم آب شد خب”. چه عشوه‌ای دارد صدایش.

یکی از آرایشگرها می‌گوید:”قربونت برم صبر کن حالا، خیلی مونده تموم بشه. باید رنگ‌ساژ بذاریم. بعدش که شستیم و خشک شد، ببین چه ماه شدی. خوشگل بودی خوشگل‌تر شدی”.

دختر اخم‌هایش می‌رود توی هم. پشت چشم نازک می‌کند و مثل مهدکودکی‌ها لب ور می‌چیند.

آرایشگری که من را دیده، بلند می‌گوید:”آزاده کم کن صدای آهنگو. ببینم مشتری چی می‌خواد”. تاپ ساتن بنفش با شلوارک جین پوشیده و موهای بلندش را بافته و یک وری روی شانه‌اش انداخته. روی همه اینها هم پیش‌بند پلاستیکی بسته. لابد برای اینکه رنگ به لباس‌های حتما گرانش نپاشد و از ریخت نیندازدشان.

صدا کم می‌شود. باز یادم می‌آید که یک دسته کرفس و نعنا جعفری بغل زده‌ام. خجالت می‌کشم. با من و من می‌گویم: “وقت دارین موهای منو کوتاه کنین؟”

آرایشگر پیش‌بندپوش، جلوتر می‌آید و به دقت صورت پژمرده‌ام را می‌پاید. صبح، خواب مانده بودم. فقط رسیدم برای شوهرم احمد نیمرو با پنیر درست کنم و بگذارم روی میز، که وقتی بیدار شد صبحانه‌‌اش را بخورد. دیرتر از من می‌رود سرکارش. حتی وقت نکردم همان ضد آفتاب ساده و بی‌رنگ را بمالم به صورتم. دل دل می‌کنم گودی و تیرگی زیر چشم‌هایم را به رویم نیاورد. به ابروها که می‌رسد، نگاهش مات می‌شود. لابد دارد فکر می‌کند این تابه‌تایی هنر کیست؟ چند لحظه بعد، نگاهش را بالاتر می‌آورد. به سرم اشاره می‌کند و می‌گوید:”ببینم موهات چقده؟”

دست می‌برم و مقنعه را از سرم در می‌آورم. موهایم را محکم بیخ گردنم بسته‌ام، با کشِ دَم مچِ لنگه جورابی که خیلی وقت پیش، در رفته و نخ کش شده بود. آرایشگر جلوتر می‌آید. حالا که نزدیک شده می‌توانم بویش را حس کنم. عطر شیرینی به خود زده. بوی وانیل و کیک یزدی می‌دهد. می‌گوید:”چه مدلی می‌خوای عزیزم؟”

“عزیزم”ش به دلم نمی‌نشیند. انگاری زوری آن را ته جمله چپانده. مثل بعضی وقت‌ها که شوهرم احمد عزیزم صدایم می‌کند و بعدش چیزی می‌خواهد یا وادارم می‌کند حرفش را بخوانم. دسته‌ی کرفس و نعنا جعفری را محکم‌تر توی بغلم فشار می‌دهم و می‌گویم:”کوتاه کوتاه. پسرونه”. اینجوری بهتر است. موی بلند دردسر دارد. دیر خشک می‌شود. زن شاغل که نباید موهایش بلند باشد.

زن با بی‌تفاوتی شانه بالا می‌اندازد. حدسم درست بود. هر چه هستم، عزیزش نیستم. بهش می‌آید همه کاره سالن باشد. رفتارش جوری است که بقیه از او حساب می‌برند. شاید هم من اینطور فکر می‌کنم. با سر و حرکت چشم‌های سبزش، دختر را نشان می‌دهد که حالا همه‌ی فویل‌ها از موهایش باز شده و دو نفر دارند سرش را روی صندلی سرشوردار می‌شویند. می‌گوید:” هنوز کار این مشتری تموم نشده. تموم بشه می‌گم آزاده کارتو انجام بده”.

دو قدم جلوتر می‌رود. انگار که چیزی یادش آمده باشد، برمی‌گردد و می‌پرسد:”رنگ مو هم می‌خوای عزیزم؟” به چشم‌هایش دقت می‌کنم. رنگش طبیعی نیست. لنز گذاشته.

پوست کنار لبم را با دندان می‌کشم و می‌گویم:”نه، رنگ نمی‌خوام”. آرایشگر دوباره شانه بالا می‌اندازد. این بار محسوس‌تر از دفعه قبل. انگار که توی دلش می‌گوید به جهنم، اصلا به من چه.

“نصف موهات سفید شده دیگه. رنگ بذاری خوبه، تغییر می‌کنی، جوون می‌شی”.

دوست دارم بگویم که شوهرم احمد…. اما چیزی نمی‌گویم. دسته‌ی کرفس و نعنا جعفری را جایی که زیاد توی چشم نباشد، به دیوار تکیه می‌دهم و روی یکی از صندلی‌های نزدیک به صندلی سرشور می‌نشینم.

دختر، روی صندلی سرشور دراز کشیده. چیزی از صورتش در دیدم نیست. لباس‌هایش اما اعیانی است. پر زرق و برق و با پارچه‌های سکه‌دار. آزاده و دختری که اسمش را نمی‌دانم، دارند سرش را می‌شویند. آزاده دوش آب را آرام آرام روی موهای دختر حرکت می‌دهد و آن یکی که قدبلندتر و باریک‌تر از آزاده است، موهایش را به آهستگی چنگ می‌زند که همه اکسیدان‌ها پاک شوند. آزاده از دختر می‌پرسد:”نلی جون وقت مانیکورم داشتی آره”.

آها! پس اسمش نلی است. دامن لباسش کنار رفته و ساق پای لختش را می‌بینم. چه پوست خوبی هم دارد. بدون جوش و مو، یک‌دست و گندمی. پابند طلایی هم خوب روی مچ ظریفش نشسته. صدای شر شر آب می‌آید؛ اما نه آنقدر که حرف‌های نلی را نشنوم. با ناز به آزاده می‌گوید:”آره عزیزم، هم مانیکور هم پدیکور. دوسپسرم گفته حسابی خوشگل کنم”. جوری ادایی حرف می‌زند که انگار نوجوان دبیرستانیست.

آزاده می‌خندد و می‌گوید:”خدا بده شانس. مگه نه مریم؟”

مریم، همانی که باریک و بلندتر از آزاده است، با شوخی می‌گوید:”چه رمزی زدی نلی جون؟ دعا نویست کی بوده؟”  و ریز ریز می‌خندد. نلی هم می‌خندد. بهش برنخورده.

آرایشگری که بهش می‌آید مدیر سالن باشد، از آن ور تشر می‌زند:”خاله زنکی نکنین دخترا”. دارد باز اکسیدان و رنگ با هم قاتی می‌کند.

آزاده به نلی که ژست ملکه‌ها را روی صندلی سرشور گرفته می‌گوید:” سرتو بالا بیار نلی جون، می‌خوام حوله ببندم دور موهات”. و بعد صدایش را بالاتر می‌برد و می‌گوید:”مگه دروغ می‌گیم سارا خانوم؟ دوسپسر نلی جون عین داوود هزینه س، همچی برای نلی بریز بپاش می‌کنه که نگو”.

نلی با سر حوله پیچ، غش می‌کند از خنده و سینه‌های پرش می‌لرزند. خوش‌خوشانش شده انگار. مریم دستش را می‌گیرد که راحت‌تر از روی صندلی سرشور بلند شود و به نلی می‌گوید:”عزیزم روی صندلی جلو آیینه بشین که سشوار بکشم برات.

صدای دینگ دینگ می‌آید. دست می‌برم و گوشی موبایلم را از جیب مانتو در می‌آورم. پیامک بانک است. 15 میلیون و 500 از حسابم کم شده. تقریبا اندازه‌ی کل حقوق این ماهم. حتما شوهرم احمد برای فردا لازمش داشته. شاید قبل افتادن به چاک جاده، باید ماشین را سرویس می‌کرده. ماشین است دیگر. خبر نمی‌کند که جاییش عیب کرده.

همیشه ماموریت‌ها را با ماشین خودش می‌رود. اینجوری راحت‌تر است. می‌گوید حق ماموریت بیش‌تری هم برایش حساب می‌کنند.

مریم دارد موهای نلی را سشوار می‌کشد و صدای نازک و پر عشوه نلی را از لابلای زوزه سشوار می‌شنوم. دارد می‌پرسد که ناخنکار پس کی می‌آید. مریم سشوار را خاموش می‌کند و می‌گوید:”نیم ساعت دیگه می‌رسه عزیزم. تا اون موقع کار موهات تموم شده”.

سارا خانوم، همان آرایشگری که پیش‌بند بسته، کاسه رنگ جدید را دست آزاده می‌دهد:”روی همه دکلره‌ها بزن. ده دقیقه مکث کن، سه دقیقه ماساژ بده، دوباره ببر موهاشو بشور”. و خودش روی دفتر حساب و کتاب‌ها خم می‌شود.

آزاده فرچه رنگ را دست می‌گیرد و رنگ جدید را به موهای بی‌رنگ نلی می‌مالد. مریم هم دارد خرت و پرت‌های اضافه را از این ور و آن ور جمع می‌کند. نلی گوشی‌اش را دست می‌گیرد. آیفون دارد. از این جدیدها که یک مشت دوربین پشتش چسبانده‌اند. گوشی‌ام را توی جیبم می‌سرانم. خجالت می‌کشم کسی ببیند که دور آن زهوار دررفته چسب نواری کشیده‌ام که وا نرود. شوهرم احمد قول داده قسط و قرض‌هایش که سبک‌تر شود، برایم یک گوشی جدید بخرد.

نلی سر جایش ورجه وورجه کنان می‌گوید:”آخ جوووون دوسپسرم پول ناخن و آمبره برام واریز کرده. هورااااا هوراااا”. و بشکن می‌زند.

مریم نخودی می‌خندد و می‌گوید:”اسم دعانویست رو بده دیگه نلی جون. یه دستی به سر و کله ما هم بکشه”. آزاده هم می‌خندد و می‌گوید:” در حقمون خواهری کن نلی جون. سینگل به گور می‌شیما”.

نلی یک‌بند ریسه می‌رود از می‌خندد و پیچ و تاب می‌خورد. حالا به سرفه افتاده حتی.

مریم می‌گوید:”هیش کی نیست کوفت برامون بگیره، بعد هدیه کوچولوی نلی خانوم گوشی آیفونه. راز و رمزشو هم که به ما نمی‌گه”.

آزاده فرچه را توی کاسه رنگ می‌گذارد. سرش را جلو می‌آورد و موشکافانه به گوشی توی دست نلی نگاه می‌کند:”جدی؟ مبارکه. چه قشنگه. چهاردهه آره؟ نگفته بودی نلی جون”.

نلی که از خنده لپ‌هایش گل انداخته و نفس کم آورده، بریده بریده می‌گوید:”دفعه قبل نبودی آزی جون. دوسپسرم برای ولنتاین اینو برام خریده. به مریم جون گفته بودما”. و مریم ادامه می‌دهد:” با یه دسته صدتایی رز هلندی البته”.

آزاده لبه‌های کاور پلاستیکی که دور گردن نلی پیچیده را بالا می‌آورد و مثل کلاه، روی موهای دوباره رنگ شده‌اش می‌گذارد. ساعت را نگاه می‌کند و می‌گوید: “چه خبره که بازم دوسپسرت گفته حسابی خوشگل کن؟ ولنتاین که ده روز قبل بود. مریم حواست باشه ده دقیقه دیگه باید سرشو بشوریم.”

نلی کش و قوسی به تنش می‌دهد و صندلی چرخان را می‌چرخاند. حالا درست روبروی صورتم نشسته است. قشنگ است. ژل و از این جور چیزها توی لب و لوچه‌اش زده. اما قشنگ است. بیشتر از بیست و شش هفت بهش نمی‌خورد. مژه‌هایش هم مال خودش نیست. چشم‌های عسلی‌اش اما واقعیست. گمان نکنم لنز باشد. لپش چال دارد. حرف که می‌زند، گود می‌رود و بامزه‌ترش می‌کند. دارد مثل دختربچه‌ای سرخوش، صندلی را به چپ و راست می‌چرخاند. به ناخن‌های دستش نگاه می‌کند و می‌گوید:”هیچی بابا، بهش گفتم حوصلم سر رفته، منو ببر کیشی، شیرازی جایی. دلم پوسید تو این خراب شده. اونم گفت تو برو حسابی خوشگل کن، فردا صبح راه میفتیم”. و بعدش بدون آنکه معلوم باشد با مریم است یا آزاده می‌پرسد:”ناخونامو چه رنگی کنم؟ کروم طلایی خوبه یا فرنچ رنگی رنگی؟”

نگاهم می‌رود روی ناخن‌های دستم. زیرشان رنگ گرفته و زرد مانده. از کتلت پریشب است. زردچوبه زیر و دور ناخن را رنگ می‌اندازد. خجالت می‌کشم. دست‌هایم را مشت می‌کنم که چشم کسی به آنها نیفتد. شوهرم احمد می‌گوید، زن کارمند را چه به این جور قرتی بازی‌ها. خوش ندارد ناخن‌های دستم را درست کنم. می‌گوید غسل و نماز ندارد. راست هم می‌گوید. حراست اگر ببیند بامبول در می‌آورد. ولی خب کمرنگ و طبیعی را کاری ندارند. به خانم سعیدی و آموزگار و همکارهای طبقه چهارم که تا الان گیر نداده‌اند.

صندلی نلی خالیست. چشم می‌چرخانم که ببینم کجا رفته. دوباره برده‌اندش روی صندلی سرشوردار و دارند موهایش را می‌شورند. سارا، همان آرایشگر پیش‌بندپوش هم رفته بالای سر نلی و دارد موهایش را وارسی می‌کند.

چشم‌های سبزش خوشحال است. انگار از رنگ موهای نلی راضیست.

آزاده دور سر نلی حوله می‌پیچد و دوباره روی صندلی چرخان می‌نشاندَش. مریم سشوار روشن می‌کند و روی موهای تازه شور نلی می‌گیرد. سارا یک دسته موی نیمه خشک را بین دو انگشت می‌گیرد، می‌کشد و بالا می‌آوردشان. پیروزمندانه می‌گوید: “عالی شد. حرف نداره. دخترا یادتون نره عکس خوب بگیرید برای اینستاگرام.”

آزاده می‌گوید:”بابلیس بکشیم فرفری بشه؟ عکسش قشنگ‌تر میشه‌ها”.

مریم می‌گوید: “بزن به برق داغ بشه”.

چشم ریز می‌کنم که از زیر دست و پای آزاده و مریم، موهای نلی را ببینم. قشنگ شده. مثل موی بازیگران خارجی. بهش هم می‌آید. چشم‌هایش را جلوه‌دارتر کرده.

به سرم می‌زند به سارا خانوم، همانی که همه کاره آرایشگاه است بگویم که موهای من را هم این مدلی رنگ کند. اما یادم می‌آید زیاد پول ندارم. کارت حقوقم دست شوهرم احمد است. همیشه همین‌طور بوده. می‌گوید جیب من و تو ندارد. هر قدری که لازم باشد، خودش به من خرجی می‌دهد. بلاخره او حساب و کتاب زندگی دستش است. هر جور صلاح بداند، حقوقم را خرج زندگی‌مان می‌کند.

آزاده و مریم دارند موهای هالیوودی نلی را فر می‌کنند. نلی، گوشی به دست، با ذوق دختربچه‌های مدرسه‌ای جیغ می‌زند:”برید کنار، اول من یه سلفی بگیرم از خودم. دوسپسرم گفته عکس بفرستم براش”.

مریم می‌گوید:”صبر کن موهاتو که کامل بابلیس پیچیدیم عکس بفرست عزیزم”.

آزاده انگار که چیزی یادش آمده می‌گوید:”عهههه راستی عکس دوسپسرتو داری ببینم؟”

نلی با ذوق جواب می‌دهد:”آرهههه بیا عکس پروفایلش دم دستمه، نشونت بدم”.

من هم گردن می‌کشم سمت گوشی گران نلی. کنجکاوم دوست پسرش را ببینم . نلی گوشی را سمت آزاده می‌گیرد و می‌گوید:”ایناهاش”.

آزاده گوشی نلی را دستش می‌گیرد. روی صفحه نمایش، دو انگشتش را از هم دور می‌کند. عکس بزرگ‌تر می‌شود. آنقدر بزرگ که از اینجا، نشسته روی صندلی می‌توانم ببینمش.

با تحسین و کمی حسادت شاید، می‌گوید:”پس دوسپسر افسانه‌ایت اینه”.

ماتم برده. انگار یخ زده‌ام. چقدر شبیه شوهرم احمد است…. شوهرم احمد است. چقدر خسته هستم. چقدر بوی اکسیدان می‌آید. چقدر این دمپایی‌ها پاهایم را می‌زند….

همه زورم را جمع می‌کنم. دسته کرفس و نعنا جعفری را از کنار دیوار برمی‌دارم و محکم بغلش می‌زنم. می‌ایستم وسط سالن، روبروی نلی و بقیه. صورتم دارد می‌سوزد. شاید از شوری اشک است. مریم و آزاده موهای نلی را ول کرده‌اند. دارند بروبر نگاهم می‌کنند. سارا خانم و نلی هم. کسی چیزی نمی‌گوید. سر در نمی‌آورند زنی با مانتوی دلگیر اداری، سبزی به بغل، با ناخن‌هایی که زیرشان از زردچوبه غذا رنگ گرفته و موهایی که گُله به گُله سفید شده و با کش جوراب بسته‌شان‌، چرا وسط بیوتی سالن ایستاده و اشکش تا زیر گلویش راه گرفته. نگاهشان بین صورتم و دسته‌ی کرفس و نعناجعفری توی بغلم در رفت و آمد است. فریاد می‌کشم: “شوهرم احمد خورشت کرفس دوست داره”.

کرفس‌ها را محکم‌تر به سینه‌ام می‌فشارم. با چند قدم کج و لوده، خودم را به در سالن می‌رسانم و از آنجا بیرون می‌زنم. این دمپایی برای پاهایم زیادی کوچک است.

 

 

لینک ارتباط با‌ دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est

#داستان_کوتاه
#شوهرم_احمد_خورشت_کرفس_دوست_دارد
#آیه_اسماعیلی
#سودابه_استقلال
#داستان_‌های_منتخب_در_سایت
#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماه‌گرفتگی
#خانه_جهانی_ماه_گرفتگان