فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی
سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴
بخش داستان
دبیر ادبیات داستانی: سودابه استقلال
ناداستان کوتاه :لئون دوستداشتنی، از لندن به کارفو
✍مصطفی سرابزاده
Lovely Leon – london to Corfu
right people with adorable lights within the wrong system with long-rooted darks
In honour of Prof Leon Chaitow
https://leonalkminichaitow.muchloved.com/Lifestories/689940648?_gl=1*64fuwv*_up*MQ..*_ga*MTg3MDAxOTQwMy4xNzI2OTMzNTM5*_ga_R0559FN1H6*MTcyNjkzMzUzOC4xLjEuMTcyNjkzMzU1Ni4wLjAuMA
هایلایت پوستر: وقتی همهچیز شبیه روز قبل نبود، و پاسخها بیاندازه شبیه هم، مأموریتی و رباتی نشده بودند، اتفاقها در تَغَیُر خاصی از حالت خودشان من را زندگی میکردند و در میانهی همهی ندانستنهایم حس امید سر باز میزد. ایمیلی تأسّفبار و ناامیدکننده دریافت کردم. نه از لئون، بلکه خبر درگذشت او. از شهر قدیمی کورفو در بیست سپتامبر 2018، زمانی که دخترش، ساشا، با صدای بلند آخرین مطالب برجستهی فیزیوتراپی و کایروپراکتیک ژورنال را برای او میخواند و من داشتم شمعهای سفید تولدم را در نقطهی دیگری از جهان فوت میکردم. ساشا عادت داشت بلندبلند بخواند؛ حتی در بیمارستان که ممنوع بود. لئون هم عادت به گوش دادن داشت؛ اما نه درحال خیره ماندن به سقف و درازکش و من که بهندرت تولد میگرفتم، شمعها را فوت کردم.
سال 2016رو به پایان بود. همهی کوشش من این بود که نخستین مقالهی خود را بهعنوان محققی تازهکار در مجلههای بینالمللی با رتبهی بالا چاپ کنم. جای درستی ایستاده بودم. مهم نبود که چه کسی هستم. آنچه میخواستم همهاش فقط ورودی پایدار، به دنیای ژورنالیسم بینالمللی بود.
پشت سر هم میآمد آنچه نباید میآمد: رد، رد و رد، آن هم رد اولیه، همهی جوابی بود که نباید دستکم اجازه میدادم باز بیاید، آن هم برای کاری تحقیقاتی بهروز و نو در حیطهی تمرینهای تایچی برای بیماران اوتیسم. میدانی عادت کردن به باختن از خود باخت فجیعتر است؛ انگار حس تو را معکوس میکند؛ طوریکه بهکار گرفتن تمام ظرفیتت برای برد، آرزو میشود. آرزویی محال!.. .
از عادتها بگذریم که چقدر از قاب زندگی من همیشه دور بودهاند. پیشنویس مقالهای که فرستاده میشد از لحاظ معیارهای گوناگون زبان ایرادهای بزرگی داشت. دستکم برای سطوح حرفهای ژورنالیسم دنیا. خب، چه دلیلی از این محکمتر برای برگشت پیشنویس از بخش ادیتوریال اولیه و همینطور تولد دوباره و دوبارهی ناامیدی.
وقتی همهچیز شبیه روز قبل بود، پاسخها بیاندازه شبیه هم، مأموریتی و رباتی شده بودند. اتفاقها در تکراریترین حالت خودشان من را زندگی میکردند و در میان همهی ندانستنهایم باز نمیدانستم چطور میشود فردا را با امیدش رقم زنم. در کمال ناباوری ایمیلی کاملاً تشویقی، دلگرمکننده و حمایتی دربارهی پیشنویسم ازسوی سردبیری دریافت کردم که در نگاه نخست، شبیه معلمی واقعی بود، تا اینکه خود استاد، پزشک و پروفسور مشهور باشد؛ کسی که برخلاف خیلیها اهل فراموش کردن بزرگترین مأموریت آکادمیک نبود؛ یعنی مسئولیتپذیری و پرورش استعدادها در جاهای دورافتاده، حتی زمانی که همهی سیستم به تباهی هرچهتمامتر برخلاف آن حرکت کند.
به یاد دارم که عموماً ساعت چهار یا پنج صبح بهوقت لندن بود که اغلب به ایمیلهای وحشتناک انگلیسی من پاسخ میداد و نخستین آن بدینگونه بود: «من پیشنویس کار شما را خواندم. از نکتههای بسیار باارزش آن لذت بردم؛ بهطوریکه من را تحتتأثیر قرار داد؛ اما سبک نوشتاری و زبان آن نیاز به کار بیشتر دارد.» اگر میخواهید مطمئن شوید که سطح زبان نوشتاری آن کار چقدر ضعیف بوده است، بهتر است بدانید که لئون گاهی مجبور میشد برای توضیح دادن نمونههایی به زبان فارسی (زبان مادری من) ازطریق ترجمهی برخط (آنلاین) با من نامهنگاری کند؛ جدا از تمام اصلاحنوشتهای فرستادهشده، تا به بهترین شکل مرا در مسیر درست قرار دهد. چقدر ماوراءالطبیعه و چقدر ستایشآمیز.
میدانید که اگر شما فقط فرد معمولی دانشگاهی باشید از همانها که نام استاد را با یدککش همهجا مهمان میکنند، چقدر این سطح از مسئولیتپذیری، سخاوت و افتادگی با شما بیگانه است. چه برسد که خداینکرده شما محقق و پروفسور برجستهی بینالمللی و شناختهشدهای باشید، همانند او با کارهای زیادی که هر روز برای انجامش به، رهبری، مدیریت و نظارت نیاز دارد. چقدر روشن و انکارناپذیر!
هر بار که با او نامهنگاری میکردم و صبح روز بعد از خواب بیدار میشدم، همیشه منتظر بودم که مثل خیلی از روزهای معمول روزی برگشت بخورم یا بیپاسخ بمانم یا انتقال داده شوم یا ارجاع شوم یا فراموش شوم؛ مثل تمام روزهایی که شدم؛ اما او کاری را انجام داد که هیچکس حتی جرئت انجامش را هم نداشت و ندارد. او هرگز من را رد نکرد، نهتنها خودِ من، بلکه دانش غیرحرفهای، سطحی و ضعیف بینام و نشانی را، نهتنها در نوشتن پیشنویسهای انگلیسی مقالههای فرستادهشده، بلکه در نامهنگاری و سادهترین نامهها.
من دیگر ردشده نبودم؛ حتی یک ساعت و یک روز. برعکس، فرد تأئیدشدهای بودم از طرف او و بزرگیاش. ساعت ششها را همیشه بهخاطر دارم. صبحانههایم دیگر فرق میکرد. شورَیاش حالا خیلی بیشتر از پنیرهای دستساز مامان مائده بود و شوقش که آمادهی بازیچه کردن سفره بود. بازیچه شدن سفره، آن هم صبحانه، دیگر کاردستی من شده بود، من!
من دیگر هیچوقت رد نشدم. قوی شدم، خیلی قویتر از قبل. و داشتم به پیروزی عادت میکردم. میدانی عادت کردن به بردن، از خود پیروزی قشنگتر است. انگار حسِ تو را سر جایش میگذارد. طوری که بهکار گرفتن تمام ظرفیتت برای برد، معمولیترین کسبوکارت میشود؛ حتی اگر لئون آنقدر مریض باشد که دیگر توان نوشتن نداشته باشد. من دیگر رد نشدم تا زمانی که ایمیلی کاملاً تأسّفبار، ناامیدکننده و دلخراش دریافت کردم. هنوز هم از طرف لئون نبود؛ اما از خبر درگذشت او بود، از شهر قدیمی کورفو در بیست سپتامبر 2018، زمانیکه دخترش، ساشا، با صدای بلند آخرین مطالب برجستهی فیزیوتراپی و کایروپراکتیک ژورنال را برای او میخواند و من داشتم شمعهای سفید تولدم را در نقطهی دیگری از جهان فوت میکردم. ساشا عادت داشت بلندبلند بخواند حتی در بیمارستان که ممنوع بود. لئون هم عادت به گوش دادن داشت؛ اما نه درحال خیره ماندن به سقف و درازکش و من که بهندرت تولد میگرفتم، شمعها را فوت کردم.
خوشحالم که من جایی دارم ببینم آنچه را که با مرگ او از این دنیا رفت
جایی برای دیدن نورهای شایان ستایش
وقتیکه همه سیستم تاریک است
و
آنجا صندوق ورودی ایمیل من است
جاییکه آغازش
سلام لئون به دو زبان است
و پایانش
بیانتها و بیزبان
لینک دریافت پیدیاف شماره نهم فصلنامهبینالملليماهگرفتگی/ بهار ۱۴۰۴:
#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی
#سال_سوم
#شماره_نهم
#بهار_۱۴۰۴
موارد بیشتر
نمایشنامه همبستری با تاریکی ✍فرزاد کدخداییراد(فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴)
داستان کوتاه: گربهها همدست شیطاناند ✍ پروین زمانی(فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴)
داستان کوتاه: دروازهی سایهها ✍ کاوه طالبم(فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴)