خانه جهانی‌ماه‌گرفتگان (NGO)

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

دوشنبه‌ها با داستان(داستان کوتاه ” جشن تولد ” ✍یوسف پروهیده)

دوشنبه‌ها با داستان

داستان‌های منتخب 

به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال 

داستان کوتاه ” جشن تولد ” 

✍یوسف پروهیده 

 

جلو ساختمان که رسید، ایستاد و به پنجره‌ی طبقه‌ی دوم نگاه کرد. پرده‌های سفید اتاق پذیرایی را کیپ‌تاکیپ کشیده بودند و كسي ديده نمي‌شد. از پله‌ها كه بالا می‌آمد، مینا در آپارتمان را باز کرد و صندلی چوبی را بیرون ‌گذاشت.

گفت: «ديركردي! سارا خوابه!»

حمید به صندلی نگاه کرد. به صندلی که روی آن می‌نشست و کتابی چیزی می‌خواند.

گفت: «خیلی گشتم تا اینو پیدا کردم.» با سر به جعبه‌ی کادویی توی دستش اشاره کرد و وارد آپارتمان شد. مینا گفت: «الان سارا رو بیدار می‌کنم.»

پشتش به او بود و به طرف اتاق‌خواب می‌رفت.

حمید گفت: «بذار بخوابه. منتظر مي‌شم تا بيدار شه.»

جعبه را روی میز عسلی گذاشت و درحالي كه روی کاناپه مي‌نشست،

گفت: «يه ليوان آب می‌دی. دهنم خشک شده.»

مینا برگشت به آشپزخانه.

حمید گفت: «اون صندلی رو میشه تعمیرش کرد!» با دست به در آپارتمان اشاره کرد.

مینا از آشپزخانه بیرون آمد. گفت: «دیگه لازمش ندارم. پایه‌اش شکسته.» لیوان آب را روی میز عسلی گذاشت و رفت کنار ميز اتاق‌پذیرایی ایستاد و پاکت‌های پفک را باز کرد. حمید جرعه‌ای آب خورد، لیوان را روی میز گذاشت و از جا بلند شد. سرراهش به طرف میز، به بادكنك‌های قرمز و صورتی كه از سقف اتاق آويزان بود، دست زد. گفت: «بذار كمكت كنم.»

مینا پاکت پفک را روی میز گذشت و راه افتاد به طرف اتاق‌خواب. گفت: «دیگه کاری ندارم. باید سارا رو بیدار کنم.» حمید از همان‌جا نگاهش کرد تا وارد اتاق‌خواب شد. بعد رفت توی آشپزخانه. روی میز ناهارخوری ساندویچ‌‌، نوشیدنی و غذاهای دیگری چیده بودند. برگشت و در یخچال را باز کرد. کیک را توی یخچال ندید. جلو پیشخوان آشپزخانه که ایستاد، مینا را دید  که از اتاق‌خواب بیرون آمد.

گفت: «کیک سفارش دادی؟»

مینا حرفی نزد. لیوان آب را از روی میز عسلی برداشت و برگشت به آشپزخانه.

حمید گفت: «من می‌رم کیک می‌گیرم و برمی‌گردم.» و به طرف در آپارتمان راه افتاد.

مینا گفت: «لازم نکرده بری کیک بگیری! من خودم کیک سفارش دادم. تو برو پیش همون کسی که دوسش داری و برات مهمه!»

حمیدگفت: «هرچی بوده تموم شده، دیگه باهاش رابطه‌ای ندارم.»

مینا نگاهش کرد. گفت: «باز شروع کردی! دیگه نمی‌خوام چیزی بشنوم. می‌فهمی چی میگم؟ نمی‌خوام کاری کنی! فقط از اینجا برو بیرون!»

