فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی
سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴
بخش داستان
دبیر ادبیات داستانی: سودابه استقلال
داستان کوتاه “من کس ديگری بودم”
✍اسماعیل یوردشاهیاناورمیا
اول صبح روزی که بعد از10 روز به دانشکده برگشتهام و در کلاس درس حاضر شدم همه میگفتند: «چقدرعوض شدهای؟»
نمیتوانستم باور کنم؛ نه من عوض نشدهام. در طول 10 روز که آدم عوض نمیشود. در پاسخ هريک از دوستان و هـمدانشکدهایها که مـرا میديـد و مـیگفت: «کـه چقدر عوض شدهای؟» میگفتم: «نه من عوض نشدهام. تغيير هم نـکردهام. همـان هستم که بودم. حالم هم خيلی خوب است. »
ولی اظهارنظرها، تعجبها و همدلیها و شگفتزدگیها همچنان ادامه داشت. نمیتوانستم توی چشمهای آنها نگاه کنم. کمکم دچار ترديد و شک شدم. با خود گفتم نکند چيزی شده يا اتفاقی افتاده و من عوض شدهام اما خودم نمیدانم؟
از کلاس درس بيرون آمدم و به دستشويی رفتم. در آينهی بزرگ و سرتاسری دستشويی خودم را با دقت نگاه و وارسی کردم. نه من همان بودم. نه چاق شده بودم، نه لاغر. شکل، قيافه و هيکلم هم همان. نه موهای سرم ريخته، نه ريش و سبيلم بلند شده بود، قيافهام اصلاً تغییری نکرده بود. من همان بودم. و نه چشمانم ضعیف شده بود مثل گذشته. اما چرا همه اين را میگفتند، معلومم نبود.
با خود میگفتم: «تيپ و قيافهام که همان است، صحبت و رفتارم هم که همان. اما آنها چرا اين را میگویند؟» مدتها همينطور در آينهی بزرگ بالای دستشويی بهدقّت اما با ترديد خود را نگاه کردم. نه، من عوض نشدهام. همه اشتباه میکنند. من همان هستم. بعد از گذشت چند لحظه از دستشويی بيرون آمـدم کمیدر راهـرو قـدم زدم و بـعد بـه کلاس برگشتم.
استـاد درس زبـانشناسی کـه دوشيزهای زيباروی بود، علاقهی خاصی به بحثِ فلسفه، زبان، هنر و شعر و ادبيات داشت. مرا بيشتر از ديگر دانشجويان میشناخت تا وارد کلاس شدم درس را قطع کرد و متعجب، نگاهِ مهربان و عميقش را در نگاهِ مات و بیرنگ من دوخت و گفت: «تو چقدر عوض شدهای؟»
دم در کلاس همانطور حيرتزده ماندم. اضطراب، نگرانی و تشويش مرا فهميد. نزديکتر آمد و با دلسوزی و مهربانی گفت: « ناراحت نشو، عوض شدن که چيز بدی نيست. اين وضع برای همه پيش میآيد عادت میکنی. بفرما بنشين و زياد فکر نکن.» در رديف سوم نزديک پنجره در صندلی کناری همکلاسیام، دختری که خيلی دوستش داشتم نشستم. گفتم دوستش دارم. بايد بگويم يک سال پيش در اولین روز هفتهی دوم شروع سال تحصيلی دانشکده، وقتی او را همگروه و همرشتهی خود در کلاس درس کنارم ديدم، دلباخته و عاشقش شدم و بايد اقرار کنم که تا چند هفته آرام و قرار خودم را از دست داده بودم.
شبها خواب نداشتم و فقط به او فکر میکردم؛ اما حالا که کنار او مینشستم ديگر چنان احساسی نـداشتم. دل و نگـاهم سرد شده بود، زبـانم از گفتـن بازمانده بود و نگاهِ حيرتزده و پر از سؤالش را توی نگاه و صورتِ سرد و بیتفاوت و شايد هم بیرنگ و بیروحِ من دوخته بود و با حيرت و دلسوزی نگاهم میکرد. شاید بشود گفت ناراحت و غمگين هم بود. استاد مشغول درس دادن که شد نگاهش را به تختهسياه و دهان و کلام او دوخت؛ اما حواس من بههیچوجه به درس نبود. هيچچيز را نمیفهميدم.
چه روی داده بود؟ چرا من عوض شده بودم؟ من که خودم این موضوع را قبول نداشتم؛ اما آنها اين را میگفتند. نه يکی، نه دو تا، بلکه همه. کمیکه گذشت پرسيدم: «تو هم چنين فکری میکنی؟ به عقيدهی تو راست میگويند واقعاً من عوض شدهام؟» نگاهش را از نگاهم گرفت با کمیترديد و شرم گفت:
«فکر میکنم درست میگويند.» گفتم: «اما من چنين احساسی ندارم و فکر نمیکنم تغييری کردم يا عوض شده باشم.» در آينه دقیق که خودم را نگاه کردم دیدم همان هستم که بودم. گفت: «به نظر من که تغييرکردهای.»
بعد دستش را روی دستم گذاشت و برای همدلی فشرد و گفت: «همه عوض میشوند، خٌب پيش میآيد. زياد فکرش را نکن بهتر است که حواست به درسَت باشد.»
نمیدانم چرا حواس من به درس نبود. استاد مشغول درس دادن بود؛ اما من هيچچيز از مباحث او را نمیفهميدم. فقط نگاه و دلم محوِ تماشای صورت و زبانش شده بود. یعنی چه اتفاقی افتاده است؟
به صورت همکلاسیام، دختری که تا چند روز پيش دوستش داشتم و عاشقش بودم و مثل هميشه دستش توی دست من بود نگاهی انداختم. خیلی قشنگ نگاهش به دهان استاد و تمام حواسش به درس بود.
ساعت کلاس درس که سپری شد. کيف و دفتر و کتابم را برداشتم و بیآنکه چيزی بگويم از زير طيف نگاه پٌر از پرسش و حيران او و ديگر همکلاسیها گذشتم. شايد هم هيچ نگاهی بهسمت من نبود و من بیخودی چنين فکری میکردم.
با عجله از راهرو گذشتم و از ساختمان دانشکده بيرون آمدم. میخواستم با خودم تنها باشم. اصلاً… مغز و فکرم کار نمیکرد. هر فکر و حس و تصويری که بود تکرار و تکرار بود. با خود گفتم: «بله اتفاقی افتاده، اتفاقی که نمیتوانم آن را توجيه بکنم. بايد يک جور خودم را پيدا کنم. پيدا؟!» مگر خودم نيستم. نه هستم، نه نيستم! چه شده؟ نمیدانم!
کنار شير آب محوطه چمن میايستم، هوا سرد است؛ اما گُر گرفتهام و احساس گرما میکنم. عرق کردهام. صورتم را بهتر است با آب سرد بشويم تا تازه شوم. سرم را بلند میکنم.
کسی در اطرافم نيست؛ جز چند دانشجوی دختر و پسر که روی پلههای ورودی دانشکده ايستادهاند و مشغول صحبتاند. چند بار نفس عميق میکشم. وقت آن رسیده که خودم را پيدا بکنم.
زيرِ درختانِ بلندِ خيابان باريک و اصلی دانشکده راه میافتم. تا چند وقت پيش، وقتی زير درختان اين خيابان قدم میزدم شور و احساس ديگری داشتم؛ حسی مملو از عاطفه و حضور ذهن برای دريافت و حس اشيا مرا در بر میگرفت. نوعی رابطه با همهچيز با درختها، برگها برقرار میکردم؛ اما حالا ديگر درختان را نمیدیدم و اگر هم میدیدم هيچ رابطهی حسی با آنها نداشتم. نگاه میکنم. آسمانِ بالای درختان ابری است. ابرها چه پايين آمدهاند. آسمان چه کوتاه است؟ راه میافتم بايد کاری بکنم، جايی بروم. میخواهم خودم را پيدا بکنم. سوار اتوبوس میشوم و از پنجرهی اتوبوس چشم به بيرون میدوزم. دقايقی بعد اتوبوس راه میافتد.
بیشتر مسافران دانشجو هستند. گفتوگو، خنده و شوخی آنها فضای اتوبوس را پرکرده است. بهغيراز مـن، چند زن و مرد ديـگر هم مشغول گفتوگو هستند. سرم را به پنجرهی اتوبوس تکيه میدهم و چشم به بيرون میدوزم.
نمیخواهم به هيچچيز فکر کنم و بفهمم که لحظهها و دقايق چطور میگذرند. نزديک پل بزرگ رودخانه که شهر را به دو نیم تقسیم کرده از اتوبوس پياده میشوم. در خيابانِ سرسبز حاشيهی رودخانه قدم میزنم؛ خیابانی که در امتداد آب کشيده شده است و محل خوبی برای وقتگذرانی و کُشتنِ روزهاست. راه میافتم.
چند مرد روی ديوار سنگچين کنارِ رودخانه نشستهاند، قٌلاب ماهيگيری را در آب انداختهاند و با صبوری، اما با اشتياق چشم به حرکت چوبپنبهی روی آب دوختهاند. با صيدِ ماهی و کشتن آن درحقيقت تفريح میکنند. کمی بالاتر مردان شانس و بخت نشستهاند با قفسهای رنگی و مرغهای عشقی که پاکت شانس را انتخاب میکنند؛ شانس، فال و خبری از آينده از منقارِ مرغی عشقی در قفسی عجیب!
از دکهی کوچک که روزنامه، آبنبات، سيگار و چيزهای ديگر میفروشد، بستهای کوچک تخم آفتابگردان میخرم. میروم روی چمن حاشيهی رودخانه، زير آفتابی مرده، رنگپريده و تار پایيزی مینشينم و مثل مردان تخمه میشکنم. رودخانه و اطراف را تماشا میکنم، حال که نمیتوانم فکر کنم، بهتر است خودم را مشغول کنم و اهميت ندهم اما نمیتوانم.
خيـلی زود از تخمه و طعم شور آن خسته و سير میشوم. بلند میشوم پاکتِ تخمه را به سطل آشغال میاندازم. دلم گرفته است. اگر تغییرکردهام و احساسم تغيير کرده و احساسم دگرگون شده، اگر فکر و مغزم دیگر درست کار نمیکند؛ پس چرا دلم اینقدرگرفته است؟ اين غم و دلگرفتگی از چيست؟ شايد دوباره عاشق شدهام و خودم خبر ندارم، و شاید هم نه…
از کنار رودخانه میگذرم و به وسط شهر میروم. همانطور بیهدف قدم میزنم، ويترين مغازهها را نگاه میکنم و از يک گالری نقاشی ديدن میکنم.
– يارو خيلی کودن است. بعد از قرنها هنوز به رافائل نرسيده بهتر بود بهجای نقاشی عکس میگرفت.
– عکس برای چی؟
– عکس از باغها و گلها و آدمها و… مگر اينها خود حقيقت نيستند. چه نياز به نقاشی آنهاست.
– اين يک نوع توانايی و هنر است.
– هنر آفرينش و نوعی ويران کردن حقيقت و بازسازی دوبارهی آن است.
– فلسفهبافی بس است. اينها هنر است. زنده بودن تو هم هنر است.
حرفهای زن و مرد ميانسال را میشنوم؛ اما نمیتوانم فکر کنـم. بـله… بهتر است فکر نـکنم. هيچ عاقـلی با خود حرف نمیزند. نمیبينی؟ من عوض شدهام. همه دارند حرف میزنند. تو یک عاقل پيدا کن! آن بچه، آن مرد بادبادکفروش، و تو… يعنی خودم… بله، خودم. دارم! دارم چه میگويم؟ ای بابا ولش کن!
