فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی
سال اول/ شمارۀ پنجم و ششم/بهار و تابستان ۱۴۰۳
مطالعات ادبیات داستانی ایران و جهان
جستاری بر داستان «حدیث مرده بر دار کردن آن سوار که خواهد آمد؛ (معصوم پنجم)» نوشتۀ هوشنگ گلشیری
نگارنده: نیوشا رحمانیان
«حدیث در ماه نشاندن آن شیخ دجال که خواهد آمد»
من برای این که این جستار را آغاز کنم، رنج بسیار کشیدهام. حالا هم که مینویسم؛ نمیدانم چه خواهم نوشت و به کجا خواهم رسید. نمیخواهم و یا نمیتوانم آنچه ابهام دارد رفع و رجوع کنم. ناتوانم از آنکه روایت قطعی خود را از روایت راقم «حدیث مرده بردار کردن آن سوار که خواهد آمد» بنویسم. میگویند ابتدا مقدمه بنویسید و در آن خلاصهای از متن بگویید، نویسنده را معرفی کنید و بعد شروع کنید. خب آنچه باید گفت آن که این حدیث که گلشیری نوشته، خود رمزیست که جای تعجب ندارد؛ چراکه این حدیث را در سالهای بحبوبۀ آن چیز یا سه نقطه نگاشته. همان سالهای پنجاه و چهار تا پنجاه و هشت میگویم آن چیز و این جستار را بر همین رمزهای شوخطبعانه پیش خواهم برد؛ چراکه زمانه همان زمانه است که گلشیری مینگاشته. سالیانی گذشته اما خفقان، هنوز غولی است که سایه انداخته و چونان دیوی میتازد.
نویسندگان اینجایی همواره میبایست بوی آدمیزادی خود را با بویی دیگر در آمیزند تا غول را گیج و سردرگم کرده که پیشان را نگیرد. همانطور که هوشنگ گلشیری نیز بوی خود را با تاریخ بیهقی و چه و چه آمیخته. چونان که خود او در این حدیث گوید: «در آن حال که او بود از رمز گریز نبوده است» و یا گوید که «سخن جز به اشارت و رمز نتوان گفت». پر ابهام و در نگاه نخست سختخوان نوشته تا خوانندۀ سمج را وادارد چندین و چندبار متن را بخواند؛ بلکه تأثیری را که باید برجا گذارد. در این تو در توی روایتها، خوانندۀ خود را پیش میراند و در این مارپیچ نسخ، او را وا میدارد تا دوباره چرخی بزند و باز آید. میخواهد که او چندین بار از نوشتهاش رد شود و هر بار «ردی» بگیرد. همانطور که نوشتۀ بنده نیز ردی گرفته و بدون آنکه بدانم یا بخواهم نثری شبیه به او را پیش گرفتهام و این از همان تأثیرات چند بار خواتدن نوشتۀ اوست.
داستان، داستان «مجذوبان» است. این صفتی است که نویسنده به آنان میدهد… مردمانی عاشق یک نقش، که از رجم اسب و مردۀ نامرده در گور گذاشتن و غیره در پی آنند که رها شوند و پرواز کنند. «مجذوبانی» که از ظلم امیر به تنگ آمده و به نقشی توسل جستهاند. این همان خلاصهای است که نویسندۀ این جستار که منم میآورم؛ چراکه اگر از من بپرسید همهچیز در این نقش و عاشقانش و آن موعود که هر قوم به آن چشم دارند خلاصه شده.
حالا که وظیقۀ خود را به سرانجام رساندم و مقدمهای را که گفته بودند گفتم و خلاصه را هم نوشتم. میخواهم همانطور که باز گفتهاند؛ «سپس شروع کنم». همین حالا هم شروع کردهام و نیازی نیست معطلتان کنم که نقطۀ شروع دقیقا کجاست. اما حالا که نوشتم «شروع» یادم آمد که گلشیری هم، راقم، باید بهنوعی شروع میکرده و اینکه چگونه شروع کرده به عقیده بنده اهمیت فراوان دارد. اما پرسش این است که چرا شروع اهمیت دارد؟
حالا به کلمۀ راقم فکر میکنم: «راقم، او که رقم میزند». بعد فکر میکنم که معمولاً رقم زدن با پایان پیوند دارد. با آنچه «سرنوشت» یا « تقدیر» مینامیم. «تقدیر رقم زدن» یا «تقدیر رقم خوردن» …
اما تا زندگی فردی به پایان نرسد، تا چیزی به نتیجه نرسد، جملۀ «تقدیر اینطور برایش رقم خورده بود» را میگوییم؟ نمیدانم، پرسشم از شماست. با این حال از نظر شخص بنده، رقم زدن پیوندی با پایان دارد. اما او که رقم میزند تنها پایان را رقم نمیزند. او شاید برای به پایان رساندن رقم زده باشد، اما برای نقطۀ پایان، باید ابتدا مسیری طی شده باشد. این طی شدن مسیر هم نیازمند یک شروع برای از سر گرفتن این «طی شدگی» بوده است. پس راقم ابتدا باید برای پایان، شروعی رقم بزند؛ چراکه پایان بسته به شروع است و آیا نمیتوان گفت که با این حساب، شروع، پایان را در خود نهفته دارد؟
اما گلشیری راقم این حدیث اینگونه آغاز کرده است که: «راوی این حکایت، ابوالمجد وراق، به وصف تصویر ابتدا کرده است.» .
آیا میتوان در وصف تصویر پایانی جست؟
و ادامه میدهد که: «از صورت آن نقش تنها نیمرخی پدید بوده است و غیره و این که هالۀ گرد صورتش را نوری از منبعی نه در بیرون که از درون، پیشانی و گونه و بینی نوک برگشتهاش را روشن میکرد.»
پس ابتدا یک نقش است و بعد توصیف آن که این نقش چگونه بوده. پس اگر این نقش نبود لابد سواری نبود که بمیرد و روایتی نبود که رقم بخورد. پس این نقش است که بوالمجد را ده سال در قلعهای حبس میکند و این نقش، بسته به آن که چگونه دیده شود و یا چگونه به تصویر بیاید، پایان را رقم خواهد زد. پس تا اینجا ما یک نقش داریم و یک نقاش و گفتیم شروع در خود پایانی دارد و اگر شروع به این میزان مهم است پس ابتدا باید تعیین کرد که شروع از کجا باشد و چه باشد. حال پرسشم از شما این است: «همانطور که گفتم یک نقش داریم و یک نقاش. شما شروع را چه در نظر میگیرید؟ از نقاش؟ یا از آن زمانی که نقش ایجاد شده؟ ممکن است بگویید تا زمانی که نقاش نباشد نقشی نیست و من میگویم مگر تا زمانی که نقشی نباشد که نقاش آن را بکشد نقاشای هست؟ همان بازی مرغ و تخممرغ است. پرسش بیانتهای همیشگی که ابتدا مرغ بوده یا تخممرغ؟ آغاز بر دوش کدام یک است؟ اگر از من بپرسید که میگویم آغاز نه با مرغ است نه با تخم مرغ. آغاز با خود این پرسش است. ما از زمانی که پرسش میکنیم آغاز میشویم.
دربارۀ نقش و نقاش هم بهگمانم همین است. شروع نه با نقش است و نه با نقاش. شروع با آن فردی است که نقش را میبیند. اینکه چطور نقش را میبیند. همان نقطۀ شروع است. چنان که خود گلشیری میگوید«هر دیده همان بیند که خواهد» و یا مینویسد «تا نخواهی نبینی و تا نبینی ندانی» و یا به قول جورج برکلی فیلسوف تا زمانی که به آن چیز ننگری، آن چیز وجود نخواهد داشت. پس روایت راقم این حدیث نیز از همانجا آغاز میشود که نقش را توصیف میکند. از همان زمان که از منبع نوری حرف میزند؛ منبع نوری که انگار در زیر پوست و صورت آن نقش نهفته است. آیا نقطۀ آغاز از همان وقت نیست که ما نقشی را نورانی میبینیم؟ اصلاً چه وقت است که نور را میتوان دید؟ معمولاً آنطور است که ما در اندیشه و دغدغۀ نور نیستیم مگر به وقت تاریکی. شب که باشد همواره سر بالا میکنیم و در آسمان به دنبال ماه میگردیم. ما در شب و ظلمت (شما ظلمت را بخوانید آن زمانه که ظلم بیداد میکند) مجذوب ماه میشویم و این زمان است که دو چیز رخ میدهد یا آنکه به یکباره ماه را همچون چهرهای میپنداریم و یا این که برای آن که سرمان را که زمان زیادی بالا نگه داشتهایم، بیش از این درد نگیرد و زحمتی نیز بر دوشمان نیفتد، ترجیح میدهیم ماه را پایین آوریم. بدین منظور که شیخی باشد که همان کار ماه را کند: نور بتاباند و غیره.
