دوشنبهها با نقد و پژوهش منتخب در سایت
نگاهی به مجموعه «از سکوت تا تمساح»
اثر «احمد خلفانی»
✍فریبا صدیقیم
بازگشت به نقطهی آغاز
در جایی خواندهام که از همان لحظهای که کودک را برای آموختن «متد» به کلاس نقاشی میفرستیم، در واقع تخیلش را به بند کشیده و زندانی کردهایم؛ برای پدیدهای مرز گذاشتهایم که ذاتش بیمرزی است. در کتاب «از سکوت تا تمساح»، احمد خلفانی با تخیلی آزاد و سرکش، ما را به قلمرویی دعوت میکند که در آن ذهن، بهجای تبعیت از قواعد، خود قاعده میسازد؛ تخیلی از جنس تخیل کودکی که هنوز مرز را نیاموخته است.
این تخیل رها، در متن خلفانی، بازگشتی است به همدلیای پیش از شکلگیری «من» و «دیگری». شاید از همین روست که در جایجای متن، بهکرات با حساسیتی مادرانه روبهرو میشویم؛ از جنس همدلی استواری که در جهان شتابزده و فردگرای امروز به خاموشی گراییده است. نمونهاش داستان «حشره پشت پنجره» و نیز «پاهای مندنی، فوتبال و این ذهن لعنتی» که در آن، نویسنده/ راوی خاطرهی پای فلج مندنی را همچون مادری تا پایان عمر بر دوش میکشد.
«از سکوت تا تمساح» متنی است میان داستان و ناداستان، میان تأملات فلسفی و تخیل روایی. جهانِ متن، جهانی است از گسستها و صداهای ناتمام. بااینحال، همهی قطعهها در این متن در یک نظامِ واحدِ تنفسی عمل میکنند؛ جایی که هر روایت، انعکاس روایتی دیگر میشود.
درک جهان خلفانی بدون شناخت جایگاه «ناداستان» ناقص است؛ در نوعی که او در مرز آن حرکت میکند:
«ناداستان» روایتی است از امر واقعی، اما با شیوههای بیانی ادبی در انعکاس ذهنیت راوی. گونهای از نوشتار که در مرز میان واقعیت و تخیل در حرکت است. در ناداستان، راوی نه صرفاً گزارشگر واقعیت که آفرینندهی تجربۀ زیسته است؛ او واقعیت را مینویسد تا لایههای پنهان ادراک و احساس را از هر سویی که بخواهد، بازنمایی کند. در این نوع نوشتار، الزامی به پیروی از قوانین داستانی نیست و مرز میان واقعیت و بازتاب ذهنی پیوسته جابهجا میشود. شاید همین تعلیقِ مدام است که به ناداستان بعدی ادبی و چندلایه میبخشد.
از همین رو، ناداستانهای «از سکوت تا تمساح» را میتوان در نوسانی دائمی میان تجربه زیسته و تخیلِ نویسنده دید؛ جایی که راوی با نگاهی درونگرایانه و فلسفی، واقعیت را نه آنگونه که بوده، بلکه آنگونه که زیسته و حس کرده، بازآفرینی میکند.
زبان در «از سکوت تا تمساح» نه ابزار بیان که خود مضمون است. خلفانی با نثری فلسفی/ شاعرانه، میان سکوت و گفتار پلی میزند که بهجای انتقال معنا، فقدان آن را به نمایش میگذارد. او در مقدمه مینویسد: انسان از لحظهای که از «روح» تهی شود، به «شیئ» بدل میشود و تنها در ادبیات است که هنوز میتوان «روحی را دید که میخندد و میگرید». در این معنا، نوشتن کنشی است برای بازپسگیری روح از جهانِ شیئشدگی.
این متن معناگریز است. خلفانی از معنای صریح و مستقیم میگریزد تا مخاطب را در خلق اثر دخالت داده و او را به نقشپذیری در متن دعوت کند. معنا در این متن واحد نیست و از همین رو، آکنده از استعاره و نشانه است؛ فضایی کنایی و لغزان که با یافتن مابهازاهای بیرونی برای مفاهیم فلسفی، روانشناختی و هستیشناسانه، خواننده را به مشارکت در تفسیری چندگانه وامیدارد؛ تفسیری که حتی خود نویسنده نیز مدام قطعیتش را برهم میزند. او برای هر مفهوم، زوایایی تازه میگشاید و از همین روست که متن مملو از کشف و شهود است؛ گاه در یکنفس، واقعیت چند بار فرومیریزد و دوباره سر برمیآورد تا خود و معنا را نفی کنیم و بار دیگر بدان بازگردیم.
زبان در این اثر گاه به شعر پهلو میزند و گاه به تأملات فلسفی نزدیک میشود. زبان در این متن هم تجربی است (به معنای زبانِ زیستهی کودک در فصل «سکوت به زبان مادری») و هم متافیزیکی (وقتی به سکوت و خدایان و سرشت انسان میپردازد). مفاهیم در این متن، باری هستیشناسانه دارند که خود به نشانههایی برای نمایش گمگشتگی وجودی بدل میشوند.
این متن در ساختار، بهجای پیروی از خط کلاسیک روایت، بر شکست زمان و پخش آگاهی بنا شده است. هر بخش، خود جهان مستقلی از ادراک و حافظه است. در «سکوت به زبان مادری»، زمان کودکانه با زمان حال نویسنده تداخل دارد و روایت میان واقعیت و ذهن در رفتوآمد است. در «کاسپار هاوزر»، گذشته همچون انباری قفلشده است که هیچکس کلیدش را ندارد. در «قطارهای اشتباهی» مفهوم مسیر و مقصد درهم میریزد و روایت به استعارهای از بیجهتی انسان مدرن بدل میشود.
این اثر در کل بر مدار بازگشت و تکرار میچرخد؛ هر بخش بهنوعی تکرار همان پرسش بنیادین است: اینکه انسان در کجا ایستاده است؛ میان خواب و بیداری، میان سکوت و صدا، و میان بودن و نبودن. در اینجا زمان به دایرهای بدل میشود که در آن، حرکت همواره به نقطهی آغاز بازمیگردد. همانگونه که در فصل پایانی («تمساح خستگی»)، حرکت تمساح حرکتی بیهدف و مدور است؛ حرکتی که بهظاهر ادامه دارد، اما در جوهر، خود ایستاده است.
درونمایهی محوری کتاب، گمگشتگی وجودی انسان بهطور عام و هستیشناسانه در زندگی و بهطور خاص در جهان مدرن است؛ دغدغهی معنا، آغشته به مالیخولیا، ازهمپاشیدگی، تنهایی آمیخته با وحشت و اضطراب، نگرانی، سرخوردگی از آدمها و آدمیت، گلهای شدن انسان و فردیت تباهشده. این گمگشتگی دائم از جایگاه پنهان متن بیرون میزند و ما را درگیر میکند. در این کتاب، نیروی زیستی مانند همان تمساح دچار خستگی و تکرارشوندگی است. خستگی تمساح، بازتاب انسان معاصری است که از درون تهی و از حرکت بیهدف فرسوده شده است.
نویسنده در دو قطب سکوت و تمساح، جهان معنایی خود را میسازد: از سکوت آغاز میکند و به تمساح میرسد. از بیزبانی انسان به حرکت بیمعنای وی. از آغاز کودکی تا فرجام خستگی. سکوت خود نیز بعدی دوگانه دارد: از یکسو، فقدان زبان مشترک و جدایی انسانها از یکدیگر است («دیوار میان دو سکوت») و از سوی دیگر، سکوت یعنی امکان بقا و رهایی؛ یعنی جایی که معنا دیگر از راه کلمه نمیآید، بلکه در خاموشی زاده میشود.
از نظر تفسیری نیز میتوان متن را سفری از کلام به سکوت دانست؛ سفری که در آن نویسنده میکوشد مرز میان زبان و بیزبانی، میان بودن و سنگ شدن را بیازماید. در نهایت، کتاب نه به پاسخ که به پرسش بدل میشود. پرسش از این که در جهانی که واژهها ناکارآمد و فرسودهاند، آیا هنوز میتوان داستانی نوشت یا فقط باید به سکوت گوش داد.
گرچه در این کتاب هر متن استقلالی نسبی دارد، اما همه در پیوستگی با یکدیگر، ارکستر یگانهای مینوازند و هر متن سهمی از آن پژواک نهایی است. این همنوایی درونی، هرچند به انسجام مفهومی کتاب میانجامد، گاه اما مرز میان تکرار و تداوم را کمرنگ میکند. در برخی از قطعات، مخاطب حس میکند که گرچه با کاربردی متفاوت، اما با اندیشه و مضمونی از پیشگفته شده روبروست و ازاینرو، این پرسش پیش میآید که آیا میشد بعضی قطعات را به هم پیوند داد تا از تکرار صوری پرهیز شود؟ یا حتی برخی را از این مجموعه حذف کرد و به بعد سپرد، بیآنکه به ساختار کل لطمهای وارد شود؟ پاسخ البته بسته به زاویهی نگاه، دوگانه است. از منظر اقتصاد در روایت و سنجش حوصلهی خواننده، این موضوع قابلتأمل است، اما از طرف دیگر باید در نظر داشت که تکرار در جهان خلفانی بخشی از ساختار معناست. او از تکرار بهعنوان شیوهای برای بازتاب خستگی و بیحرکتی وجود انسان استفاده میکند؛ بنابراین هرچند تکرار ممکن است باعث شود برخی فصلها از یاد بروند و خواننده را در سطح ادبی خسته کند، اما همین فراموشی در اثر تکرار، خود معنایی میسازد و از زاویهی فلسفی بخشی از اثر است؛ چرخیدن در دایرهای که راه گریزی از آن نیست.
هرچند هر بخش از کتاب تحلیلی مستقل میطلبد، اما در اینجا بهعنوان نمونه، به نماد تمساح در قطعهی پایانی کتاب نگاهی میاندازم.
ایستادن در حرکت
«هر وقت خستگی بر من غلبه میکند، به یاد تمساح میافتم که حرکت میکند و به جایی نمیرود.»
این بیان، هستهی فلسفی تمام متن را در خود دارد. تمساح، نماد حرکت بیفرجام است؛ موجودی که ظاهراً در جنبش است، اما مقصدی ندارد. این تضاد میان حرکت و ایستایی، استعارهای است از وضعیت انسان خسته و مدرن؛ انسانی که در چرخهی بیپایان کار، اطلاعات و تکرارهای روزمره، مدام در حرکت است، اما در واقع هیچ فاصلهای از نقطهی آغاز نگرفته است.
تمساح تنها نماد خستگی نیست:
بااینحال میبینیم تمساح که مدتها ساکت و بیحرکت مانده است، وقتی لحظهی خشم و اضطراب فرابرسد، ناگهان با شدتی غیرمنتظره حمله میکند. سکوت او نه فقدان صدا که انرژی تهنشین شده است؛ سکوتی که در کودکی و در «زبان مادری» راوی شکلگرفته بود، اکنون با انرژی انباشته و دیررس، در قالب زبان جاری شده است. به این معنا، تمساح ادامهی «سکوت به زبان مادری» است: سکوتی که اکنون به فریاد تبدیل شده.
تمساح، نماد ضمیر ناخودآگاه
نویسنده تمساح را در لحظهی بیدارشدن از خواب تصور میکند؛ یعنی مرز خواب و بیداری را درهم میشکند. تمساح میتواند ضمیر ناخودآگاه راوی باشد که شب از او جدا شده و به حیات خود ادامه میدهد. راوی در مقابل او هم ناظر است و هم تسلیم.
«میگویی: راه بیفت. میگویم: شببیدار نمیشود. میگویی: من چکار به شب دارم، تو باید بیدار بشوی. میگویم: شب در من خوابیده.»
این گفتوگو، گفتوگوی راوی با ذهن خستهی خویش است. ازاینرو، تمساح در حالت استعاری، نه صرفاً حیوانی بیرونی که انعکاس اضطراب و خستگی درونی انسان است: جانوری که راه میافتد، اما نه در جهان واقعی که تنها در محدودهی ذهن. او در چرخهی تکرار اسیر شده و همزاد همان قطارهای اشتباهی و پروازهای بیجهت است. جهان تمساح، جهان تعلیق است؛ میان خواب و بیداری، خستگی و حرکت، معنا و پوچی.
تمساح میتواند نشانهای اسطورهای نیز باشد: جانوری آبزی و باستانی که در مرز خشکی و آب زندگی میکند؛ مرزی میان دوزیست: خواب و بیداری. مرزی که ادبیات خلفانی در آن شکلگرفته: نه خواب، نه بیدار، نه زنده، نه مرده، نه در سکوت، نه در سخن.
خستگی بهعنوان وضعیتی اگزیستانسیال
تمساح شاید نمایندهی انسانی است که از خودآگاهی خسته است؛ از حرکت بیمعنا و از جستوجوی بیپایان. او در برابر جهان کاری نمیکند، بلکه فقط ادامه میدهد:
«میگویی: راه بیفت… اما شب در من خوابیده.»
«شب» شاید استعارهای از ناخودآگاه انسان است؛ همان بخشی که نمیخواهد بیدار شود. خلفانی در اینجا بهنوعی خستگی اگزیستانسیالیستی میرسد؛ خستگی انسان از پرسش بیپاسخ معنا، از تکرار بیپایان روزمرگی و اصلاً از خودِ تفکر. در نهایت، تمساح همان مقصد نهایی سکوت است. «تمساح خستگی» پایان یک سفر است؛ سفری از آگاهی به خواب، از گفتن به سکوت، و از زندگی به تماشای خویش. تمساح در آینه، تصویری از خود ماست: زنده و بیدار؛ اما بیرمق، در حرکت، اما از درون ایستاده.
ویراستار : زینب فرجی
#تحلیل
#فریبا_صدیقیم
#احمد_خلفانی
#از_سکوت_تا_تمساح
#نقد_و_پژوهش_های_منتخب_در_سایت
#خانه_جهانی_ماه_گرفتگان
#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماه_گرفتگی

موارد بیشتر
دوشنبهها با داستان(داستان کوتاه ” چسبکها ” ✍پژمان گلچین)
کافکا پیامبری که باید مذهبش را تحسین کرد ✍علی عظیمی(فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال سوم/ شمارۀ دهم/تابستان ۱۴۰۴)
نقد و تأملی در رمان «زندانی جزیره آرزو» اثر اسماعیل یوردشاهیان✍بابک کیان(فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال سوم/ شمارۀ دهم/تابستان ۱۴۰۴)