دوشنبهها با داستان
داستانهای منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال
داستان کوتاه ” باد میآید ”
✍سارا محمدینوترکی
باد میآید و من حرفهای سوزانِ پدرم محمد: “هرگز نَفسِ محترمی که خدا قتلش را حرام کرده نکشی”(سوره اسرا آیه ۳۳) و حرفهای یسنا مادر بزرگ همپیشهام که خانه و نیایشگاهشان درمحلهای از اهواز است:”کسی که پیرو راستی است جایگاهش در سرای شادی و روشنی خواهد بود.”(گاتاها، یسنا ۴۹ بند ۵) را از دریچه ذهنم بیرون میریزم.
جیبم را وارسی میکنم در حالی که دود غلیظ سیگار را از بینی بیرون میدهم درِ خاور را به هم میکوبم و یک بوق ممتد میکشم. پایم را روی گاز میگذارم. گاومیشها لمیدهاند روی شنها و تالابِ بُندان خالی از آب و نیلوفراست اما زنها و پسر بچهها هنوز در آن حوالی دارند سِه کُتها را درو میکنند و میگذارند توی خورجین که روی الاغهای گوش دراز خاکستری پهن شده است. نزدیک امام زاده محمد که میرسم کونهی سیگارم را جفت درختهای پشه رَم میاندازم و بدون این که ماشین را خاموش کنم سلامی میدهم و پا به رکاب میشوم. از خیابان گنجشکگیر نگاهم را به آسمان میدهم برق از لابلای ابرهای کبود رنگ، تا پشت کوهها ادامهدار میشود. انبوه ابرها که به سمت چپ و راست کشیده میشوند به هاتف که تازه موهای بالای لبش سبز شده است فکر میکنم. او نمیتوانست این آسمان شلوغ را ببیند صبح زود آمده بود در خانهمان را زده بود که بروم برایشان کاه و تفاله بار بزنم و من گفتم با دو برابر دستمزد حاضرم و او نگفت نه و با مردمکهایش که بیدلیل این ور و آن ور میچرخیدند در حالی که دست به دیوار میگرفت، رفت خانهشان و پول را آورد. پاسگاه هلایجان را رد میکنم. دستم را روی بوق میگذارم این طور رسم احوالپرسی را ادا میکنم و سربازها سلامم را با برداشتن کلاه جواب میدهند.
از این مسیر به بعد دائم نیشترمز میگیرم آخر، جاده جنوب که جاده نیست کیلومتر به کیلومترش بریده بریده و گود است. سرعت گیرها هم رنگ آسفالت را دارند هر دفعه باید به یک طرف تغییر جهت داد آن وقت رانندههای سواری فحش کشمان هم میکنند که تکلیفتان را مشخص کنید مگر مست شدهاید هر بار یک سمت جاده در حال حرکتید. قَلعهتُل و باغمَلک را که رد میکنم جاده خلوت و خالی از آدم میشود. هیچ اثری از شالیزار و بوی خوشِ برنج مَحَلی چمپا نیست. کوهها به سرعت عبور میکنند و دیگر ردی از درختان کُنار و بلوط و بادام و انار دیده نمیشود. قطرات ریز باران روی شیشه میبارند و من همه چیز را مات میبینم. پایم را روی ترمز میگذارم و در گوشهای امن پارک میکنم. دستم را به دستگیره بند میکنم و با شتاب روی دو پا فرود میآیم. گرد و خاکی بلند نمیشود باران گرد و خاک را در هم آمیخته است و بوی کاهگل به مشامم میرسد. از این رو به آن رو میشوم و هول برم میدارد. باید زودتر خودم را به انبار تفاله و کاه برسانم. این تودههای سیاه و تابدار نشانهی خوبی را به یاد من نمیآورند. از ریزش کوه و صابونی شدن جاده و تصادف و خیس شدن بار،هراس دارم. لُنگ را برمیدارم خم میشوم روی شیشه جلو و محکم پارچه را عقب و جلو میبرم همین که میخواهم پایین بیایم روبرویم پُلی بزرگ میبینم. دو سگ چهار چشم این طرف و آن طرف پُل نشستهاند. آن طرفتر سه نفر یله دادهاند به صندلیهای دسته بلند و چوبین. روی آستینهای سپید و فراخشان نقش و نگارهای زیبایی است و تنپوششان رِدایی بلند و یک دست است که با وجود داشتن کمربندی پهن گاهی روی زمین کشیده میشود. نفسم در سینه حبس میشود بریده بریده میپرسم:” اسم این پُل چیه؟” یکی از آنها که اسمش سروش است میگوید:”چینوت”
سگهای چهار چشم، زبان درازشان را بیرون دادهاند و با چشمهای سرخشان تیز نگاه میکنند. کسی عقبم نمیآید. یعنی من خیالاتی شدهام؟ بدنم به لرزه میافتد مدام به گوشم میرسد که فلان راننده را خفت کردهاند. آخر اینجایی که من توقف کردهام خلوت و بودار است. لُنگ را روی صندلی شاگرد میاندازم. قبل از اینکه خودم را پشت فرمان برسانم سروش روی صندلی شاگرد نشسته است.
صدای به هم خوردن دندانهایم را میشنوم و رعشهای که بر انگشتانم افتاده است را میبینم. دست پشمالویش را به بازویم میکشد و میگوید:” آدمی مثل من که ترس نداره؟” چهرهاش روشن و مهتابی است دو چشم سبز آبی دارد. مثل من بور است و چهارشانه. به ریش بلند و زرد رنگش چشم میدوزم کمی از دلهرهام میریزد.
این مرد چقدر به من شبیه است. چشمهای سبز آبی، مثل من دندان جلوییاش هم لبپر شده است خدای من یعنی دارم خواب میبینم!
به حرکت ادامه میدهم سرعتم خیلی پایین است. صفحه نمایش عدد سی را نشان میدهد. جان درساق پاهایم نیست تا گازش را بگیرم. مرد میگوید:”خطر کردی ها تو این آسمون غرنبه راه افتادی، میری کجا؟” در حالی که صدا لرزهام محسوس است میگویم:” میرم برا هاتف کاه و تفاله بار بزنم”
اما من میبینم یکی مرده است! توی اتاقِ بار، در هالهای از بخار، دو چشمِ رنگین در تاریکی، شبحی که درست مانند من ریشی وِز دارد. باد میآید و من مثل سراسیمهگی مورچهای در باران توی خانهام پناه میگیرم.
۱- سِه کُت: ساقههای بلند و سبز و نوک تیز است که بعد ازچیدن و دسته بندی و بستن کش در قسمت بالای دسته به آن جاروی دستی میگویند.
۲- مندنی: اسمی بختیاری است به معنای نامیرا و ماندگار
۳-کلدوزخ: یکی از روستاهای شهرستان ایذه
۴-هلایجان: روستایی است که یک پاسگاه دارد و بعد از طی آن مسیر وارد جاده قلعهتل، باغملک و اهواز میشوند.
۵- تالابِ بُندان: تالابِ روستای کلدوزخ
۶- درختهای پشهرم: درختان اکالیپتوس
۷- نفس:
(نَ فْ) [ ع. ] (اِ.)
حقیقت هر چیز
شخص، ذات.
جان، خون.
روح، روان. ج. نفوس.
انفس.جسم
۸- همپیشه:همکار
لینک ارتباط با دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/SoudabehEst
#داستان_کوتاه
#سارا_محمدی_نوترکی
#باد_می_آید
#سودابه_استقلال
#داستان_های_منتخب_در_سایت
#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماهگرفتگی
موارد بیشتر
دوشنبهها با داستان(داستان کوتاه ” برهوت ” نسخه فارسی و انگلیسی ✍نوشین جمنژاد)
دوشنبهها با داستان(داستان کوتاه ” بخشِ الف-صفر ” ✍رضا نجفی)
دوشنبهها با داستان(داستان کوتاه ” شهرزاد ” ✍امیرحسین رضایی)