خانه جهانی‌ماه‌گرفتگان (NGO)

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

دوشنبه‌ها با داستان(داستان کوتاه ” بخشِ الف-صفر ” ✍رضا نجفی)

دوشنبه‌ها با داستان

داستان‌های منتخب 

به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال 

داستان کوتاه ” بخشِ الف-صفر “

✍رضا نجفی

 

-متأسفم. اجازه ندارید برگردید خانه. باید امشب اینجا بستری ‌شوید!

آخرین پرتوهای بی‌رمقِ خورشید شامگاهی، به‌کندی کف مرمرهای سیاه تالار عریض بیمارستان می‌خزد و از شیشه‌های بخش ورودی بیرون می‌رود. همهمه‌ی ضعیف حرکت ماشین‌ها و جریان زندگی، از دوردست، به دشواری شنیده می‌شود. عصرِ خزانی یک روز آخر هفته است.

با کمی سرگشتگی به دکتر نگاهی می‌کنم. مانند همه‌ی کارکنان بیمارستان اونیفورمی سورمه‌ای بر تن و پرونده‌ای حاوی عکس تیره‌رنگ رادیولوژی، در دست دارد. مرد قدش به‌نسبه بلند و به‌گونه‌ای غریب، بسیار لاغر است. ریش و چشمانی سیاه دارد و پیداست که متعلق به این کشور نیست.

سرسرای بزرگ و وسیع بیمارستان دیگر خلوت شده است. پیداست که شیفت معمولِ روزانه تمام شده و بسیاری از پزشکان و پرستاران و کارمندان دیگر این مجموعه، راهی خانه شده‌اند یا در حال ترک بیمارستان‌اند. گه‌به‌گاه می‌شود یکی دو نفر را دید که با لباس شخصی و کیفی در دست، سری به نشانه‌ی وداع برای همکاری دیگر تکان می‌دهند و به‌سوی در خروج، راهی می‌شوند. چند قدمی ما، پیرزنی با موهایی روشن اما ژولیده، با پاهایی باندپیچی، لباسی کثیف و پر از لکه‌های چرک و خون، نشسته بر ویلچر، ناآرام، مانند یهودیان حسیدیِ به‌هنگام دعا، بالاتنه‌اش را تاب می‌دهد. به این می‌ماند که او هم مشغول دعا و استغفار باشد. حرکاتش مرا یاد پیچ‌وتاب شعله‌ی شمعی در باد می‌اندازد.

پرستارِ تنومندِ جوانی که همراهش است، با نگاهی حاکی از بیزاری‌ای کنترل شده، از بالای سر به زن نگاه می‌کند. پیداست که بیمار، دیگر حوصله‌اش را سر برده و او آمده از پزشک کسب تکلیف کند.

پیرزن بدنش را به جلو و عقب می‌جنباند. چشمان آبیِ مایل به خاکستری‌اش را با پلک‌هایی سرخ و متورم، دوخته به فضای تهی پیش رویش. اصواتی نامفهوم شبیه آه و ناله از دهان خارج می‌کند. میان آن اصوات درهم و برهم، تنها دو سه واژه‌‌ی مفهوم به گوشم می‌رسد. واژه‌ها مانند ترجیع‌بند سرودها یا دعاها با ترتیب و توالی مشخصی تکرار می‌شود: «نه… لطفاً نه! می‌ترسم… نه، لطفاً نه…»

زنِ پرستار، رو به پیرزن می‌گوید: «تصمیم خودتان را بگیرید. یک بله یا یک نه! آخر امضاء می‌کنید؟»

اما پیرزن گویا مشاعر درستی ندارد، شاید هم یکی از همان معتادان بی‌خانمان اطراف راه‌آهن مرکزی شهر است، پاتوق وازده‌ها و تفاله‌های جامعه. سر و دستانش همچنان بی‌قرار می‌جنبند. آیا برای جلب توجه خود را به تمارض زده یا دچار توهم و پارانویا است؟

بی‌آنکه توضیح دهد منظورش چیست یا کلام جدیدی بگوید، بی‌وقفه همان چند واژه را تکرار می‌کند: «لطفاً نه… لطفاً نه…»

ناگهان احساس خستگی و ملال وجودم را پر می‌کند. از آغاز بامداد تا آن لحظه، در بخش‌ها و اتاق‌های پرشمار بیمارستان در رفت و آمد بودم؛ اطلاعات مرکزی، اطلاعات بخش ارولوژی، پذیرش بخش، معاینه‌ی پزشک یکم، بخش نمونه‌برداری خون، نمونه‌برداری ادرار، سونوگرافی، معاینه‌ی پزشک دوم، عکس‌برداری داخلی و … اکنون که امیدوارم از این تشکیلات عظیم و نظیف و مدرن، اما سرد و منحوس رها بشوم و بروم به کنج خانه‌ی کوچک و امن خودم و استراحت کنم، این پزشکِ ریشوی قدبلند به من می‌گوید شب را باید آنجا بمانم.

