خانه جهانی‌ماه‌گرفتگان (NGO)

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

داستان کوتاه: مانگه شُو ✍محمدرضا مهر‌آریا (فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴)

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی
سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴

بخش داستان
دبیر ادبیات داستانی: سودابه استقلال

داستان کوتاه: مانگه شُو
✍محمدرضا مهر‌آریا

 

هر لحظه ممکن است گرگ سر برسد و منی که از ترس نمی‌توانم نفس بکشم. دست‌هام می‌لرزد و توی دلم با هر نفسی که می‌دهم تو، خالی می‌شود. پلک‌هام می‌پرد. پاهام نمی‌تواند تنم را نگه‌ دارد. باید…باید دراز بکشم. آری، دراز می‌کشم. پشت کومه‌ای کوهان‌گون دراز می‌کشم. صدای شیون زنی توی باد می‌پیچد. قفسه‌ی سینه‌ام کمی آرام می‌گیرد. شاه‌کش آقا را محکم توی دستم گرفته‌ام. نفس‌هام بگویی‌نگویی مرتب می‌زند؛ ولی ترس همچنان لابه‌لای نفس‌هام می‌دود. تا موقعی که برادرهام برسند باید نگهبانی اینجا را بدهم. تا کی‌اش را خدا می‌داند. شاید تا وقتی که این تاریکی خوفناک از بین برود و خورشید طلوع کند. نه…اصلاً نباید دراز بکشم. بلند می‌شوم. روی صخره‌سنگی می‌نشینم کنار آتشی که نمی‌گذارم خاموش بشود. نباید خاموش شود. باید شعله‌اش توی این تاریکی برقصد. که گرگ بترسد. ماه هم که قربانش شوم پشت این ابرهای چرک‌رنگ پنهان شده است؛ آن هم وسط این چله‌ی تابستان.

به‌جز آتش و چراغ‌قوه‌ی دستم، تنها نوری که دور و برم می‌بینم، خانه‌ی آقاست. تنها خانه‌‌‌‌ای که توی این دامنه‌ی کوه، کنار زمین زراعتمان ساخته‌ایم، خانه‌ای پیدا نمی‌شود. بیابانی است که چند زمین زراعتی دیگر مال روستا‌های اطراف هَلشی کناردست زمین ما وجود دارد. انگار بی‌صاحب و بی‌زراعت افتاده‌اند و لانه‌ی موش و دله شده‌اند که بیفتد به جان زمین ما.

آقا پشت پنجره، روی صندلی‌چرخ‌دارش لمیده و نور زرد اتاقش از دور سوسو می‌زند. حتماً چشم‌هاش را گرد کرده و منتظر است که گرگ بیاید و من با شاه‌کش دستم بیفتم به جانش، لابد دل‌سبک می‌شود از انتقامی که از گرگ‌ می‌گیریم و از این به بعد آسوده و امن می‌خوابد. دو شبی می‌شود که آقا نخوابیده. دو شب ترس، چشم‌هاش را گشاد و سرخ کرده و حتم دارم که سینه‌اش از سنگینی تاب ندارد. دو شب است که آقا، آن هیبت و هیکل گنده و سرِ پا، ویلچرنشین شده است و ترس تمام جسمش را فلج کرده است. همان شب بردیمش کرمانشاه. نیم‌ساعتی راه بود. توی راه گفتیم: «دردت بخوره توقِ سرمان، تو دیه وقت ای لات بازیات نیست! بمان کرمانشاه استراحت بکو ما می‌ریم رو سرِ زمین.»

