فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی
سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴
بخش اندیشه و فلسفه
فرازهایی از هستی هوشیار
✍بهمن عباسزاده
روشن است مهمترین ویژگی انسان در هرکجای جهان، در واژهای ششحرفی جمع میشود: اندیشهی «خواستن». ذهن انسان در تمام طول زندگی در پی آن است؛ خواه این خواسته پول باشد یا قدرت، شهرت، عشق، آزادی یا حتی مرگ. پس با اطمینان میشود گفت ذهن بیخواسته، وجود ندارد. هرجا که خواستهای شکل میگیرد چه مادی، چه معنوی، پای ذهن در میان است. ذهن، در حقیقت نوعی فضای هوشیار است که انسان را از دیگر موجودات متمایز میکند. این هوشیاری، قدرت تشخیص، ارزیابی و انتخاب را به انسان میبخشد؛ در واقع، حس زنده بودن پیشاز آنکه به تپش قلب نسبت داده شود، به هوشیاری ذهنی فرد مرتبط است؛ چراکه زنده بودن انسان بیش و پیشاز آنکه فیزیولوژیکی باشد، هوشیارانه است؛ پس ویژگی شاخص هستی در انسان، همان «هوشیاری ذهنی» اوست. نکتهی شایان توجه این است که همین ذهن، در طول تاریخ هستی انسان، بزرگترین عامل شکلدهی به هستی او در ابعاد گوناگون، شناخته شده است؛ به این معنا که ذهن، بهتنهایی معیار تمام ارزشهای هستی انسان شده است؛ اما پرسش اساسی اینجاست: آیا هوشیاری موجود در انسان، تنها به همین سطح ذهنی و خودآگاهی محدود میشود؟ آیا انسان ناتوان از گسترش این هوشیاری است؟
اگر هوشیاری ذهنی را به زبان ساده دنبال کنیم، درمییابیم که این هوشیاری بهآرامی، پیرامون محوری به نام من، تمرکز مییابد. از آنجا به بعد، تمام رسالت انسان در خدمت به این من جمع میشود. این من دیواری پیرامون فرد میکشد و موجب میشود که همهی پدیدهها، چه عینی، چه ذهنی، تنها از دریچهی حفظ و بقای این من، تحلیل و تفسیر شوند. این من با رشد ناموزون و سرطانی خود، تمامی عرصههای هستی انسان را، از عواطف و احساسات گرفته تا اندیشههایش دربارهی دیگران، زیر سلطه میگیرد. معیار او در همهی این حوزهها، حفظ و گسترش من ذهنی است تا آنجا که بدل به هیولایی میشود که هیچ مرزی برای توقف خواستههایش نمیشناسد. شگفت آنکه این من هیچ فردیتی ندارد. انسان، در واقع، به کثرتی از منهای کوچک تقسیم شده است. هر من کوچکی، در وضعیتی ویژه، میتواند به نام کل منها تصمیم بگیرد، مخالفت یا موافقت و اقدام کند، تصمیمی که دیگر منها باید بار آن را به دوش بکشند؛ مثلاً یک من تصمیم میگیرد که از فردا صبح زود بیدار شود؛ اما بیدار شدن وظیفهی من دیگریست که نهتنها با این تصمیم مخالف است؛ بلکه شاید اصلاً از آن بیخبر باشد و اینگونه آدم خواب میماند. سپس همان روز عصر، دوباره تصمیم میگیرد که از فردا صبح، زودتر برخیزد. این روند، زمانی فاجعهبار میشود که فرد در موقعیتی حساس قرار گیرد؛ جایی که تصمیمش موجب نابودی دیگران شود.
