خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

نگاهی به مجموعه داستان «گذرنامه» (فریبا صدیقیم)

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی
سال اول/ شمارۀ پنجم و ششم/بهار و تابستان ۱۴۰۳

مطالعات ادبیات داستانی ایران و جهان

 

نگاهی به مجموعه داستان «گذرنامه»؛ نویسنده آسیه نظام‌شهیدی

نگارنده: فریبا صدیقیم

 

داستان از حکایت و تاریخ فلسفی‌تر است.

-رنه ولک

مجموعه‌داستان گذرنامه از آسیه نظام‌شهیدی شامل 9 داستان است که توسط نشر آفتاب در نروژ منتشر شده. در نگاهم به این مجموعه قصد دارم روایت­ها را به دو زمره تقسیم کنم:

اول؛ روایت­های داستان‌محور

و دوم؛ روایت­های تاریخ‌محور یا  اطلاعات‌محور که عمدتاً در چند داستان اول دیده می­شود.

نویسندۀ داستان‌محور چگونه عمل می‌کند؟

او داستان‌گو است؛ یکی از قدرت‌های آسیه نظام‌شهیدی چگونگی برخورد او با زندگی روزمره است. او با نگاهی تیز، باهوش و با حسی قوی جامعه و اطرافش را نظاره می­کند و مهارت خود را در شکار روزمرگی­ها و داستان کردن آنها نشان می­دهد. یکی از تمهیدات او نقش دادن به آدم­های عادی در اتفاقاتی با رنگ و بوی فلسفی و عمیق است؛ کاری بسیار نزدیک به زندگی؛ اما در حال حفر کردن زندگی. در این داستان­ها مخاطب به‌راحتی خود را تشخیص می­دهد: ترس­ها، شرمندگی­ها، بن‌بست­ها و به‌طورکلی همۀ عواطف متنوع و متضاد روزمره را. نویسنده با کنش­ها و دیالوگ­هایی که می­سازد فضای سرد و بی‌حس جامعه، نظام حاکم بر آن و انسان­های له‌شده در این نظام را به زیبایی ترسیم می­کند.

در این نوع داستان­ها نویسنده نه به‌صورت منتزع و تئوریک که به صورتی تجربی و لمس کردنی شخصیت­ها، فضاها و ماجراهایش را می­سازد و مخاطب را با روایتش درگیر می­کند. در این راه آسیه نظام‌شهیدی اما از چه تمهیداتی استفاده می­کند؟

نویسنده در داستان‌هایی مثل ویلچر، ماهی­ها و شب­های خاقانی، با زبان و اجرایی ریزبین و جزئی­نگر با ساختن لحظه­هایی زنده ما را در مرکز داستان قرار می­دهد. نویسنده بدون اینکه به شکل کلاسیک بخواهد با وقایع پررنگ و حوادت بزرگ، اوج و افت­های دراماتیک بسازد، در همان روایت­های کوچک روزمره، با حساسیت زیاد بر اشیا و اتفاقات و عواطف، تعلیقی آرام و بی‌‌عجله می­سازد با  فضایی قابل باور. درواقع این ترفندهای روایت و ریزه‌‌‌‌کاری­هاست که به داستان­ها بعد می­دهد و آنها را جذاب و خوشخوان و قابل تعقیب می­کند؛ هر چه اتفاق کوچک‌تر، اثرش عمیق­تر؛ درام در همین روزمرگی­هاست.

در این داستان­ها آسیه قصه‌گویی می­کند و ما را می­برد به دنیای جادویی داستان؛ داستان­هایی که سلیقۀ مخاطبی را که دوست دارد از ورای قصه به جهان‌بینی و فلسفه و ایدۀ نویسنده دسترسی پیدا کن، راضی می­کند.

در این داستان‌‌ها اشیا هم نقش عمده­ای بازی می­کنند. اگر به رفتاری که نویسنده با اشیایی مثل لگن­فرنگی یا ویلچر و کوله‌‌‌پشتی و تلفن دارد نگاه کنیم، در می­یابیم که این اشیا به شیوه­ای بازآفرینی شده­اند که گویا شیئی نیستند؛ شخصیت دارند، جان دارند، تاریخچه دارند و ما با آنها وارد مراوده حسی می­شویم. درواقع، اشیا شخصیت‌‌‌سازی می­شوند. درعین‌حال این اشیا نقش نشانه­هایی را بازی می­کنند از آنچه که نویسنده می­خواهد از روابط و از مردم و اجتماع نشان دهد؛ ویلچر می­تواند نشانۀ اجتماعی فلج با  شخصیت­هایی تنها، ضعیف، ناامید، شرمگین و بی دست و پا و خجالتی که روی باز پس گرفتن حقشان را از جامعه و دنیا ندارند. یا استفاده از کوله‌‌پشتی هم می­تواند نماد سنگینی مهاجرتی باشد که همواره بر دوش مهاجر است و نیز سنگینی روابطی که هرگز به نتیجۀ درست نرسیده­اند.

