خانه جهانی‌ماه‌گرفتگان (NGO)

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

داستان کوتاه: ارواح شناور ✍سعیده زادهوش(فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴)

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی

سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴

بخش داستان

دبیر ادبیات داستانی: سودابه استقلال 

داستان کوتاه: ارواح شناور

✍سعیده زادهوش

 

مه و هوای شرجی روی سینه‌ام سنگینی می‌کرد. به‌سختی نفس عمیقی کشیدم. نه بوی تخم‌مرغ گندیده می‌آمد، نه بوی گند فاضلاب. پس آن‌همه روحی که رسانه‌ها مرتب از آن‌ها خبر می‌دادند، کجا بودند؟ چرا ابراز وجود نمی‌کردند. دوستم تعریف می‌کرد یک‌بار در خانه تنها بود. صدای نی‌انبان و سنج را از روی بام شنید. فوری خودش را رساند آنجا تا عروس‌کشان را تماشا کند؛ ولی هیچ‌کس را آنجا ندیده بود. همچنان در بهت و حیرت بود که صدای شادی و هلهله را از زیرزمین شنید، فوراً پله‌ها را پایین آمد. زیرزمین از هر جنبنده‌ای تهی بود. باز صدای سازهای شادی از پشت بام به گوشش رسید. نفس‌زنان و با عجله دوید. بین راه دو پا تعقیبش می‌کرد.. هراسناک طوری می‌دوید تا پاها به او نرسند. هرچه تندتر می‌دوید، پاها هم بیشتر سرعت می‌گرفتند. یکهو دستی به پشتش می‌خورد. دوستم لباسش را بالا زد. اثر یک دست سفید در کمرش بود. گفت این را که تعریف می‌کند به او گفته‌اند صداها مربوط به عروسی جن‌ها بود.

خوب گوش‌هایم را تیز کردم. هیچ صدایی جز صدای آب که آرام موج برمی‌داشت، به گوش نمی‌رسید. نه هله خویه می‌خواندند و نه پایکوبی می‌کردند. این یعنی جن‌ها نه عزادار بودند و نه عروسی داشتند و معنی پنهانش اینکه اگر جن‌ها یا ارواح خبيثه آنجا حضور داشتند حضورشان گروهی نبود.

همیشه لوله‌هایی که عرشه را به تصرف خود درآورده بودند، منظره‌ی پالایشگاه را برایم تداعی می‌کردند؛ ولی آن موقع مخزن‌ نفت، دیده‌بانی و نردبان با هم قیافه‌ی جادوگری پیر و مرموز سوار بر جارو را ساخته بودند که گویی با ناخن‌های چنگال‌مانندش مرا به‌سوی خود فرا می‌خواند. هر گام که به جلو برمی‌داشتم انگار جادوگر می‌گفت جلوتر. ماه خونین از میانه‌ی ابرها رخ می‌نمود و در تلاش بود چراغ راهم باشد. پله‌های فلزی را پایین رفتم. هر سه‌چهار قدم که پیش می‌رفتم نیم‌دور می‌چرخیدم تا مطمئن شوم کسی به‌جز من آنجا نیست. هرجا را نور روشن می‌کرد من سمت تاریکی را می‌کاویدم مبادا خطری تهدیدم کند.

پدربزرگم می‌گفت ترس زاییده‌ی فکر و توهم‌های ماست. هیچ‌چیز ترسناکی وجود ندارد؛ مثلا اگر در مکانی هستی و چون من در کنارت هستم نمی‌ترسی وقتی هم تنها شدی یا شب شد و آنجا در تاریکی فرو رفت نباید بترسی. چون همه‌ی چیزهای اطرفت همان هستند که بودند؛ بنابراین همواره برای تقویت روحیه‌ی شجاعت سعی می‌کردم هر چیز به‌ظاهر ترسناکی را در حالت‌های گوناگونِ تنهایی و تاریکی تجربه کنم.

کابین خدمه دست نخورده بود. جست‌وجو در بخش فرماندهی هم نتیجه‌ای دربرنداشت. انگار مقدر بود در بازی گل یا پوچ که در دل تاریکی و وحشت انجام می‌گرفت پشت هم پوچ نصیبم شود.

پدربزرگم برای نهراسیدن از هر چیزی راهکار خودش را داشت؛ مثلاً برای نترسیدن از ارتفاع می‌گفت نباید نگاهت به زیر پایت باشد. تا دو سال پیش در طبقه‌ی دوم خانه‌ای زندگی می‌کردیم که تراسش عوض نرده، حصاری آجری‌سنگی داشت. لبه‌ی حصار تنها به عرض یک پا بود. وقتی در خانه تنها می‌شدم می‌رفتم بالای لبه. دستم را به بند لباس می‌گرفتم و از جا بلند می‌شدم و بی‌آنکه به پایین نگاه کنم تا آخر حصار می‌رفتم و پس از کمی استراحت، راه رفته را برمی‌گشتم. اسمش را گذاشته بودم معیار جرئت. این سرگردانی در میان وهم و تاریکی بی‌شباهت به راه رفتن بر آن لبه‌ی باریک نبود.