انسان، حتی اگر دیکتاتور هم نباشد، همواره در زندان منهایی گرفتار است که نه اصالت دارند، نه نظاممندی و نه مسئولیتپذیری. در چنین وضعیتی، انسان هیچ فردیتی ندارد. هیچ من بزرگ و یکپارچهای ندارد. او به کثرتی از منهای مستقل تقسیم شده است که هرکدام میتوانند به نام کل سخن بگویند، قولی بدهند یا تصمیمی بگیرند و منهای دیگر باید تاوان آن را بپردازند. در چنین ساختاری، هویت حقیقی انسان بازیچهی منهایی لحظهای میشود؛ منهایی که در مواجهه با رویدادهای بیرونی پدید میآیند و او را تحقیر میکنند. چنین انسانی در خواب زندگی میکند. در خواب به دنیا میآید و در خواب میمیرد و انسانی که در خواب است، چه نوع معرفتی میتواند داشته باشد؟
اوج فاجعه آنجاست که این من، تمام مراکز وجودی انسان را کنترل میکند و کوچکترین حرکت خودجوشی را به هیچکدام از آنها اجازه نمیدهد. مراکزی چون ذهنی، غریزی، عاطفی و حرکتی، همگی زیر سلطهی من ذهنی قرار گرفتهاند و انسان را به آدمآهنی تبدیل میکنند که فقط و فقط براساس ارادهی من عمل میکند؛ نه حتی یک من واحد، بلکه کثرتی از منهای لحظهای که بهوسیلهی موقعیتی بیرونی شکل میگیرند. اینجاست که باید ابزاری بسازیم برای پایان دادن به این بینظمی و هرجومرج درونی و برپا کردن نظمی تازه؛ نظمی که ضامن یکپارچگی و گستردگی هستی درونی انسان باشد. اکنون زمان «خلق مشاهدهگر» است. مشاهدهگر، آغاز ارتباط با پدیدهای است که هویت حقیقی را به ما میشناساند؛ آن را از تاریکیهای هستی درونی بیرون میکشد و روشن میسازد؛ در حقیقت انسان، تنها یک هوشیاری دارد. وقتی این هوشیاری در من ذهنی گرفتار میشود، بهطور سرطانی تکثیر میشود و مرکزیت درونی و تمامی مراکز دیگر را به اشغال خود درمیآورد و تابع دید سطحینگر خود میکند؛ اما زمانی که فرد با تکیه بر ارادهی آزادش، مشاهدهگر حضور را در درون خلق میکند، انرژی مشاهده از حوزهی اختیار منها خارج میشود. این فرایند، به تضعیف تدریجی آن منها میانجامد، تا آنجا که من ذهنی آرام میگیرد و رفتهرفته جای خود را به هویت حقیقی میدهد؛ همان هوشیاری مشاهدهگر حضور.
اینجا نقطهی عطفی است در فضای درونی انسان. با آرام گرفتن من ذهنی، مراکز ذهنی، غریزی، حرکتی و عاطفی به جایگاه حقیقی خود بازمیگردند. با تغییر کیفیتهای درونی از من ذهنی به هوشیاری مشاهدهگر، بخشهای گوناگون وجودی نیز دگرگون میشوند و از اسارت ذهنی آزاد میشوند و به نقش خلاق خود بازمیگردند. در روند خلق این مشاهدهگر، باید به نکاتی توجه داشت. نخست، این مشاهدهگر هیچ قدرتی ندارد، فقط ناظری بیطرف، ثابت و پایدار است. در آغاز، توان ایجاد هیچ تغییری را ندارد و صرفاً از آنچه در درون انسان میگذرد آگاه میشود. گزینش و عملکرد او زمانی آغاز میشود که به بلوغ برسد و انرژی لازم برای تغییر را به دست آورد.
هوشیاری مشاهدهگر، بهتدریج و در اثر پایداری و حضور مداوم، انرژی خود را از نظارت بر من ذهنی به دست میآورد؛ بهاینترتیب که این هوشیاری انرژی موجود در ارگانیزم را از طریق نظارت پایدار خود بر عملکرد من ذهنی کسب و جذب میکند؛ یعنی از ارگانیزم انرژی میگیرد و مانع از انتقال آن به من ذهنی میشود. این انتقال انرژی، نوعی تبادل است: از انرژی محدود و محصور، به انرژی آزاد و سیال. انرژیهای ازهمگسیخته، حالا در هوشیاری مشاهدهگر یکپارچه میشوند؛ این تحول، در تمام مراکز درونی بازتاب مییابد؛ به این معنا که انرژیهای یگانهشده در هوشیاری مشاهدهگر، منشأ تحولات بسیاری در هستی درونی و همچنین در هستی بیرونی فرد خواهد بود.
مشاهدهگر، چنانکه از نامش پیداست، بر دیدن استوار است. ما برای خلق آن، کاری نمیکنیم؛ فقط با هوشیاری کامل، بدون قضاوت و نظر، به آنچه در ذهن و درونمان میگذرد، مینگریم. هیچ کشمکشی درونی نیاز نیست. مبارزه، تنها منجر به اغتشاش و تقویت من ذهنی میشود. در مقابل، نگاه بیطرف و پایدار، انرژی را به خود جذب میکند و بهتدریج قدرت میگیرد تا بتواند منشأ تحولات بنیادین در ساختار درون شود. زمانی که هوشیاری مشاهدهگر در عمق درون گسترش یافت، زندگی فرد تبدیل به پژوهش میشود و جهتی مشخص مییابد. از آنجا حرکت بهسوی شکوفایی و کمال آغاز میشود. هوشیاری مشاهدهگر انرژیهای همنوا را فعال میکند، کیفیات درونی را با خود همراه میسازد و آنها را متبلور میسازد.
تبلور یعنی آرامآرام یکپارچه شدن، فردیت یافتن و درک نهایی حقیقت که چیزی جز «وحدت درون هستی» نیست و راه رسیدن به این وحدت، از دهلیزهای تنهایی درون میگذرد. تنهایی، به معنای تبدیل شدن به یک است. این تنهایی و تبدیلشدن به نیروی عظیمی را در درون آزاد میسازد؛ زیرا از هدر رفتن انرژی جلوگیری میکند. انسان معمولی، مانند کوزهای است پر از منفذ که از هر طرف آب پس میدهد. تا پرش میکنی، دوباره خالی میشود؛ پس نخست باید این منفذها بسته شوند؛ بنابراین فرد باید درنگی بر زندگیاش کند؛ بر این فرصت بزرگ برای تبدیل شدن به یک. وقتی در یک جهت شروع به حرکت کرد و افکارش را متمرکز ساخت، چیزی در وجودش مستقر میشود؛ مرکزی شکل میگیرد و برای نخستین بار قادر خواهد بود از درون این مرکز، هستی را رصد کنید.
یکی دیگر از دگرگونیهای درونی که در اثر فعال شدن هوشیاری مشاهدهگر رخ میدهد، کشف فضاهای پنهان وجودی است. فضاهایی که ابتدا دیده نمیشوند و برای بسیاری از انسانها تا پایان عمر نیز ناشناخته میمانند؛ چراکه ذهن محدود و تاریکِ من ذهنی، مانع از دیدن آنهاست؛ اما پس از دگرگونی ساختار درونی و روانی فرد در اثر هوشیاری مشاهدهگر، این فضاها یکییکی از تاریکیها بیرون میآیند و توجه فرد را جلب میکنند. برخی این فضاها را «شهود» یا «الهام» مینامند. هرچه بیشتر فرد پیش میرود، فضاهایی بکر، خلاق و الهامبخشتری میبیند.
هنرمندان، شاعران و نویسندگان بیشتر از دیگران با چنین فضاهایی آشنا هستند؛ اما پس از تغییر هوشیاری، برای همه انسانها در هر زمینهای رخ میدهد. این فضاها پر از ایده، انگیزه و خیالاند. به انسان کمک میکنند که پدیدهها را عمیقتر، نزدیکتر و زندهتر حس کند. اکنون، نوعی دیدن در انسان فعال میشود که با عمق وجود پیوند دارد؛ دیدنی گرمتر، عاطفیتر و باطراوتتر. همهچیز همان است که بود؛ اما اکنون زنده، طراوتمند و جاندار است و انسان را با خود همراه میکند؛ از خورشید در آسمان تا گُلی در کنار پیادهرو. در واقع وقتی فضای هستی درونی زیر سلطهی ذهن دیدهنشده، قرار دارد، عشق تنها یک درصد است و باقی را نفسانیات (حسد، خشم، حرص، تملک و جنسیت) تشکیل میدهند. در این وضعیت، جنبهی جسمانی و شیمیایی چیره است و عشق عمقی ندارد؛ اما با گسترش روشنایی هوشیاری مشاهدهگر کیفیتهایی مانند عشق، محبت، وجد، سرور، خلاقیت و نشاط، عمق و ابعاد تازهای مییابند. آنچه جسمانی بود، اکنون روحانی میشود؛ آنچه بیولوژیک بود، روانشناختی میشود. انسان از بُعد بیولوژیکی با حیوانات مشترک است؛ اما در بُعد روانشناسی هیچگونه اشتراکی ندارد. زمانی که عشق به اوج خود در پرتو حضور برسد، ابعاد روحانی در آن شکوفا میشوند. آنگاه عشق، آگاهی، خلاقیت و دیگر کیفیات والای انسانی از هم تفکیکپذیر نیستند. در فضای تنگ ذهن، جهان پارهپاره است؛ اما با نزدیک شدن به مرکز درون، وحدت طلوع میکند. در مرکز انسان روشنبین، همهچیز یگانه است. هیچ ارزشی بالاتر یا پایینتر نیست. همهی ارزشها مانند راههاییاند که از اطراف دره بهسوی قلهای واحد حرکت میکنند. آنکه راه آگاهی را برمیگزیند، عشق را مییابد. آنکه راه عشق را برگزیند، به آگاهی میرسد و در این جستارِ هوشیاری، این نکته را نباید فراموش کرد که تنها بودن حقیقی و تنها ماندن حقیقی گریزناپذیر است. انسان تنها در تنهایی عمیق قادر است، ابعاد حقیقی خویش را دریابد. باید دانست که تنهایی با تنها بودن تفاوت بسیار دارد. به غلط از تنها بودن، به تنهایی تعبیر میشود. تنهایی یعنی دلتنگی برای دیگران، اما تنها بودن یعنی آزادی مطلق برای دریافتن حقیقت وجودی خویش. این دریافت، تنها با تأمل در خلأ ممکن میشود.
در همین تنها بودن است که انسان خود را درمییابد و این، سعادتی است توصیفناپذیر. چراکه وقتی بدون دخالت ذهن موروثی، تنها بودن را درمییابی، دیگر هرگز تمایلی به بازگشت به ساختار قبلی در ذهن نداری. در این تنها بودن حقیقی، انرژی عشق و خلاقیت فعال میشود. رشد فردیت شتاب میگیرد و برای نخستینبار، طعم شیرین وحدت درونی و لذت یگانگی با جهان را میشود حس کرد و شکوه هستی تمامیتیافتهای را در عمق درون لمس کرد. اصیل بودن، مسئول بودن، احترام به آزادی و کرامت انسانی را درمییابی و تمام این مواهب، از دل هستی هوشیار پدید میآید و اینها تنها شماری از فرازهایی است که هستی هوشیار با آن درمیآمیزد.
لینک دریافت پیدیاف شماره نهم فصلنامهبینالملليماهگرفتگی/ بهار ۱۴۰۴:
#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی
#سال_سوم
#شماره_نهم
#بهار_۱۴۰۴
موارد بیشتر
داستان کوتاه نشئه، خلسه، مرده ✍حامد شهیدی (فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴)
داستان کوتاه هملت عصر ما ✍ امیرحسین قربانی (فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴)
نگاهي به چاپ الكترونيكي در ايران✍عباس كريميعباسی (فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴)