خانه جهانی‌ماه‌گرفتگان (NGO)

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

داستان کوتاه: تکه‌تکه‌ی وجود ✍مرتضی فقیه‌نصیری(فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴)

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی

سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴

بخش داستان

دبیر ادبیات داستانی: سودابه استقلال 

داستان کوتاه: تکه‌تکه‌ی وجود

✍مرتضی فقیه‌نصیری

 

شب داستانش با روز فرق دارد. آن هم شبِ محله‌ای که همیشه‌یِ خدا نصفش خمار بودند و نصفش نشئه! محله‌ای که انگار روزهایش تند‌تند می‌دوند تا به شب برسند. آن روز که مادرم بعداز اذان مغرب رفت نان بگیرد و دیگر هیچ‌وقت برنگشت یکی از شب‌های همان محله بود. قبل‌از رفتنش مرا چند بار بغل کرد. یکی‌دوبار تا دم در رفت و باز برگشت. هی مدام نگاهم می‌کرد.

بهش گفتم: «برو مادر خیالت راحت! تا بیایی مشق‌هایم را تمام می‌کنم.» گفتم: «نگران نباش! بابا تازه خوابیده و کاری به کارم ندارد.»

دیدم زیر چادرش چیزی قایم کرده است. نپرسیدم چیست. شاید هم آهسته دیده بودم چمدان کوچکش را برداشته است؛ اما به رویَش نیاوردم. دیدم اشک در چشمانش دویده است؛ اما نپرسیدم چرا گریه می‌کند. شاید با همان کودکی می‌دانستم حق دارد برود. حق دارد خودش را از دست مشت‌و‌لگدهای بابایِ خمار و بی‌حیایی‌هایِ بابای نشئه، آن هم جلوی چشم تنها پسرش خلاص کند. وقتی می‌رفت می‌دانستم حق دارد، جوان و زیبا بود مادرم. در آن جهنم که همیشه یا بوی سیگار می‌آمد یا بوی نکبت، مادرم همیشه بوی خوب می‌داد؛ اما حالا که فکرش را می‌کنم حق نداشت. حالا که اینجا تنهام و دارم برای نمی‌دانم کی این‌ها را می‌نویسم می‌گویم حق نداشت. حالا که تمام بدنم سرد شده است و در این چهاردیواری نفس‌های آخرم را می‌کشم، می‌گویم حق نداشت. حق نداشت مرا در شبِ آن محله تنها رها کند. می‌دانست وقتی برود من می‌مانم و همان بابایی که یا همیشه نشئه بود یا خمار! می‌دانست من می‌‌مانم و کمربندی که تنها استفاده‌اش کتک زدن من بود. می‌دانست من می‌مانم و شب‌هایی که باید به‌جای او من بروم نان بگیرم؛ شب‌هایی که وقتی می‌خواهی بروی بیرون یا باید پایت را روی آدم‌های درازکشیده کنار خیابان بگذاری و عبور کنی یا روی سرنگ‌های خالی و قاشق‌های سوخته. وقتی می‌خواهی بروی باید صدای خنده‌های ترسناک نشئه‌ها را بشنوی یا ناله‌های دردناک خمار‌ها را. نباید می‌رفت؛ اما رفت. مادر رفت. نه، مادر گم‌وگور شد. دلم می‌خواست این لحظه‌های آخر می‌دیدمش. می‌آمد سراغم. اشک می‌ریخت. غصه‌ام را می‌خورد. خوب است آدم غصه‌خور داشته باشد. یکی را داشته باشد که دلش برایش بسوزد. دلش برایش تنگ شود. کسی را داشته باشد که بخواهد ببخشدَش. من اینجا کسی را ندارم که دلش برایم بسوزد. کسی را ندارم که بگوید برایم متأسّف است که این اتفاق‌ها افتاده. انگار بیشتر از من آن‌هایی که بیرون این دیوارها هستند منتظرند این ساعت‌ها بگذرد. می‌دانم حتی این‌هایی را که می‌نویسم به هیچ‌کس نمی‌دهند. احتمالاً اولین نفری که به دستش برسد تکه‌تکه‌اش می‌کند و دور می‌اندازد. آدمی که زندگی‌اش تکه‌تکه باشد، جرمش هم تکه‌تکه باشد، حرف‌هایش هم تکه‌تکه می‌شود؛ مثل زندگی منِ تنهایِ کوچک در آن محله با بابایی که انگار بعداز رفتن مادرم خودش هم تکه‌تکه شده بود. نیمه‌ای از بابا انگار می‌خواست واقعاً بابا باشد. غیر از شب اول که فهمید مادرم رفته و تا صبح هی مدام کتکم زد، هی خسته شد، هی دوباره زد. باز خسته شد، آن‌قدر زد و خسته شد تا هر دوتایمان خوابمان برد. او از خستگی، من از درد! آری از درد هم می‌شود خوابید. اصلاً بیشتر خواب‌ها از درد است. بدنت درد می‌کند، چیزی می‌کِشی و می‌خوابی. روحت درد می‌کند، گناه می‌کنی و می‌خوابی. وَ من، منِ تنهایِ کوچک، در آن محله که تمامش شب بود، همه جایم درد می‌کرد؛ اما بابا غیر از آن شب، انگار می‌خواست واقعاً بابا باشد؛ اما نشد. انگار تکه‌ای از وجود‌اش درد مرا فهمیده بود. نمی‌دانم! شاید هم همیشه دلم خواسته به خودم بقبولانم که دردم را بابا می‌فهمید. الان که سال‌هاست به هر کس می‌گویم درد دارم باور نمی‌کند؛ حتی به همه‌ی آن‌هایی که می‌دانم تا چند ساعت دیگر تصویر یکی‌یکی‌شان جلو چشمم می‌آید هم دم آخر گفته بودم که درد دارم. آن‌ها که خودشان درد بودند. هنوز جای کمربند درد می‌کند. کمربند درد دارد. چه با نوکش بزنی، چه با سگک بزنی و چه حتی دور گردن کسی بپیچی و خفه‌اش کنی! مثل بابا یک روز خودش را خفه کرد. شاید از زورِ آنکه نتوانسته بود واقعاً بابا باشد، خودش را دار زد. شاید آن‌قدر درد من برایش سخت بود که تاب نیاورد. شاید فکر می‌کرد با رفتنش درد من کمتر می‌شود. آن روز بود که من دوباره تکه‌ای از وجودم کنده شد. من، منِ تنهایِ کوچک، که از مدرسه آمدم و دیدم بابا از میله‌ی بارفیکس کوچکی که در خانه داشتیم، آویزان است. کمربند دور گردنش پیچیده و زبانش آویزان بیرون افتاده بود. چشمانش طوری گشاد شده بود که انگار می‌خواسته برای آخرین بار دنیا را بهتر ببیند. همه‌ی آن‌هایی که خفه می‌شوند چشمانشان باز می‌ماند. درد که کم و تحمل‌پذیر باشد، چشم‌ها بسته می‌شود؛ اما دردی که به مرگ می‌رسد چشمان را بازِ باز می‌کند. انگار آدم می‌داند دارد می‌میرد و می‌خواهد آخرین نگاهش به دنیا با تمام وجودش باشد. با همان دست‌های کوچکم کافی بود تکانی به بابا بدهم تا جسدش با میله زمین بخورد. نمی‌دانم چرا گریه نکردم؛ حتی بعدها هم برایش گریه نکردم. اصلاً انگار من گریه بلد نبودم؛ حتی وقتی مادر رفت؛ حتی وقتی تا صبح کتک می‌خوردم. داد می‌زدم اما گریه نمی‌کردم. اینجا هم همین چند ماه پیش یکی از روزنامه‌نگار‌ها بهم گفت گریه کن، شاید دلشان برایت بسوزد. نشد. نتوانستم. حالا هم که دارم این‌ها را می‌نویسم نمی‌دانم چرا قطره اشکی از چشمانم روی کاغذ نمی‌افتد تا شاید کسی بعداً ببیند و دلش بسوزد. آن شب هم که بابا مرد، گریه نکردم. ساک دستی کوچکی را برداشتم. باید تکه‌های وجودم را جمع می‌کردم. میله بارفیکس، کمربندی که دور گردن پدرم بود و تنها عکسی که از مادرم داشتم را برداشتم و زدم بیرون. منِ تنهایی که دیگر کوچک نبود. رفتن مادر تکه‌ای از وجودش را بزرگ کرده بود و جنازه‌ی پدر تکه‌ی دیگرش را. محکم پا گذاشتم روی سرنگ‌ها و قاشق سوخته‌ها. با خنده‌های نشئگی‌شان خندیدم و با ناله‌های خماری ناله زدم. نمی‌دانم زیر دست فلان بنگی و بهمان سُرنگی قد کشیدم؛ اما قد کشیدن هم درد داشت. درد گاهی برای نان بود، گاهی برای مواد، گاهی برای شرفِ پسربچه‌ای که لگدمال مردهای دیوانه از شیشه می‌شد. شرفی که دست‌به‌دست می‌شد. شرفی که هر شب برای یک جای خواب آن را باید با نَره‌خری معامله می‌کردم. شرفی که دِق شد. که زخم شد. غُده شد که شد باعث آنکه من میله‌ی بارفیکس بابا و کمربندش را نگه دارم. این دو تکه الماس‌های زندگی من بودند. این دو بودند که مرا با خودشان تا اینجا کشاندند. این دو که با من نفس کشیدند. درد کشیدند، درد دادند و نفس بریدند. این دو که تمام طول روزهای محاکمه‌ام روی میز قاضی، درست جلوی چشمانم بودند. این دو که تاوان شرفم را برایم پس گرفتند. پشت لبم که سبز شد، دستم که قوت گرفت، این دو شدند همراهان همیشگی من. باید زخم‌هایم را می‌بستم. گاهی باید دردها را با همه قسمت کنی تا سهم خودت کمتر شود. به قاضی گفتم، آقای قاضی درد داشتم. این درد را تنهایی نمی‌توانستم تحمل کنم. درد از هر دو طرفش درد است. برمی‌گردد به هر که اول آن را آفریده است. رفتم سراغشان. از سرنگی‌ها و بنگی‌ها و نشئه‌ها و خمارها گذشتم؛ اما از بی‌شرف‌ها نمی‌توانستم بگذرم. با میله می‌زدم و با کمربند خفه می‌کردم تک‌تکشان را. بعد آن‌وقت چشم‌هایشان را که از درد بیرون زده بود، نگاه می‌کردم. قاب عکس مادرم را هم می‌گذاشتم کنار دستم. می‌گفتم تو هم باید نگاه کنی. حس می‌کردم مادرم دارد لبخند می‌زند. خونِ بی‌شرف‌ها که یکی‌یکی می‌ریخت زخم‌هایم یکی‌یکی خوب می‌شد. آرام می‌شدم. چهره‌های ترسیده از مرگشان هرگز از یادم نمی‌رود. تمامشان حالا جلو چشمم هستند. تمام چشم‌های از حدقه بیرون‌زده‌شان. تمام سَرهای خونی‌شان. تمام گردن‌های کبودشان. تمام دست‌های سردشان و حالا شاید در جهنمی که نمی‌دانم کجاست همه‌شان منتظر من‌اند. منتظر‌ند تا این چند ساعت بگذرد. صبح شود؛ صبحی که هنوز سیاه است؛ صبحی که هنوز شب است. انگار تمام داستان زندگی من باید شب باشد و حالا هم باید دو نفر بیایند مرا با خودشان ببرند؛ کِشان‌کشان ببرند. آن بیرون که حتماً باد می‌آید، چند نفر ایستاده‌اند تا تلوتلو خوردن مرا بالای ‌دار تماشا کنند. از جهنم کسانی منتظرند تا گردن من هم کبود شود، صورتم سیاه شود و سرم بیفتد روی شانه‌ام. دست‌هایم بلرزد، خودم را خیس کنم، دهانم کف کند، جان بکنم و در جهنم به آن‌ها ملحق شوم. حتماً تا آن‌ موقع هر کسی که این نوشته‌ها را پیدا می‌کند آن‌ها را تکه‌تکه می‌کند.

 

 

لینک دریافت پی‌دی‌اف شماره نهم فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی/ بهار ۱۴۰۴:

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی نشریۀ مطالعاتی- انتقادیِ فلسفه، هنر؛ ادبیات و علوم انسانی  سال سوم/ شمارۀ نهم/ بهار ۱۴۰۴(فهرست مطالب، دریافت فایل پی‌دی‌اف شماره نهم)

 

 

#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی

#سال_سوم

#شماره_نهم

#بهار_۱۴۰۴