فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی
سال سوم/ شمارۀ دهم/تابستان ۱۴۰۴
مطالعات ادبیات داستانی ایران و جهان
کافکا
پیامبری که باید مذهبش را تحسین کرد
✍علی عظیمی
«رنجش تنها مختص داستان نیست؛ بلکه زمانه ما بهطورکلی و زمانه من بهطور خاص نیز دردناک بوده و هست.»
(فرانتس کافکا)
گوستاو فلوبر، رماننویس را که بر عنصر تنبیه در مذهب «کافکا» تأکید داشت، بسیار تحسین میکرد و اظهار داشت: «هنر، مانند خدای یهود، در قربانی غوطهور است.»
کافکا همچنین تحتتأثیر فریدریش نیچهای بود که معتقد بود عظمت هنری تنها با رنج جسمی حاصل میشود. او در کتاب اراده معطوف به قدرت نوشت: «بیمار کردن خود، دیوانه کردن خود، برانگیختن نشانههای اختلال و تباهی، فرد را قویتر، ابرانسانتر، وحشتناکتر و خردمندتر میکند.»
کافکا، آرزوی زیستن این نوع زندگی پرشور را داشت و در بخشی معروف از نامههایش، از دو استاد خود پیروی کرد و فریاد زد: «فکر میکنم ما باید فقط آن نوع کتابهایی را بخوانیم که ما را زخمی و زخمی میکنند که ما را با ضربهای به سر بیدار میکنند. ما به کتابهایی نیاز داریم که مانند یک فاجعه بر ما تأثیر میگذارند. که ما را عمیقاً غمگین میکنند؛ مانند تبعید شدن به جنگلهای دور از همه، مانند یک خودکشی، یک کتاب باید تبری برای دریای یخزده درون ما باشد.»
مسخ از این فرمان سختگیرانه پیروی میکند. احساسات قدرتمندی را بیان میکند و خوانندگانش را آشفته میسازد. اگر حس شوخطبعی تیز و علاقهی کافکا به جنبههای عجیب و غریب زندگی عادی نبود، داستان او تحملناپذیر میشد.
مسخ، با نثری واضح، دقیق و رسمی نوشته شده است که با موضوع کابوسزده کافکا در تضاد است. او مانند رمان ناتمام پس از مرگش محاکمه (۱۹۲۵)، مجازات را مقدم بر جرم قرار میدهد و رمان را اینگونه آغاز میکند: «یک روز صبح، وقتی گرگور سامسا از خوابهای آشفته در رختخوابش بیدار شد، دید که به حشرهای هیولاوار تبدیلشده است.» هیچ توضیحی دربارهی اینکه چرا او ناگهان به حشره نفرتانگیزی تبدیل شده یا چهکاری انجام داده که مستحق این مجازات تحقیرآمیز شده است، وجود ندارد؛ جز اینکه او همیشه احساس میکرده که یک حشره است.
قهرمان زن رمان شیشه حبابی اثر سیلویا پلات محصول ۱۹۶۳، «احساس میکرد خیلی کوچک است، مثل یک حشره.» و پلات در خاطرهای کافکایی به دوستی گفته بود که؛ «وقتی معشوق غیرجذابش مرا در آغوش میگیرد، احساس میکنم مثل مادر زمین هستم که یک حشره قهوهای کوچک روی من میخزد.»
محاکمه نیز به همین ترتیب یک روز صبح با تغییری غیرقابل توضیح و وحشتناک در زندگی ضدقهرمان آغاز میشود: «حتماً کسی جوزف را بدنام کرده است؛ زیرا بدون اینکه کار اشتباهی انجام داده باشد، یک صبح خوب دستگیر شد.» بخشی از مجازات او ندانستن دلیل دستگیریاش و عذاب کشیدن از نیاز به فهمیدن علت این فاجعه است.
کافکا بخشی از کتاب لاتین دگردیسیها اثر «اووید» را میدانست و حتی ترجمه کرده بود که با عبارت «از بدنهایی که به اشکال دیگر تبدیلشدهاند، میگویم» آغاز میشود؛ اما چنین تغییراتی اغلب گریزهای خوششانسی هستند و آدمهای اووید بهجای اینکه مانند گرگور کافکا به دام افتاده و شکنجه شوند، به اشیاء طبیعی زیبایی تبدیل میشوند؛ بهعنوانمثال، «دافنه نه فانی» که توسط خدای «آپولو» مورد تعقیب جنسی قرار میگیرد، به درخت برگبو تبدیل میشود. چهرههای دیگر به پرندگان، درختان یا آب تبدیل میشوند. منبع دیگر داستان کافکا[1]، حماسهی آلمانی قرونوسطایی «هارتمان فون آئو» به نام «گرگوریوس» است که آنهم مجازات شدید و تحقیرآمیز را توصیف میکند. قهرمان هارتمان که نام کوچکش با گرگور کافکا یکسان است، کفاره گناه والدین زناکار خود را میدهد. در یک زندگی هرمسی به سنگی در دریاچه زنجیر شده است و لاغر و کوچک میشود. «توماس مان» این افسانه را در رمان خود گناهکار مقدس (۱۹۵۱) بهصورت داستانی درآورد و گرگوریوس گرسنه را بهاندازهی یک جوجهتیغی کوچک کرد.
ولادیمیر ناباکوف در فصل هوشمندانهاش درباره داستان کافکا در کتاب درسهایی درباره ادبیات، «به طبیعت دوگانه گرگور» اشاره میکند. از بیرون، او شبیه یک حشره است. مورد سوءاستفاده قرار گرفته و درنهایت توسط خانوادهاش طرد شده و مجبور به پذیرش نقص ذاتی خود شده است. از درون، او غرق در نفرت از خود و نیاز به رنج کشیدن است؛ اما ناباکوف میافزاید، گرگور فکر میکند که فقط موقتاً ناتوان شده است. اگرچه در لباس یک حشره پنهانشده است؛ اما ویژگیهای انسانی تحسینبرانگیز خود را حفظ میکند: ادب، فروتنی، حساسیت و نجابت و همچنین شرم، گناه، انزجار و ناپاکی. یک حشره واقعی نمیتواند انسان بودن را درک کند؛ اما گرگور، روحی شریف که در جسمی هولناک گرفتار شده است، وجود انسانی خود را به یاد میآورد.
اما جلوهی کمیک داستان خیلی زود تحتالشعاع مجموعهای از وقایع دردناک قرار میگیرد که بهطور فزایندهای شدید و درنهایت مرگبار میشوند. گرگور احساس سرگیجه میکند و اتاق دور سرش میچرخد. او درد مبهم و کمی درد دارد و یک نقطهی خارشدار پوشیده از نقاط سفید که وقتی آن را لمس میکند باعث لرز سرد میشود.
قد او یک متر و هشتاد سانتیمتر است و پس از ایستادن و چرخاندن کلید در قفل، در با آروارههای قدرتمندش، مایع قهوهای منزجرکنندهای از دهانش بیرون و روی زمین میریزد. وقتی پدرش او را از در باریک به داخل اتاقش لگد میزند و بهشدت به داخل اتاقش برمیگردد، پهلویش زخم میشود و خون زیادی از او میرود. این آسیب باعث ایجاد جای زخم میشود. او را مجبور به لنگیدن میکند و به یکی از پاهایش آسیب میرساند که بیجان پشت سرش کشیده میشود. انگار این آسیبهای تراژیککمیک کافی نبود. یک بطری دارو روی زمین میافتد، یک ترکش صورتش را میبرد و مایع سوزاننده روی او میریزد. او با ریههای غیرقابلاعتماد (اشارهای به سل کافکا) در تنفس مشکل دارد و موردحملهی دوم قرار میگیرد. پدر خصمانه و خشن او گرگور را با سیب (عامل گناه در عدن) بمباران میکند تا اینکه یکی از آنها ظاهر زرهمانند او را سوراخ میکند و زخم شدید دیگری ایجاد میکند. بینایی او که از سطح زمین چندان خوب نیست، شروع به از دست دادن بینایی میکند و صدایش را از دست میدهد. گرگور مانند شاعر بدشکل، الکساندر پوپ، میتواند از «آن بیماری طولانی، زندگی من!» شکایت کند.
اگرچه گرگور یک حشره بدبو و زشت است، اما خانوادهاش او را میشناسند. او با صدای گوشخراش یک حیوان، کلمات انسانی را ادا میکند؛ اما خانواده ساکت بهندرت با او صحبت میکنند. شایان ذکر است که این خانواده، برخلاف خانواده کافکا، یهودی نیستند. خواهرش به قدیسان متوسل میشود و پدرش روی خود صلیب میکشد. قبل از دگردیسی او، خانواده از نظر مالی به او وابسته بود؛ پس از تغییر او، او برای تأیید، حمایت و غذا به آنها وابسته است. خانواده که طبیعتاً گیج و وحشتزده هستند، نمیدانند که با او مانند یک حشره رفتار کنند یا یک انسان، او را طرد کنند یا با او همذاتپنداری کنند، خصمانه یا مهربان باشند، احساس خطر کنند یا دلسوزی کنند، او را بیگانه بدانند یا هنوز بخشی از خانواده، از او فرار کنند یا نجاتش دهند. خدمتکار وحشتزدهی آنها، آنجا را ترک میکند و سه مستأجر منزجر نیز. با حضور گرگور، آنها هرگز نمیتوانند دوستان خود را دعوت کنند یا خواستگاران بالقوه خواهرش را سرگرم کنند.
همچنان که تمرکز داستان بهطور نامحسوس از گرگور به خانوادهاش تغییر میکند، پدر و خواهرش گرت از شرم و خشم گریه میکنند و از نگرانی و تحمل به انزجار و ترس روی میآورند. این تغییر هم شامل گرت میشود که نامش با نام خودش مطابقت دارد و هم شامل گرگور. خانواده امیدوارند که او دگردیسیاش را معکوس کند و دوباره به یک مرد تبدیل شود؛ اما درنهایت باید او را رد کنند تا خودشان را نجات دهند. دگردیسی او تا زمانی که از چسبیدن به تجربیات و خاطرات انسانیاش دست نکشد و حشرهگونگی وجودیِ سازشناپذیرش را نپذیرد، کامل نمیشود.
در جریان داستان، خانواده دیگر گرگور را بهعنوان انسان نمیبینند. به پسرشان او، سپس آن و چیزهای دیگر و درنهایت جسد میگویند و باید از شر بار تحملناپذیر خود خلاص شوند. زن نظافتچی درشتاندام و استخوانی، گرگور را کاملاً نفرتانگیز نمیداند؛ اما او را با صندلی میزند، انتظار دارد که بمیرد و وحشیانه میپرسد: «خب، همین؟» بدون هیچ دستورالعملی، وقتی حشرهی نجس و کثیف، پوشیده از گردوغبار و کثافت، آخرین نفس خود را میکشد، کار را تمام میکند. او سرانجام به خانواده سپاسگزار اطلاع میدهد که گرگور با زبالهها بیرون انداختهشده است: «نیازی نیست نگران خلاص شدن از شر چیزهای همسایه باشید. همهچیز از قبل مرتب شده است.»
سپس خانواده ناگهان جان میگیرند. متوجه میشوند که میتوانند بدون گرگور سر کنند و همگی بهسرعت شغلی پیدا میکنند. پدر باافتخار یک باربر یونیفرمپوش میشود. مادر برای یک فروشگاه مد، لباسزیر زنانهی ظریف میدوزد و گرتِ جاهطلب برای پیشرفت شغلیاش، تندنویسی و زبان فرانسه میآموزد. داستان زمانی پایان مییابد که خانواده، با اطمینان از آیندهای مرفهتر، سفری یکروزه و پردرآمد به روستا میروند. گرت که وقتی برای اولین بار گرگور را دیده بود، وحشتزده فریاد زده بود: «خدایا، خدایا!»، اکنون احساس آزادی میکند. وقتی به مقصدشان میرسند، او «اولازهمه بلند میشود و بدن جوانش را کشوقوس میدهد» وآمادهی ازدواج و تضادی باشکوه با وضعیت اسفناک گرگور است.
بخش دوم
داستان در مستعمره مجازات (۱۹۱۹) مانند مسخ واقعگرایانه و خیالی، منطقی و پوچ است. این داستان گناه و مجازات، ظلم و خشونت، پلیدی و درد را در رنج و مرگ ضدقهرمان توصیف میکند. کافکا دلیل این شکنجهها را که عنصری کمیک نیز دارند، توضیح نمیدهد. مسافری که شاهد اعدام است باید لبخندش را فروبخورد، سرباز با صدای بلند میخندد و پوزخندی بیمعنی بر چهره مرد محکوم ظاهر میشود.
قربانی در مستعمره مجازات به طرز شگفتآوری منفعل و حتی بیتفاوت است. او در شُرُف اعدام بهخاطر یک جرم نسبتاً بیاهمیت است: نافرمانی و توهین به افسر مافوق خود. او نتوانسته بود هر شب سر ساعت از جایش بلند شود و به کاپیتان سلام نظامی بدهد؛ اما همانطور که رونالد گری مینویسد، جرم سرباز چنان لغزش کوچکی است که کافکا «حتماً قصد داشته این مجازات ازنظر اخلاقی غیرقابلدفاع به نظر برسد». اگرچه وظیفه سرباز بیمعنی به نظر میرسد؛ اما سلسلهمراتب سفتوسخت جامعهی اتریشمجارستانی کافکا را با اطاعت بیچونوچرا از پدر خانواده، امپراتور و خدا منعکس میکند.
این دستگاه اعدام وحشتناک که با جزئیات فراوان توصیف شده است، سه بخش دارد: «تخت پایینی، کلوخشان میانی و دستگاه نویسنده بالایی.» مرد محکوم با کمربند بسته و دهانش بسته میشود، دستگاه با حرکات سریع و تند به جلو و عقب تکان میخورد. جرم او، یعنی عدم رعایت «احترام به مافوق خود!»، با مجموعهای از سوزنهای کوچک و تیز، عمیقتر و عمیقتر در گوشت برهنهاش حک میشود.
و بدینترتیب به مدت دوازده ساعت همچنان عمیقتر حک میشود. در طول شش ساعت اول، محکوم تقریباً مانند گذشته زندگی میکند و فقط درد میکشد. پساز دو ساعت، نمد «دهنبند» برداشته میشود؛ زیرا مرد دیگر قدرت فریاد زدن ندارد. فرنی برنج گرم در بالای تخت در این کاسه برقی قرار داده میشود که مرد میتواند، در صورت تمایل، هر چه را که با زبانش میگیرد از آن بردارد. هیچکس از این فرصت استفاده نمیکند.
در این روایت بیرحمانه و بیطرفانه، به نظر میرسد مأموری که این عمل را انجام میدهد از شکنجه و درد طولانی، گرسنگی و ضعف مرد، انتخاب ناامیدانه برای تغذیه و تقلیل قربانی به جایگاه یک حیوان درمانده بیخبر است.
محکوم از حکم خود خبر ندارد؛ اما بهزودی، چه ازنظر جسمی و چه ازنظر فکری، آن را خواهد فهمید، زمانی که سوزنها گوشتش را سوراخ میکنند و جنایت را بر بدنش حک میکنند. ظلم عمدی دستگاه، نویدبخش عصر تاریکی است که با مهندسی نادرست، شومتر شده است. او را نمیتوان مورد پرسش قرارداد یا از خود دفاع کرد و همانطور که در مسخ و محاکمه آمده است: «گناه هرگز نباید موردتردید قرار گیرد.» وجود او، گناه او را آشکار میکند. کافکا از طریق ماشینتحریر عظیم تنبیهی، القا میکند که نوشتن نوعی شکنجه است و خود او قربانی آن است.
ماشین شکنجه تاریخچهای ادبی دارد. گودال و آونگ اثر ادگار پو، تهدید شکنجه و مرگ قریبالوقوع را با فرود آمدن یک تیغه تیز فولادی به تصویر میکشد. فلوبر، قهرمان کافکا، اعلام کرد که درد میتواند الهامبخش هنرمند باشد: «قلب انسان از طریق چاقوی تیزی که آن را میبُرد، عمیقتر میشود.» سرلوحه شعر رودیارد کیپلینگ با عنوان «پاژت، نماینده مجلس» نیز بر شکنجه یک قربانی باهوش، اما درمانده تأکید دارد: «وزغ زیر کلوخشکن دقیقاً میداند نوک دندانه دقیقاً کجا میرود.»
بخشی از وظیفهی کافکا، بازرسی ماشینآلات صنعتی بود که کارگرانِ بیمهشده توسط شرکتش را زخمی کرده بود. توصیف او از این ماشین جهنمی شبیه به دستورالعملهایی است که همراه یک ابزار پیچیده اما بالقوه معیوب ارائه میشود. این ماشین بیمارگونه انواع وحشتها را تداعی میکند: تخت میخهای یک مرد مقدس، شکنجه قرونوسطایی با دندانه و پیچ انگشت، جراحی تهاجمی، آزمایشهای پزشکی، شوکدرمانی، برقگرفتگی و کالبدشکافی زمانی که خون از کانالهای فلزی عبور میکند و گاهی اوقات سرریز میشود.
نوشتهی روی بدن محکوم مانند خود داستان، نامفهوم است. نه خواننده مدرن، نه مسافر، نه سرباز و نه قربانی نمیتوانند آن را رمزگشایی کنند. این دستگاه که پوچ و درعینحال بیرحم است، نگهداریاش پرهزینه و کار با آن دشوار است. در یک سری فجایع مضحک و خندهدار، تسمهها پاره میشوند. دهانبند کثیف میشود و قربانی روی آن استفراغ میکند؛ جتهای آب کار نمیکنند و خون از کنترل خارج میشود؛ و کل دستگاه شروع به متلاشی شدن میکند. در ژستهایی که ظاهراً انسانی هستند، اکنون به محکوم شیرینی داده میشود و سوزنها دیگر مایع سوزانندهای منتشر نمیکنند. ابزار کافکا، صنعتیگرایی و بربریت را باهم ترکیب میکند و فناوری پیشرفته و اشکال مدرنتر مجازات اعدام را به سُخره میگیرد.
در قرن هجدهم، جمعیت زیادی شاهد صحنهی اعدامهای عمومی بودند؛ اما اکنون مسافر تنها ناظر است. در یک جابهجایی غیرقابل توضیح اما داوطلبانه، قربانی و جلاد نقشها را عوض میکنند. افسر جای مرد محکوم را روی دستگاه میگیرد و کشته میشود: «لبهایش فشرده شده و چشمان بازش حالتی زنده داشت. نگاهش آرام و مطمئن بود و از پیشانیاش نوک یک میخ آهنی بزرگ عبور میکرد»، غلظت شدیدی از سوزنها. قاضی نیز گناهکار است و ویرانگر نابود میشود.
کافکا وقتی پیشگویی میگوید که «پساز چند سال مشخص، فرمانده ظهور خواهد کرد و از این خانه پیروانش را برای فتح مجدد مستعمره رهبری خواهد کرد»، به یک مضمون مذهبی اشاره میکند؛ اما او بلافاصله این تفسیر را رد میکند. وقتی مسافر میگوید که «هیچ نشانهای از رهایی موعود وجود نداشت.» فداکاری افسر بیمعنی است. رستگاریبخش نیست و ظهور دومی وجود ندارد. مسافر که با مجازات اعدام مخالف است، در پایان با کشتی بخار فرار میکند؛ اما فعالانه مانع از آن میشود که سرباز و مرد محکوم با او بروند.
داستان در مستعمره کیفری، جزیره و بندر گرمسیری فرانسویزبان، اتفاق میافتد. دستورالعمل افسر این است: «عادل باشید!» اما کل روند ناعادلانه و اعدام غیرانسانی است. درجه و یونیفرم از افسر سلب میشود و شمشیرش شکسته میشود. همهی این سرنخها به پروندهی بدنامی اشاره دارند که یهودستیزی شدیدی را در سراسر اروپا برانگیخت. در سال ۱۸۹۴، کاپیتان یهودیفرانسوی، آلفرد دریفوس، به انتقال اسرار نظامی به دشمن آلمانی متهم شد. دادگاه نظامی او را به جرم خیانت، مجرم شناخت و او را به حبس ابد در جزیرهی شیطان، در سواحل گویان فرانسه در آمریکای جنوبی محکوم کرد. پسازآنکه شواهد و مدارکی که او را محکوم کرده بود، نادرست از آب درآمد، او در سال ۱۸۹۹ آزاد شد؛ اما برای آرام کردن اوباش خشمگینی که هنوز از دریفوس متنفر بودند و احساس میکردند ارتش فرانسه بیآبرو شده است، به ده سال زندان دیگر محکوم شد. او همیشه بیگناهی خود را حفظ میکرد، اما به دلیل بازداشت ظالمانهاش در مناطق گرمسیری، عفو را پذیرفت و تا سال ۱۹۰۶ کاملاً تبرئه نشد.
کافکا طبیعتاً با قربانی یهودی مشهورترین محاکمه در طول زندگیاش همذاتپنداری میکرد. در مستعمره کیفری او، جزیره گرمسیری، جزیره شیطان را تداعی میکند. مرد محکوم نماد دریفوس است. مضمون قتل قضایی است و گناه او هرگز نباید موردتردید قرار گیرد؛ حتی زمانی که شواهد پوچ باشند. فرمانده قدیمی متوفی، نمایانگر محکومیت دادگاه نظامی فرانسه است؛ «فرمانده جدید که ذکرشده اما دیده نشده است.» قانون سختگیرانه قدیمی را لغو میکند؛ دستگاه نوشتاری نمایانگر انتقال اطلاعات به دشمن است. افسر، دستور آزادی مرد بیگناه را میدهد، سپس جای خود را در زیر کلوخی میگیرد که اکنون نوشتهشده است «عادل باشید!» دستگاه ناعادلانه از هم میپاشد تا نمایانگر لغو محکومیت دریفوس باشد. مجازات سخت در جزیرهی شیطان مانند حکم سنگین و عجیب کاپیتان بیگناه فرانسوی است. دریفوس مانند مرد محکومی که زیر کلوخ بسته شده بود، بهطور غیرقانونی به تخت خود زنجیرشده بود. وقتی آزاد شد اعلام کرد: «بالاخره از شکنجهگاهی که پنج سال به آن میخکوب شده بودم، فرار کردم.»
داستایفسکی مضمون کافکا را پیشبینی کرده بود. واکنش او در رمان ابله به دیدن مسیح در مقبره اثر هانس هولباین، توصیف کافکا از وحشت زندگی مدرن مکانیکی که قربانیانش را میبلعید، از پیش نشان میداد: «با نگاه به چنین تصویری، طبیعت را به شکل ماشینی عظیم با مدرنترین ساختار درک میکنیم که کسلکننده و بیاحساس، موجودی بزرگ و بیقیمت را بیمعنی در چنگ گرفته، خردکرده و بلعیده است.»
در مکبث شکسپیر، مدح مالکوم درباره کافکا نیز صدق میکند: «هیچچیز در زندگیاش، مانند ترک آن برایش جذاب نبود.» کافکا که تا پایان متناقض، رمزآلود، طعنهآمیز و طنز تلخی داشت، در بستر مرگ به پزشکش گفت:
ف.ک: «یا منو بکش یا قاتلی…نرو.»
یا: «محل را ترک نکن..»
دکتر: «من نمیرم.»
ف. ک: «اما من هستم.»
و آخرین نفسش را کشید…
[1] . که توسط «هارمن» ذکر نشده است.
لینک دریافت پیدیاف شماره دهم فصلنامهبینالملليماهگرفتگی/ تابستان ۱۴۰۴:
انتشار فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال سوم/ شمارۀ دهم/ تابستان ۱۴۰۴(تهیه فایل پیدیاف)
#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی
#سال_سوم
#شماره_دهم
#تابستان_۱۴۰۴

                                                                            
                                                                            
                                                                            
                                                                            
                                                                            
                
                                        
                                        
                                        
                                        
موارد بیشتر
دیکتاتوری و سنت رنج مقدّس ✍محمدرضا یار(فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال سوم/ شمارۀ دهم/تابستان ۱۴۰۴)
بررسی سمبولیسم در شعر هوشنگ ابتهاج✍محمد شهبازی(فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال سوم/ شمارۀ دهم/تابستان ۱۴۰۴)
چگونه میشود از ادبیات به سیاست وقت رسید؟ ✍بهنام کشاورز دهدشتی(فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال سوم/ شمارۀ دهم/تابستان ۱۴۰۴)