لیوان از دست مینا روی سرامیک‌های آشپزخانه افتاد و چند تکه شد. حمید خواست حرفی بزند. نگاهش به سارا افتاد که از اتاق‌خواب  بيرون ‌آمد. گفت: «بیدار شدی، عزیزم؟»

سارا با دست چشم‌هایش را ‌مالید. گفت: «اومدي بابا؟»

حمید جعبه را از روي ميز عسلي برداشت و به دست سارا داد.

سارا گفت: «این چیه بابا؟»

«مال توست عزیزم، تولدت مبارک.»

«بازش کنم بابا؟»

موهاي سارا را نوازش كرد. گفت: «بذار وقتی دوستات اومدن، اون‌وقت بازش کن.»

به آشپزخانه نگاه کرد. مینا تکه‌های شکسته لیوان را جارو می‌کرد.

سارا گفت: «به دوستام گفتم بابا منو می‌ببره شهربازی.»

مینا از توی آشپزخانه گفت: «سارا ! باید بری دوش بگیری.»

 

سارا جعبه را به حمید داد. گفت: «صبرکن بابا، الان زود مي‌آم.» دوید سمت اتاق‌خواب. حمید دوباره به آشپزخانه نگاه کرد. مینا پشتش به او بود. انگار داشت دنبال چیزی توی قفسه‌های کابینت می‌گشت. سارا با عروسک پارچه‌ای وارد اتاق پذیرایی شد.

گفت: «ببين بابا، قشنگه؟»

حمید گفت: «بذار ببينم. خودت كه خيلي قشنگي.»

سارا گفت: «بابا!»

«چیه عزیزم؟»

«بازم بريم شهربازي، اونجا كه خرس‌هاي بزرگ داره؟»

مینا از توی آشپزخانه بیرون آمد. گفت: «سارا! باید بري دوش بگیری.»

حمید عروسك پارچه‌ای را از دست سارا گرفت و آن را روي میز گذاشت.

گفت: «حالا پاشو دخترم. باید بری دوش بگیری.»

«باید برم، بابا؟»

به چشم‌هاي سارا خیره شد و لبخند زد. گفت: «نمی‌خوای خوشگل بشی عزیزم؟»

مینا جلو آمد و دست سارا را گرفت.

سارا گفت: «زود می‌آم بابا، باشه؟»

«باشه عزیزم. حالا دیگه برو.»

حمید چند دقیقه‌ای همانجا روی کاناپه نشست و به اطراف نگاه کرد. همین‌که صداي آب حمام را شنید، از جا بلند شد و به اتاق‌خواب رفت. مینا اتاق را تغییر داده بود؛ پرده‌ها و حتا سرویس‌خواب و میز آرایش را عوض کرده بود. لحظه‌ای همانجا ایستاد و به چهره‌اش توی آینه‌ی میز آرایش نگاه کرد. احساس کرد رنگ صورتش کمی تیره شده است. همین‌که برگشت، نگاهش به لباس مینا افتاد. آن را از روی تخت‌خواب برداشت و چند ثانیه‌ای نگاهش کرد. بعد لباس را آورد نزدیک بینی و بویش کرد. کمی بعد، لباس را روی تخت‌خواب گذاشت و از اتاق بیرون آمد. گفت: «سارا عزیزم. من دارم  می‌رم.»

ایستاد و گوش داد. وقتی صدایی نشنید، راه افتاد و به بادکنک‌های قرمز و صورتی که از سقف اتاق پذیرایی آویزان بود، دست زد. در آپارتمان را که باز کرد، نگاهش به صندلی چوبی‌اش افتاد که پایش شکسته بود. صندلی را برداشت و آهسته از پله‌ها پایین رفت.

 

 

 

 

 

لینک ارتباط با‌ دبیر داستان جهت ارسال آثار:

https://t.me/SoudabehEst

 

#داستان_کوتاه

#یوسف_پروهیده

#جشن_تولد

#سودابه_استقلال

#داستان_‌های_منتخب_در_سایت

#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماه‌گرفتگی