خانه جهانی‌ماه‌گرفتگان (NGO)

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

داستان کوتاه “چیزهای روشن‌ تاریک” ✍فاطمه حاجی‌کریم‌خانی(فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴)

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی

سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴

بخش داستان 

دبیر ادبیات داستانی: سودابه استقلال 

داستان کوتاه: “چیزهای روشن‌ تاریک”

✍فاطمه حاجی‌کریم‌خانی

 

انجامش بده

انجامش نده

انجامش بده

انجامش نده

انجامش بده.

این ناقص‌الخلقه‌ی آخری را هم گلبرگ حساب کنم یا نه؟ محض احتیاط، آن هم برای موضوع به این مهمی، پرپرکردن یک شاخه رز بیشتر ایرادی ندارد.

_«دوستت داره. دوستت داره. همه شما رو دوست دارن بیتا خانم. مخصوصاً بعد از این نیم سی‌سی ژل آخری که به لب بالات زدی.»

برادر کوچکترم خیال می‌کند خیلی بانمک است؛ البته خود من هم در ساخته ‌شدن این خیال چندان بی‌تأثیر نبوده‌ام. یک‌عمر برای خوشامد پدرم به او خندیدم. حالا هم به شوخی بی‌نمکش نیشخند می‌زنم.  همه من را دوست ندارند. اقلاً آن یکی که باید داشته باشد، ندارد.  من این «آن یکی» را خیلی دیر کشف کردم؛ کشفی دیرهنگام و هراس‌انگیز. گل بعدی را باید دور از چشم مادرم بردارم. باید آن را کش بروم درحالی‌که مال خودم است. مادرم حتماً فکر می‌کند پرپر کردن گل‌های بهترین خواستگار دنیا و پاسخ کائنات و قدیسین به دعاهایش، کار زشت و نامحترمانه‌ای است که فقط از دختری خل‌وچل برمی‌آید. اشتباه نکنید او هرگز من را خل‌وچل خطاب نمی‌کند؛ فقط تک‌تک کارهایم به‌نظرش از آن دست اعمال محیرالعقولی‌اند که آدم‌های سلیم‌العقل مطلقاً نمی‌توانند به انجامشان مبادرت ورزند. نمی‌دانم این‌همه اطلاعات راجع به آدم‌های سالم را از کجا می‌آورد. مشخصاً از پدرم نیست. پدرم آدم صادقی است با اعتقادات روشن. اعتقادات تاریکِ روشن. مثل اینکه «حرف‌زدن با زن‌ها عقل آدم را زایل می‌کند» و من نمی‌توانم خودم را از این فکر مزاحم خلاص کنم که شاید اگر مکالمات معنی‌دار بیشتری بین من و پدرم شکل می‌گرفت عقل کمتر زایلی می‌داشتم. متأسفانه از وقتی یادم می‌آید اکثر مکالماتمان حول محور وظایف من نسبت به برادر کوچک‌تر عزیزم می‌چرخد. برادر سفیدتر و غیرزن‌ترم. با آن چشم‌های روشن تاریک.

_«بازم گل برداشتی؟ ای بابا پرپرشون نکن! پسره‌ی بدبخت کلی پول پاشون داده!»

جوابش را نمی‌دهم؛ اما پسره واقعاً بدبخت است.

انجامش بده

انجامش نده

اگر بدبخت نبود در سی‌سالگی آن هم در این دوره و زمانه خانواده‌اش برایش دختر همکار پدرش را نشان نمی‌کردند و اگر فقط کمی کمتر بدبخت بود آن دختر من نمی‌بودم.

انجامش بده

انجامش نده

من که مدت‌هاست عاشق کس دیگری هستم. او به من گفت که باید با کسی درباره افکارم حرف بزنم. من هم محض خوشامدش با دکتری که معرفی کرده بود حرف زدم؛ اما نه درباره افکارم، بیشتر درباره‌ی افکار خانواده‌ام حرف زدم چون نیاز داشتم نظر کس دیگری را هم بشنوم و دکتر جوری از واکنش به درددل‌هایم طفره رفت که آدم از نگاه ‌کردن به قیافه‌ی شیاطین توی فیلم‌های ترسناک شرقی طفره می‌رود. آن موقع مطمئن شدم که بد جایی گیر افتاده‌ام؛ البته فقط من برادرم نه. او در حال تماشای فیلم شرقی کاملاً متفاوتی است.

انجامش بده

انجامش نده

چند وقت پیش چند دفعه احساس کردم که در چشمان کسی که عاشقش هستم لحظه‌ی کوچک پر از عشق بزرگ را دیده‌ام. یا شاید خیال کردم که دیده‌ام. به‌هرحال فکر کردم بهتر است این خیال شیرین شکننده را برای خودم نگه دارم. تا امروز هم کس دیگری چیزی درباره‌ی آن نمی‌داند و نخواهد دانست؛ مگر اینکه تنم بخارد و «خودم دلم بخواهد که دست پدرم را به خونم آلوده کنم.» حیف است. آن هم حالا که با امسال بیست‌سالی می‌شود که دختر پدرم را با موفقیت از این خارش‌های خطرناک به‌دور نگه داشته‌ام.

اما او آواز می‌خواند و ناگهان همه‌چیز خیلی خطرناک می‌شود. او می‌خواند و من می‌نوازم و همه را در آموزشگاه جادو می‌کنیم. من وقت‌هایی که دوست ندارم حرف‌های دیگران را بشنوم صدای او را در ذهنم مرور می‌کنم. در آموزشگاه همه برای شنیدن اجراهای دوتایی ما لحظه‌شماری می‌کنند؛ اما او هیچ کار دوتایی دیگری با من نمی‌کند. شاید اعتقادات روشنی مثل پدرم داشته باشد. اعتقادات تاریک‌ِ روشن. مثل اینکه زن‌ها فقط به درد پیانو زدن می‌خوردند؛ اما نه. یک‌بار هنرجویی به من گفت به درد مدلینگ می‌خورم. او هم تأیید کرد. چرا آدم‌ها خیال می‌کنند من فقط به درد کارهایی هنری می‌خورم؟ بهشان نشان می‌دهم که اشتباه می‌کنند. همین‌الان دارم محاسبه می‌کنم.

انجامش بده

انجامش نده

خلاصه همان دکتر گفته بود باید سعی کنم با آن نیمه‌ی دیگرم ارتباط برقرار کنم و بالاخره چند روز پیش در روز تولد بیست‌سالگی‌ام از لابه‌لای خاطرات و خیالات دهشتناکی که از ذهنم می‌گذشت قیافه‌ی همان آن یکی،  را در آینه دیدم. کسی که اصلاً مطیع و مهربان و سازگار و حامی نبود. کسی که سخن‌رانی‌های پوچ والدینش را قطع می‌کرد؛ کسی که به شوخی‌های بی‌مزه‌ی برادرش نمی‌خندید؛ کسی که کاری که دلش می‌خواست را انجام می‌داد؛ سفر می‌رفت؛ تجربه می‌کرد؛ بی‌آبرویی به بار می‌آورد؛ تهدیدهای خانواده‌اش را چندبرابر می‌کرد و پسشان می‌داد و اعتراف عشقی می‌کرد. تنها یک‌لحظه‌ی کوتاه با هم چشم‌درچشم شدیم. چطور ممکن بود چنان لحظه‌ی کوچکی را از چنان نفرت و خصومت بزرگی بشود سرشار ساخت؟

_«چی‌کار می‌کنی؟»

_«گل پرپر می‌کنم.»

مادرم دندان‌های لمینت‌شده‌ی روشنش را به هم فشار می‌دهد. به او یادآوری می‌کنم که نباید این کار را بکند.

_«همه‌ی کارها انجام شده؟ دامادتون لیاقتش کمتر از رؤیایی و بی‌نقص نیستا.»

_«معلومه که نیست. شما هم هروقت صلاح دیدی دست از پرپر کردن گل‌ها بردار و یه زنگ به داماد عزیزم بزن… نباید تا روز عقد مشکلی پیش بیاد. می‌دونی که؟»

می‌دانم. وگرنه پدرم یا مادرم من را می‌کشند؛ مگر اینکه قبلاً خودم زحمتشان را کم کرده باشم.

انجامش بده

چه گلبرگ درشت و سالمی هم هست. آن را نشانه‌ی روشن‌‌ تاریکی از جانب طبیعت در نظر می‌گیرم.

 

لینک دریافت پی‌دی‌اف شماره نهم فصلنامه‌بین‌المللي‌ماه‌گرفتگی/ بهار ۱۴۰۴:

فصلنامۀ بین‌المللی ماه‌گرفتگی نشریۀ مطالعاتی- انتقادیِ فلسفه، هنر؛ ادبیات و علوم انسانی  سال سوم/ شمارۀ نهم/ بهار ۱۴۰۴(فهرست مطالب، دریافت فایل پی‌دی‌اف شماره نهم)

 

#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی

#سال_سوم

#شماره_نهم

#بهار_۱۴۰۴