فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی
سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴
بخش داستان
دبیر ادبیات داستانی: سودابه استقلال
داستان کوتاه: دروازهی سایهها
✍ کاوه طالبم
همکلامی با یکی از دوستانم خاطرهای از گذشته را به یادم آورد. سالها پیش، وقتی بیست و چهارساله بودم. چرا اصلاً یادش افتادم؟ حقیقتش خودم هم نمیدانم. همچون لحظهای صاعقهگون بهخاطرم آمد. آن ماجرا، سایههای مبهم در گوشهای فراموششده از ذهنم بود. هنوز نمیدانم آیا آن روزها چیزی را فهمیدم یا فقط هجومی از بازیهای ذهنی بود. ماجرا را برای دوستم تعریف کردم. آن شب باران شدیدی میبارید و کوبش آن را بر پنجره حس میکردم. شدت باران بهحدی بود که انگار از آن سوی شیشه به درون میپرید. سنگینی تاریکی بیرون همهچیز را در خود فرو برده بود. در آن لحظه جملات رهام که کنار دریاچه گفته بود به ذهنم هجوم کرد. «شاید خود ما آزمایشگاه فیزیک برای جهانِ دیگری باشیم.» آمدند. از روی زمین ریگی برداشت و با تمام توان به داخل دریاچه چند موج پشت سر هم تن آب را لرزاند یک شب از پنجرهی اتاقش به درخت روبهرو خیره شده بودم. بزرگترین درخت محوطهی خوابگاه بود. سایهها گرههایی از جنس خیال بر دیوارها بودند. صدای رعد سکوت را ناگهان شکست. درخشش نوری برای لحظهای کتابهای داخل کتابخانه را روشن و خاموش کرد. سرم را برگرداندم و گفتم: «چقدر مطمئنی رهام؟» پاهایش را جمع کرد و دستانش را دور زانوهایش انداخت: «خیال نیست. واقعیته.» کلماتش در هوا معلق میشد و یخ میزد «اما اینی که گفتی..» پرید وسط حرفم: «هر شب… هر شب حتی توی تاریکی، توی آینهها، شیشههای پنجره، توی سایههایمان…» نفسش را در سینه حبس کرد و بیرون داد: «از یک بعد دیگر است.» پنجره را بستم و صندلی کنار کتابخانه را بهسمت خودم کشیدم. از لابهلای کتابهای چیدهشده روی قفسها، چشمم خورد به فیزیک کوانتومی و ماهیت واقعیت. گفتم: «خودت خوب میدونی. ممکنه رؤیا باشه.» سرش را بلند کرد. سیگارش را روشن کرد و پکی زد. حس کردم حرفهایم مثل فوت کودکی است که درون یک مخزن دمیده میشود.
درحالیکه به سیگارش پکهای تند و محکمی میزد گفت: «همیشه تو سایهها منتظره. اگه پیداش کنم یا…» مکثی کرد: «از دروازه نجات پیدا کنم.» گفتم: «دروازه؟» گفت: «بیدروپیکر و بازِ باز، ذهن ما تهسیگارش را در جاسیگاری چرخاند و فشرد: «مثل اتوبانی گمشده ولی قفسم هست… میلههای نامرئی…» بعد بهسرعت از جا پرید و پنجره را باز کرد. باد سردی روی پوست صورتم دوید. به درخت زل زدم و گفتم: «اما چرا احساس میکردم چیزی اونجا بود؟» حالِ وهمانگیزی در چهرهاش تغییر کرد. نمیدانستم چه جوابی بدهم. لرزشِ خفیفی به جانم افتاد. چشم از سایه برداشتم و به رهام نگاه کردم. اما او دیگر آنجا نبود. صدای رعد در دوردست محو شد. به بیرون خیره شدم، سایهها، در باد رقصی بیقرار و رازآلود داشتند. صندلی رهام هنوز خالی بود، اما سیگار نیمهسوختهاش روی لبه جاسیگاری میسوخت. نگاهم به کتاب فیزیک کوانتومی و ماهیت واقعیت افتاد. جملهای در صفحهی باز آن به چشمم خورد: «واقعیت ممکن است تنها بازتابی از چیزی باشد که هرگز نمیتوانیم لمس کنیم.» صدای رهام از دوردستهای درون ذهنم، آهسته تکرار شد. «اگه ما فقط آزمایشگاهی برای دنیای دیگهای باشیم چی؟» دستم را به سمت پنجره دراز کردم. سایهای از پشت شیشه نگاهم کرد. پلک زدم؛ چیزی جز تاریکی نبود. آیا تاریکی بخشی از همان آزمایش نبود؟
اگر ما فقط آزمایشگاهی برای دنیای دیگری باشیم، آیا رنج و تلاشمان چیزی جز تقلا در یک بازی بیپایان نیست؟ آن شب به کنار لیشت ز رفتم. دوستم پرید وسط حرفم: «لیشت ز چیه؟» پاسخ دادم: «یه دریاچهاس. یعنی دریاچهی نور.» گفت: «آها!» باران بند آمده بود و خیسی زمین عطر خاک را در هوا پراکنده کرده بود. روی نیمکتی کهنه نشستم. نفسهای کوتاهی میکشیدم. دستم بیاختیار به سینهام رسید؛ انگار چیزی زیر پوست میجنبید و در جستوجوی راهی بود. شانههایم آهسته خم شدند. سنگینی پاهایم را حس میکردم. پلکهایم نیمهبسته بود، هر بار که بر روی هم میلغزید، چیزی مثل جرقه از گوشهی ذهنم عبور میکرد. انگشتانم ناخودآگاه روی شقیقههایم کشیده شد؛ همهچیز همچون موجی در من فروریخت. سرم را بالا آوردم تا چشمانم را بمالم. چشمم متوجه پیرمردی با کتوشلوار سفید و عینکی سیاه شد. عصایش روی زمین خیس صدای خفیفی ایجاد میکرد. وقتی که کاملاً نزدیک شد، عصایش را چند بار مورب بر نیمکت زد تا مطمئن شود نیمکت است. سپس آرام خودش را روی آن جا کرد. زیرلب گفت: «امروز سایه انگار خنکتره.» به نظر میرسید زیاد اینجا میآید شاید هرروز. اول توجهای بهش نکردم. زیر لب چند جمله گفت که فقط چند کلمه از آن را متوجه شدم: «زاویه… همهچیز زاویه داره…» بعد از چند سرفه دوباره گفت: «زاویهها جالبن. نور رو تغییر میدن، سایه میسازن.» چشمانم گشاد شد. سرم را بهطرفش چرخاندم. سایه؟ پیرمرد لبخندی زد و زخم کنار لبش نمایان شد: «سایه، آره. سایهها، همیشه تو زاویهها پنهونن؛ حتی وقتی فکر میکنی هیچچیزی نیست.» انگار تازه متوجه حضور من شده باشد. گفت: «ببخشین، مزاحمت شدم؟ این نیمکت خالی بود؟ جای کسی نبوده احیاناً؟» گفتم: «نه راحت باشید.» لحظهای سکوت کرد. دوباره گفت: «میدونی جوون؟ دنیا یهجور بازیِ هندسیه؛ نور، سایه، زاویه… هرچیزی سر جاشه. فقط ما آدمهاییم که دقیقاً نمیدونیم کجا وایسادیم.» گفتم: «شما… همیشه به این چیزها فکر میکنین؟ هندسه و نور و سایه؟» پیرمرد خندید: «آره. وقتی چشمهات رو از دست میدی، فقط سایهها رو حس میکنی. اونها چیزهایی رو نشون میدن که نور ازش فرار میکنه.» با تردید گفتم: «ولی سایهها رو حس میکنین؟» خودم را بهآرامی روی نیمکت جابهجا کردم. پیرمرد سرش را به نشانه تأیید تکان داد و گفت: «سایهها اونها همیشه میمونن؛ حتی وقتی نور از بین میره؛ مثلِ خاطرهها، یا ترسهایی که تو شب بیدار نگهت میدارن.» سرم را بالا بردم. آسمان داشت آبی میشد؛ ولی هنوز لکههای سیاهی در بینشان بود. گفتم:
«گاهی حس میکنم سایهها از ما واقعیترن. اونها میدونن ما چی هستیم، ولی ما هیچوقت نمیفهمیم اونها چی میخوان. این بار دقیقتر نگاهش کردم. به نظر نمیرسید تمایلی به ادامهی صحبت داشته باشد. همانطور، که به روبهرو و نقطهای نامعلوم خیره بود، ناگهان گفت: «هشتضلعی با زوایای متغیر.» و چند بار پشت سر هم تکرار کرد. پیرمرد نگاهش را از من دزدید و به زمین چشم دوخت، گویی که در افکار خودش گم شده باشد. بهآرامی گفت: «هشتضلعی با زوایای متغییر.» چیزی در صدایش بود که نمیشد نادیده گرفت، همانطورکه این جمله در ذهنم تکرار میشد، شک داشتم که درست شنیدهام. یک نوع انحنا در کلماتش بود که بهطرز عجیبی ذهنم را میچرخاند. جملهی هشتضلعی با زوایای متغیر، ذهنم را درگیر کرد. بیاختیار از جا بلند شدم و پرسیدم: «هشتضلعی؟ با زوایای متغیر؟» سرش را به نشانهی تأیید تکانی داد. گفتم: «نمیفهمم توی ریاضی مدرسه همچین چیزی نداشتیم.» گفت: «نفهمیدی چون هنوز بهش فکر نکردی.» و لبخند بیرمقی زد: «وقتی زاویهات رو بشناسی، دیگه نور و سایه فرقی ندارن.» صدای عصایش که در زمین نمناک فرومیرفت، با صدای آب درهم میآمیخت. بهطرف دریاچه میرفت، گویی چیزی در آن سوی آب انتظارش را میکشید. ناخودآگاه از جا بلند شدم و گفتم: «صبر کنین!» تیزیِ صدایم هوای مرطوب را شکافت، اما او واکنشی نشان نداد. چند قدم جلو رفتم. پاهایم در خاک نرم فرو رفت.
گفتم: «شما… کی هستین؟ این چیزها رو از کجا میدونین؟» لحظهای مکث کرد. شانههایش بالا رفت و عصایش را در زمین فرو کرد. سرش را کمی به پهلو چرخاند، اما صورتم را نگاه نکرد. گفت: «من فقط سایهام.» عصایش را از خاک بیرون کشید و دوباره به راه افتاد. بادی وزید و انعکاس لرزان آب با تاریکی درهم آمیخت. به اطرافم نگاه کردم، آیا ذهنم خیالبافی میکرد؟ نه، اصلاً خیالی در میان نبود. تمام واژهها در درونم فروریخته بودند. «هشتضلعی با زوایای متغیر…» آیا تصویرِ فلسفیِ عمیق و پررمزوراز بود؟ فقط صدای این جمله در ذهنم پیچید و هربار آوایش سنگینتر میشد. وقتی که هم ماجرای رهام، هم روبهروشدن با آن پیرمرد را برای دوستم تعریف کردم، دود سیگارش را بهآرامی از پنجره به آغوش باد فرستاد و پرسید: «هیچوقت فهمیدی یعنی چی؟»
کمی سکوت کردم، نه از روی بیجوابی، بلکه برای یافتن کلمات. همانطورکه دود از دهنش بیرون میرفت، همهچیز برای لحظهای مبهم و کمرنگ شد. ناگهان صدای شکستن شیشهای در خیابان به گوش رسید. نگاه کردیم. مردی در حال عبور از پیادهرو بود که به اشتباه چیزی را از دست داد و شیشهای شکسته شد.
صدای خردشدن شیشه، فضا را پر کرد و ذهنم دوباره بهسمت بحث برگشت.
گفتم: «زندگی شبیه یه بازیه؛ پر از سایه و نور. نور سعی میکنه همهچیز رو برامون روشن کنه، اما هرجا نور هست، سایه هم هست. انگار هرچیزی که واضح به نظر میآد، پشتش پیچیدگیهایی مخفی شده.»
دوستم کمی مکث کرد و پرسید: «یعنی چی؟»
جواب دادم: «بین، سایهها به ما نشون میدن که حقیقت همیشه یهطرفه نیست. زاویهی دیدمون تغییر کنه، چیزهای جدیدی میبینیم. شاید حقیقت، همین ترکیب نور و سایه باشه.»
او با دقت به من خیره شده بود و بعد از مدتی گفت: «پس هیچوقت نمیتونیم همهچیز رو کامل بفهمیم؟» لبخند زدم و گفتم: «شاید نه.» دود سیگار بهآرامی از پنجره خارج میشد و من احساس میکردم که هیچچیز در این دنیا بیجهت اتفاق نمیافتد. حتی کوچکترین حرکت دود هم گویی حامل پیامی است؛ پیامی که فقط آن را در سایهها و زاویههای خاص میتوان درک کرد. «ببین، ما مثل سایههاییم؛ همیشه در حرکتیم؛ همیشه در جستوجو، اما هیچوقت نمیتوانیم خود را بهطور کامل ببینیم. شاید ما در جستوجوی سایههای خودمونیم شاید اونچه میبینیم، فقط بخشی از یه بازتاب باشه؛ چیزی که هیچوقت درک نمیکنیم.»
دوستم گفت: «یعنی ما فقط سایههایی از چیزی بزرگتریم؟ شاید. اما این سایهها هم بهاندازهی نور اهمیت دارن. چون بدون سایه، هیچ نوری هم وجود نداره. سایهها چیزهایی رو نشون میدن که تو روشنایی پنهونن. شاید حقیقت همین باشه. تو دنیای واقعی، نور و سایهها همیشه با هم همراهن. مثل دو جنبه از یه پدیده. هرکدوم فقط نیمی از واقعیت رو نشون میدن.»
لحظهای به سایههایی که روی دیوار افتاده بود نگاه کردم. این بار سایه، چیزی بیشتر از یک تصویر ساده به نظر میرسید. انگار در حال حرکت بود. انگار سایهی دیوار در حال زندگی بود. بهطور ناگهانی، احساس کردم که چیزی در پشت سرم من را تماشا میکند. لحظهای به خودم آمدم. دیگر هیچچیز مثل قبل به نظر نمیرسید. «ما باید از سایهها عبور کنیم. از زاویههای متفاوتی به زندگی نگاه کنیم، شاید آنوقت بتوانیم بخشی از حقیقت رو پیدا کنیم. اما تا وقتی در همون زاویههای که همیشه ایستادیم، باقی بمونیم، نمیتونیم اون رو ببینیم.»
دوستم با تأمل نگاه کرد و گفت: «یعنی ما همیشه در جستوجوی سایههایی، که بهنوعی حقیقت دارن، هستیم؛ اما هیچوقت نمیتونیم اونها رو بهطور کامل ببینیم.
-«دقیقا.ً همیشه در حرکتیم، همیشه بهدنبال نور میدویم، اما نور، مثل هرچیز دیگری در زندگی، در زاویههای مختلف شکل میگیره. ما نمیتوانیم در یه زاویهی ثابت بایستیم و حقیقت رو ببینیم. باید دائماً حرکت کنیم، مثل یه هشتضلعی با زوایای متغیر. شاید زاویههای که ما از اون به زندگی نگاه میکنیم، فقط یکی از زاویههای ممکن باشه. اگر زاویهمون رو تغییر بدیم، دنیا و حقیقت، بهطرز متفاوتی به نظر میرسه.»
دود سیگار در هوا میچرخید، انگار هر کلمهای که میگفتم، در آن گم میشد. چشمم به سایهای که روی دیوار افتاده بود، خورد. هیچچیز نمیتوانست ثابت بماند؛ حتی سایهه.ا در این بیثباتی بود که شاید حقیقت خود را نشان میداد.
دوستم مکث کرد. انگار چیزی در عمق آن تضادها میجست، چیزی که باید پیدا میشد. سرش را اندکی خم کرد و نفسی کشید. گفت: «رهام رو باز هم دیدی؟» سرم را پایین انداختم. باز گفت: «رهام الان کجاست؟» ازش خبر داری؟» نوشته بود:«همهچیز تموم شد. تنها چیزی که پیدا کردم، سایهها بودن.»
برای لحظهای نگاهش کردم. به خیابان، به درختان که سایههای بلندشان روی پیادهرو افتاده بود و به آن شیشهی شکسته، که در پیادهرو در حال تکهتکهشدن بود، نگاه کردم.
لینک دریافت پیدیاف شماره نهم فصلنامهبینالملليماهگرفتگی/ بهار ۱۴۰۴:
#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی
#سال_سوم
#شماره_نهم
#بهار_۱۴۰۴
موارد بیشتر
داستان کوتاه: گربهها همدست شیطاناند ✍ پروین زمانی(فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴)
داستان کوتاه:موش، گوسفند و دیگران ✍زهرا مظاهری(فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴)
داستان کوتاه: شمارش معکوس ✍آزاده اشرفی(فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴)