خانه جهانی‌ماه‌گرفتگان (NGO)

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

دوشنبه‌ها با داستان(“تپه‌هایی همچون فیل‌های سفید” (به انضمام یادداشت نویسنده) ✍مرداد عباسپور )

دوشنبه‌ها با داستان

داستان‌های منتخب 

به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال 

داستان کوتاه

“تپه‌هایی همچون فیل‌های سفید”

(به انضمام یادداشت نویسنده)

✍مرداد عباسپور 

 

تپه‌های آن سوی درۀ اِبرو طولانی و سفید بودند. این‌طرف نه سايه‌اي بود و نه درختي و ايستگاه، ميان دو رديف خط‌آهن، زير آفتاب قرار داشت. در يك سوي ايستگاه سايۀ گرم ساختمان افتاده بود و از در بازِ نوشگاه، پرده‌اي از مهره‌هاي خيزران به نخ كشيده، آويخته بود تا جلو ورود پشه‌ها را بگيرد. مرد آمريكايي و دختر همراهش پشت ميزي، بيرون ساختمان، در سايه نشسته بودند. هوا بسيار داغ بود و چهل دقيقۀ ديگر قطار سريع‌السير از مقصد بارسلون مي‌رسيد. در اين محل تلاقي دو خط، دو دقيقه‌اي توقف مي‌كرد و به سوي مادريد راه مي‌افتاد.

دختر پرسيد: «چي بخوريم؟» كلاهش را از سر برداشته و روي ميز گذاشته بود.

مرد گفت: «هوا خيلي گرمه. خوبه یه نوشيدني بخوريم.»

مرد رويش را به سوي پرده كرد و گفت: «دوس سِروِساس.»[1] زني از آستانۀ در پرسيد: «گيلاس بزرگ؟»

«بله، دو گيلاس بزرگ.»

زن دو گيلاس آبجو و دو زير گيلاسي ماهوتي آورد. زير گيلاسي‌ها و دو گيلاس آبجو را روي ميز گذاشت و به مرد و دختر نگاه كرد. دختر به دوردست، به خط تپه‌ها، چشم دوخته بود. تپه‌ها زير آفتاب سفيد بودند و اطرافشان قهوه‌اي و خشك بود. دختر گفت: «مثل فيل‌هاي سفيدن.» مرد گيلاس خود را سر كشيد: «من هيچ وقت فیل سفيد نديده‌م.»

«چشم ديدن نداري.»

مرد گفت: «دارم. حرف تو كه چيزي را ثابت نمي‌كنه.»

دختر به پردۀ مهره‌اي نگاه كرد، گفت: «روي پرده با رنگ چيزي نوشته‌ن، معناش چيه؟»

«آنيس‌دل‌تورو، يه جور نوشیدنیه.»

«امتحانش بكنيم؟»

مرد از پشت پرده صدا زد: «ببین.» زن از نوشگاه بيرون آمد.

«چهار رئال مي‌شه.»

«دوتا آنيس‌دل‌تورو مي‌خوايم.»

«با آب؟»

«تو با آب مي‌خوري؟»

دختر گفت: «نمي‌دونم. با آب خوشمزه‌ست؟»

«خوشمزه‌ست.»

زن پرسيد: «با آب مي‌خورين؟»

«بله، با آب.»

دختر گفت: «طعم شيرين‌بيان مي‌ده.» و گيلاس را روي ميز گذاشت.

«همه‌چيز همين طعمو داره.»

دختر گفت: «آره، همه‌چيز طعم شيرين‌بيان مي‌ده. به‌خصوص چيزهايي كه آدم مدت‌هاي زيادي چشم به راهشون باشه. مثل ابسنت.»[2]

«ول كن ديگه، بابا.»

دختر گفت: «تو شروع كردي. من که سرم گرم بود. داشت بهم خوش می‌گذشت.»

«خوب، بذار باز هم به‌مون خوش بگذره.»

«خيلي خوب، من همين كار رو مي‌كردم. گفتم، كوه‌ها مثل فيل‌هاي سفيدن، اين حرف جالب نبود؟»

«جالب بود.»

«دلم مي‌خواست اين مشروب تازه رو امتحان كنم. همۀ ما اين كار رو مي‌كنيم. به چيزها نگاه مي‌كنيم، مشروب تازه امتحان مي‌كنيم، غير از اينه؟»

«به گمونم همين طور باشه.»

دختر به تپه‌ها نگاه كرد .گفت: «تپه‌هاي قشنگي‌ان. خيلي هم شبیه فيل‌هاي سفيد نيستن. فقط آدم وقتي از پشت درخت‌ها نگاه كنه پوست‌شونو سفيد مي‌بينه.»

«يه مشروب ديگه بخوريم؟»

«باشه.»

باد گرم پردۀ مهره‌اي را رو به ميز حركت داد. مرد گفت: «آبجو خنك مي‌چسبه.»

دخترگفت: «عالي‌يه.»

مرد گفت: «جیگ، باور كن، يك عمل خيلي ساده‌س، باور كن اسم‌شو عمل هم نمي‌شه گذاشت.»

دختر به زمين ،كه پايه‌هاي ميز رويش بود، نگاه كرد.

«جیگ، مي‌دونم كه به حرفم گوش نمي‌دي، اما باور كن ترسي نداره. فقط هوا وارد مي‌كنن.»

دختر چیزی نگفت.

«من همراهت مي‌آم و تا هر وقت طول بكشه پيشت مي‌مونم. فقط هوا وارد مي‌كنن و بعد انگار نه انگار.»

«بعد قراره چه كار كنيم؟»

«خوش مي‌گذرونيم. درست مثل قبل.»

«چی باعث می‌شه این‌طور فکر کنی؟»

«اين تنها چيزي‌يه كه ما رو آزار می‌ده. تنها چيزي‌يه كه سد راه خوشبختی‌مون شده.»

دختر به پردۀ مهره‌اي نگاه كرد، دستش را دراز كرد و دو رشته مهره را گرفت.

«فكر مي‌كني كاروبارمون رو به راه مي‌شه و خوشبخت مي‌شيم؟»

«البته. ترسي نداره. خيلي‌ها رو مي‌شناسم كه اين كارو كرده‌ن.»

دختر گفت: «پس من هم همين كارو مي‌كنم. و بعد هم همه‌شون خوشحال بودن.»

مرد گفت: «خوب، اگه دلت نمي‌خواد مجبور نيستي. اگه دلت نمي‌خواد مجبورت نمي‌كنم. اما به نظر من خیلی ساده‌است.»

«تو واقعاً دلت مي‌خواد؟»

«من فکر می‌کنم اين بهترين كاره. اما اگه واقعاً دلت نمي‌خواد مجبورت نمي‌كنم.»

«اگه اين كارو بكنم تو خوشحال مي‌شي و همه چيز مثل اول مي‌شه، اون وقت دوستم داري؟»

«من الان هم دوستت دارم. خودت مي‌دوني دوستت دارم.»

«مي‌دونم. اما اگه اين كارو بكنم و بعد بگم چيزها مثل فيل‌هاي سفيدن، اون وقت دوباره همه چيز رو به راه مي‌شه و تو راضي مي‌شي؟»

«من راضي مي‌شم، الان هم راضي‌ام؛ اما فقط يه گوشۀ دلم ناراضي‌يه. خودت خبر داري وقتي ناراحت باشم چه حالي دارم.»

«اگه اين كارو بكنم ديگه ناراحت نيستي؟»

«من ناراحت نيستم چون می‌دونم خیلی ساده‌ست.»

«پس اين كارو مي‌كنم چون حال خودم برام مهم نيست.»

«منظورت چیه؟»

«منظورم اینه که حال خودم برام مهم نيست.»

«اما برا من مهمه.»

«باشه. اما برا خودم مهم نيست و دست به اين كار مي‌زنم تا كارها رو‌به‌راه بشه.»

«اگه اين طور فكر مي‌كني نمي‌خوام دست به اين كار بزنی.»

دختر از جا برخاست و قدم‌زنان به انتهاي ايستگاه رفت. در سوي ديگر، كنار ساحل اِبرو، مزارع گندم و صف دراز درخت‌ها ديده مي‌شد. دورتر، در آن سوي رود، كوه‌ها به چشم مي‌خورد. سايۀ ابري از روي گندم‌زار مي‌گذشت و دختر از پشت درخت‌ها به رودخانه نگاه مي‌كرد.

دختر گفت: «ما می‌تونستیم همۀ اینا رو داشته باشیم. مي‌شد همه چيز مال ما باشه اما روز به روز از خودمون بيشتر دورشون مي‌كنيم.»

«چي گفتي؟»

«گفتم مي‌شد همه‌چيز داشته باشيم.»

«ما می‌تونیم همه‌چيز داشته باشيم.»

«نه، نمی‌تونیم.»

«می‌تونیم تمام دنیا رو داشته باشیم.»

«نه، نمي‌تونیم.»

«مي‌تونيم همه جا بريم.»

«نه، نمي‌تونيم. ديگه مال ما نيست.»

«مال ماست.»

«نه، نيست. وقتي چيزي رو ازت گرفتن دیگه نمی‌تونی اونو پس بگیری.»

«هنوز كه نگرفته‌ن.»

«ببينيم و تعريف كنيم.»

مرد گفت: «برگرد بيا توي سايه. اين طوری فکر نكن.»

دختر گفت: «این طور فکر نمي‌كنم. من از همه چيز خبر دارم.»

«نمي‌خوام كاري رو انجام بدی كه دلت نمي‌خواد.»

دختر گفت: «حتي كاري كه به حال من نسازه؟ مي‌دونم. باز هم آبجو بخوريم؟»

«باشه. اما بايد درك كني كه.»

دختر گفت: «من درك مي‌كنم. بهتر نيست ديگه حرفشو نزنيم؟»

پشت ميز نشستند و دختر به جانب تپه‌هاي خشك دره چشم دوخت و مرد به دختر و ميز نگاه كرد.

مرد گفت: «بايد درك كني كه اگه تو دلت نخواد من اصلاً نمي‌خوام دست به اين كار بزني. اگه برات مهمه، من با كمال ميل، پاي همه چيزش وامي‌سم.»

«مگه برا تو مهم نيست؟ مي‌تونستيم با هم سر كنيم.»

«البته كه مهمه. اما من كسي رو جز تو نمي‌خوام. كس ديگه‌اي رو نمي‌خوام و مي‌دونم كه خیلی ساده‌ست.»

«آره درسته، تو می‌دونی خیلی ساده‌ست.»

«هرچی می‌خوای بگو، اما من مي‌دونم.»

«مي‌خوام یه لطفي در حقم بكني.»

«هر كاري بگي مي‌كنم.»

«مي‌شه لطفاً لطفاً لطفاً لطفاً لطفاً لطفاً لطفاً خفه شی؟»‌

مرد حرفي نزد اما به كيف‌هاي كنار ديوار ايستگاه نگاه كرد. برچسب همۀ هتل‌هايي كه شب‌ها را در آن‌ها گذرانده بودند، رويشان ديده مي‌شد.

مرد گفت: «من نمي‌خوام كاري بكني. ديگه حرفشو نزنيم.»

دختر گفت: «الانه که جيغ بكشم.»

زن با دو گيلاس آبجو از لاي پرده بيرون آمد و آن‌ها را روي زير گيلاسي مرطوب گذاشت. گفت: «قطار پنج دقيقه ديگه مي‌رسه.»

دختر پرسيد: «چي گفت؟»

«گفت قطار پنج دقيقه ديگه مي‌رسه.»

دختر به نشانۀ تشكر با چهرۀ بشاش به زن لبخند زد.

مرد گفت: «بهتره كيف‌ها رو ببرم اون طرف ايستگاه.»

دختر به او لبخند زد. «خيلي خوب. بعد برگرد تا آبجوها رو تموم كنيم.»

مرد دو كيف سنگين را بلند كرد و ايستگاه قطار را دور زد و قدم‌زنان به آن سوي خط‌ها رفت. از روي خط آهن سرش را بلند كرد اما قطار ديده نمي‌شد. موقع بازگشت، از سالن نوشگاه گذشت. جایی كه مردم، همزمان با نوشیدن، منتظر آمدن قطار بودند. يك گيلاس آنيس نوشيد و نگاهی به جمعیت انداخت. آن‌ها متفکرانه در انتظار آمدن قطار بودند. از لاي پردۀ مهره‌اي بيرون رفت. دختر، كه پشت ميز نشسته بود، به او لبخند زد.

مرد پرسيد:‌ «بهتری؟»

دختر گفت: «حالم خوبه. چيزيم نيست. حالم خوبه.»

 

* این داستان، یا به عبارتی، ایدۀ این کار، دو سال قبل به ذهن من آمد. اگه بخوام دقیق‌تر بگم، یک سال و هشت ماه قبل. اونو برا اولین بار تو یکی از کافه‌های حوالی تئاتر شهر با سه تا از دوستام در میان گذاشتم. غروب بود. یکی از اونا از شمال و اگه بخوام دقیق‌تر بگم، از رشت اومده بود و قرار بود فردا برگرده. به من زنگ زد. گفت: «همدیگرو ببینیم.» گفتم: «باشه.» و یک ساعت بعد اونجا بودیم، هر چهار نفر، توی کافه، دور یک میزِ گرد. نیازی نیست کافه را توصیف کنم، فقط می‌تونم بگم شباهتی به کافۀ توی داستان همینگوی نداشت. خبری از پردۀ خیزران و این چیزها نبود. اول هر سه سکوت کردند. بعد یکی از اونا، همونی که از شمال اومده بود و قرار بود فرداش برگرده، شروع کرد به مخالفت کردن. گفت: «این عین سرقت ادبیه. همون کاری که دیگرون کردن و هیچ تازگی نداره.» گفتم: «یه ذره فکر کن، بعد حرف بزن.» گفت: «نیازی نیست فکر کنم، من می‌دونم.» مثل شخصیت مرد داخل داستان، مرتب می‌گفت من می‌دونم. گفتم: «فرق می‌کنه.» گفت: «فرقی نمی‌کنه.» گفتم: «فرق می‌کنه.» گفت: «چه فرقی می‌کنه؟» گفتم: «من قصد دارم یه داستان خیلی مشهور رو انتخاب کنم و احتمالاً کل داستان رو بیارم. هیچ دزدی از زمان علی‌بابا و چهل دزد بغداد تا امروز این کار رو نکرده. اگه قرار بر سرقت بود، می‌رفتم سراغ یه داستان ناشناخته و یا قسمت‌هایی از یه داستان رو برمی‌داشتم که کسی بو نبره. درحالی‌که من این‌جا اصرار دارم که همه بفهمن. به همین خاطره که قصد دارم این ایده را رو یه داستان خیلی معروف پیاده کنم.» ته‌ماندۀ ماسالا را سرکشیدم و فنجان سبز رو محکم روی میز زدم. «خود مارسل دوشان هم این کار رو نکرده.» رنگ فنجان‌های کافه تو ذهنم مونده، سبز بودند. یا اگه بخوام دقیق‌تر بگم، سبز سیر. قبلاً هم چند بار اونجا رفته بودیم. گفت: «فکر می‌کنی مارسل دوشان کیه؟ تو اصلاً می‌دونستی دوشان فراماسون بوده؟» رشتۀ تاریخ خونده بود و فکر می‌کرد همۀ آدم‌ها یا فراماسون‌اند یا قراره فراماسون بشن. دوست نداشتم کسی از مارسل دوشان بد بگه. به همین خاطر بود که بلند شدم. دم در گفتم: «بد نیست به جای تاریخ، یه خورده تاریخ هنر و تاریخ فلسفه بخونی.»

دیگه اینکه این ایده بیش از هر ایده‌ای به لحاظ زمانی، ذهن من رو مشغول کرد. حدوداً یک سال و نیم بعد از اون ماجرا، به ذهنم رسید اونو پیاده کنم. اگه بخوام تاریخ دقیقش رو بگم 20 مرداد 404. ساعت‌ها فکر کردم. قدم زدم و فکر کردم. مونده بودم چه داستانی باشه بهتره؛ تپه‌هایی چون فیل‌های سفید همینگوی یا گردنبند موپاسان؟ گفتم اگه قراره داستانی خونده بشه و وقت خواننده‌ها گرفته بشه، بهتره داستانی باشه که از خوندنش لذت ببرن. این شد که تپه‌ها رو انتخاب کردم. می‌تونم بگم خواننده این‌جا ضرر نکرده. در کمترین حالت، یه بارِ دیگه یکی از بهترین داستان‌های تاریخ ادبیات رو خونده. حالا پایین داستان اسم همینگوی باشه یا اسم من، برا خواننده چه فرقی می‌کنه؟      باز این‌که، مونده بودم کل داستان رو بیارم یا قسمت‌هایی از داستان رو؟ یا این‌که کل داستان رو بیارم فقط یه تغییر کوچیک بدم در حد یه جمله؟ این آخری خوب بود اما قبل از من مارسل دوشان رو مونالیزای داوینچی انجام داده بود. نهایتاً تصمیم گرفتم عین داستان رو بدون تغییر بیارم و یه توضیح کوتاه اضافه کنم. همین کلماتی که اینجا اضافه شده. اما موقع اجرا (تو پرانتز بگم، هنوز هم ادعا ندارم داستان متعلق به منه و اصلاً نمی‌خواستم اونو تصاحب کنم، من فقط اونو اجرا کردم) تغییر و تغییراتی در داستان اعمال شد. البته نه در خود متن، که در ترجمۀ اون. باید با رسم‌الخط خودم اونو می‌نوشتم که اگه قرار باشه فردا تو یه مجموعه داستان بیاد، نسبت به بقیۀ داستان‌ها احساس غریبی نکنه. مارسل دوشان گفته بود: «تغییرات در هنر هر پنجاه سال یک بار رخ می‌دهد.»

نکتۀ آخر این‌که، اگه کسی اسم این کار رو بزاره سرقت ادبی و اینجور چیزها، برداشت من اینه که؛ یا خیلی کتاب نخونده یا کتاب‌هایی که خونده خیلی قدیمی بودن.

 

 

[1] . Dos cervezas در اسپانیایی به معنی دو آبجو لطفاً

[2] . ابسنت یک نوشیدنی الکلی با طعم گیاهی است که از گیاه شیرین‌بیان و سایر گیاهان معطر تهیه می‌شود. این نوشیدنی معمولاً به رنگ سبز یا زرد مایل به سبز است و به دلیل داشتن الکل بالا، قبل از مصرف با آب رقیق می‌شود. ابسنت در پایان سدۀ نوزدهم و آغاز سدۀ بیستم در فرانسه محبوبیت زیادی پیدا کرد، اما بعدها به دلیل نگرانی‌های مربوط به اثرات توهم‌زای آن، در بسیاری از کشورها ممنوع شد.

 

 

لینک ارتباط با‌ دبیر داستان جهت ارسال آثار:

https://t.me/s54_est

 

#داستان_کوتاه

#تپه‌هایی_همچون_فیل‌های_سفید

#مرداد_عباس_پور

#سودابه_استقلال

#داستان_‌های_منتخب_در_سایت

#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماه‌گرفتگی