گوشش کر بود و لجش تمامی نداشت. بردیمش پیش دکتر و متخصص. سکته نبود. ترسیده بود از گرگی که به رنگ شب، توی شب، تک‌وتنها گیرش آورده بود. دو شب پیش، زودتر از ما از خواب‌بیدار شده بود و نصف‌شبی رفته بود که خشخاش‌ها را تیغ بزند. خانه‌ای که آقا کنار زمین ساخته، که موقع کشاورزی اینجا باشیم، دو دقیقه راه دارد تا خود زمین. صدای نعره‌ی آقا را شنیدیم. چهار برادر هراسان از خواب پریدیم. برادرهام جلوتر دویدند و من پشت سرشان. آقا گوشه‌ای افتاده بود. می‌لرزید. با شلواری خیس و پیشانی‌ای پرعرق. انگار زبانش گرفته بود؛ حالتی شبیه خفه شدن. نفس‌هاش مثل گریه‌ی بچه‌ها چند بار هق‌هق می‌کرد و بعد خفه می‌شد. نامفهوم و عین سکته‌زده‌ها گفت: گُ…گُ…گُگ.

دستش را بالا برد. به جایی دور اشاره کرد. جایی که از شکافی لای دو تپه بالا می‌رفت و توی تاریکی محض گم می‌شد. بعد از آن می‌دیدیم که بدنش تکان می‌خورد؛ ولی زمان زیادی ساکن می‌ماند. چند ثانیه حرف می‌زد و زمان زیادی ساکت می‌ماند. دکتر راست گفته بود. سکته نبود. ترس بود؛ ترس از هیبت چیزی ترسناک‌تر از خودش. گرگ سیاهی که لابد تا چشم‌های آقا بهش خورد، قلبش از تپش افتاده بود، مغزش فلج شده، تمام تنش یخ کرده و بندبند وجودش پاره شده بود؛ مثل ترسی که من همیشه از آقا داشتم؛ مثل امسال بهار که می‌ترسیدم تابستان بیاید و آقا بگوید: «یاالله جمع بکنید بریم آبادی، خشخاش‌ها ره تیغ بزنیم. امسال کارمان می‌گیره.»

بعد دست‌هاش را از کِیف به‌هم می‌مالید. حالم به‌هم می‌‌خُورد که من هم با برادرها بیاییم شب‌ها شیره‌ی خشخاش جمع کنیم و روزها برویم شکار کبک و خرگوش.

حتم دارم آقا همان‌طور از گرگ ترسیده که من از خودش می‌ترسم. مثل موقعی که می‌ترسیدم جلوی چشم‌هاش کتاب بخوانم و بیاید بزند پسِ کله‌ام.

-«خاک تو سرت کاوه به‌خاطر آخرِ شری که آوردی. برو مثل برادرات کار بکو. شده بیست سالت نامِی!»

گرگ پاشنه‌ی پایش را گرفته بود. خودش تعریف کرد. دیروز گفت. مثل سکته‌زده‌ها دو دقیقه حرف زد و دوباره خاموش شد. گفت که با سنگ زده به سر گرگ که پایش را ول کرده. گرگ آن‌قدر کینه داشته که پاشنه‌ی پای آقا را دریده بود. جای دندان‌های گرگ روی پای آقا مانده. جای کینه‌اش. آقا از همان شب که رفتیم کرمانشاه و تا فردا ظهرش پیِ دوا و درمان گشتیم و برگشتیم، برادرها را می‌فرستد شکار گرگ. من را می‌گذارد اینجا که نگهبانی خودش را بدهم. خودش پشت پنجره منتظر می‌ماند که سر گرگ را برایش بیاورند. انگار همه منتظریم که پیروز این جنگ را ببینیم. گرگ داغ‌دیده یا آقای غرور شکسته.

سه شب پیش زغال ریختم توی منقل آقا. زغال‌ها سرخ که شدند گذاشتم جلوی دستش. پشت به دیوار زرد خانه لمیده بود روی متکا. دست‌هاش را از کِیف به‌هم مالید. آهنگ «پپوله‌ی آزادی»  از گوشی‌اش پخش کرد. وافورش را برداشت. از تریاک زمین خودمان پهنِ حُقه‌ی وافور کرد. زغال را نزدیک وافور کرد. دودش را بلعید. دود را بیرون که داد با صدای خفه گفت: «امشو می‌ریم سمت رود مِرِگ. اون‌جا گراز داره. می‌ریم شکار گراز!»

لابه‌لای حرفاش دود بیرون می‌داد و صورتش توی دود محو می‌شد. سوار نیسان شدیم. آقا راننده بود. برادر بزرگ کنارش نشست. ما سه برادر توی کابین، دست‌به‌میله نشستیم. دشت پهن و شب سیاه را زیر پا گذاشتیم که از تپه بالا برویم. گوش‌هام به حرف‌های برادرها کر بود. چشم‌هام را بستم. باد می‌زد توی صورتم. صدای شیون زنی توی باد می‌پیچید. به دانشگاه فکر کردم. به ادبیاتی که باید می‌خواندم. شبیه نطفه‌ای بودم که درد زایمان را خودش به دوش می‌کشید. نطفه‌ای که غرق توی خون و تاریکی دست‌وپا می‌زد. درد، روده‌‌هام را به‌هم پیچاند. درد می‌زد به شقیقه‌هام که ورم کنند. باد می‌زد توی صورتم. رؤیای ادبیات و دانشگاه جای درد آمد. شبیه‌ تولد نوزاد بعد از زایمان. نوزادِ نرم را توی دستت بگیری و درد زایمان یادت برود. یادت برود شکمت پاره شده و خون و چقدر خون ریخته زیر پایت. یادت برود پاهایی که می‌لرزید و چقدر شل شده بود با همین نوزاد نرمِ توی دستت، جان می‌گیرد که بایستی. باد می‌زد توی صورتم. کرکر خنده‌ی برادرها بود. چشم‌هام را باز کردم. دانشگاه رؤیا بود؟ نبود؟ شاید!…شاید همین رؤیا هُلم می‌داد که بروم سمتش. ماشین بالا می‌رفت. تکان می‌خورد. باد می‌زد توی صورتم. ماه کامل نبود. ماهِ شب یازده بود. شب‌ها را می‌شمردم که یک روز صبح از خواب بلند شویم و از این خراب‌شده برگردیم به کرمانشاه. نور ماه از بالا می‌تابید. سایه‌ی نیسان، سایه‌ی خودمان را می‌دیدم که می‌رفتیم بالا. سایه، پشتِ ما حرکت می‌کرد.

رسیدیم به نزدیکیِ رود. پشت تپه‌یِ پیشِ رو، جایی بود پست و پهن. دشتی تاریک. صدای زوزه‌ی گرگ شنیدیم. آقا آرام گفت: «بریم پشت ماشین کمین بکنیم!» گفتم:« آقا چرا؟»

-«گرگن، مُخل زندگی‌مان می‌شن.»

=«چه کار به گرگ داریم آقا؟»

=«فردا شبی، پس‌فردا شبی رو زمین داریم تیغ می‌زنیم تو این برهوت خدا بیان بیفتن جانمان، جنابعالی جلوشانه می‌گیری؟»

«بریم آقا! بریم!»

نگاهم نکرد که به گرگ‌ها نگاه کند. سه تا گرگ. پاورچین‌پاورچین پشت سنگی پت‌وپهن نشست. با برنو به‌سمت گرگ‌ها نشانه رفت. به برادرها هم اشاره کرد که کمین کنند، که آماده‌ی شلیک شوند. من سر پا ایستادم. آقا قنداقِ برنو را تکیه داد به کتفش. چشم تیز کرد به چشمیِ تفنگ. همه‌چیز را می‌دیدم و برادرهایی که شاه‌کُش داشتند. آن‌ها هم آماده‌ی شلیک بودند. سایه‌شان دراز‌تر از خودشان پهن زمین شده بود. آقا ماشه را کشید. یکی از گرگ‌ها را زد. جثه‌ی کوچکی داشت. دو تای دیگر فرار کردند. برادر بزرگ گفت: «بزنم؟»

آقا گفت: «افتخارش نصیب خودم!»

دومی را که فرار می‌کرد، زد. دیدم که پهن زمین شد و جان داد. گرگی که جثه‌ای بزرگ‌تر داشت و سیاه بود فرار کرد. آقا نگذاشت برادرها شلیک کنند. گرگ دور شده بود و صدای تیرِ زیاد، چوپان‌های شب‌گرد را مشکوک می‌کرد. گرگ سیاه توی شب گم شد. من می‌دیدم آقا بلند شد پاچه‌ی شلوارش را تکاند. رفت روی سر گرگی که بار اول زده بود.

-«خون زخم دشمن مرهم درد است.»

برادر بزرگ گفت: «تِ بیار!»

آقا به من اشاره کرد: «تویی که بی‌تفنگ وایسادی، کی کار مرد است؟»

بعدش خندید که دندان‌های کرم‌خورده و لیمویی‌اش از دهان گشادش بیرون بزند و پشت سرش روی بلندی تپه، گرگ را ببینم. گرگ توی سیاهیِ شب زل زده بود به ما، لابد بیشتر به آقا. ماه که گوشه‌ای از گردی‌اش توی سیاهی گم بود، پشتِ گرگ می‌تابید به دشت سیاه. شب سیاه و گرگ سیاه و گرگ زوزه می‌کشید به ماتم.

آقا زوزه‌ی گرگ را شنید. کفری شد.

=«وخیزید!  وخیزید بریم جانش!»

بعد از چند دقیقه که مثل مترسک جنب نخورده بودم، قدم برداشتم سمت آقا.

=«آقا بس کو شیر مادرت. چه کارش داری؟»

سوار ماشین شد. ما هم سوار ماشین شدیم. حرکت کرد به‌سمت گرگ. از پنجره‌ی ماشین سرش را بیرون آورد.

-«کینه‌ی گرگ می‌شه آتش. می‌ا‌فته به زندگی‌مان! باید الان این آتشِ خاموش بکنیم!»

روی بلندی که رسیدیم، بین درخت‌های خشکیده و تنه‌ی لاغر بلوط‌ها که ایستادیم، آقا و برادرها پیاده شدند. من ماندم توی ماشین. دور که می‌شدند ترس آمد توی ماشین نشست کنار من. تاریکی در جایی دور، بین درخت‌های بی‌برگ و لاغر که شاخه‌هاش پر از مرگ بودند، آن‌ها را بلعید و من آب دهانم را به‌زور قورت دادم. در ماشین را قفل کردم. چراغ ماشین را خاموش کردم که مبادا گرگ بیاید و چیزی ببیند؛ حتی قفل گوشی‌ام را باز نکردم. چشم‌هام را بستم. سر گذاشتم روی پشتیِ سفت صندلی ماشین. صدای خُروخُر نفس کشیدن شنیدم. چشم‌ها را باز می‌کردم؟ نمی‌کردم؟ باز کردم. توهم بود یا گرگ؟ خودش بود. گرگ بود. به چشم‌هام نگاه نمی‌کرد. به چشم‌هاش نگاه کردم. دو کاسه‌ی خون بود. سیب گلویم پایین نمی‌رفت. ترس خفه‌ام کرد؛ ولی…ولی…گوش‌هاش تیز نشده بود. دندان‌هاش را نشانم نمی‌داد. جلوی ماشین آهسته می‌رفت و می‌آمد و به من نگاه نمی‌کرد. سرش روبه‌پایین بود و توی نگاهش پرازترحم. من به‌واسطه‌ی آمدن به روستا، نگاه حیوان‌ها را می‌شناسم. توی چشم‌هاش که رگ‌هاش متورم شده‌ بودند ذات وحشی‌اش مرده بود. شاید…شاید جلوی من طبیعت وحشی و ترسناکش را خفه کرده بود. ایستاد؛ درست روبه‌روی من. توی چشم‌هاش اشک بود. چشم‌هام پلک نمی‌زد. ماتم برد. لحظه‌ای بود که انگار عقربه‌ی زمان بایستد و همراهش قلب به قفسه‌ی سینه‌ام نزند و حتی بی‌نیاز بودم از هوایی که تو بدهم یا بیرون. مگر چند نفر توی دنیا گرگی را می‌بینند که اشک بریزد؟ قلبم زد، کنارش عقربه‌ی ساعتم. پلک زدم و نفسی کشیدم شبیه مغروقی در آب که نجات پیدا کند. خواستم از ماشین پیاده شوم که گرگ یکهو فرار کرد. از دور سه سایه‌ی بلند دیدم که پشت به نور چراغ‌قوه به جلو می‌آمدند. سایه‌ها برادرها بودند و پشت سرشان آقا بود. من توی ماشین نشسته بودم و انگار بار اضافه‌ای شبیه به ترس همراه با گرگ فرار کرده بود. توی آینه‌ی پراز‌لکه‌ی ماشین خودم را دیدم. منِ توی آینه، لابه‌لای آن همه چرک.

به کسی چیزی نگفتم. نگفتم که گرگ آمده و انگار من را طلسم کرده با چشم‌هاش. به آن لحظه که فکر می‌کنم، دوباره طلسم می‌شوم. نگاهی از سمت گرگ که من را گرفت. چشم‌هام را می‌بندم. انگار نمی‌ترسم. انگار از تاریکی نمی‌ترسم. صدای شیونِ زنی می‌آید. این باد‌ها انگار حامله باشند به صدای زن. صداش شبیه مادرم است. صدای مادرم که روی کوه پشت خانه‌مان، توی یکی از محله‌های حاشیه‌ی کرمانشاه می‌پیچید. تمام همسایه‌‌های محله‌ی تنگه بیرون ریختند. مادرم فرار می‌کرد و جیغ می‌کشید. رفت روی بلندی ایستاد با پیراهن بلندی که ساق پاهاش لخت بود و پاهاش بدون کفش بود و دمپایی. فرصت نکرده بود که چیزی به پا کند که بدَود؛ حتی موهاش لخت بودند و باد تند می‌آمد که دست ببرد به ریشه‌ی سفید و کم‌پشت موهاش. گویی باد برف را می‌برد که معلقش کند و دامنه‌ی مخمل سبز پیراهنش بماند که من ببینم. ایستاد که جیغ بزند. با شکمی بزرگ و بالاآمده و چشم‌هایی ورم‌کرده و صدایی پرازخش. جیغ می‌کشید و گیسش را می‌کشید که بگوید از دست آقا فرار کرده. صدای شیونش خانه‌به‌خانه‌ی محله‌ی تنگه رفته بود. کوه‌به‌کوه و آدم‌به‌آدم رفته بود. از دست‌های زمخت آقا و کتک‌هاش فرار کرده بود. همسایه‌ها آقا را گرفتند و دامن کوه و سنگ‌لاشه‌های خشنش مادرم را گرفته بود. ایستاده بود پشت به طلوع خورشید که من چشم‌هام تاریک بشود. بعداز آن، بچه‌ی مادرم و خواهری که تا آخر عمر حسرتش را کشیدیم، افتاد. بعد از آن دایی‌هام آمدند و با آقام دعوا راه انداختند که تف به غیرت مردی که دست رو خواهرمان بلند کنه! و تف به غیرت ما که اگه خواهرمان زیر دست تو نابود بشه!

دعوا راه انداختند و مادر را با خودشان بردند و طلاق.

صدای خُرخُر نفس‌کشیدنی می‌آید. چشم‌هام را باز می‌کنم. هیبتش من را به خود می‌گیرد. گرگ است. با سری زخمی. شاه‌کش را می‌گیرم سمتش. تکان نمی‌خورد. دستم نمی‌لرزد. نمی‌ترسم. تکان نمی‌خورد. دستم را پایین می‌گیرم. باد خنکی می‌زند به پشم‌های سیاهش، به صورتم. با هیبت سیاهش از کنار من و آتش می‌گذرد. زیر نور کامل و نقره‌ای ماه که از پشت ابرهای چرک می‌تابد، پا می‌گذارد روی دامن شب و رو به خانه و آقا حرکت می‌کند. بادی خنک بوی پونه و علفِ شبنم‌زده با خودش حمل می‌کند؛ مثل عطر پیراهن بلند و سبز مادرم. صدای شیون زن، از پشت کوه‌ها خفه شده است.

 

لینک دریافت پی‌دی‌اف شماره نهم فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی/ بهار ۱۴۰۴:
https://mahgereftegi.com/4494/

#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی
#سال_سوم
#شماره_نهم
#بهار_۱۴۰۴