به هر جهت بهنظر میآید پایین یا بالا توفیری ندارد، مهم چهرهای است که در نور میبینیم یا آن نوری است که در چهره میبینیم. اما حالا پرسشم از شما این است: نقطۀ آغاز چه وقت است؟ نقطۀ آغاز، از آن وقت است که ما سرمان را بالا میکنیم و بهیکباره در ماه نقشی میبینیم؟ یا از آنوقت که خود آن نقش را ماه میپنداریم؟ در آن اولی، ما هنوز میدانیم که این نور از ماه است؛ او که در ماه نشسته، نورش را از ماه میگیرد. اما در دومی او خود ماه شده. همانطور که گلشیری در ادامه مینویسد: «باز به گونهای که نتوان گفت منبع نور کجاست؛ تو گویی منبع نور به زیر سطح پوست بود، زیر تمامی سطح پوست و یا در تارهای مو بود. در رگۀ هر تار!.
پس بسته به آن که چطور میبینیم «آغاز» را شروع کردهایم و از نظر من آغاز از همان وقت است که نقشی را نه در ماه بلکه او را خود ماه یا مستحیل در ماه ببینیم و چون گفتیم آغاز همان پایان است، به عقیدۀ بنده پایان نیز در همینجاست!.
اما گویند هر هزاره باید آن قدر مملو از ظلم و شرارت شود که زمانهاش سر آید و منجی بیاید و آغاز هزارۀ دیگری شود. تو گویی آن ظلم است، که منجی باشد. که اگر ظلم نباشد نیازی به منجی نیست. پس منجی که بیاید میدانیم این منجی باید همچنان پس از مدتی همان راه ظلم را در پیش گیرد تا راه را برای منجی دیگری که خواهد آمد هموار کند. پس میدانیم که اگر در این آغاز، منجی هست در پایان نیز منجی دیگری هست. پس احتمالاً به مردمانی که ما باشیم باید گفت که هشیار باشید که اگر این شروع را رقم نزنید، شاید نیازی نباشد که در پایان هزاره، نیازمند منجی دیگری باشید. اما تو گویی که این مردمان آن چنان که گلشیری میاندیشیده «دستها نه بر اختیار؛ که به ضربآهنگ، حلقۀ هر دست دیگری میکنند و رقصانند، همانگونه که ماران کنند چون از سبد برآیند به نای نی هندو و هر دست بال بال پردهای است بزرگ که آنان هستند.» و ما که پرندهایم در پی آن هستیم که همواره به سوی ماه پرواز کنیم اما باشد که دعای گلشیری به کار آید آن جا که میگوید « عامه ی مردمان راست تا به هر جنس دجال که بر اسب نشیند و راه بنماید، از راه نشود که در حدیث هست که دجال گوید، خدایم و نیست؛ گوید رسولم از خالق بر خلق و نیست؛ گوید دلیلم مخلوق را به بهشت و نیست و اوست کذاب و اوست غول» و احتمالاً همان غول که سایه افکنده بر ما که بر رمز بنویسیم شاید!.
لینک دریافت شماره پنجم و ششم/ بهار و تابستان ۱۴۰۳:
https://mahgereftegi.com/wp-content/uploads/2024/08/mahgereftegi-5-6-1.pdf
#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی
#شماره_پنجم_و_ششم
#بهار_و_تابستان_۱۴۰۳
موارد بیشتر
نقد و پژوهش منتخب در سایت (بررسی راوی موثق در داستان “ابر بارانش گرفته است” اثر شمیم بهار)
دوشنبه ها با داستان (داستان کوتاه “تردید” اثر مژگان مشتاق)
دوشنبهها با داستان ( “چل تکه” اثر رویا مولاخواه)