خانه جهانی‌ماه‌گرفتگان (NGO)

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

دوشنبه‌ها با داستان(داستان کوتاه “دایره‌های قرمز” ✍زینت سادات قاضی)

دوشنبه‌ها با داستان

داستان‌های منتخب 

به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال 

داستان کوتاه “دایره‌های قرمز”

✍زینت سادات قاضی

 

دفترم را که آقاجان داد، پهن کردم روی کرسی. دور دوم رونویسی از «تصمیم کبری» مانده بود، اما اول مداد گلی را برداشتم تا دایره‌های بالای دفتر را رنگ کنم. هنوز نوک مداد را روی کاغذ راه نبرده بودم که یکهو ننه آن را از دستم کشید و زیر لب غرید: «بِدی من اون بی‌صاحابا… رو نیست که، کُنده‌ی شُترهَ. ووی، ووی، ووی، خدا دور کند؛ شما دخترا رهَ روتانا با آب آلوچه شستن.»

این را گفت و مداد را چپاند توی پر چادری که همیشه دور کمرش می‌بست. دست‌های حنازده‌ را کشید روی صورتش و تا خواست خیز بردارد طرفم، آقاجان داد زد: «چکارش داری، مگه ای بچه روی دِلِتا سنگین کرده؟!»

ننه چشم غره‌ای رفت و نشست کنار منقل. با حرص وافور را برداشت و زیر لب زمزمه کرد: «او از کارِ کردار خودت که دفتر ای دختر را کردی مثال غربیل سولاخ سولاخ، ای هم از… الله و اکبر… بگذار دهانم بسته بماند.»

آقاجان ساکت ماند. من دفتر و کتابم را برداشتم و رفتم کنار چراغ علاالدین، اما صدای ننه را هنوز می‌شنیدم.

«به گمانت می‌ذارم ای دختر هم مثل او هاجر حمامی بی باندِ رو بشد؟»

آقاجان سرش را نزدیک‌ ننه آورد. یواش گفت: «با او آخِر شَر چکار داری زن؟! او که هنوز کفنش خشک نشده.»

ننه با نوک سنجاق، تریاک را جمع کرد و ابروهای نازکش را بالا انداخت.

«او زمان که زنده بود شهرنویی خانِم!»

«او رفته جای حق، ما نشستیم توی ناحقی خودمان، گناه مفت نخر اَرِین خودت زن! پای مرده را نکش وسط، خدا قهرش می‌گیرد.»

ننه انگار حرف‌ آقاجان را نشنید، با مقاش، ذغال قرمزی از وسط منقل گرفت. فوتی کرد به آن و گفت: «همیشه هم لباشا با کاسه بشکن همچی می‌کرد سرخ، آخرش هم روی تخت مرده‌شورخانه شستن تا پاک شد رفت.»

آقاجان تندی گفت: «یواش، دت می‌شنود. آتش را بگیر دورتر، بوش محل را گرفت.»

ننه سرش را تکان داد.

«هی… هی… هی… پس زبان به دهان بگیر و جلوی منا نگیر. بگذار کار خودم را بکنم. مادر بیچاره‌اش که از کله‌ی سحر تا بوق سگ سر کارهَ، نیست خو تا بداند دِتِش چه می‌کند چه نمی‌کند، منِ تو را نیاورده نان سفره‌ا‌ش را بخوریم، آورده نگهبان ای بچه‌ باشیم، بماظبت کنیم ازِنِش.»

«حالا مَیَه چی شده، چرا مداد بچه را گرفتی از دستش؟!»

ننه مقاش را پرت کرد توی مجمعه‌ی مسی زیر منقل، گیس‌های قرمز و سفیدش را رد کرد پشت گوش و گفت: «تو که خبر نداری.»

وافور را داد دست آقاجان، دور دهانش را پاک کرد و دست برد توی پر چادرش، مداد گلی را بیرون کشید و گرفت جلوی روی آقاجان.

«ای میراث‌مانده را می‌بینی؟! از نانوایی برمی‌گشتم، دیدم دِتِ خیرندیده‌ی غلام پالان‌دوز، رفیق این جانَهَ‌زن‌مرده، با همین لباشا کرده مثال کون عَنتَر، ایستاده جلوی پسر هَمساده. خو دِیَه، امروز ای کار را می‌کند، فردا دختریشا باخت میدَد.»

آقاجان دست برد زیر تشکچه‌ی پشم‌بُزی، دستمال یزدی قرمزش را بیرون آورد و دماغش را پاک کرد. لب پایینش را به دندان گرفت و آرام سربرگرداند سمت من. تندی سرم را انداختم پایین و خودم را مشغول نوشتن کردم. هنوز نوک انگشتم قرمز بود و روی دستم گَرد نرمِ سیمان نشسته بود.

چراغ علا‌الدین با صدای جِز جِز فتیله‌اش می‌سوخت. سایه‌ها روی دیوار، کوتاه و بلند می‌شدند. حرصِ توی نفس‌های کش‌دار ننه که چسبیده بود از وافور، من را می‌ترساند. نگاهم رفت به دیوار خانه، دیواری بلند و سیمانی که برای تراشیدن مداد خوب نبود. همیشه ننه مدادهایم را کنار منقل می‌تراشید و می‌گفت: «تو حرام می‌کنی.»

از وقتی پری یادم داد که مداد را به دیوار سیمانی بکشم، دیگر منتظر ننه نمی‌ماندم. آخر آقاجان هم باید چشم‌انتظار می‌ماند. تراشم شده بود دیوار سیمانی کوچه که از بقالی شروع می‌شد، تا درِ خانه‌ی ‌پری. اندازه‌اش دستم آمده بود. به آنجا که می‌رسیدم، نوک مداد بیرون می‌زد. آن‌وقت با گوشه‌ی لباسم، مدادِ تراش‌خورده را تمیز می‌کردم و می‌دویدم سمت خانه. امروز اما همه چیز طور دیگری بود. چشمم به کتاب بود که فکرم دوید پیش پری.

«نکند ننه دیگَه نذارد با پری بازی کنم؟! اصلاً چرا وقتی فرار کردم، با من نیامد؟!»

تقصیر خودش بود. وقتی سر کوچه، نوک مداد گلی را با زبان تر ‌کردیم و به لب‌هامان ‌کشیدیم، گفت: «بریم جلو خانه‌ی حسنی، درشان آینه دارهَ!»

دویدیم سمت خانه‌ی حسنی. روبروی در خودم را توی شیشه‌های رنگی رنگی که یکی در میان از پشت میله‌های کلفت و زنگ زده پیدا بود، تماشا ‌کردم. لاغر و دراز بودم با موهای بافته‌ی سیاه و از فرق باز شده. پری اما به قول ننه گرد و قلنبه و سفید بود با موهای زرد چتری. بافتنی سبز با شلوار کلفت قهوه‌ای تن من بود و چکمه‌ی لاستیکی. پری همان ژاکت خشتی خشتی جیب‌دارش را پوشیده بود که همیشه پزش را می‌داد و می‌گفت خاله‌اش از تهران خریده. شلوار بندی هم تنش بود با کفش‌های جلو بسته‌ی دخترانه.

کارم تمام شد و به پری زل زدم که داشت لب‌هایش را مداد گلی می‌کشید. یکهو درِ خانه باز شد و حسنی ایستاد در آستانه. هینی کردم، پریدم عقب و پا به فرار گذاشتم. سر پیچ که رسیدم، نفس‌زنان گردن را کج کردم تا پری را ببینم. نفهمیدم خشکش زده یا از قصد همان‌جا مانده بود. راهم را کشیدم و سمت خانه دویدم.

رسیدم به دالان، نشستم روی سکو تا نفسم جا بیاید. از ترس ننه، چند باری زبانم را به لب‌هایم مالیدم. تر که شد، گوشه‌ی آستین را سفت کشیدم روی لبم. لبم سوخت، اما از ننه بیشتر می‌ترسیدم. توی دلم گفتم: «حتمی همان‌جا، ننه پری را دیده بود. خدا رحم کرد، خوب شد زود آمدم خانه.»

ننه غرغرکنان از در بیرون رفت. از آقاجان پرسیدم: «ننه دارد کجا مِرَد؟!»

آقاجان سر از بالش برداشت و دست گذاشت روی کاسه زانوی لاغرش و آهسته گفت: «می‌رد خانه‌ی همسادَه بَبَم.»

از جا پریدم.

«الان دفترم را میارم.»

آقاجان ابروهایش را انداخت بالا و گفت: «نمی‌خواد، نیار، رولَه می‌ترسم دوباره دفترت پاره بو.»

گفتم: «این دفعه کم فشار بده، یواش بِکَش تا پاره نَشد آقاجان.»

گوشه‌ی چشم‌های ریز آقاجان جمع شد. لبخندی زد و گفت: «بیار ببم تا ننه نیامده‌س.»

دفتر را گذاشتم روی زانوی آقاجان، نشستم کنارش و به دایره‌هایی که می‌کشید، نگاه کردم. این دفعه احتیاط ‌کرد و مداد را آرام راه ‌برد.

همیشه چند تایی از دایره‌ها دفتر کاهی‌ام را سوراخ می‌کرد. او هم ناراحت می‌شد و می‌گفت: «به حرضت عباس اَیَه دِیَه بِکَشم.»

چند روز پیش مشغول کشیدن دایره‌ها بود که یکهو محکم کوبید روی پایش. ننه که زیر کرسی چرت می‌زد،  هول از خواب پرید. پرسید: «چَه بی؟!»

آقاجان لبش را به دندان گرفت و گفت: «خاک به سرم. دفتر دِت پاره بی.»

ننه پنج انگشتش را گذاشت روی قندان لاکی، آن را کوبید توی سینی ورشو و داد ‌زد: «آخر ای پیا! ای مرد! حالا اگر تو نَنِمیسی، زمین به آسمان می‌رسد؟! تو را چه به سَبات، تو را چه به نِمِشتن؟! دختر بیچاره‌ی من از کجا بیارد هر روز هر روز، برای این پِررو دفتر مداد بِسینَد؟!»

زیر لب هم دو سه فحشی به ما داد و دیگر خوابش نبرد. بلند شد، راهش را گرفت و به حیاط ‌رفت.  بعد از آن، من و آقاجان یواشکی کارمان را می‌کردیم. هر بار که ننه خانه نبود، خودم دفتر و مداد را می‌دادم دستش.

این‌بار هم آقاجان اول نگاهی به راهرو ‌انداخت. خیالش که از نبودن ننه راحت ‌شد، سرش را انداخت پایین و با حوصله، بالای دفترم را پر ‌کرد از دایره. با کشیدن هر دایره، زمانی طولانی زل می‌زد به آن و دایره بعدی را می‌کشید. کم‌کم زیر لب شروع کرد به خواندن.

«باران میاد جَر جَر، پشت خانه‌ی هاجر، هاجر عروسی دارد…»

من هم دراز ‌‌کشیدم کنار آقاجان و به دایره‌های کوچک و بزرگ نگاه کردم. کارش که تمام ‌‌شد، دفتر را ‌داد دستم و ‌گفت: «هَندی توشانا غِرمز کن.»

دفتر را گرفتم و تا خواستم توی دایره‌ها را رنگ کنم، یادم آمد که مداد گلی‌ام را ننه برده. نمی‌دانم از کی داشتم به دایره‌های تو خالی نگاه می‌کردم که یکدفعه مداد گلی افتاد روی دفترم. سرم را که بلند کردم، ننه را بالای سرم دیدم. از خانه همسایه برگشته و صورتش سرخ شده بود. ابروهایش را نزدیک هم آورد و گفت: «مدادتا بِسین، مَخشات نماند، بِنِمیس. اَیَه این دفعه ببینم با ای دختره برو بیا داری، هَندی مثل کرباس جِرِت میدم. ملتفت شدی؟!»

حرفش که تمام شد، سنجاق زیر گلویش را باز کرد و دُمِ چارقد سفیدش را مثل بادبزن تکان داد. از وسط پاهای ننه چشمم افتاد به آقاجان. سرش را تکان داد، نگاهی کرد و من تندی گفتم: «باشد ننه.»

ننه که رفت توی پستو، مداد گلی را برداشتم. چشم آقاجان به دست من بود. اول دایره‌های بالای دفتر را قرمز کردم. دایره‌هایی که آقاجان کشیده بود، منتظر رنگ بودند. مداد را آرام راه بردم روی کاغذ. سرخی مداد که روی دایره‌ها پخش شد، ته دلم سنگین شد. مداد را گذاشتم کنار. نمی‌دانم چه شد، اما انگار آقاجان فهمید. دوباره آرام آرام شعرش را خواند: «باران میاد جر جر، پشت خانه‌ی هاجر، هاجر عروسی دارد…»

صدایش آرام‌تر شد. من اما هنوز به دایره‌ها نگاه می‌کردم. هنوز دستم بوی سیمان می‌داد. هنوز چیزی در دلم می‌جوشید که نمی‌شناختمش. همین که مداد را روی میز گذاشتم، صدای خوردن سنگی روی پنجره آمد. از جا پریدم. از لای پرده‌ی کودری نگاه کردم. پری بود. چشم‌هایش برق می‌زد. دستش را جلوی دهان گرفته بود. اشاره کرد بیایم. آب دهانم را قورت دادم. ننه که از پستو بیرون می‌آمد، تندی دفتر را بستم و گفتم: «هیچی نبود ننه.»

ننه نگاهش را تیز کرد، اما چیزی نگفت. چادرش را روی سر انداخت و به سمت حیاط رفت. همین که در بسته شد، آرام پنجره را باز کردم. پری با لبخند گفت: «زود باش بیا بیرون، کارت دارم.»

نمی‌دانستم باید بروم یا نه. نگاهم رفت سمت مداد گلی. هنوز وسط دفتر باز مانده بود، اما دستم به سمت پنجره رفت…

 

 

لینک ارتباط با‌ دبیر داستان جهت ارسال آثار:

https://t.me/s54_est

 

#داستان_کوتاه

#دایره_های_قرمز

#زینت_سادات_قاضی

#سودابه_استقلال

#داستان_‌های_منتخب_در_سایت

#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماه‌گرفتگی