با تردید می‌گویم: «آخر الآن من هیچ احساس دردی ندارم. دفع ادرارم هم عادی‌ست و لکه‌ی خونی در آن ندیدم، نمی‌شود یک روز دیگر… یا همین فردا دوباره مراجعه کنم؟»

-شما با ادعای اورژانسی بودن وضعیتتان به ما مراجعه کرده‌اید…

حرفش را قطع می‌کنم: «بله، واقعاً هم موقع مراجعه خیلی درد داشتم، اما الآن درد قطع شده است…»

حالا او توی صحبت من می‌دود و در همان حال که برگه‌ی سیاه پلاستیکی از عکس کلیه و مثانه‌ی مرا از توی پوشه‌ی زردرنگ بیرون می‌کشد، می‌گوید: «برایتان توضیح می‌دهم. ببینید سنگ کلیه حرکت می‌کند و گاهی دردناک است و گاهی ممکن است موقتاً از درد خبری نباشد، اما به‌هرحال سنگ آنجاست. خبر خوب این است که سنگ کلیه‌ی شما پایین آمده و خبر بد اینکه درست راه مثانه‌ را مسدود کرده، برای همین ممکن است جریان ادرار به سوی کلیه برگردد و به آن فشار وارد کند. آن وقت چنان ناگهانی وضع شما وخیم می‌شود که خودتان هم غافلگیر شوید.»

دکتر سیه‌چرده روی برگه‌ی پلاستیکی، انگشت روی نقطه‌ای می‌گذارد و آن را نشانم می‌دهد. واقعاً این دل و روده و مثانه‌ی من است؟ چه غریبه، چه ناآشنا! پزشک با لحنی آرام اما شمرده و محکم ادامه می‌دهد: «حرفم را بپذیرید. شما در خطرید، ولو خودتان باور نکنید!»

ناامیدانه آخرین تیر ترکشم را پرتاب می‌کنم: «آخر من هیچ‌چیز همراه خودم نیاورده‌ام، به خیال بستری شدن نیامده بودم. وسایل شخصی‌ام پیشم نیست…»

-به هیچ‌چیز نیازی پیدا نمی‌کنید. هر چه لازم باشد خودمان به شما می‌دهیم. بیمارستان ارتش، مجهزترین بیمارستان شهر است. در حالت عادی باید ماه‌ها در نوبتِ انتظار می‌ماندید. اما همان‌طور که گفتم مورد شما، خیلی خاص است. جاهایی را که در این اوراق مشخص شده، امضاء کنید!»

دکتر از همان پوشه‌ی زرد چندین برگه بیرون می‌کشد و با یک قلم می‌دهد دستم. آه، باز هم همان جنون کاغذبازی‌های مرسوم در این سرزمین‌ شمالی. به علامت بی‌مسمای سربرگ‌ها نگاه می‌کنم و بندها و شماره‌بندی‌های منظم و پروسی‌مآب با حروف ریز را سرسری از چشم می‌گذرانم. واقعاً کسی می‌رسد همه‌ی اینها را بخواند؟ و به فرض که بخواند، آیا کسی می‌تواند درباره‌ی یک بند یا جمله‌ی این اوراق با مسئولان بیمارستان چک و چانه بزند؟ اما برای اینکه چندان پرت از امور به‌نظر نرسم، هنگام امضای اوراق، حرفی می‌پرانم: «اینها برای چیست؟»

-چیزی نیست. فرمالیته‌های همیشگی… رضایت‌نامه برای جراحی یا هر کاری که لازم باشد انجام دهیم.

هر برگ را که امضاء می‌کنم، دکتر با طمأنینه آن را ورق می‌زند و برگه‌ی زیری را در دسترسم می‌گذارد. وسوسه می‌شوم بپرسم اگر تشخیص اشتباهی داده باشید چطور؟ باز مسئولیت گردن بیمار است؟ از پرسیدن منصرف می‌شوم. تأثیری در هیچ چیز ندارد. حتم دارم که پزشک دوباره درباره‌ی مجهز بودن مجموعه‌ی خودشان و اینکه درواقع شانس آورده‌ام که در حکم موردی اورژانسی مرا خارج از نوبت پذیرش کرده‌اند، برایم استدلال خواهد تراشید.

اوراق و قلم را به او برمی‌گردانم. دکتر کاغذها را توی پوشه می‌گذارد و پوشه را می‌بندد.

-ببینید، همین راهروی سمت چپ را تا انتها بروید. اواخر راهرو به یک دیوار سیاه می‌رسید. بپیچید توی راهروی سمت چپ و بگردید دنبال بخش الف-صفر. من بهشان زنگ زده‌ام. یک تخت در اختیارتان می‌گذارند. اگر امشب سنگ کلیه‌‌تان را دفع نکنید، فردا صبح شما را می‌فرستیم بخش جراحی!

پشت می‌کند به من و می‌رود سراغ پرستار. این‌طور که معلوم است مرا همراهی نمی‌کند و باید تنهایی به بخش الف-صفر مراجعه کنم. آیا می‌خواهد به مورد آن پیرزن رسیدگی کند؟ شاید ساعت کارش تمام شده و عجله دارد برود سر خانه و زندگی خودش؟ شاید هم خیلی ساده از سر تنبلی وقت نمی‌گذارد تا مرا به بخش برساند. پرونده یا هیچ برگه‌ای هم دستم نمی‌دهد. ناچار راه می‌افتم در دل راهروی خلوت و پایان‌ناپذیرِ سمت چپ. از پشت سر فقط صدای لرزان پیرزن را می‌شنوم: «می‌ترسم… نه…، لطفاً نه!»

هرچند کل مجتمع پزشکی مدرن و امروزی است، واحدها و بخش‌های بخش سمت چپ حتی نوسازتر هم به‌نظر می‌رسد. بوی بیمارستان به مشام می‌آید، بوی مواد شوینده و ضدعفونی‌کننده. به‌ندرت پرستار یا پزشکی را می‌بینم که به اتاقی داخل یا از آن خارج می‌شود، اما هیچ بیمار یا مراجعه‌کننده‌ای به چشم نمی‌آید. از بی‌پایان بودن راه به‌تنگ می‌آیم. سرآخر می‌رسم به جایی که دیواری سیاه دارد و واژه‌ی الف با رنگی سرخ بر آن نقش شده است. دکتر همین‌جا را نگفته بود؟ لحظه‌ای مردد می‌مانم و بعد می‌پیچم توی راهروی دست چپ. انتهای راهرو، چند آسانسور و راه‌پله‌ها قرار دارد و یک درِ شیشه‌ای ضخیم و بزرگ. دنبال حروف الف-صفر می‌گردم. اینجا کشور تابلوها و علائم راهنمایی است. خوانده‌ام در هیچ کشور دیگری به اندازه‌ی این کشور تابلو و علامت وجود ندارد. همیشه به من یاد داده‌اند که فقط از تابلوها پیروی کنم وگرنه به‌راحتی گم می‌شوم. اما روی این در هیچ نوشته‌ای نیست! گرداگردم را دوباره برانداز می‌کنم. نه، گزینه‌ی دیگری نیست. با تردید دگمه‌ی کنار در را فشار می‌دهم و درِ عظیم‌الجثه با صدای خشکی، اتوماتیک گشوده می‌شود. باز هم راهرویی طویل و اتاق‌هایی که هیچ‌کدام نام و نشانی بر خود ندارند. این بخش به نظر متروک می‌آید یا شاید بخشی است که هنوز راه‌اندازی نشده است.

ته راهرو به یک سه راهی ختم می‌شود. یکی از مسیرها را شانسی انتخاب می‌کنم و راه می‌افتم. دقایقی بعد باز از راهروی اصلی سر درمی‌آورم. سر جای اولم رسیده‌ام. با کلافگی سرجایم می‌ایستم و می‌کوشم حواسم را متمرکز کنم. خُب من در بخش الف هستم. این را می‌دانم اما این الف-صفر کوفتی کجاست؟ نکند صفر به معنای طبقه‌ی زیرزمین است؟ راه‌پله را پیدا می‌کنم و یک طبقه پایین می‌روم. اما نه. اینجا پارکینگ است و رختشوی‌خانه.

