خانه‌ی جهانی ماه‌گرفتگان

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

داستان کوتاه “زال در تهران” اثر مهرنوش خلیفه سلطانی

دوشنبه‌ها با داستان

داستان‌های منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال

داستان کوتاه “زال در تهران”
✍️مهرنوش خلیفه سلطانی

در گرگ‌ومیش غروب بهار، روی لبه‌ی جدول شکسته‌ی کنار خیابان، نشسته بود؛ خیره به آسفالت ترک‌خورده و رنگ‌پریده‌. پاچه‌های شلوارش روی زمین کشیده و آستین‌های پالتوی قزاقی خاکستری‌اش، روی آرنج‌ها وصله شده بودند. با انگشت‌های شست و اشاره‌ی دست راستش، خالکوبی ِیک گیس بافته‌ی بلند ِ پیچیده دورمچ دست چپش را، آرام نوازش می‌کرد. موها و ریش سپید بلندش روی شانه‌ها و سینه‌اش را پوشانده بودند. دستش از حرکت ماند زمانی که شیرابه‌های سطل بزرگ شهرداری ِنزدیک چهارراه، به زیر پاهایش رسیدند. سرش را کمی بالا آورد. ابروهای پرپشت و نقره‌ایش نمایان شدند و مژه‌های بلند و سفیدش به حرکت درآمدند. سرش را چرخاند و ابتدا به آب‌های لزج روی زمین و سپس به سطل نگاه کرد. پاهایش را عقب کشید ولی پاچه‌های آویزان و گشادش شیرابه‌ها را با خود به کنار جدول، جارو کردند. انعکاس نور خودروهای در حال گذر بر گیسوان سفیدش در میان تاریکی و تیرگی خیابان، توجه رانندگان و عابران را جلب می‌کرد. راننده‌ی خودروی شاسی‌بلندی، سرش را از پنجره بیرون آورد، پوسته‌ی تخمه‌ی خیسی را از میان لبانش به بیرون تف کرد و با صدای بلند گفت:”از توی قبر دراومدی پیری؟” مرد سرش را بالا آورد. صورتش پهن و پیشانی‌اش بلند، بینی‌اش بزرگ و چشمانش درشت و طوسی بودند. به‌جز یک خط نازک افقی روی پیشانی، نشانی از پیری نبود. سبیل‌های درهم‌تنیده‌اش، حرکتی کردند اما چیزی نگفت. راننده ابتدا ابروهایش را بالا برد، سپس گرهی در آن‌ها انداخت و شیشه را بالا کشید و راه افتاد.
دو کودکی که با سبزشدن چراغ به کنار خیابان برگشته بودند به‌آرامی به مرد نزدیک شدند. در دست دخترک یک دستمال و یک شیشه شوی کوچک بود. پسرهمراهش با جعبه‌ای در دست، به دنبال دختر می‌دوید. روی جدول، کنار مرد نشستند و به او خیره شدند. مرد گفت:” در این هنگام شب در این مکان ناامن چه می‌کنید خُردکان؟”
چشمان و دهان پسرک باز شدند. ابروهایش را بالا برد و با تعجب به مرد نگریست. دختر گفت:” چی؟”
مرد چشمانش را به‌آرامی بست و دوباره باز کرد، طوری که مژه‌های بلندش بال‌زنان بسته و دوباره باز شدند:”ممکن است بدسگالان گزندی به شما برسانند. به خانه بروید.”
دهان پسرک هنوز باز بود. دختر پرسید:”شما مال اینجا نیستین؟ اهل کجایین؟”
مرد پاسخ داد:” اهل کجا؟ اهل ایران زمینم.”
دختر گفت:” پس تهرانی نیستین. لهجه دارین.”
مرد فکری کرد و جواب داد:” تهران؟ آری. از خاطر می‌برم. وقتی به البرزکوه می‌بردندم از تهرام و شمیرام گذشتیم.”
پسرک سرش را زیر انداخت، خودش را کمی جمع کرد و سرگرم جعبه‌ی زهوار دررفته‌ی فال روی پاهایش شد. مرد انگشت سبابه‌اش را روی گونه‌اش گذاشت و ادامه داد:” آن زمان سرزمین سرسبز و آبادی بود.”۷
بعد چشمش به جعبه‌ی پسرک افتاد :” این چیست فرزندم؟”
پسرک دوباره با دهان باز به او نگاه کرد. دختر گفت:” فال می‌فروشه.”
” فال؟ فروختنی است؟ چگونه؟”
پسرک جعبه را نزدیک صورت مرد برد و طوطی‌وار گفت:” فال. فال بخر. ده تومن.”
مرد سرش را تکان داد:” بار پیشین که آمدم چنین چیزی ندیدم. هربار که می‌آیم ازآنچه مردمان برای فروش می‌آورند، شگفت‌زده می‌شوم. چگونه می‌شود بخت را فروخت؟”
“پدرسگ‌ها دارین چیکار می‌کنین؟ سه بار چراغ، قرمز شده. نشستین چه غلطی می‌کنین؟”
این صدای زنی بود که چادری قهوه‌ای با گل‌های ریز قرمز به دور کمرش بسته و نوزاد چندماهه‌ای را در بغل گرفته بود و به‌طرف بچه‌ها می‌رفت. دختر و پسرک از جا پریدند. دختر جواب داد:”هیچی. این آقا می‌خواست … فال …..”
حرفش را ناتمام گذاشت و به‌طرف چهارراه دوید. پسرک میان دختر و زن ایستاده بود، کمی به زن نگاه کرد و سپس به‌طرف دختر برگشت. خواست بدود که دمپایی‌اش درآمد و محکم به زمین خورد. زن ناسزاگویان به‌طرفش رفت:”خیر نبینی. این‌هم پاره کردی. چرا مثل آدم راه نمی‌ری.”
و دستش را محکم به پشت سر پسرک کوبید. پسرک خم شد، با یک دست، سرش را می‌مالید و با دست دیگر جعبه را به سینه‌اش فشار می‌داد. آب از بینی و اشک از چشمانش سرازیر بود. زن با گوشه‌ی چادر، صورتش را پاک کرد و ادامه داد:”گمشو برو. با جعبه‌ی پُر برگردی، پدرت رو درمی‌آرم تخم حروم.”
صدای گریه‌ی نوزاد بلند شد. زن درحالی‌که زیرلب نجوا می‌کرد و نوزاد را تکان می‌داد، به‌طرف مرد رفت، روی جدول کنار او نشست و یقه‌ی لباسش را باز کرد و پستان لاغر و آویزانش را به دهان بچه گذاشت. مرد کمی خودش را عقب کشید و رویش را برگرداند. زن سرش را به‌سمت او چرخاند و گفت:”تو دیگه کی هستی؟ اینجا چیکار می‌کنی؟ اینجا محدوده‌ی منه. همه این رو می‌دونن. اسم سوری رو که بیاری همه حساب کار دستشون می‌آد. فهمیدی؟”

مرد پاسخی نداد. دوباره گرهی به ابروانش افتاده بود. زن ادامه داد:” با توام بابا. می‌شنوی؟ یا کری؟ ”
مرد به‌طرف او برگشت. سوری یک لنگه از ابروانش را بالا برد و گفت:”تو که خیلی هم پیر نیستی. آهان این یال و کوپال از این قرطاس بازی‌های این روزهاست. موی بلند و مِش و …چه می دونم…. آلیاژ و بالیاژ و از این زرت وپرت‌ها. زن و مَردم نداره. ”
نوزاد را از سینه دور کرد و گذاشت مرد تا نافش را ببیند و لبخندزنان با صدایی آرام تر ادامه داد:”خب حالا چی می‌خوای؟” مرد چشمانش را تنگ کرد:”چیزی نمی‌خواهم بانو.”
سوری زد زیر خنده: “باااانوووو! لفظ قلمم که حرف می‌زنی. خب بعدش. چی می‌خوای؟ اهل دودی؟ قرص مرص می‌خوای؟ زهرماری؟ زن از همه مدل هست. لب تَر کن.”
مرد جواب داد:” این‌ها را که گفتی نفهمیدم مگر دود. جایی آتش گرفته؟ من چرا باید دود بخواهم؟ هربار که می‌آیم زبان مردمان دگرگونی‌های شگرفی کرده.”
سوری درحالی‌که یقه‌اش را می‌بست، لبانش را جمع کرد و گفت:”پوف! این چه طرز حرف زدنه؟”
سرش را بالا گرفت و رو به آسمان ادامه داد:”قسمت امروزمون این بود؟ بابا اِی وَل دستت درد نکنه. یه بار شد یه آدم معقول بذاری توی کیسه‌ی ما؟”
دوباره به‌طرف مرد برگشت و چشمش به طرح گیسوی روی دست مرد افتاد. دست دراز کرد و آستین مرد را بالا کشید:” این چیه تتو کردی؟”
مرد نگاهی به مچ دستش کرد و گفت:” چه کردم؟ این خالکوبی است بانو. گیسوی رودابه.”
“اوه پس خاطرخواهی. رودابه. گیسوی رودابه. آشناست. گی….سوووووییی روووداااابه. آهان! همون که موهاش رو از برج می‌ندازه پایین تا زال بره بالا. ننه‌م تعریف می‌کرد قصه‌ش رو. این روزها، دختربچه‌ها به اسم…. اسم کوفتیش چی بود؟ اوووم. را…. رافونزل! راپونزه! یه همچین چیزی. اسم خارجکی داره. آره کارتونش رو می‌بینن وباهاش می‌رقصن. اما نمی‌دونن رودابه‌ی خودمونه .”
مرد از جا برخاست. بلندقد و هیکل‌مند بود.شلوارش کمی کوتاه بود و پالتویش تنگ. دستانش را در هوا تکان داد. موهای پریشان و سفیدش روی شانه‌ها، موج‌وار حرکت می‌کردند. رسا و محکم گفت:”آری. رودابه. رودابه‌ی عزیزتر از جانم. بانوی کابلی. پس از سال‌ها، این اولین بار است که کسی داستانش را می‌داند. سپاس بانو.”
و تعظیمی به سوری کرد. چشمان سوری گشاد شده بود و تندتند پلک می‌زد:” تیارت بازی می‌کنی؟ این اَداها چیه درمی‌آری مرد. راستی اسمت چیه؟”
“خودتان گفتید که. زال.”
“اسم راستکی‌ت رو می‌گم.”
” به یزدان پاک سوگند، من زالم بانو.”
” وااای چرا هِی می‌گی بانو؟ آخه کی اسم بچه‌ش رو می‌ذاره زال؟ نشنیدم تا حالا. خب حالا هرچی. من باید برم. از کاروکاسبی انداختی‌ام.” بعد درحالی‌که از جا بلند می‌شد زیر لب گفت:”گمونم یه تخته‌اش کمه .”
سوری به‌سمت چهارراه رفت و در انعکاس نور چراغ‌قرمز، سرش را به درون خودرویی کرد و مشغول حرف زدن با راننده شد. زال کنار خیابان ایستاده بود و نور قرمز و سپس سبز بر نقره‌ای موهایش می‌تابید. پشتش را به چهارراه کرد و در سربالایی خیابان به راه افتاد. اتومبیل‌ها از کنارش می‌گذشتند و مردم بی‌توجه به او برخی سر در گریبان و برخی مشغول صحبت باهم، از کنارش عبور می‌کردند.
چند خیابان بالاتر روی نیمکتی در پارک نشست. مردی لاغر با صورتی تکیده، لباسی وصله شده، روبرویش روی چمن‌ها، تکیه داده به درختی، چرت می‌زد. گاهی سرش را بلند می‌کرد به اطراف می‌نگریست، پکی به سیگارِمیان انگشتانش می‌زد و دوباره سرش روی سینه‌اش رها می‌شد. صدای اذان به گوش رسید. زال پرسید:” دیر شده. هنوزهم بعدازاین ندای ناآشنا، نمی‌شود در گذرها و راه‌ها ماند؟ آیا دشت و هامون اَمن هستند؟”
مرد سرش را بالا آورد:”کودووم صدااا؟”
” همین‌که از دور به گوش می‌رسد. می‌گویند برای ستایش پروردگار، بانگ برمی‌آورند. در روزگار ما نبود. لیکن ده دوازده بار گذشته که آمدم، می‌شنوم.”
مرد از جا برخاست. کفش‌هایی را که کنارش گذاشته بود و پشتشان را خوابانده بود، پوشید و لخ‌لخ‌کنان به کنار نیمکت آمد و کنار زال نشست:”چی می‌گووی؟ اذون رو می‌گووی؟ مالی کوجای؟ چی چی می‌خَی؟ کوجا می‌خَی بری؟”
و شروع به خاراندن ریش‌های نامرتبش با ناخن‌های سیاه و بلندش کرد. زال جواب داد:”بار پیشین که آمدم، مردم پروانه نداشتند شب‌هنگام در کوی‌ها و راه‌ها باشند. آیا اکنون چنین است؟”
“بار پیش؟ چراا اون‌وخ؟”
“سردار جنگ فرمان داده بود. گویا دشمنان شمالی هجوم آورده بودند.”
“سرداااررر جنگ. هااا! سردارسپه رو می‌گوی. رضاخان؟”
زال با هیجان پاسخ داد: “آری نامش رضا بود.”

” اون‌وخ این‌که می‌گووی یه قرن قبل بوداا”
“قرن؟”
“صدسال پیش.”
“آری یک سده.”
مرد نفس بلندی کشید و سرش را آرام به گوش زال نزدیک کرد:”فکر کردم حااالی من خرابه. من تا بِچِگی‌هام بیشتر نرفتم. کووجای؟ چی چی کِشیدِی؟ جنسش خُبه انگار.”
“سپاسگزارم. خوبم. باید زودتر بروم. از راه دوری کنم؟”
مرد دستی به پالتوی زال کشید:”این رو می‌دِی به من؟”
زال از جا برخاست:”آری پهلوان. خسته‌ای؟ از نبرد برگشته‌ای؟ از آنِ تو باشد.”
پالتویش را درآورد و جلوی مرد گرفت. مرد با خوشحالی از جا پرید و آن را گرفت. لباس مندرسش را درآورد و پالتو را پوشید. چرخی زد:”دسی شووما درد نکووونه.”
و کتش را به زال داد:”شب سرده.”
زال آن را پوشید. تنگ و کوتاه بود. چیزی نگفت و به راه افتاد. مرد به زال نگاه می‌کرد و به پالتو دست می‌کشید. سپس با صدای بلند گفت:”راه‌ها بازند از هرکوجا می‌خَی برو. اون جنگم تموم شد. جنگ‌های دیگه‌ای داریم این روزها.” چرخی زد و فریاد زد:”رضاشاه روحت شاد!”
زال در تقاطع بعدی ایستاد و به اطراف نگریست. پیرمردی خمیده در کنارش ایستاد وبا لهجه‌ی ترکی گفت:”تو هم می‌ترسی از خیابون‌های شلوغ رد بشی قوجا؟ بیا باهم بریم، تزول.”
زال به‌طرف پیرمرد برگشت. پیرمرد نگاهش کرد و با تعجب گفت:”تو که جای پسرمی. چیه؟ دنبال آدرسی می‌گردی؟”
زال جواب داد:”باید از آن راه بگذرم. اما سپیده‌دم نزدیک بود آن … دیوان فولادین، بزنند به من . مدام با ندایی بلند بسان شیپور به من نزدیک می‌شدند”
و دستش را به‌طرف بزرگراهی که از روی خیابان دیگری رد شده بود، دراز کرد. پیرمرد پاسخ داد:” از بزرگراه رد شدی؟ خب اون مال آدم‌ها نیست. فقط ماشین‌ها می‌تونند ازش برند. کجا می‌خوای بری؟”
“دماوند”
” دماوند؟ خب چرا نمی‌ری ترمینال؟ اونجا اتوبوس‌ها می‌برندت.”
” پیاده می‌روم.”
“پیاده؟ تا صبح طول می‌کشه.”
” آری. با برآمدن خورشید می‌رسم. هربار همین‌ اندازه زمان می‌بُرد. تا آن‌سوی خانه‌ها می‌رفتم و برمی‌گشتم. اما این بار خورشید که به میان آسمان رسید، در میانه‌ی شار بودم.”
پیرمرد چشمانش را تنگ کرد. کمی فکر کرد. سپس دستش را دراز کرد و خطوط عابرپیاده را با عصایی که در دست داشت به زال نشان داد.”از اون‌جا باید بری. همیشه از روی این خط‌ها برو.”
“سپاسگزارم نیک‌مرد.” و به راه افتاد.
نزدیک نیمه‌شب بود که زال به دامنه‌ی دماوند رسید. سوز سرما بر صورتش زد و اندک لرزی بر تنش نشست. به دماوند که چون محبوبی سیاهپوش در انتظارش ایستاده بود نگریست. آرام‌آرام از کوه بالا رفت. در بالای کوه لکه‌هایی خاکستری که می‌دانست برف‌های هنوز آب نشده‌ی زمستانند، دیده می‌شد. گاه می‌ایستاد و به پشت سرش، به چراغ‌های شهر که همچون چشمان گرگان در میان ظلمت می‌درخشیدند، می‌نگریست. برق چشمان، یکی‌یکی بی‌نظم و ترتیبی خاموش می‌شدند. صدای زوزه‌ی گرگ و وزش باد در هم می‌آمیخت. گویی نبردی میان گرگ و باد در جریان بود. سپیده‌دم بود که به غاری رسید، در دهانه‌ی کوچک آن ایستاد و آخرین نگاه را به شهر کرد. ظلمت، شهر را دربرگرفته بود و در دوردست‌ها سوسوی چراغ‌هایی محو و کم‌فروغ دیده می‌شد. زیرلب گفت:”یزدان نگهدارت تا سده‌ای دیگر. ای شارستان خسته!” خم شده، به درون رفت و در انتهای غار در کنار دیواره‌ای پوشیده از نقوش اسب‌ها، پهلوانان، شاهان و زنان ایستاد. نگاهی به آن‌ها انداخته، لبخندی زد. خم شد و سنگ بزرگی را از روی گودالی کنار زد. تک پرِ رنگین بلندی، زیر سنگ، روی سنگریزه‌ها قرار داشت. دستی به آن کشید و گفت:” گمان کنم بار دیگر به تو نیاز خواهد شد.” سپس لباس‌هایش را درآورد و از لبه‌ی سنگیِ پای دیواری، بالا رفت، پشتش را به دیوار کرد، خم شده، غل و زنجیری را که به سنگ بسته شده بود، به دور پاهایش محکم کرد. سپس دستانش را نیز به زنجیرها بسته و قامت مصلوبش را به دیواره، تکیه داد. نفسی عمیق کشید و چشمانش را به‌آرامی بست.

لینک ارتباط با‌ دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est

#داستان_کوتاه
#مهرنوش_خلیفه_سلطانی
#سودابه_استقلال
#داستان_‌های_منتخب_در_سایت
#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماه‌گرفتگی
#خانه_جهانی_ماه_گرفتگان