دوشنبهها با داستان
داستانهای منتخب
به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال
داستان کوتاه ” روی پل”
✍میثم لسانی
اولین جلسهی امروزم با یک اسم تازه شروع میشد؛ آوا. آقایی برایش وقت گرفته بود و هزینهاش را هم پرداخت کرده بود؛ دوستی، یا شاید یکی از اقوام. اینگونه جلسات به صورت معمول سختتر پیش میروند. وقتی وارد شد و سلام کرد، ناخواسته خیلی کوتاه خیره ماندم و بعد سلام و خوشامد گفتم. خیلی شلوغ پوشیده بود؛ درهم و برهم و بیربط. انگار با چشم بسته هر لباسی را که دم دستش بوده، پوشیده و آمده. صورت پفکرده، موهای شانهنشده و صورتی گرد با معصومیتی کودکانه که انگار آیینهای باشد از درونش، بیواسطه. گوشهی مبل دو نفره رو به پنجره را برای نشستن انتخاب کرد. هنوز سر جایش آرام نگرفته بود شروع به صحبت کرد:
ـ«حتماً با خودتون میگین من چرا اینجام. راستش خودمم نمیدونم؛ اصلاً نمیخواستم بیام؛ شاید از سر لج اومدم. خودش یک پاش لب گوره، معلوم نیست اصلاً اونجا چیکار میکرده بعد منو نصیحت میکنه …»
روبهرویش نشسته بودم با حرکات سر و آواهای تأییدی همراهیاش میکردم. پرشور، با هیجان زیاد همراه با حرکات زیاد دست و بدن صحبت میکرد. مانند ماشینی که با سرعت بالا در حرکت باشد، اصلاً نه میشد و نه باید در چنین مواقعی ترمز کرد! پس همراهش شدم.
ـ«میگه تو خیلی زندهتر از اونی که الآن بمیری! این حرفه آخه! اصلاً تو چی میدونی از زندگی من، تو اگه بیل زن بودی … اصلاً دلم میخواد بدونم خودش اونجا چیکار میکرده که حالا واسه من شده پیر فرزانه و هدایتگر و جملات قصار میگه ….»
شبیه معما شده بود. از میان صبحتهاش سر نخ پیدا میکردم و بههم وصل میکردم. گاهی با حرص و لج مشتش را تکان میداد، گاهی هم با شانههای افتاده خیره به یک نقطه روی زمین، با صدایی آرام به صحبت کردن ادامه میداد. اوج میگرفت و فرود میآمد و صدایش معصوم و دردکشیده میشد.
ـ«آخه نمیدونید من چی کشیدم، هیچکس نمیدونه»
ـ«اصلاً شما به من بگید پیرمرد شصتوهشت ساله برای چی باید خودکشی کنه، مثل این میمونه زمان تیتراژ پایانی فیلم بگی میخوام پاشم برم … دیگه رفتن نداره … فیلم خودش داره تموم میشه!»
تمام مدت جلسه به صحبت کردن دربارهی پیرمردی گذشت که بهنظر زندگی سختی داشته است و جایی که هنوز نمیدانستم کجاست؛ اما فهمیده بودم چرا، با هم برخورد کرده بودند و حالا آوا روبهروی من نشسته بود و یکسره دربارهی آن پیرمرد مرموز صحبت میکرد.
ـ«دستاش هنوز پر زور بودن، گرم و مهربون، وقتی بازوم رو گرفت اصلاً نتونستم حرکت کنم. فکر کنم ورزشکاری چیزی بوده. همین الانشم خوشتیپه، آل پاچینوییه واسه خودش، جوونیش چیکارا که نکرده خدا میدونه …»
راه دیگری نبود. زمان جلسه به پایان رسیده بود و با همه علامت سؤالها باید منتظر میماندیم برای جلسه بعدی! فقط پرسیدم میشه تاریخ تولدتون رو بگید:
ـ«من بهار به دنیا اومدم، بیستویک اردیبهشت، همراه عطر یاس و بوی گلاب.»
صبر کلید ماجرا بود. در جلسات بعدی بالاخره از پیرمرد مرموز گذر کردیم و به آوا رسیدیم. آوا سیوسه ساله بود، شش ماه پیش بهخاطر سانحهی رانندگی همسرش را از دست داده بود و ماه پیش …
ـکاش نمیگفتم بذار من بشینم … باور کنید رانندگیم خوبه، مقصر حادثه هم من نبودم، پلیس هم گفت.
اشک و بغض امانش نداد. کمی صبر کرد، جرعهای آب خورد و ادامه داد:
ـ«جای خیلی قشنگی رو بیرون شهر پیدا کرده بودم واسهی آخرین شام دونفرمون … میخواستم به پیمان بگم داریم سه نفر میشیم. میخواستم آدرس ندم، واسه همین گفتم من بشینم، پیمان رو خیلی دوست داشتم … خیلی.»
مه و غبار کمکم کنار میرفت. شش ماه پیش! اما نشانهای از بارداری نداشت!
ـاصلاً نمیدونم چی شد. خیلی بهش فکر کردم که یادم بیاد چطور اتفاق افتاده، توی بیمارستان به هوش اومدم. پیمان حالش خوب بود. بالای سرم بود. گرمای دستش رو روی صورتم هنوز حس میکنم. دو روز بعد از محل کارش تماس گرفتن که بردنش بیمارستان، سکته مغزی، بهخاطر ضربه به سر … تقصیر من بود …»
ماه پیش هم بد چرخیهای چرخ گردون سنگ تمام گذاشته بود و بدون هیچ دلیل روشنی، فرزندش را از دست داده بود. بعد از تصادف در بیمارستان با چشم گریان با پیمان در موردش حرف زده بودند، رؤیاپردازی کرده و اسم انتخاب کرده بودند. اگر دختر بود نازگل باشد، اگر پسر باشد آرسام … و حالا پیمان رفته بود و دیگر انتظار آمدنِ نازگل و آرسامی هم وجود نداشت. شب تولدش رفته بود نزدیک محلِ تصادف، روی یک پل… میخواسته همهی اتفاقات و ناخوشیهای زندگی را رها کند و از روی آن پل به گذشته بپرد. شب تولدش را انتخاب کرده بود. نقطهی آغازی که بشود نقطهی پایان.
ـ«باورتون میشه، اصلاً احتمالش چقدره، اون پیرمرد تولدش با من یکی باشه… اومد و داد زد: نوبت منه، امشب نوبت منه… یکی نیست بگه اصلاً مگه نوبتیه، کِی و کجا نوبت گرفتی اصلاً پیرمرد …»
آل پاچینو از راه رسیده و مانع شده بود، خودش هم برای پریدن آمده بود؛ اما آن شب اولویت با انجام کار دیگری بود. نجات آوا …
ـمنو متقاعد کرد اول با شما صحبت کنم، بعد هر زمان خواستم باهم قرار بگذاریم، روی همان پل. گفت صبر میکنه برام.
سخت است، حتی سختترین، ادامه دادن برای آنهاست که میمانند …
ویراستار: لیلا منفرد
لینک ارتباط با دبیر داستان جهت ارسال آثار:
https://t.me/s54_est
#داستان_کوتاه
#میثم_لسانی
#روی_پل
#لیلا_منفرد
#سودابه_استقلال
#داستان_های_منتخب_در_سایت
#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماهگرفتگی
موارد بیشتر
دوشنبهها با داستان(داستان کوتاه ” من جیغ زنان ایل بودم” ✍نرگس دوست)
دوشنبهها با داستان(داستان کوتاه “آبی برهنه” ✍فاطمه آزادی )
دوشنبهها با داستان(داستان کوتاه “خوابم میاد” ✍آمنه حسینی)