راهم را کج کردم به‌طرف موتورخانه. به پشتوانه‌ی تجارب خودم و آنچه از تماشای فیلم‌هایی همچون «من را به جهنم ببر»، سری فیلم‌های «احضار»، «جن‌گیر»، «اسلیپی هالو»، «استیون‌ کینگ»، «ونزدی»، «‌گرگینه»، «روح خون‌آشام»، «هیدر» کسب کرده بودم می‌دانستم، اگر نیروهای ماورایی جلویم ظاهر شوند، چگونه با آن‌ها مقابله کنم.

یک گونی سر راهم ظاهر شد. طبق آموزه‌های پدربزرگم نباید ذهنم را به این سمت سوق می‌دادم که حتماً کار اجنه است. چندباری بدنه‌ی گونی را لمس کردم. یک شیئی کروی یا بیضی و دو تا چیز دراز و کشیده شبیه بطری آب درونش بود. احتمالاً ماهیگیری شانسکی شکم ماهی را دریده و به‌انداز‌ه‌ی یک کیسه بیرون ریخته یا ماهیگیران ماهی‌ها را کباب و موقع خوردن، مرواریدها را کشف کرده بودند و برای رد‌‌گم کردن، غنیمتِ یافته و زباله‌ی خوراکشان را اینجا مخفی کردند تا پس‌از پایان کار صید، آن را با خود ببرند به خانه. گره‌ی طناب در گونی را باز کردم. همان لحظه امواج با شتاب به بدنه‌ی کشتی برخورد کردند. دهانه‌ی گونی درید و سر جداشده‌ی آدمیزادی قل خورد و خاکستر تن سوخته‌اش اطرفم پراکنده شد. دستم را روی سینه‌ام گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. گونی حاوی جسد مثله‌شده‌ و سوخته‌ای بود. صدای هم‌کلاسی‌هایم، مسافرهای اتوبوس پس‌از پچ‌پچی طولانی و مشتری‌ها موقع خرید از سوپر همه در گوشم پیچید: «کار خودشونه!»

سمت چپ جمجمه‌اش متلاشی و چشم چپش لخته‌ی‌ خون شده بود. نفهمیدم چطور خودم را به خانه رساندم. تمام راه جوری می‌دویدم که گویی دسته‌ای از شیاطین تعقیبم می‌کردند. شب از نیمه گذشته از کابوس آنچه در کشتی گذشت بیدار شدم. در دل تاریکی نشستم. به‌نظرم رسید آن سر جدا شده جایگزین کله‌ی مجسمه روی میزم شده. برای همین فریاد دوم را برآوردم. تازه یاد مادربزرگ افتادم. خدا را شکر خوابش سنگین‌تر از آن بود که بیدار شود.

همه‌ی ما عکس‌های صفحه‌ی اول کتاب‌های درسی‌مان را جدا کردیم و زیر درخت اوکالیپتوس حیاط مدرسه لگدکوبشان کردیم. دختری که زیر درخت ایستاده بود آن‌ها را آتش زد و خاکسترشان را در کیسه‌ی زباله ریخت و در سطل آشغال انداخت و ما با موهای افشان‌شده دورمان برایش هورا کشیدیم. خودش بود. ترانه‌ موسوی همان‌که آن روز عکس‌ها را آتش زد. منظورم همان کله‌ای است که در کشتی کشفش کردم. یکهو چیزی خورد پیش سینه‌ام. در ماژیک بود. معلم ریاضی با عصبانیت و شگفتی جلو آمد و به چشم‌هایم که خیره شده بود به پنجره‌ی کلاس زل زد و پرسید: کجایی؟ روی زمین نیستی! پیدا بود تحمل دختری سودایی، خیالباف و رؤیازده را که فقط چشم‌هایش باز است و روحش جاهای دیگری سیر می‌کرد، ندارد. راستش داشتم به این فکر می‌کردم؛ شاید هم یکی از موجودات نامرئی خودش را به شکل او درآورده بود. باید صحت و سقم ماجرا را می‌فهمیدم.

پدرم مهندس شرکت نفت بود و مادرم پرستار بیمارستان. شب‌هایی که که شیفت کاری‌شان بود می‌رفتم پیش مادربزرگم. عادت داشت زود بخوابد و خیلی زود خوابش سنگین می‌شد. بهترین زمان برای عملیات‌های من.

این سری در طبقه‌ی زیرین نفت‌کش، بوی ناخوشایندی می‌آمد و صدای تق‌تقی بی‌وقفه. دم دهلیز کشتی پرده‌ای برزنتی و زمخت آویزان شده بود. جوزف کمبل گفته غاری که از ورود به آن می‌ترسی همان جایی است که گنج تو در آن پنهان است. پرده را کنار زدم. حلقه‌های فلزی روی میله حرکت کردند و پرده چین شد. بویی بیرون زد که انگار از آن دنیا آمد. چندین نوجوان را خوابانده بودند کف دهلیز، درازبه‌دراز. چراغ‌قوه انداختم. خودشان بودند. روزی نبود که از جلو عکس‌ها رد شویم و درباره‌ی آن‌ها بحث نکنیم. عکس‌هایشان در حالت‌های مختلف پرسنلی، نیم‌رخ و تمام‌رخ، نشسته، ایستاده، بر در و دیوار و ستون آگهی‌ها دیده می‌شد. گاهی رو به عکس‌ها می‌ایستادیم و نظریه بیرون می‌دادیم. به آن گیس فرفری می‌خورد در آینده‌ی قصاب یا سلاخ کشتارگاه بشود. چهره‌ی آن یکی سنش را بیشتر از آنچه هست، نشان می‌دهد. برای صورت لای‌دررفته‌ی یکی‌شان دلیل و برهان می‌تراشیدیم. گاهی دعوایمان می‌شد. نه هیچ هم این‌طور نیست. یکی می‌زدیم تخت سینه‌ی گوینده. همینی که به‌نظر تو قیافه‌ی لاتی دارد، یقین بدار آینده‌اش از تو درخشان‌تر می‌شود. یک ضربه در مخالفت دریافت می‌کردیم؛ آینده‌ی خودت به فنا می‌رود؛ ولی ورای همه‌ی‌ این بحث‌ها و حدیث‌ها به این فکر می‌کردم کجا هستند که بهتر از خانه پدری است. چه می‌خورند که به دست‌پخت مادرشان رجحان دارد.

خلاصه من از بس آنالیزشان کرده بودم و جزءبه‌جزء آناتومی صورت و اندامشان را بررسی کرده بودم، اگر می‌دیدمشان از یک فرسخی می‌توانستم تشخیصشان بدهم. آن لحظه هم با وجودی که کاسه‌ی سر و بینی اغلبشان شکسته بود و دست‌کم یکی از چشم‌هایشان لهیده و موها و صورت‌شان ‌‌خون‌آلود و لباس‌هایشان پاره‌پوره و خونی، شناختمشان.

به همان ترتیب لیست اسامی گمشده‌ها ردیف شده بودند. چشم‌هایم را بستم و یکی‌یکی اسم‌هایشان را از حفظ صدا زدم: سارینا اسماعیل‌زاده، سیاوش محمودی، سامر هاشم‌زهی، ابوالفضل آدینه، محمد اقبال، دانیال شه‌بخش، اسرا پناهی، آرنیکا قائم‌مقامی، مونا نقیب، کومار درافتاده، مهدی حضرتی، آرتین رحمانی، علیرضا فیلی، سپهر مقصودی، مهدی کابلی.

این‌طور که شنیده بودم، جرم همه‌‌ این بود که قاب عکس بالای تختۀ کلاس را پایین کشیدند یا عکس‌های اول کتاب‌های درسی را سوزانده بودند تا از شر چشم‌غره‌های آن پیرمرد اخمو از پشت عینکش راحت شوند.

ناگهان صدایی بلند شد. انگار یکی از موجودات ماقبل تاریخ ظهور کرد و درحال به‌هم زدن دندان‌هایش باشد. باد شدیدی پرده را می‌جنباند. سعی کردم خونسردی‌ام را حفظ کنم و روحیه‌ام را نبازم. صدای ملخ هلی‌کوپتر بود. دراز کشیدم کنار جنازه‌ها و با یک غلت خودم را پرت کردم داخل آب. درِ چرخ‌بال باز شد. اولین گونی را به چشم خودم دیدم که پرت شد روی کشتی. بقیه را صدایشان را شنیدم. جایی بین حفره‌ی بدنه‌ی کشتی محل اصابت گلوله‌ی توپ دریایی و آب معلق ماندم. نباید متوجه حضورم می‌شدند وگرنه مرا هم می‌فرستادند داخل گونی البته با اعمال شاقه. همه‌چیز از آن عصر نحس شروع شد؛ همان عصری که دختری کرد روسری‌اش پس رفت و سرش کوبیده شد به جدول کنار خیابان. بعد ژینا به‌خاطر ضربه‌ی واردشده به سرش جان سپرد. مردم در سراسر کشور در اعتراض به جان باختنش به خیابان‌ها آمدند. ازآن‌پس بسیاری کشته و ناپدید شدند. بعضی‌ها که از زمان اعتراضات مفقود بودند اجسادشان در سدها، نیزارها، کانال‌های آب، دریاچه‌ها و رودها یا زمین‌های نزدیک به آن‌ها پیدا شد؛ البته با آثار شکنجه بر جسمشان. بر همین اساس پدر و مادر دنیا فرهادی (یکی از غیب‌زده‌ها) یک قایق موتوری کرایه کردند و شبانه قطر‌ه‌به‌قطره‌ی رود کارون را به امید یافتنش گشتند.

چرخ‌بال به گشت‌زنی در آسمان ادامه داد. گاهی ارتفاع را کم می‌کرد و گاهی اوج می‌گرفت. دور که می‌شد انرژی می‌گرفتم و از شوق رهایی از تعلیق، جان تازه‌ می‌یافتم ولی با برگشتنش سردی آب بی‌طاقتم می‌کرد. شنیده بودم تمساح نیل می‌تواند تا دو ساعت در انتظار طعمه نفسش را حبس کند؛ ولی من نه ماهی بودم که آبشش داشته باشم و نه مانند تمساح‌ها که پلک سوم.

این نفت‌کش به یادگار مانده از دوران جنگ ایران و عراق یکپارچه زنگ‌خورده و پر‌ لک‌وپیس از باران و موج‌های خروشان همواره من را یاد آدم آهنی فیلم جادوگر شهر اوز می‌انداخت که به‌محض گریه کردن یا زیر باران ماندن صدای قیژقیژ لولاها و مفصل‌هایش درمی‌آمد. باد ناشی از گشت‌زنی جنازه‌کش‌ها باعث می‌شد صدای بندبند آریابوم در فضا بپیچد و خاطره‌ی آدم آهنی را بیشتر در من تداعی کند.

هیچ نشانه‌ای از اینکه ارواح در این قضیه دخالت دارند وجود نداشت. به این نتیجه رسیدم که از اول این موضوع پروژه بوده که ظن وجود ارواح را قوت ببخشند تا کسی جرئت نکند به کشتی نزدیک شود تا رازشان پنهان بماند؛ حتی خبرها به گوش گردشگران رسیده بود و دیگر از عکاسی در غروب حوالی این شناور متروک خبری نبود. برایم جای سؤال داشت چرا اجساد در آب رها نشدند. یک‌آن به خودم گفتم شاید مرحله بعد همین باشد. وقتی شرشان کم شد، خودم را رساندم به نخلستان جزیره. وحشتی بسیار عظیم‌تر از وقتی در کشتی تجسس می‌کردم احاطه‌ام کرد. هربار کسی آگهی گمشده‌ها را به دستم می‌داد خیلی زود دورش می‌انداختم آن روز معجزه‌ای رخ داد و چپاندمش در جیب پاچه‌ی شلوارم.

پدربزرگم چند سال پیش فوت شد؛ اما اجازه ندادم خط تلفنش مثل شناسنامه‌اش باطل شود. آگاهی داشتم که موجودات ماوراء‌الطبیعه از تلفن همراه متنفرند؛ برای همین قبل از آمدن آن را خاموش کردم و با خودم آوردم تا به وقت لزوم بتوانم از آن استفاده کنم؛ درواقع تدابیر لازم را از پیش اندیشیده بودم.

دست‌هایم کرخ شده بود و از شدت ترس لرزش داشت بااین‌همه سعی کردم چند محتوای نسبتاً متفاوت تولید کنم:

«اگر می‌خواهید از سرنوشت عزیزان‌تان مطلع شوید به کشتی آریابوم مراجعه فرمایید. اگر خواهان دیدار فرزندتان هستید وعده‌ی ما امشب نفت‌کش متروک مینوشهر.  برای تحویل فرزند گم‌شده‌‌تان به کشتی آریابوم مراجعه فرمایید.»

بعد از این که پیامک‌ها را به شماره‌های اعلام‌شده فرستاده شد، گوشی را همان‌جا چال کردم و الفرار.

 

لینک دریافت پی‌دی‌اف شماره نهم فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی/ بهار ۱۴۰۴:

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی نشریۀ مطالعاتی- انتقادیِ فلسفه، هنر؛ ادبیات و علوم انسانی  سال سوم/ شمارۀ نهم/ بهار ۱۴۰۴(فهرست مطالب، دریافت فایل پی‌دی‌اف شماره نهم)

 

#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی

#سال_سوم

#شماره_نهم

#بهار_۱۴۰۴