درون رختشوی‌خانه، دو زن که پیداست نظافتچی هستند به زبانی بیگانه مشغول صحبت و خنده‌اند. از آنان سراغ بخش الف-صفر را می‌گیرم. زبان مرا نمی‌فهمند و فقط به نشانه‌ی نفی سر تکان می‌دهند.

به طبقه‌ی همکف برمی‌گردم و راهروهای دیگر را امتحان می‌کنم. هر بار درست مانند هزارتو برمی‌گردم سر جای اولم. نظافتچی سیاهپوستی در حال تی ‌کشیدن کف راهرو است. از او سراغ الف-صفر را می‌گیرم. با شگفتی نگاهم می‌کند و می‌گوید اینجا بخش الف است؛ اما هیچ‌وقت بخشی به نام الف-صفر نداشته‌اند. آیا ممکن است کسی که در این مجموعه کار می‌کند، بخش‌های مجموعه‌ی محل کارش را نشناسد؟ شاید تازه‌وارد است! مرد سیاهپوست دقیقه‌ای بعد ابزار کارش را جمع می‌کند، داخل یک گاری مخصوص می‌گذارد و در پیچ یکی از راهروها ناپدید می‌شود. بیش از نیم ساعت است که سرگردانم. درهایی که گویی به فضاهای بیرونی راه دارند، قفل‌اند و درهای باز مرا به راهروی اصلی می‌رسانند. برای یک لحظه وسوسه می‌شوم قید همه‌چیز را بزنم و برگردم به بخش پذیرش و در ورودی اصلی و بیمارستان را ترک کنم. بعید است کسی جلویم را بگیرد. می‌روم و راحت! اما دکتر گفته بود ورود مرا خبر داده و در بخش الف-صفر منتظر من هستند.

دیگر پاک مسیرم را گم کرده‌ام و مرتب دور خود می‌چرخم. سرانجام درست زمانی که تصمیم گرفته‌ام راه خروج را پیدا کنم، جایی که نمی‌فهمم برای نخستین بار به آن وارد شده‌ام یا در سرگردانی از برابرش رد شده‌ام، از در بزرگی عبور می‌کنم و دو زن پرستار جلوی رویم سبز می‌شوند.

می‌پرسم: «اینجا بخش الف-صفر است؟ دکتر به من گفت خودم را به این بخش معرفی کنم.»

پرستار اولی که به گونه‌ی عجیبی درشت‌هیکل است، خطاب به پرستار دوم می‌گوید: «باز یکی از همان بی‌پرونده‌هاست. ببین توی کدام اتاق تخت داریم.»

پرستار دوم نگاهی به سراپایم می‌اندازد: «دنبالم بیایید!»

توی راهرو دنبالش راه می‌افتم. از جلوی اتاقی با این نوشته عبور می‌کنیم: «اتاق پرستاران»، در اتاقی دیگر وسایل نظافت چیده‌اند و در اتاقی کوچک‌تر دستگاه قهوه‌جوش و ماشین ظرف‌شویی و کمی ظرف و ظروف. درِ اتاق‌ها را یکی یکی باز و درونش را نگاه می‌کند. از پشت سر او، اتاق‌ها را می‌بینم که همگی لخت و خالی هستند. سرآخر توی یکی از اتاق‌ها تختی پیدا می‌شود.

-همین‌جا بمانید. برایتان بالش و ملحفه می‌آوریم.

لهجه‌اش خارجی است. از اتاق بیرون می‌رود. روی تنها صندلی توی اتاق، روبه‌روی تخت‌خواب می‌نشینم و اتاق خالی را نگاه می‌کنم. اتاق پنجره‌ای بزرگ رو به یک حیاط دارد. پشتِ پنجره، کرکره‌های قطور آهنی نصب شده است. از لای کرکره‌ها، حیاط خزان‌زده بیش‌وکم پیداست. از لای درز پنجره‌ی نیم‌گشوده بوی برگ‌های مرطوبِ رو به پوسیدگی و تجزیه به مشام می‌رسد.

دقیقه‌ای بعد پرستارِ درشت‌قامت با ملحفه و بالش و یک بطری آب در دست، سر می‌رسد و مشغول آماده کردن تخت می‌شود. می‌پرسم: «چطور همه‌ی این اتاق‌ها خالی هستند؟ شنیده بودم در این بیمارستان بیماران توی صف، برای گرفتن تخت هستند و هیچ تختی خالی نمی‌ماند؟»

با چشمان آبی سردش به من نگاه می‌کند: «بله، اما بخش الف-صفر فرق دارد. اینجا بخش آماده‌سازی است. اگر در طول شب، درد سراغتان آمد، زنگِ کنار تخت‌تان را فشار دهید. سراغتان می‌آییم. اما اگر تا فردا صبح سنگ را دفع نکردید می‌فرستیمتان برای بخش جراحی.»

زبان دیار این پروسی‌های سابق، خودش می‌تواند به اندازه‌ی کافی خشن و زمخت باشد، اما این پرستار واژه‌ها را به طریق خاص خود، بسیار تصنعی اما محکم و شمرده ادا می‌کرد که حتی طنینی ترسناک و ناشناخته داشت. همواره از استعداد خود در تشخیص ملیت افراد از روی لهجه‌شان به خود غره بودم، اما با شگفتی می‌دیدم نه از روی شکل و شمایل و نه از روی لهجه می‌توانم حدس بزنم اصلیت این دو پرستار چیست؟ در واقع می‌توانستم بگویم متعلق به چه ملیتی نیستند، اما اینکه مال کدام دیارند، خیر!

می‌پرسم: «برای شام چیزی به من می‌دهید؟ از صبح تا حالا هیچ‌چیز نخورده‌ام.»

-چه بهتر! گفتم که، شاید فردا شما را بفرستند برای جراحی؛ بهتر است ناشتا باشید!

پرستار بیرون می‌رود و در را می‌بندد. همان‌طور با لباس روی تخت دراز می‌کشم. برایم لباس مخصوص بیماران را نیاورده‌اند. شاید آن را گذاشته‌اند برای وقتی که مرا به بخش دیگری بفرستند، به بخش جراحی! از فکر کردن به جراحی افسرده می‌شوم. کاش امشب سنگ کلیه‌ام دفع شود و کار به آنجا نکشد. اما هیچ تغییری در وضع جسمی خود نمی‌بینم. کرکره‌های آهنی با صدایی ممتد آرام‌آرام به صورت اتوماتیک بسته می‌شوند و اتاق در تاریکی فرو می‌رود. چشمانم را می‌بندم و می‌کوشم بخوابم. البته نیازی به کوشش هم نیست. به‌قدری خسته و از پا افتاده‌ام که متوجه نمی‌شوم چه وقت خوابم می‌برد.

بیدار که می‌شوم هنوز هیچ نوری در اتاق نیست، اما بر اساس غریزه حس می‌کنم که مدتی از روز گذشته است. با تأنی از تخت بیرون می‌آیم. پاهایم خواب رفته‌اند. لنگ‌لنگان سراغ در اتاق می‌روم. پشت در مکث می‌کنم و می‌کوشم صداهای بیرون را بشنوم. هیچ صدایی نمی‌آید. سکوت مطلق است. در را باز می‌کنم و وارد راهرو می‌شوم. راهرو خالی است. از جلوی اتاق‌ها رد می‌شوم. در اتاق‌ها گشوده است. همه‌ی اتاق‌ها خالی‌اند؛ مطلقاً خالی و متروک. توی اتاق پرستاران نیز هیچ‌کسی نیست و حتی هیچ لباس یا وسایل شخصی. اتاقک آشپزخانه نیز همین‌طور. دستگاه قهوه‌جوش خاموش است و گویی مدت‌هاست هیچ‌کس از آن استفاده نکرده است. در عظیم و قطور بخش قفل است. چند بار دکمه‌ی اتوماتیک آن را فشار می‌دهم. اتفاقی نمی‌افتد.

ساعتی روی دیوار که تنها تزیین این راهروی لخت و خالی است نزدیک ظهر را نشان می‌دهد، اما هیچ‌کس در این مدت سراغم نیامده است. سکوت سنگین و سنگین‌تر می‌شود. نمی‌دانم چرا اما ناگهان به خیالم می‌رسد صدای پیرزنِ دیروزی، از جایی پشت دیوارها می‌آید: «نه… لطفاً نه! می‌ترسم! لطفاً نه…!»

 

ویراستار: مریم هندوزاده

 

 

لینک ارتباط با‌ دبیر داستان جهت ارسال آثار:

https://t.me/s54_est

 

 

#داستان_کوتاه

#رضا_نجفی

#بخش_الف_صفر

#مریم_هندوزاده

#سودابه_استقلال

#داستان_‌های_منتخب_در_سایت

#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماه‌گرفتگی