این مراوده‌های حسی نه تنها از طریق اشیا که از طریق صحنه­هایی که اتفاقاً گاه خیلی هم کوتاهند نیز به‌خوبی القا می شوند: وقتی شخصیت داستان ویلچر با خود می­گوید: «اگر در عکس­ها پیشرفت بیماری کند نشان داده شود؛ شاید دکتر داروهای ارزان‌تری تجویز کند». درواقع، نویسنده با یک جابجایی ساده که به‌جای اینکه شخصیت تحت‌‌تاثیر خود بهبودی بیمار قرار گیرد، توجهش به ارزان شدن داروهاست، به‌‌‌‌‌‌خوبی ابزاری شدن انسان و استیصال شخصیت را در اجتماعش نشان می­دهد.

یا وقتی شخصیت ما تمام روز با همسرش، رضای بیمار، در حال اینجا و آنجا رفتن است؛ اما نه با او که با خاطرات اوست که زندگی می­کند، نشان دهندۀ این است که چطور مرگ با تمام قدرتش روی محیط و ذهن شخصیت خوابیده؛ مرگی قبل از مردن که تنهایی کامل هر دو شخصیت را نشان می­دهد.

موضوعات این داستان­ها گرچه در روزمرگی اتفاق می­افتند؛ اما کهنه نیستند و احساس نمی­کنیم آنها را جای دیگری شنیده­ایم؛ جهان‌‌بینی و درون‌مایه­ها نو و متعلق به خود نویسنده است. داستان­ها صمیمی­اند و حرکت دارند؛ حرکت­ها و دیالوگ­هایی که موقعیت­آفرینی می­کنند و به داستان ضرب‌آهنگ متناسبی می­دهند. در این داستان­ها گاه طنز به صورتی زیر پوستی و تلخ می­زند بیرون و رنگ دیگری به آسیب‌شناسی پنهان زندگی فلج اجتماعی می­دهد. تنوع تاریخی، جغرافیایی داستان­ها گوناگونی خوبی به داستان­ها داده است.

دوم؛ روایت­های تاریخ‌محور و سنگینی تاریخ

داستان­های نوع دوم را داستان­های تاریخ‌محور نام نهاده­ام. این نوع از روایت در شروع و بینابین سه داستان اول و به صورتی پراکنده در داستان­های دیگر اجرا شده و خود را نشان داده­اند. درست است که از منظر پست‌مدرنیسم مرزها شکسته می­شوند و لزومی به جدایی رویکردهای تاریخی و ادبی و جامعه‌شناسی و روان‌شناسی نیست و درست است که نویسنده شاید قصدش این بوده در اجرای داستان­ها قوانین را زیر پا بگذارد و این تلفیق رویکردی را ایجاد کند، در مقابل قراردادها بایستد و تلفیقی از زبان گزارشی و زبان داستان ایجاد کند. اما اینکه این تمهیدات در این داستان­ها چقدر به بار نشسته، و اینکه موتیف­های تاریخی، جغرافیایی، اطلاعاتی در این داستان­ها چقدر در خدمت ادبیت متن، به‌خصوص از نظر اجرا (حتی اگر مضمون را کنار بگذاریم) قرار گرفته چندان مطمئن نیستم. نظر و سلیقۀ نگارندۀ این متن به‌عنوان یک مخاطب این است که  این داستان­ها زیر بار تاریخ و اطلاعاتی که نویسنده قصد دارد به مخاطب بدهد گم شده، اطلاعات از متن خارج مانده، رجعت­پذیر به دنیای بیرونی شده و جنبه­های ادبی درون متن را تحت‌تأثیر قرار داده؛ نکته اینجاست که حتی اگر نویسنده این تمهیدات را ساختار­شکنانه دیده، اما تکرار همین ساختار در داستان­ها خود الگو یافته­اند.

دادن اطلاعات که گاه عیان و طولانی است، مهم‌ترین ضربه را به‌خصوص از نظر اجرا به کشش داستان زده­اند، چرا که این قسمت­ها بیشتر به شکل مقدمۀ داستان آمده­اند و با توصیفات و توضیحاتی اولیه و کش­دار شروعی کند به داستان­ها داده­اند و این به این علت حائز اهمیت است که در مقایسه با راوی صمیمی و قصه­گوی داستان­های دیگر که بدون این ارجاعات تاریخی نکته­های فراوانی برای ارائه داشته، ما معلمی را می­بینیم که دارد به ما درس تاریخ و جغرافیا می­دهد؛ گویی نویسنده بدهکار خواننده است و موظف است به او اطلاعات و چیزی ورای داستان بدهد، درحالی‌که بدهی او خود داستان است.

از طرف دیگر حجمی که این بار تاریخی/ اطلاعاتی به خود اختصاص داده؛ حتی روی شخصیت پردازی­ها نیز اثر خود را گذاشته است، درحالی‌‌‌‌که من مخاطب علاقه‌مندم که به جای این اطلاعات و مقدمه­های تاریخی و جغرافیایی (که خارج می­ماند)، از شخصیت­ها بیشتر بدانم و با آنها وارد دنیای داستان شوم؛ همانطور که در داستان­های دیگر این کتاب با تمهیداتی زیباشناسانه این اتفاق می­افتد.  به‌هرصورت و در نهایت آنچه که بیشتر از این اطلاعات رجعت­پذیر و تاریخی، ذهن من مخاطب را درگیر می­کند و در حافظه­ام می‌ماند تصاویر است و کنش­ها و وقایع داستانی شده (مانند پرت کردن برف از طرف دو دانشجو به فرماندار و زنش، کنش زن فرماندار و..)، نه این اطلاعات.

در اینجا می­خواهم اشاره­ای داشته باشم به دو داستان قائم به ذات «ماهی­ها» و «شب‌های خاقانی» تا ببینیم در این دو داستان چطور تاریخ از طریق نشانه­ها و صحنه­ها و دیالوگ­ها و فضاسازی و کنش ­و­ واکنش  به خورد داستان رفته. به‌عنوان مثال چطور بار معنایی مهاجرت و تاریخ مهاجرت از طریق تمهیدات ادبی در داستان «رضاها و سیماها» عملی شده؛ تاریخ آنها که رفتند و آنها که ماندند؛ تاریخ دربدری­ها، سردی­ها، تفاوت­ها و حسرت­ها و کنجکاوی­ها  که بر ما گذشته. دقت کنیم به این صحنۀ کوتاه:

«کیف مهمان را گرفت و کاپشنش را با دقت به جالباسی آویزان کرد و بی­هوا آستین­های کاپشن را لمس کرد، خواست حدس بزند چند لایه است.»

این جمله با همین کوتاهی، به‌صورتی کاملاً حسی، موتیف­هایی را در متن آشکار می­کند که توضیحات واضح تاریخی قادر به گفتنشان نیست.

 

داستان چراغ­های خاقانی:

از نظر من این داستان صرف‌نظر از کاستی­هایش، از قوی­ترین داستان­های مجموعه است و حسی که نویسنده در ارتباط بین مادر و دختر ایجاد کرده، به بالاترین درجۀ خودش رسیده. مهم‌ترین موضوع گفتنی در این داستان تکنیکی است که نویسنده در روایت انتخاب کرده و  عدم قطعیت در روایت؛ این عدم قطعیت را نویسنده با حرکت ارگانیک راوی­های مختلف ایجاد می­کند. این روایت با راوی محدود به سوم شخص شروع می‌شود، اما دیری نمی­گذرد که خود شخصیت (مادر) با تکنیک زیبایی روایت شخصیت دیگر (دخترش) را باز هم به صورت سوم شخص در دست می‌گیرد. اما نکته اینجاست که مادر در زندگی دختر غایب است و همین غیبت است که هم به تکنیک بالایی احتیاج دارد و هم خود به صورتی نوستالژیک به زیبایی داستان می‌افزاید. از این به بعد دو راوی داریم در دو زمان و دو مکان که  به صورت موازی و هر دو از زاویۀ دید سوم شخص پیش می‌روند.

این تکنیک ساده صورت نگرفته، به‌خصوص اینکه می‌‌‌دانیم راوی سوم‌شخص در مقایسه با راوی اول‌شخص طبیعتاً بین مخاطب و شخصیت فاصله می­اندازد. این دو راوی به‌راحتی از طریق مخاطب تعقیب و درونی می­شوند. در نهایت با اینکه ما می­دانیم مادر، راوی در مکان روایت نیست؛ اما به او اعتقاد می‌‌آوریم و حرف­هایش را جزبه­جز باور می­کنیم. قابل گفتن است که این فاصله و غیبت راوی از محل روایت، خود می‌‌تواند نشان دهندۀ فاصلۀ نه تنها جغرافیایی که فاصلۀ عاطفی بین مادر و دختر باشد که به صورت تکنیکی در داستان اجرا شده. شاید بتوان از نقطه نظر رویکرد روایی این داستان را در زمرۀ داستان­های پست‌مدرن به حساب آورد.

راوی در این روایت در عین فاصله گرفتن از دخترش مثل روح دومی در کنارش حاضر است و مثل سایه­ای مراقب اوست و با او وارد دیالوگ می­شود؛ آیا در این سرما دستکشش را برداشته یا نه.­ در خیلی از موتیف­ها راوی گویی با افسون و از راه دور هنوز دارد هدایتش می­کند؛  اما این بار با قدرت کلمات و در روایت (به‌‌‌عبارت دیگر جزئی نگری­های وسواس­گونه یک مادر خود گویی مدیریتی است بر ضد اضطرابی که در او نهادینه شده).

ما در این داستان به قول فروغ فرو می­رویم؛ دیالوگ­های مادر و دختر در بیشتر قسمت­ها بسیار زیبا و بغض­آورند. رابطه بسیار دردناک است و این درد به‌راحتی به مخاطب منتقل می­شود. (مانند دیالوگی که مادر و دختر در صفحه 95 با هم دارند) همذات‌پنداری ما با دو شخصیت اصلی (مادر و دختر) به‌خوبی صورت می­گیرد.

در این داستان هم مثل داستان­های دیگر مشغلۀ ذهنی نویسنده هم تاریخی و هم جغرافیایی است؛ اما هر دو رویکرد درونی داستان می‌شوند، زمان و مکان در کنش شخصیت­هاست که نمودشان را پیدا می­کنند و به خورد داستان می­روند. مثل حضور رازآمیز آنا و تا حدی حضور سورئالیستی کسروی که در هم می­آمیزند. حسی که متأسفانه من در بعضی داستان­ها مانند پیر مسافر نداشتم.

لازم به ذکر است که از نظر این نگارنده در داستان چراغ­های خاقانی در عین اینکه ارتباط زمان­ها و مکان­ها در روایت عمدتا درخشان صورت گرفته، اما راوی مادر در روایت از دخترش گاه دچار اضافه­گویی و توضیح واضحات می­شود. عدم قطعیتی که منظور نظر نویسنده است خود در همان فاصلۀ روایت و نوع اجرایش مستتر است، بنابراین گفتن گذاره­هایی مانند «زن باید در خیالش» و «شاید» ها و «باید» های مکرر که هی می­آیند تا به خواننده بگویند که راوی حدس می­زند یا روایت قطعی نیست، از نظر من اضافه است و به‌نوعی دست‌‌‌کم گرفتن خواننده محسوب می­شود.

«چیزی می‌خورید؟»

«بله لطفا یک…

زن نشنید دخترش چه گفته.

در این پیوند همۀ شایدها به صورتی تکنیکی و غیر مستقیم جا گرفته. یا:

“هستم. تو هم ناخوشی، نیستی؟”

تماس قطع شد.

که باز هم به زیبایی و به سادگی قطع تماس عاطفی مادر و دختر و معنای آن را نشان می­دهد.

یا مثلا وقتی کافه­ای که دختر در آن است، در آن طرف دنیا شلوغ می­شود و مادر در این طرف دنیا می­گوید که توی آن شلوغی دیگر هیچ چیز نمی­شنود..

در این نمونه­هاست که ما حضور راوی غایب را عمیقاً و زیباشناسانه تشخیص می­دهیم و نه با تکرار «در خیالش» ها و «گویا”» ها.

 

به‌طورکلی از نظر این نگارنده آسیه آنجایی موفق­تر است که به حسش بیشتر اعتماد می­کند تا به اطلاعاتش؛ داستان‌هایی که در این مجموعه بی­ادعاترند، پر نکته­ترند و بیشتر حرف دارند تا داستان­هایی که ادعای تاریخی دارند. آسیه در گنجاندن فلسفه در لابه‌لای داستان است که موفق­ است.

 

لینک دریافت شماره پنجم و ششم/ بهار و تابستان ۱۴۰۳:
https://mahgereftegi.com/wp-content/uploads/2024/08/mahgereftegi-5-6-1.pdf

#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی
#شماره_پنجم_و_ششم
#بهار_و_تابستان_۱۴۰۳