خانه جهانی‌ماه‌گرفتگان (NGO)

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

نمایشنامه هم‌بستری با تاریکی ✍فرزاد کدخدایی‌راد(فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴)

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی

سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴

بخش داستان و نمایشنامه

دبیر ادبیات داستانی: سودابه استقلال

نمایشنامه : هم‌بستری با تاریکی

✍فرزاد کدخدایی‌راد

 

ساختار نمایش: سه پرده و یک آیین پایانی

صحنه‌ی ثابت:

[دیوارهای مات با تکه‌های آینه، تخت پوسیده‌ی سمت راست، چارچوب خالی سمت چپ، ماسک. شطرنجی با مهره‌های سفید و سیاه. کفش پاشنه‌بلند قرمزی گوشه‌ی صحنه. نور موضعی از پایین. صدای محیطی گه‌گاه نفس‌کشیدن یا شکستن. دیوارها مشکی، کف پوشیده از آینه‌های شکسته، نور موضعی، درهم. گاهی از پایین، گاهی از پشت صحنه، صداهای تحریف‌شده‌ای می‌آید. یک پروژکتور گاهی یک ماهی قرمز در سطل زباله را به‌صورت مرتب نشان می‌دهد.]

 

شخصیت‌ها:

· مرد

نقش مردی با فروپاشی هویت. اما آگاه از اینکه دارد نقش «مرد» را بازی می‌کند.

گاه دیالوگ‌های مرد را می‌گوید، گاه خودِ بازیگر می‌شود و آن‌ها را مسخره می‌کند.

·  زن

نقشش زنی محزون است او انگار در حال اجرای نقش یک زنِ رنج‌دیده است؛ اما درواقع خودش از آن لذت می‌برد و مدام بین رنج واقعی و تمارض جابه‌جا می‌شود. گاهی تماشاگران را خطاب قرار می‌دهد.

·  سایه

سایه گاهی ذهن است. گاهی صداست که با تغییر لحن و موسیقی همراه است و بازیگران در واکنش به صدای او تغییر رفتار می‌دهند. گاه به‌جای سایه، یکی از تماشاگران دیالوگی را بلند می‌خواند.

گاهی هم زنی سیاه‌پوش است با ماسکی سفید شبیه عجوزه‌‎ها.

پرده‌ی اول

[مرد روی صحنه است، لباس کارگری به تن. روبه‌تماشاگران]: «امشب من نقش مرد را دارم. نقش مردی که چیزی برای گفتن ندارد؛ ولی تمام شب را حرف می‌زند.» [ماسک را بر چهره می‌زند، با صدایی خشن]: «شام…چی شد، زن!»

[مکث می‌کند.  ماسک را برمی‌دارد، به‌تلخی می‌خندد] «این، بازی بود؛ ولی اگه باور کردید، تن صدایم خشن نیست.»

[زن وارد می‌شود. کفش پاشنه‌بلندی با ردایی سیاه پوشیده، ماسک طلایی دارد. دست‌هایش خون‌آلود است. مستقیم به تماشاگران نگاه می‌کند.]: من زنم، قربانیِ نمایشی که هر شب تکرار می‌شود. [با لحن متظاهرانه]: «چرا رفتی مرد شکمو؟! چرا من‎و تنها گذاشتی؟ به‌خاطر آن باقالی‌ها!» [مکث. ماسک را از چهره برمی‌دارد. می‌خندد.]: «ببیند من دختری مجردم ولی خوب بلدم زن باشم.»

سایه [صدایی چندلایه. روبه‌تماشاگران]: «شما درحال ستایش هیچ‌چیز هستید. ادامه دهید. آسمان تهی است. چون من آنجا را  به‌خاطر تنها بودن! برای همیشه ترک کرده‌ام!»

[نور روی مرد می‌افتد. پشت به تماشاگران می‌نشیند. آینه‌ها تصویر او را قطعه‌قطعه می‌کنند. صدای سایه که ترکیبی از خنده و گریه است از چهار سو می‌آید.]

سایه [به‌شکل یک عجوزه. سینی خالی در دست. دانه برنج وسط آن را مرتب برمی‌دارد وراندازش می‌کند و دوباره می‌گذارد وسط سینی و آن را می‌شمارد]: «سی و هشت!»

مرد: [چند بادکنک خالی در دست، ساعتش را نگاه می‌کند، یک دقیقه از نمایش گذشته،360 درجه می‌چرخد. زمزمه]: «من فقط می‌خواستم نباشم، اما . . اما دوست دارم همین‌جا یک گوشه‌ای بمانم!»

[صدای زنجیر پابندی از گوشه شنیده می‌شود. زن در هر پرده، بخشی از بدنش را از دست می‌دهد. الان نصف بینی‌اش را بیرون آورده و پرت می‌کند سمت تماشاگرها]

زن [ایستاده، به جفت کفش پاشنه‌بلند قرمز خیره شده است]: «این کفشا هنوز اونجاست. درست همون‌جوری که روز اول گذاشمشون.»

مرد: «اونا رو هیچ‌وقت نپوشیدی!»

زن [بازمزمه]: «اونا مال من نبودن. مال کسی بودن که قرار بود باشم.»

[مکث. زن نزدیک می‌شود و یکی از کفش‌ها را با انگشت تکان می‌دهد.]

زن:« می‌دونی عجیبه؟ بعضی وقتا یکی اونا رو جابه‌جا می‌کنه!»

مرد: «کی؟!»

زن [با نگاه به سقف]: «نمی‌دونم…شاید خودم. شاید اون.»

[مرد به سقف نگاه می‌کند.]

زن: «من هنوز تو را در نقش مرد خوابیده روی آن تخت پوسیده می‌بینم. کنار همان آیینه‌ی قدی شکسته.»

مرد [کفش کار خودش را درمی‌آورد و دوباره می پوشد. با اخم]: «لابد هر روز نقشه می‌کشی برای شکستن آن آیینه‌ی قدی؟!»

زن [می‌رود سمت شطرنج و سربازی سیاهی را می‌اندازد، روبه‌تماشاگرها]: «او از گل رس درست نشده است، او فقط یک خیال خام است که با گل رس ترکیب شده. من او را به دستور سایه ساختم. پنجاه‌پنجاه یا شاید هم شصت‌چهل.»

[مرد دوباره به سقف نگاه می‌کند.]

[زن مهره‌ای سفید برمی‌دارد و با هیجان] داد می‌زند: «کیش!» [آن‌گاه ماسک سفید را می‌زند. نور روی ماسک متمرکز می‌شود.  خنده‌ای مستانه سایه پخش می‌شود. نور قطع می‌شود. تاریکی با گریه‌ی سایه در صحنه می پیچد.]

[مرد روی صندلی می‌نشیند. خیره به تماشاگران.]: خب…قرار بود من یک مونولوگ درام را شروع کنم درباره «پوچی وجود»؛ ولی راستش حالا که شما را می‌بینم که گرگر سیگار می‌کشید، حس می‌کنم این کار کلیشه‌ای است.

زن [فریاد می‌زند]: «نه! ادامه بده! ما باید «سؤالات بزرگ» را مطرح کنیم، سایه هنوز نمرده است او فقط خسته شده است!»

مرد [با بی‌حوصلگی]: باشه بذار فکر کنم. [بعد ار مکث کوتاهی رو به‌ تماشاگران]: «آیا زندگی معنایی دارد؟» [رو به ‌زن]: «راضی شدی؟» [رو به ‌تماشاگران]: «می‌بینید؟ این تئاتر نیست زندگی واقعی من و اوست!»

[لباس‌های کارش را درمی‌آورد]: «این ماشین‌های برش بدجور آزارم می‌دهند.] ولی سایه می‌گفت‌: «مته ده برایش مثل یک کیک شکلاتی خوشمزه است!»

زن [با حیرت رنگ سیاه دور چشم مرد را نگاه می‌کند]: «من مثل مهره‌های شیشه‌ای این شطرنج  شکننده‌ام و همیشه می‌ترسم کسی شاه و وزیرم را بشکند!»

مرد [خیره به زن]: «من سربازها را دوست دارم و نگران شکسته شدنشان نیستم!»

زن [به‌سمت شطرنج می‌رود و سربازی سیاه را برمی‌دارد]: «مرگ یک سرباز مثل خوردن کره‌مربا در  صبحی سرد است، دردناک‌تر از این صبحانه به ذهنم نمی‌رسد!»

مرد [به پای زن نگاه می‌کند]: «تو یک دروغ‌گویی که پاچه‌ی شلوارت همیشه کثیف است!»

زن [می‌رود سمت شطرنج و با اسب سیاه به‌طرف روبه‌رو حمله می‌کند و سربازی سفید را می‌اندازد]: «من همیشه راست می‌گویم.  البته گاهی دروغ هم می‌گویم؛ ولی این جمله را باور کنید من یک زنم!»

مرد [با دست به مهره‌های شطرنج اشاره می‌کند]: «تکلیف آن سربازهای بی‌سر چه می‌شود؟!»

زن [به‌طرف دیگر شطرنج رفته و با رخ حمله می‌کند و سربازی سفید را می‌‌اندازد]: «سرهایشان را می‌گذارم داخل فریزر.»

مرد [رو به‌ تماشاگران]: «بیچاره‌های جهنمی! یخ می‌زنند.»

زن [یکی از کفش‌های پاشنه بلندش را درمی‌آورد]: «ای‌کاش جاذبه نبود!»

مرد [می‌خندد]: «ای‌کاش تو نبودی!»

زن [به‌طرف دیگر میز شطرنج می‌رود و وزیر سفید را برمی‌دارد]: «کیش! باید دست به دعا شوی!»

سایه [با کلاه‌گیسی به رنگ پر کلاغ وارد صحنه می‌شود و دست مرد را می‌گیرد]: «پدر آسمانی موبایلش را خاموش کرده و جواب پیامک‌ها را هم نمی‌دهد.»

مرد [به چشم‌های سیاه سایه خیره می‌شود]: «لابد او هم نیاز به همدم دارد!»

زن [کفشش را درمی‌آورد]: «من می‌روم برای عروس شدن آماده شوم.»

مرد [با حیرت]: «کو خواستگار؟!»

زن [لبخند زنانه]: «ما باید کارمان را بکنیم.»

سایه [درحالی‌که سالن را ترک می‌کند]: «خانواده خوشبخت!»

[پروژکتور تصویر دلقکی غمگین را روی دیوار می‌اندازد که وسط چند بچه‌میمون نشسته است و موز می‌خورد. سایه با صدای تحریف‌شده‌ای می‌خندد.]

مرد [با حیرت]: «کو زندگی؟!»

زن [از پشت صحنه]: «پیدایش می‌شود.»

پرده‌ی دوم:

[صحنه بدل به اتاق عروسی شده است. همه‌چیز نمایشی است: کیک پلاستیکی، نورهای شدید و تند با رنگ جیغ. بازیگر مرد و زن  از کنار صحنه وارد و آماده‌ی ازدواج می‌شوند. نور مهتاب روشن می‌شود. تختی پوسیده به‌شکل محراب ازدواج آرایش شده است.  مرد و زن لباس‌های عروسی پلاستیکی گشاد و بلندی بر تن دارند. عروسک‌هایی به‌شکل تماشاگران در صحنه چیده شده‌اند.]

مرد [اخم‌کنان رو به‌ عروسک‌ها]: «من او را دوست نداشتم اما…می‌دانید او از تیغ اره‌برقی نرم‌تر است؛ یعنی حداقل تنش نرم‌تر است و وقتی با هم می‌خوابیم، رختخوابمان آن‌قدر خیس و نرم می‌شود که دوست دارم یک پارچ آب خنک دیگر سر بکشم.»

[سایه به‌شکل زنی عجوزه از گوشه سالن ظاهر می‌شود، رو به‌ تماشاگران]: «شما فکر می‌کنید فقط خودتان مشکل دارید؟ لطفاً به سمت راستتان نگاه کنید!»

[تماشاگران و بازیگران سمت راست خودشان را نگاه می‌کنند، همهمه.]

[زن با لباس عروسِی که لبه‌هایش کثیف شده است. روبه‌روی مرد می‌ایستد. مرد دسته گل پلاستیکی زردرنگ به او نشان می‌دهد و بعد پرتابش می‌کند سمت تماشاگران.]

زن: [این بار چربی‌های شکمش را بخشیده به بهزیستی و دو تا از انگشت‌های دست راستش گم شده‌اند]: «من هیچ‌وقت گل‌ها را دوست نداشتم بجز الان!»

سایه [با لحنی دراماتیک]: «هر روز همه‌چیز را فراموش می‌کنیم و وانمود می‌کنیم عاشقیم!»

مرد [با موبایلش بازی می‌کند]: «آره…ولی اول بگذار یه سلفی بگیریم. برای اینستاگرام.»

سایه: «این زندگی یک توهم است.»

زن [ناگهان رو به ‌تماشاگران]: «آهای! چرا دست نمی‌زنید؟ مگه عروسی نیست؟ من بیش از 100 خواستگار داشتم که از همه‌ی شما بهتر بودند!»

سایه [لباس سیاه نایلونی روی لباس سیاهش می‌پوشد]: «تو حتی نمی‌تونی دایه خیالی یه بچه‌ی واقعی باشی، چه برسه به یه مادر واقعی!»

[زن می‌رود بالای سر مرد]: «اما او را دوست دارم چون رقص و آواز نمی‌داند و عاشق اره‌برقی است.»

[سکوت. سپس یک تماشاگر تصادفی داد می‌زند]: «پول بلیتم را پس بدین!»

زن: [با حزن] «این بار با سایه ازدواج می‌کنیم.»

مرد: [ساعتش را نگاه می‌کند13 دقیقه از نمایش گذشته 360 درجه دور خودش می‌چرخد، صدای کشیده شدن پرده می‌آید.  ماسک طلایی از سقف می‌افتد. زن آن را می‌زند. صدای موسیقی کودکانه‌ای پخش می‌شود. بخشی از سالن فرو می‌پاشد.]

مرد: [ردای کشیشی را می‌پوشد] «تو، ای زن، آیا می‌پذیری در همه‌جا، با همه‌کس، برای هیچ‌چیز، تا ابد دروغ بگویی؟»

زن: [با حالتی ‌اشتیاق‌آمیز و ساختگ] «به شرطی که تماشاگران دست بزنند!»

[تماشاگران هم‌چنان سیگار می‌کشند. سکوت سالن را فراگرفته است، زن می‌زند زیر گریه، سپس ناگهان می‌خندد.]

زن: «چه عالی‌ست سیگار برگ!»

[نور روی تماشاگران می‌افتد. صدای خنده‌ی سایه می‌آید.]

مرد: [رو به تماشاگران] «کدام‌یک از شما  نقش خودتان را بازی نمی‌دهید؟»

[سکوت، مرد و سایه می‌روند گوشه‌ای و روی زمین می‌نشینند و با تاس‌های ناموجود بازی می‌کنند. زن بالای سرشان ایستاده و دو کله‌قند را بالای سرخودش می‌سابد.]

زن: [با خودش می‌رقصد. حالت جدی] «قبول می‌کنی این مرد ناموجود را همسر قانونی خودت بدانی؟!]

[می‌ایستد و به خودش جواب می‌دهد] «با اجازه‌ی [مکث می‌کند] کلاغ‌ها. مرغ‌های بی‌سر و گوسفندهای لال…[به تماشاگرها نگاه می‌کند و سریع می‌گوید] قبول می‌کنم.»

[به خودش انگشتری نشان می‌دهد]: این حلقه را از کجا دزدیدی؟!

[مرد رو به عروسک‌ها]: «عاشقتان نیستم.»

مرد: [سعی می‌کند از روی سایه‌ی خودش بپرد، نمی‌تواند، تاس‌های خیالی را پرتاب می‌کند] «باختیم.»

[به سایه نگاه می‌کند] «تاس‌ها چندتا بودند؟!»

سایه [درحالی‌که با انگشتان دست چپش چیزی را در هوا می‌شمرد و سعی می‌کند از صحنه فرار کند ولی باز به جای اولش برمی‌گردد]: «هفت تا…یا شاید هم  هشت تا. یا اصلاً شاید تاسی نبوده و همه آن‌ها تخم‌مرغ بوده‌اند!»

[صدای عطسه‌ای طولانی از بلندگو پخش می‌شود. همه به احترام آن سکوت می‌کنند.]

زن [با سرعت به‌سمت مهره‌های شطرنج می‌رود و سرباز سفیدی را می‌زند] و داد می‌زند: «کیش!» [رو به‌ تماشاگران]: «عروسی تمام شد. فقط ما ماندیم و سالنی که فرو ریخت.»

[مرد زل‌زده به عروسک‌ها.]

زن [درحال کندن گریم و تعویض لباس]: «هر شب یه لباس نو می‌پوشم؛ ولی حس می‌کنم هنوز همون قبلیه. همون قبلی لعنتی!»

مرد: «لباسا فرق دارن، ولی صحنه‌ همونه.»

زن [با ترش‌رویی]: «و تماشاچی همیشه منتظر همون جمله‌ی لعنتی رو بشنوه. برید خونتون!»

زن [لباس عروسک‌گونه‌ای را از آویز برمی‌دارد]: «این یکی رو یادته؟ اون شبی که گفتی دیگه نمی‌خوام نقش عاشق رو بازی کنم؟»

مرد: «و تو گفتی باشه، ولی بذار این لباس رو یه بار دیگه بپوشم.»

زن: «چون هنوز فکر می‌کردم شاید با یه لباس دیگه، پایانش فرق کنه.»

[نور تغییر می‌کند. دو شخصیت درحال گریم‌شدن هستند، ولی با گریم‌هایی که انگار قرار است نقش خودشان را بازی کنند.]

مرد: [با دستمالی خونی در دست] «می‌خوای این بار صادق باشیم؟ بی‌نقاب؟»

زن: [با بی‌اعتمادی] «تو هیچ‌وقت بی‌نقاب نبودی؛ حتی وقتی می‌خندیدی.»

مرد: «و تو؟ تو هنوز اون لحظه‌ای که لباس عزا پوشیدی رو به یاد داری؟ گفتی امشب دیگه باید تمومش کنیم.»

زن [با زمزمه]: «اون شب! ف…فقط صدا بود. صدای قدم‌هات که به من نزدیک می‌شد، صدای باز شدن در.»

[صدایی از بیرون. کوبیدن شدید به در.]

زن [می‌لرزد]: «اون صدا هنوزم دنبالمه.»

مرد (روبه‌تماشاگر): «او فکر می‌کند صدای بیرون منم. ولی نمی‌داند آن صدا از خودش بود. از اعماق وجودش.»

زن [بلند]: «کافیه! اگه قراره بازی کنیم، بذار خودم انتخاب کنم نقشم را!»

مرد [خم شده و می‌خواهد بند کفش قرمز پاشنه‌بلند را باز کند]: «این بند باز نمی‌شه. هر بار سعی می‌کنم، گره‌ش سفت‌تر می‌شه.»

زن [آهسته]: «شاید واسه ‌اینکه قرار نبود باز شه.»

مرد: «اون شب، وقتی دویدی، این کفشا پاهات بودن؟!»

زن [سکوت. به پایین نگاه می‌کنه]: «من نمی‌دونم اون شب واقعاً راه رفتم! [مکث] یا فقط خواب دیدم که دارم فرار می‌کنم!»

پرده‌ی سوم:

[صحنه خالی‌ست. بازیگر مرد و زن نشسته‌اند. صدای سایه پخش می‌شود؛ اما این بار بدون افکت، زن با لباسی خون‌آلود وسط صحنه ‌ایستاده است، مرد دور اتاق قدم می‌زند، بی‌قرار.]

 

 

لینک دریافت پی‌دی‌اف شماره نهم فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی/ بهار ۱۴۰۴:

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی نشریۀ مطالعاتی- انتقادیِ فلسفه، هنر؛ ادبیات و علوم انسانی  سال سوم/ شمارۀ نهم/ بهار ۱۴۰۴(فهرست مطالب، دریافت فایل پی‌دی‌اف شماره نهم)

 

#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی

#سال_سوم

#شماره_نهم

#بهار_۱۴۰۴