به پايين شهر رسيدهام. خيابانهای زيادی را همينطور قدمزنان پيمودهام. نيمی از ظهر گذشته است. در ابتدای یکی از خیابانها قهوهخانهای است. بوی ديزی از چند متری آن در مشامم میپيچد. قهوهخانه پر از مشتری است؛ مشتریهايی که اغلب کارگرند.
احساس گرسنگی میکنم. وارد قهوهخانه میشوم و روی صندلیِ خالی کنارِ ميزِ سه کارگر، نزدیک پنجره مینشينم. اکنون من نيز در اين ميز غذاخوری با آنها سهيم هستم. از وضعیتِ لباسِ پر از لکههای رنگِ دو نفرشان میشود حدس زد که نقاش ساختماناند و هر سه با اشتها و ولع مشغولِ خوردنِ نهارند؛ بیآنکه توجهی به محيط و اطراف خود بکنند.
فقط هنگامِ نشستنِ من، سرشان را بلند کردند نگاهی به سرووضعم انداختند و با تکان سر، خوشامد گفتند. هنوز درست ننشسته بودم يکی از کارگرانِ قهوهخانه، مردی ميانسال با روپوشِ آبی تيره اما چرک بیآنکه بپرسد که چه ميل دارم يا اصلاً قصد خوردن ناهار دارم یا نه يک بشقاب یک کاسه، ليوان، قاشق و چنگال، دو عـدد پياز هــمراه کـمی سبـزی خوردن، بستهای نان و ديزیای که در ظرفی سفالی قرار داشت، جلوی من چيد و گفت: «نوش جان!»
مردی از ميز ديگری که با او آشنا بود، پرسيد:
ـ «اصغر آقا، چطوری؟ اوضاع و احوالت خوبه؟»
پاسخ داد:
ـ «به لطف شما خوبيم، میگذره…. زندگی همينه، من هم همينم، بايد گذروند.»
با ولع شروع به خوردن ديزی میکنم؛ البته مثل آنها با سروصدا. کمی از ظهر گذشته است که از قهوهخانه خارج میشوم. باران قطع شده است، ابرها رفتهاند. هوا آفتابی است؛ اما بوی نم و سوز باران با باد ملايمیکه میوزد، هنوز ادامه دارد. کمی قدم میزنم.
احساس خستگی میکنم. بايد به خانه بروم. با کمی استراحت و خواب، حالم بهتر خواهد شد. من عوض نشدهام. من همان هستم.
سوار اتوبوس میشوم در رديف وسط، در صندلی کنار پنجره مینشينم. سرم را به شيشهی اتوبوس میچسبانم و چشم به بيرون میدوزم. نمیدانم لحظهها و دقیقهها چطور میگذرند. با صدای خوردن سنگی به شيشهی اتوبوس از خواب میپرم.
نمیدانم چه مدت زمان گذشته؛ نزديک به يک ساعت، شاید. اتوبوس در بلواری کنار پارک، نزديک دانشگاه و ميدان مرکزی شهر متوقف شده است. جماعت زيادی بيرونِ اتوبوس، در هياهو هستند. پليسِ ضدِ شورش همهجا را احاطه کرده است و گروههايی از جوانان را تعقيب میکند.
راننده اتوبوس میگويد: «پياده نشو، میگيرنت!» مسافران دیگر هم هاجوواج، با تعجب نگاهم میکنند.
نمیدانم چرا، اما پياده میشوم و ميان جمعيت میروم. فرياد میزنم، شعار میدهم و بیآنکه به معنی شعارها توجهی بکنم و بدانم قصدم از اين اعتراض چيست.
با گروهی که شعار میدهند به طرف ميدان اصلی شهر راه میافتم. چندصدمتری نرفتهایم که سر چهارراه کاميون پليس میايستد. افراد پليس، مجهز به سپر و باتون، پياده میشوند. همراه ديگران باز هم شعار میدهم.
دختری که عينک دودی به چشم دارد، میپرسد:
ـ «تو چرا سنگ نمیزنی؟»
میگويم: «ندارم.»
بستهای کاغذ لولهشده را از کيفش درمیآورد و به دستم میدهد و میگوید: «اينها را پخش کن.»
میپرسم: «اينها چیان؟»
میگويد: «اعلامیه.»
میپرسم: «چه اعلاميهای؟»
میگويد: «يکيشان را نگه دار بعداً میخوانی و میفهمی. حالا پخش کن! سؤال نکن، فکر هم نکن، فقط پخش کن!»
و بعد شروع میکند به پخش اعلاميهها ميان جمعيت در خيابان و پيادهرو. من هم همينطور. پليس هجوم میآورد و هر کسی را که شعار میدهد يا در خيابان است با باتون میزند. اعلاميهها را در هوا پرت میکنم و همراه با ديگران به سمت دانشگاه میدوم.
پليس بیوقفه در حال زدن مردم است. از بلندگو بارها فریاد میزنند:«پراکنده شويد!»
خودم را کنار میکشم، به نردههای دانشگاه میچسبم. نگاهم بیهدف ميان جمعيت میچرخد، اما هيچ آشنايی پيدا نمیکنم جز همان دختری که اعلاميه پخش میکرد. میبينم که پليس کشانکشان میبردش.
دستم را بالا میبرم و دهانم را باز میکنم تا فرياد بزنم؛ اما دستی سنگين با ضربهای شديد بر صورتم فرود میآید. از پشت سر يقهام را میگيرند و میکشند. يکی از مأموران پليس است. میخواهم مقاومت کنم و سعی میکنم از دستش خلاص شوم؛ اما همینکه میايستم باتونی بر پشتم مینشيند. ضربه آنقدر سنگين و دردناک است که تابوتوانم را میبرد. به روی زمين میافتم. مرا کشانکشان میبرند و مثل تکهای گوشت يا تنهی درختی درون کامیون نفربر پلیس میاندازند.
درون کامیون چند مشتولگد دیگر از سوی مأموران نصیبم میشود. درد سراسر وجودم را فرامیگیرد. با کمک و اشارهی مأموری مٌسن، روی صندلی مینشينم. روبهرویم، کنارم تعداد زيادی از دستگيرشدگان نشستهاند. هيچکدام را نمیشناسم.
حتی آن دختری که اعلاميهها را برای پخش به من داد و حالا در صندلی روبهرویم کمی آنطرفتر نشسته است؛ اما نگاه آنها، نگاهِ دوستی و آشنايی و تحسين است.
به قرارگاه پليس که میرسيم غروب شده است. ما را در انباری کلانتری زندانی میکنند. با حضور چند مأمور که با هم حرف نزنيم. حدود ساعت 10 شب، باز دوباره ما را درکاميون نفربر سوار میکنند و به زندان موقت پليس میبرند. در زندان، افسر نگهبان مرد ميانسال خوشسيما و خوشبرخوردی است.
«حال خوشی ندارم، گيج و منگ هستم. هنوز نمیدانم و نمیتوانم بفهمم که چرا اينجا هستم. من از صبح دچار درد و مشکل ديگری بودم. تـمام روز را در خود غوطهور بودهام و خود را مرورکردهام. بعد بیآنکه بخواهم وارد جريانی شدهام که هيچ اطلاعی و سروکاری با آن ندارم و حالا جزء آنها هستم و بايد پاسخ دهم؛ ولی چرا؟ نمیدانم.»
از افسر نگهبان میپرسم: «قربان حالا با ما چه خواهند کرد؟ من چه بايد بکنم تا کی اينجا خواهم ماند؟» نگاهی حاکی از تأسف و دلسوزی به سرووضع من میاندازد و بعد میگويد: «معلوم نيست جوان! شما هنوز متهم هستيد نه مجرم، جرم شما بايد در دادگاه ثابت شود؛ البته شايد هم دادگاهی نشده آزاد شدی، هنوز قراری صادر نشده.»
– «قرار کی صادر ميشه؟»
– «فردا و شايد هم يک وقت ديگر.»
فرمی را پر میکنيم. لباسهايمان را درمیآوريم. لباس زندان میپوشم. يکی از مأموران به موهای بلند من اشاره میکند و میگويد: «موی سرشان هم بايد کوتاه شود.» افسر نگهبان میگويد: «حالا نه، شايد فردا يا چند روز ديگر آزاد شدند.»
در اتاقی کوچک که به آن سلول میگويند زندانی شدهام. در آهنی دارد و دريچهای کوچک در بالای ديوار، روبهروی در نزديک سقف استتارشده با ميلههای کلفت آهنی و تور سيمی. وسعت سلول فقط بهاندازه چند نفر است. بهغيراز من چهار نفر ديگر هستند. با هيچ يک از آنها آشنا نيستم. پتويی خاکستری تيره دادهاند که با آن بخوابيم. در گوشهای مینشينم و در خود فرومیروم، نمیتوانم فکرم را جمعوجور کنم.
-من چرا اينجا هستم. وقتی راننده اتوبوس گفت پياده نشو چرا پياده شدم؟ چرا به جمعيت پيوستم؟ آن اعلاميهها مربوط به چه بودند؟ چرا آنها را پخش کردم؟ نمیتوانم برای پرسشهایم پاسخی بيابم. فقط میدانم که میخواستم به چيزی اعتراض کنم. به وضع موجود، به زندگی به هرچه که هست. میخواستم فرياد بکشم و بهشکلی درونم را خالی کنم.
خيلی وقت بود که چيزی در درونم گره خورده بود. خسته شده بودم. خسته! بله… خسته از همهچيز، پس آنها که میگفتن عوض شدهای درست بود؟ نمیدانم؛ اما من عوض نشدهام.
تـمام شب فـکرم همين است. نـمیتوانم بخوابم. گاه دراز میکشم، گاه مینشينم مـیانديشم؛ امـا هيـچ پاسخی بـه سؤالاتم پيدا نمیکنم. صبح وقتی مرا به بازجويی میبرند وضعم داغان است. رنگم پريده، چشمهايم پُف کرده. به اتاق بازجويی که وارد میشوم،
میگويند: «بفرما اين هم از آن سوسولهای چپ، اما نه نمیتواند چپ باشد از آن سوسولهای ملیگراست.»
– «ريخت و قيافهات هـم کـه خيلی داغون است آقا پسر!»
مینشينم به نوشتن سؤالاتی که پرسیدهاند و همه را پاسخ میدهم. تمام جريان را شرح میدهم. از صبح کجا بودهام، کجا رفتهام، چـه کـردهام و ايـنکـه نـاخواسته تصادفی ميان جمعيت گرفتار شدهام.
پاسخ و توضيحهای مرا نمیپذيرند. بازجو میگويد: «چند روز که اينجا ماندی حالت جا میآيد و به همهی سؤالات درست پاسخ میدهی.» يک هفته میگذرد دوباره به بازجويی میبرندم. باز با پاسخ و جوابهای من قانع نمیشوند. روزها میگذرند. از آن چهار نفری که همزمان با من دستگير شدند و همسلول من بودند دو نفرشان آزاد شدهاند و بهجای آنها دو نفر ديگر آمدهاند. يکی از آنها مرد پيري است که فلسفه میداند و زياد صحبت میکند و ديگری جوانی است که صدای خوش و دلنشين دارد؛ اما من همچنان در انزوا به سر میبرم. لاغر و تکيده شدهام. از اوضاع و احوال بيرون و حتی ازخانوادهام هم هيچ خبری ندارم. بعد از يک ماه باز به بازجويی میبرندم. بازجو اين بار مهربان است.
میگويد: «آپارتمانت را وارسی کرديم. چيزی نبود. دربارهی خانوادهات هم تحقيق کرديم. تو پسر بدی نيستی، شعر هم که میگويی. اگر راستش را بگويی که آن ده روز را چرا به دانشگاه نرفته بودی و صبح آن روز چرا کلاس درس و دانشکده را ول کردی و کجا رفتی آزادت میکنم.»
میگويم: «هر آنچه که قبلاً گفتهام همهاش درست بوده و آن ده روز و آن روز از صبح هم بهدنبال سؤالاتم بودم.»
نگاهی به چهرهام و چشمانم میاندازد و میگويد: «هذيان میگويی پسر! چه سؤالاتی؟!»
میگويم: «سؤال زندگی، هستی و خيلی چيزهای ديگر. من فـکر میکنم ما احتياج بـه تعريفهای تازه داريم. حداقل من میخواهم همهچيز را برای خودم تعريف کنم.»
میگويد: «دلم برايت میسوزد والا نگهت میداشتم. بهتره عاقل باشی بهجای اين فکرها برو به درس و زندگیت بچسب. اين چيزها علامت تغيير هستند. تو داری عوض میشوی. اين وضع برای همه پيش میآيد. عادت میکنی.» ورقهی تعهدی را میدهـد و من بیتفاوت و بـدون توجـه امضاء میکنم چون برايم اهميتی ندارد.
میگويد:«آزادی!»
مأموری مرا به دفتر زندان قسمت تحويل و ترخيص میبرد. لباس زندان را درمیآورم. لباسهايم را میپوشم، کيف، کتابها، پول و ديگر اشيا و وسايلم را تحويل میگيرم. از زندان بيرون میآيم. کمی به ظهر مانده، هوا سرد است و آفتاب پایيزی ناتوان میتابد.
سوار تاکسی میشوم به منزل برمیگردم. تمام وسايلم کتابها و لباسها همهچيز در آپارتمان کوچکم بههمريخته و پخش شده است. حوصله و انگيزه فکر کردن را ندارم. میدانم برای چه پخشوپلا شدهاند با اکراه، دوباره آنها را در سر جايشان قرار میدهم. نياز شديد به حمام و خواب دارم. حمام میکنم. لباسهايم را هم عوض میکنم و میخوابم.
صبح روز ديگر وقتی وارد دانشکده میشوم باز ساعت درس استاد زبانشناسی است. به کلاس میروم و بیتوجه به نگاهها در همان جای هميشگی کنار دختری که قبلاً دوستش داشتم و عاشقش بودم مینشينم بیآنکه حضور او و ديگران را حس کنم. من دیگر کس ديگری بودم.
J’étais quelqu’un d’autre
Auteur: Esmaiel YOURDSHAHIAN
Traduction du Persian: Nader André DADGAR NOWBARIAN
Le matin de mon retour, après une absence de l’université de dix jours, tout le monde m’a dit: «Qu’est-ce que tu as changé !» J’avais du mal à les croire. Non, je n’ai pas changé, on ne change pas en dix jours. En réponse à tous mes amis ou camarades de la faculté qui me voyaient et s’étonnaient du changement, je disais: «Non, je n’ai pas changé en que ce soit, je suis toujours celui que j’étais et je vais très bien.» Mais je les voyais toujours s’étonner, s’exclamer, voire me réconforter. Je ne pouvais pas les regarder dans les yeux car à force de les écouter, je commençais à douter de moi-même et je me suis dit : «Peut-être qu’il s’est réellement passé quelque chose, que j’ai quelque chose de changé et je ne m’en suis pas rendu compte !» J’ai quitté la salle de classe et je me suis rendu aux toilettes, devant les lavabos; je me suis regardé dans les grands miroirs tout en longueur et toisé longuement. Je suis ce que j’étais, je n’ai vraiment pas changé. Ils se trompent tous. Un moment plus tard j’ai quitté les toilettes, je me suis un peu promené dans les couloirs avant de retourner en salle de classe. 2 Notre professeure d’histoire des langues, une belle femme avec beaucoup d’allure, me connaissait mieux que les autres étudiants. Elle connaissait mon amour pour la littérature, la philosophie et l’histoire car je m’impliquais beaucoup dans ses cours. J’avais à peine franchi le seuil de la salle qu’elle m’a regardé d’un œil étonné mais plein de bienveillance et d’interrogations. Elle a fixé mon visage inexpressif et m’a dit: «Qu’est-ce que tu as changé !» Je suis resté immobile, ébahi et me suis senti envahi par une vague de stress et d’anxiété. Elle a rapidement capté mon désarroi. Elle s’est approchée de moi et avec beaucoup de prévenance m’a dit: «Ne sois pas inquiet, changer n’est pas une mauvaise chose, tu t’y habitueras. Ça nous arrive à tous. Viens t’asseoir et ne te pose pas trop de questions.» Alors je suis allé m’asseoir au troisième rang, près de la fenêtre, à côté d’une fille que j’appréciais beaucoup. Enfin que dis-je, une fille que j’aimais beaucoup. L’année passée à la rentrée universitaire, j’avais remarqué qu’elle était dans mon groupe et dès la deuxième semaine je m’étais assis auprès d’elle et je m’étais attaché à elle. Oui, je l’avoue, j’étais amoureux d’elle, je pensais à elle sans cesse et j’en avais même perdu le sommeil pendant quelques semaines. Je ne pensais qu’à elle. Mais aujourd’hui je me suis assis à ses côtés dans une quasi indifférence. Mon cœur et mon regard étaient froids. Elle a posé un regard incrédule et interrogatif sur mon visage inexpressif et impassible. Je pense qu’elle en était gênée et peut-être même peinée. Le cours a repris et ma voisine n’a plus détaché son attention du tableau noir et des paroles de la professeure . Mon attention à moi était ailleurs ; je ne comprenais même rien à ce que disait la professeure. Que s’était-il passé, pourquoi ces changements ? Je n’y croyais pas moi-même et tout le monde me le répétait sans 3 cesse. Un moment plus tard je me risquais à poser la question à ma voisine: «Toi aussi tu penses ça, sérieusement, j’ai vraiment changé? Elle a semblé confuse, m’a regardé et répondu en hésitant: -Oui, je le pense. J’ai rétorqué: -Je n’ai vraiment pas cette impression, non, je ne pense pas. Je viens de me regarder dans le miroir et je suis exactement ce que j’étais. -Et pourtant je pense que tu as bien changé. Elle a mis sa main sur la mienne et l’a serrée pour me consoler: -Tout le monde change, ça arrive, n’y prête plus attention et concentretoi sur le cours.» Mais mon esprit divaguait, j’étais partout sauf en classe. La professeure poursuivait son cours mais je n’y comprenais rien. Je ne pouvais que regarder son visage et entendre sa voix. Que s’était-il passé? J’ai regardé le visage de ma voisine, la fille dont j’étais amoureux jusqu’à il y a peu de temps, à qui je prenais la main sans cesse, toute son attention était fixée sur les paroles de la professeure. L’heure de cours terminée, j’ai pris mes affaires et sous le regard interrogatif de mes camarades et de ma voisine, j’ai quitté la salle de classe. Mon cerveau était vide et incapable de penser, d’imaginer ni même d’éprouver le moindre sentiment. La seule chose qui le traversait était la question obsédante du changement. Je me suis dit qu’il s’était réellement produit un événement que je ne m’expliquais pas et qu’il fallait absolument me retrouver: «Me retrouver? Pourquoi, je ne suis pas moi-même? Je ne sais pas! Je m’arrête au bord de la pelouse devant le robinet d’arrosage. Il fait frais mais pourtant j’ai chaud, je transpire Je me lave le visage avec de l’eau froide pour me rafraîchir les idées. Je regarde autour de moi, il n’y a presque personne hormis quelques étudiants filles et garçons assis sur les escaliers à l’entrée du bâtiment de la faculté, occupés à discuter. Je respire profondément et je m’ordonne de me retrouver. Je me mets à marcher dans la longue rue de l’entrée de l’université, bordée de hauts arbres. Avant, le fait de marcher sous ces arbres, me procurait une sensation de curiosité, de joie et d’enthousiasme. J’avais l’impression de me connecter à mon environnement. Mais là rien, je passe sous les arbres sans les regarder, je marche dans une indifférence totale. Je 4 regarde les nuages, le ciel est bas. Que dois-je faire et où aller pour me retrouver? Je me dirige vers l’arrêt de bus. Je monte dans le bus, je m’installe à côté des fenêtres et j’observe l’extérieur. Quelques minutes plus tard le bus démarre. La plupart des passagers sont des étudiants et le bruit de leur discussion et leurs rires remplit l’espace. Il n’ y a que moi et quelques autres passagers qui restons silencieux. Je pose ma tête contre le vitre et je regarde à nouveau l’extérieur. Je ne veux penser à rien, je ne veux pas savoir le temps qui passe. Je descends à l’arrêt de bus situé avant le pont sur la rivière qui traverse la ville. Je marche dans les ruelles du parc qui borde la rivière. C’est un bel endroit pour passer des heures, que dis-je, des jours à ne rien faire. Quelques hommes assis sur le muret au bord de l’eau, ont jeté leur canne à pêche et guettent fébrilement les vibrations du flotteur à la surface de l’eau. Leur loisir serait donc d’attraper les poissons et de les tuer? Un peu plus loin je vois un diseur de bonne aventure qui vend aux passants des petites cartes sur lesquelles leur avenir serait inscrit. Et l’ironie dans cette affaire c’est que ce ne sont même pas les humains qui choisissent leurs cartes mais de petites perruches, pleines de couleurs et symboles d’Amour qui sont, elles, enfermées dans une cage métallique! Je me dirige vers un kiosque qui vend un peu de tout, des journaux, des cigarettes, des friandises et autres. J’achète un petit paquet de graines de tournesol et je vais m’asseoir sur la pelouse au bord de l’eau. Le soleil d’automne est pâle et réchauffe à peine, on dirait qu’il va rendre l’âme. Je mange mes graines en regardant l’eau qui coule. Je n’arrive pas à me concentrer sur quoi que ce soit, j’essaye de m’occuper l’esprit avec des futilités, sans succès et je me lasse rapidement du goût salé des graines. Je me lève et je les jette dans la poubelle. Si j’ai changé à tel point que mon cerveau n’est pas capable de réfléchir, pourquoi, alors c’est parce que je suis triste? Et ça, ça vient de quoi? Peut-être que je suis tombé amoureux à mon insu! Je franchis le pont et je me dirige vers le centre-ville sans objectif, je regarde les vitrines des magasins. Je passe devant une galerie d’art et j’entre. «Le type est vraiment con! Des siècles après Raphaël il n’est même pas capable de capter une image. Il aurait mieux fait de prendre une photo. -Pourquoi tu parles de photo? -Des photos des gens, des arbres, de leur environnement… Tout ça n’est pas la réalité ? Pourquoi alors peindre? -Mais ça, c’est le pouvoir de la peinture. -Le pouvoir c’est la destruction de la réalité et sa recréation selon ta volonté. 5 – Bon assez philosophé, tout ça c’est de l’art. Le fait que tu sois en vie aussi est un art.» J’écoute la discussion de deux personnes d’âge mûr, mais, je ne suis pas capable de réfléchir et d’argumenter. Non, il vaut mieux pas. Aucune personne raisonnable ne parle seule, tu ne vois pas que j’ai changé! Trouve quelqu’un de raisonnable, tiens cet enfant-là, ou le vieux vendeur de cerf-volant, ou toi-même! Non pas toi-même, c’est à dire pas moi, ah… Laisse tomber. J’arrive presque à l’autre bout de la ville en marchant, il est midi et demie. À l’angle de la rue au loin j’aperçois un restaurant et l’odeur de la potée traditionnelle me remplit les narines d’ici, et ça me donne faim. Il y a plein de clients, des ouvriers en majorité, assis à table. J’entre et je m’assois près de la fenêtre, à une table à côté de trois ouvriers. Me voilà parti pour partager une table avec eux. Ils sont occupés à manger goulûment leur plat; deux d’entre eux portent des vêtements tachés de peinture. Je suppose que ce sont des peintres en bâtiment. Lors de mon arrivée, ils lèvent tous la tête, regardent furtivement ma tenue, puis me saluent en me souhaitant la bienvenue. À peine assis, un des serveurs, d’âge mûr, habillé d’une blouse bleu foncé couverte de quelques taches de nourriture, sans me demander ce que je souhaite, pose devant moi une assiette, des couverts, un verre, un bol de salade de légumes verts frais agrémentés d’ émincés d’oignon, une portion de pain chaud et un pot en terre cuite rempli de viande et de légumes. Puis il me regarde dans les yeux: «Bon appétit, Monsieur.». Un homme assis à une autre table, qui semblait connaître le serveur, lui demande: «Monsieur Asghar comment allez-vous? – Grâce à vous on fait aller. C’est la vie quoi, il faut faire avec.» Eh oui, c’est la vie, c’est valable pour moi aussi. Je me mets à manger ma potée. Il est midi passé, je sors du bistrot. Il a un peu plu, les nuages ont quasiment disparus et le soleil s’affirme un peu plus. Le petit vent qui souffle charrie le parfum de la terre humide. Je marche un peu et je ressens de la fatigue. J’ai envie de rentrer chez moi. Peut-être que je me sentirai mieux après un peu de repos, je sens que je n’ai pas changé, je suis le même. Je prends à nouveau un bus et je m’installe dans les rangs du milieu; je colle ma tête à la fenêtre et j’observe. Je n’ai pas vu le temps passer, je me suis endormi et un bruit de caillou contre le vitre me fait sortir de ma torpeur. Il s’est passé peut-être une heure, le bus est arrêté devant un parc non loin de l’université. 6 Dehors il y a une agitation de tous bords et un vacarme indescriptible. Je vois la police anti-émeute encercler des groupes de jeunes gens. Ils les chargent violemment. Le conducteur du car me met en garde: «Ne descends pas, ils vont t’arrêter!» Les autres passagers, tout étonnés, me regardent bouche bée. Je ne sais pas pourquoi, une force me pousse à descendre du car pour me joindre aux manifestants. Je me mets à entonner leurs slogans sans me poser la question de leur signification et la raison de toute cette exaspération. Je rejoins ceux qui se dirigent vers le centre-ville. Quelques centaines de mètres plus loin, à un croisement, un camion de police s’arrête et des agents accoutrés d’équipement anti-émeute en descendent. Je continue à crier des slogans à l’unisson avec d’autres manifestants. Une jeune femme portant des lunettes fumées m’interpelle: «Pourquoi tu ne leur jettes pas des pierres? Elle porte la main dans son sac et en sort quelques dizaines de feuilles enroulées et me les tend: -Distribue ça! – Mais c’est quoi tout ça? – Des tracts. -Quelle sorte de tract? – Gardes-en un pour toi. Tu le liras plus tard. Pour le moment ne te pose pas de question. Ne réfléchis pas, distribue-les.» Puis elle se met à distribuer les tracts sur le trottoir et dans la rue. Je l’imite. Les policiers passent à tabac indistinctement tous ceux qui se trouvent dans la rue, manifestants ou pas. Je jette violemment les tracts en l’air et je cours avec les manifestants en direction de l’université. La police invective le peuple pour le disperser. Je me dirige vers les grilles de l’université et je m’y accroche en balayant du regard les manifestants. Je ne vois personne que je connaisse. J’aperçois la police violenter à terre la fille qui distribuait des tracts. Je tente de protester en levant la main mais au moment de crier une main lourde me frappe au visage, attrape le col de ma chemise et me tire vers le sol. C’est un policier. Je tente de résister et de m’échapper. Je sens un coup de bâton dans mon dos. C’est tellement douloureux que je fais presque un malaise. Les policiers me traînent jusqu’au dans leur camion comme un sac de viande. D’ autres policiers dans le camion s’acharnent sur moi à coups de poing et de pied. J’ai mal. Un vieux policier me fait signe de la main de m’asseoir sur la banquette aux côtés des autres personnes arrêtées. Je les regarde, je n’en connais aucune. La fille qui diffusait les tracts est là aussi. Dans 7 leur regard je ressens de l’affection et de l’encouragement. Nous arrivons au commissariat de police, le soleil va bientôt se coucher. Ils nous entassent tous dans des espèces de débarras sous la surveillance de gardiens qui se relayent, pour qu’on ne parle pas entre nous. Vers vingt-deux heures, ils nous font remonter dans le camion et nous transportent vers une maison d’arrêt. Le chef des gardiens est un homme d’âge mûr, d’apparence agréable et au contact facile. Je me sens mal, abruti et je ne comprends pas pourquoi je suis ici. Ce matin j’étais bousculé par d’autres problèmes et je luttais contre les tourments de mon esprit. Mais me voilà pris dans un torrent qui m’a emporté sans que je sache pourquoi. Me voilà parmi les accusés et je dois en répondre. Mais je ne sais pas. Je m’adresse à l’officier: «Que voulez-vous faire de nous? Qu’est-ce que je dois faire et je suis là jusqu’à quand? Il me dévisage avec regret et pitié et me répond: – On ne sait rien jeune homme, vous êtes des accusés et non des coupables. Votre culpabilité sera prononcée au tribunal, vous serez peutêtre libérés, peut-être pas. Pour le moment nous n’avons aucun ordre. – On le saura quand? – Peut-être demain, ou un autre jour.» Ils nous font quitter nos habits et nous font revêtir des tenues de prisonniers. Un des gardiens montre mes cheveux longs: «Il faut les couper ! Un autre gardien rétorque: – Pas ce soir, peut-être qu’ils seront relâchés dans quelques jours. » Me voilà enfermé dans une cellule d’à peine quelques mètres carrés: avec une porte métallique et en face une fenêtre étroite bardée d’épais barreaux en fer recouverts de grillage au ras du haut plafond. Nous sommes cinq. Nous ne nous connaissons pas. Ils nous ont donné des couvertures grises, nous dormons par terre. Je m’assois dans un coin et me referme sur moi, incapable de penser. Pourquoi je suis là? Quand le chauffeur de bus m’a dit de ne pas descendre, pourquoi je ne l’ai pas écouté? Pourquoi j’ai rejoint le peuple? Il y avait quoi dans ces tracts et pourquoi je les ai diffusés? Je n’ai aucune réponse. Tout ce que je peux dire c’est que j’avais besoin de protester contre quelque chose; les conditions de vie, contre tout ce qui existe, tout ce qui nous accable, besoin de crier, de me vider, de déverser un trop plein d’interrogations sans réponse. J’en suis fatigué, fatigué! Oui, je suis fatigué de tout. Donc ceux qui me disaient que j’avais changé, 8 ils avaient raison? Non, je n’ai pas changé. Ces pensées m’accaparent toute une nuit sans sommeil. Je m’allonge comme je peux, je m’assois, toujours aucune réponse. Au petit matin, on m’emmène pour l’interrogatoire. J’ai les yeux bouffis, je suis pâle. J’entre dans la salle et j’entends: «Tiens voilà encore un des bon chic bon genre de bourgeois gauchiste, non qu’est-ce que je dis, nationaliste à la con. Tu as l’air bien défoncé, garçon.» Je m’assois, je dois écrire leurs questions et y répondre aussi par écrit. Ils demandent d’écrire tout ce que je faisais ce matin-là, où je suis allé, pourquoi et comment j’ai été pris dans la manifestation… Mais aucune de mes réponses ne leur convient. Le chef inquisiteur me fait savoir: «Quand tu auras passé quelques jours ici, tu retrouveras tes esprits et tu répondras correctement à toutes ces questions.» Une semaine plus tard, ça recommence, mais de nouveau rien ne les satisfait. Il se passe encore je ne sais combien de jours. Deux de mes codétenus ont été relâchés, m’a-t-on dit. Deux autres les ont remplacés. L’un d’eux est un vieil homme passionné de philosophie. Il est très bavard. L’autre est un jeune homme, doté d’une belle voix chaude. Et moi je suis toujours perdu dans les affres de mes élucubrations. J’ai beaucoup maigri; je n’ai aucune nouvelle de ma famille et de l’extérieur. Après avoir passé un mois ici, les interrogatoires reprennent. Cette fois-ci, le ton de l’interrogateur est plus aimable: «Nous avons inspecté ton appartement et ça n’a pas été fructueux. Nous nous sommes intéressés aussi à ta famille. Tu as l’air d’être un gentil garçon, tu écris de jolis poèmes. Si tu dis la vérité, à savoir, pourquoi tu étais absent de l’université pendant dix jours et pourquoi le matin de ton retour tu as quitté les cours et pour aller où, je te libère. -Tout ce que j’ai dit jusqu’ici est vrai. Les dix jours d’absence et le matin de mon retour, j’étais à la recherche de réponse à ma question. Il jette un regard à mon visage et fixe mes yeux: -Arrête ton délire mon garçon, quelle question? -La question de la vie, de l’existence et de beaucoup d’autres choses. Je pense que nous avons besoin de nouvelles définitions, de nouveaux récits. En tout cas c’est ce que je veux pour moi. -Tu me fais pitié. Il vaut mieux redevenir lucide et reprendre tes études et une vie normale. Ces choses-là sont annonciatrices de changements. Il faudra t’y habituer! Il me tend la feuille de consentement et d’aveux que je signe sans même la regarder, car ceci n’a aucune importance à mes yeux. 9 -Tu es libre.» Un gardien m’accompagne vers la sortie. On me rend mes affaires, je remets mes vêtements, je rends la tenue de prisonnier et je reprends mes livres. Il est midi à peine, je sors de la prison et je retrouve l’air frais et le soleil anémique. Je prends un taxi pour rentrer chez moi. Je retrouve mon petit appartement tout chamboulé, entièrement sans dessus-dessous. Ça m’enlève toute envie de méditer. Je range mes livres et objets, j’ai la nausée. J’ai un besoin terrible de prendre un bain et de dormir. Le lendemain je retourne à l’université. C’est toujours la même professeure qui fait cours. J’entre en salle de classe, je m’avance vers ma place habituelle, air indifférent, je m’assois à côté de la fille que j’avais aimé. J’étais devenu quelqu’un d’autre.
لینک دریافت پیدیاف شماره نهم فصلنامهبینالملليماهگرفتگی/ بهار ۱۴۰۴:
#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی
#سال_سوم
#شماره_نهم
#بهار_۱۴۰۴
موارد بیشتر
داستان کوتاه”تسبیح در دهان کروکودیل” ✍ماهور حاتمی(فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴)
گفتوگو با سهراب گلهاشم از چهرههای کاریکلماتورنویسی پرسشگر: نرگس جودکی(فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴)
داستان کوتاه:”خطهای عابر پیاده” ✍ساریه امیری (فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴)