خانه جهانی‌ماه‌گرفتگان (NGO)

مجموعه مستقل مردم‌نهاد فرهنگی، ادبی و هنری

دوشنبه‌ها با داستان‌های منتخب(داستان کوتاه “اگزما” ✍مرداد عباسپور)

دوشنبه‌ها با داستان‌

داستان‌های منتخب 

به کوشش دبیر داستان سودابه استقلال 

داستان کوتاه “اگزما”

✍مرداد عباسپور

 

اگزما داستان مردی است که هر سال با آمدن بهار دچار التهاب توأم با خارش در ناحیه دست، صورت و کف پا می‌شود. این لایه‌ی ظاهری داستان است، لایه‌های عمیق‌تری هم دارد. شخصیت داستان که در طول داستان به نام او اشاره نمی‌شود، به همان اندازه که از تاول‌های روی پوستش رنج می‌برد از تاول‌های درونی، و به تعبیر خودش تاول‌های ذهنی هم رنج می‌برد. در قسمتی از داستان خطاب به دوستش که او هم دچار شکل دیگری از اگزما است، می‌گوید: «همه‌ی زخم‌ها یه روز خوب می‌شن و هیچ زخمی نیست که تا ابد خوب نشه. اونی که هیچ وقت خوب نمی‌شه اینه.» و در همان لحظه انگشتش را روی شقیقه‌ی راستش می‌گذارد و می‌گوید: «تاول‌های ذهن، یادت باشه اینا هیچ‌وقت خوب نمی‌شن.»

داستان در یکی از محله‌های جنوب شهر رخ می‌دهد. «محله‌ای که از قرن‌های دور به جا مانده و این‌جا و آن‌جا رد زخم‌ها و سیلی‌های روزگار را بر چهره دارد.» در طول داستان اشاره‌ی دقیقی به نام محله نمی‌شود. چیزی که مشخص است این محله یک پارک کوچک دارد که پیرمردهای شصت تا هشتاد ساله حوالی غروب و قبل از تاریک شدن هوا آن‌جا جمع می‌شوند و قصه‌ی زندگی‌شان را برای دختران جوانی که اغلب خبرنگار، شاعر یا نویسنده‌اند، تعریف می‌کنند و در پایان، دختران جوان به نشانه‌ی قدردانی بعد از هر بار قصه‌گویی، بسته به قصه‌ای که پیرمردهای قصه‌گو یا به تعبیری پیرمردهای عاشق‌پیشه، تعریف کرده‌اند، به آن‌ها بوسه یا بوسه همراه با بغل و اگر قصه درست همان چیزی باشد که آن‌ها می‌خواسته‌اند و باعث شود موقعیت آن‌ها یعنی دختران جوان، از سوی هیئت مدیره ارتقاء یابد، بوسه همراه با بغل سفت می‌دهند و پیرمردها هر بار سعی می‌کنند داستان زندگی‌شان را از اول شروع کنند. این قسمت از داستان با وجود روایت سوررئالیستی‌اش، تا حد زیادی ما را به یاد پنه لوپه همسر اودیسئوس و مادر تلِماخوس در اسطوره‌های یونان می‌اندازد.

در قسمت‌هایی از داستان راوی جایش را با شخصیت اصلی، یعنی مرد جوانی که دچار اگزماست، عوض می‌کند. مرد غروب‌ها روی نیمکتی می‌نشیند و همراه با دختران جوان که احتمالاً خود راویان داستان‌هایی در آینده خواهند بود، به قصه‌های ناتمام پیرمردها گوش می‌کند و حس می‌کند همه‌ی آن‌ها در حال گفتن یک قصه‌اند. او دوست ندارد در آینده روی همان نیمکت‌ها بنشیند و قصه‌ی زندگی‌اش را برای دختران جوان که به چیزی جز ارتقاء شغلی فکر نمی‌کنند تعریف کند. در قسمتی از داستان، آن‌جا که او و دوستش داخل اتوبوس خط واحد نشسته‌اند و مشخص نیست به کجا می‌روند، در حالتی نیمه‌عصبی چند بار می‌گوید: «این درست نیست، این درست نیست.» دوستش می‌گوید: «چه چیزی درست نیست؟ چرا داد می‌زنی؟ تو هنوز یاد نگرفتی که تو اماکن عمومی نباید داد زد؟ فکر می‌کنی با جوش‌آوردن و تأسف خوردن چیزی درست می‌شه؟ فکر نمی‌کنی جوش‌آوردن، التهاب زخم‌هاتو بیشتر کنه؟» مرد جوان می‌گوید: «یادت باشه سرنوشت ادبیات مهم‌تر از زخم‌های تو، من و همه‌ی ماست. نباید ادبیات را تا این حد پایین آورد. نباید آن را در خدمت چیز دیگری به کار برد.» دوستش می‌گوید: «شهرزاد هم این کار را کرد. شهرزاد قصه‌های هزار و یک شب. امیدوارم اسمش به گوشت خورده باشه.» مرد می‌گوید: «اما آن‌جا پای مرگ و زندگی آدم‌ها در میان بود.» دوستش می‌گوید: «شاید این‌جا هم پای مرگ و زندگی آدم‌ها در میان باشه. تو از کجا می‌دونی زندگی و مرگ این پیرمردها به یه بوسه بند نیست؟ کسی چه می‌دونه شاید اونا هر روز به امید همین بوسه‌ها، و نه چیز دیگری، از خواب بیدار می‌شن و منتظرن غروب که شد با هزار زحمت و با کمک عصا، واکر و عصا واکری خودشون رو به پارک برسونن.» در همان لحظه اتوبوس توقف می‌کند. راننده‌ی اتوبوس می‌گوید: «ایستگاه آخره نمی‌خواید پیاده شید؟» و آن‌ها از در پشتی اتوبوس پیاده می‌شوند.

شخصیت داستان اگزما مثل هر انسان دیگری از سه چیز هراس دارد: بیماری، پیری و مرگ. او بر این باور است که مرگ به‌یکباره سراغ آدم‌ها نمی‌آید، بلکه سالیان سال در درون آدم‌ها است و با آن‌ها زندگی می‌کند. «مستاجری بدون پول پیش، بدون اجاره.» در قسمت‌های پایانی داستان، مرد جوان به همسرش می‌گوید: «بهتر نیست از این محله به جای دیگری بریم؟ یه جا که لااقل پول پیش کمتری بدیم.» زن پاسخی نمی‌دهد. زن در ساعاتی از روز قادر به حرف زدن نیست و این را در طول دو سال و سه ماهی که با هم زندگی کرده‌اند از مرد پنهان کرده است. نویسنده در این‌جا از مخاطب می‌پرسد: «آیا بهتر نبود همان روز اول، قبل از هم‌آغوشی اول، همه چیز را به همدیگر می‌گفتند؟» بعد می‌نویسد: «در این‌صورت ممکن بود همه چیز همان جا تمام شود، کسی چه می‌داند شاید زیباییِ عشق – اگر به چیزی به نام زیباییِ عشق باور داشته باشیم – در همین پنهان‌کاری‌هاست.»

قبل از آن، در میانه‌های داستان، ما مرد جوان را می‌بینیم که در مقابل آینه ایستاده است و درحالی‌که به تاول‌های صورتش خیره شده، جمله‌ای را با خودش زمزمه می‌کند: «جراحتم قبل از من بود، به دنیا آمدم تا تن‌دارش کنم.» زن در همان لحظه وارد می‌شود. مرد می‌پرسد: «تا حالا اسم ژو بوسکه به گوشت خورده؟» زن سرش را تکان می‌دهد و چیزی نمی‌گوید. خواننده فکر می‌کند این هم یکی از همان ساعت‌های خاموشی اوست. مرد می‌گوید: «همیشه فکر می‌کردم که درد به انسان شکوه می‌بخشد.» زن می‌گوید: «دردها شبیه هم نیستند. بعضی دردها چهره‌ی انسان‌ها را زیباتر می‌کنند.» مرد می‌گوید: «هیچ دردی چهره‌ی انسان را زیباتر نمی‌کند. این‌ها همه چیزی جز توهمات ذهن‌های درمانده و بیمار نیست. تو به زودی به خاطر همین زخم‌ها مرا ترک خواهی کرد.» زن می‌گوید: «من به دنیا آمده‌ام که از زخم‌های تو، از زخم‌های همه‌ی مردم جهان پرستاری کنم.» در این‌جا داستان لحن نمایشنامه‌ای به خود می‌گیرد و خواننده بی‌اختیار به یاد تراژدی‌های یونانی می‌افتد. کمی بعد مرد می‌گوید: «اینا همه حرف مفته، خودتم می‌دونی. همیشه یه نفر دیگه به جای ما حرف می‌زنه. از اول هم همین بوده.» زن می‌گوید: «شاید حق با تو باشه، شاید حتی مفت‌تر از مفت، اما من تا زنده‌ام اجازه نمی‌دم کسی به جای من حرف بزنه.»

ما در این‌جا گذشته از مقوله‌ی فمنیسم، که در اغلب داستان‌های نویسنده تکرار می‌شود، با وضعیتی دوگانه سروکار داریم. یک‌جور دوآلیسم دکارتی که در بخش‌هایی از داستان صراحت بیشتری پیدا می‌کند. می‌توان گفت اگرچه تقابل سوژه و ابژه، در قسمت‌هایی از داستان رنگ می‌بازد و نویسنده ما را تا مرز آبستره و انتزاع پیش می‌برد، اما و روی‌هم‌رفته، اگزما داستان آدم‌های واقعی در دنیایی است که بیماری به مثابه یک واقعیت و به عنوان نماینده‌ی تام‌الاختیار مرگ، هر لحظه زندگی را تهدید می‌کند و نویسنده در تقابل فکت و کانسپت، همواره جانب فکت را گرفته و از هرگونه توهم، خیال و فانتزی اجتناب می‌کند. به عبارتی ساده‌تر، می‌توان گفت هرجا داستان در شرف درغلتیدن به ذهن‌گرایی است نویسنده با استفاده از تکنیک فاصله‌گذاری، مسیر داستان را به سمت فرا داستان باز می‌کند. از جمله در یک سوم پایانی داستان که نویسنده از مخاطب می‌خواهد که در صورت علاقه و قبل از آن‌که داستان تمام شود به چند پرسش کوتاه جواب دهد و او را در بهتر شدن داستان‌های بعدی کمک کند. ما در این‌جا منتظریم پرسش‌ها در ارتباط با داستان و تکنیک‌های داستانی باشد اما نویسنده پرسش‌نامه‌ای درست شبیه پرسش‌نامه‌های بیمارستان‌ها و کلینیک‌ها در برابرمان باز می‌کند:

1. آیا تا به حال دچار اگزما شده‌اید؟ بیشتر در چه فصل‌هایی؟

2. سابقه‌ی مصرف داروی خاصی را دارید؟ چه دارویی؟

3. آیا داروهای تجویز شده را با دقت و به موقع مصرف کرده‌اید؟

4. آیا برای بیمار نشدن تلاش می‌کنید؟

5. میزان مصرف میوه و سبزیجات                   الف: کم               ب: متوسط                 ج: زیاد                د: اصلاً

6. میزان استعمال مواد مخدر                           الف: کم               ب: متوسط                 ج: زیاد                د: اصلاً

سؤال‌هایی از این دست خواننده را مجاب می‌کند به این که در حال خواندن یک داستان صرفاً رئالیستی نیست و بهتر است برای درک بهتر داستان و درک بهتر قواعد بازی، تا حد امکان با بازی‌های نویسنده همراه شود. در قسمتی از داستان مرد جوان خطاب به همسرش می‌گوید: «باید بپذیریم که ما به این جهان پرت شده‌ایم. چرا نمی‌خواهی بپذیری ما پرت شده‌ایم؟» زن می‌گوید: «من کی گفتم پرت نشده‌ایم؟»

می‌توان گفت داستان اگرچه در غیاب طنز، به‌خصوص طنز سیاه شکل گرفته است، اما خالی از رگه‌هایی از گروتسک نیست. در قسمت دیگری از داستان مرد می‌گوید: «ما تباه شده‌ایم هر یک به تنهایی.» اگزما داستان تباهی انسان معاصر است و داستان تباهی‌هایی که اجتناب ناپذیرند. در پایان داستان راوی به دوستش که کمی قبل دلیل آشفتگی او را پرسیده است، می‌گوید: «تا حالا پیش اومده حس کنی از زمان بیرون افتادی؟ حس می‌کنم توی یه سرزمین بیگانه‌ام. بیگانه‌ای در زمان، بیگانه‌ای در مکان. وضعیت من در ارتباط با کشورم، شهرم، محله‌ام و سوفی غیر از این نیست. حس می‌کنم همه‌ی اینا برا من تموم شدن، به‌خصوص سوفی.» انتخاب نام سوفی از سوی نویسنده هوشمندانه است و می‌تواند اشاره‌ای به پایان فلسفه در دنیای امروز داشته باشد. کمی بعد می‌گوید: «اما مگه می‌شه بدون سوفی زندگی کرد؟» ضرورتِ یا حسرت بر چیزی که به پایان رسیده است.

سوفی در این‌جا همانطور که اشاره شد نماد فلسفه است. فلسفه‌ای که به اعتقاد بسیاری به پایان رسیده است یا در حال نزدیک شدن به پایان است و باید جای خودش را به چیزهای دیگری بدهد. در نتیجه باید گفت سوفی پیش از آن‌که یک اسم خاص باشد، نماد فلسفه/ اندیشه است. ما در طول داستان هیچ رابطه‌ی تنانه‌ای را از زوج جوان نمی‌بینیم. آن‌ها بیشتر در حال گفتگو هستند و در پاره‌ای از این گفتگوها مخاطب بی اختیار به یاد مکالمه‌های سقراطی و رساله‌های افلاطون،  به‌خصوص رساله‌ی فیدون می‌افتد:

سقراط: اکنون تو تبدلات مرگ و زندگی را بیان کن. مگر نه اینکه زندگانی ضد مرگ است؟

سیمیاس: آری

سقراط: از زندگی چه بر می‌آید؟

سیمیاس: مرگ

سقراط: از مرگ چه بر می‌آید؟

سیمیاس: ناچار باید بگویم زندگی.

اگزما داستان آدم‌هایی‌ست که زندگی‌شان را دوست ندارند و در همان حال دوست ندارند زندگی‌شان تمام شود.

در انتهای داستان مرد خطاب به زن می‌گوید: «چشم‌هایت شکوه عجیبی دارند، درست شبییه پارتنون.» سوفی می‌گوید: «ترجیح می‌دادم شبیه چیز دیگری باشم. مثلاً آفرودیت.» سوفی در داستان اگزما، صرفاً یک نام نیست و اگر هم نامی هست، نامی است بر یک زن، یک تن که می‌خواهد دیده شود. او مثل هر زن دیگری، مثل هر جسم دیگری، خواهان دیده شدن است. او نمی‌خواهد نماد چیزی باشد. او می‌خواهد خودش باشد؛ ابژه‌ای برای دوست داشته شدن، برای عشق ورزیدن و به معنای دقیق‌تر لمس شدن. در نهایت باید بپذیریم که هر ابژه‌ای خواهان دیده شدن است و لمس شدن، و این‌که؛ وجود داشتن چیزی نیست جز دیده شدن و لمس شدن.

نکته‌ی پایانی این که، سوفی در اگزما نماد اندیشه است. او نه از تاول‌ها و تاول‌های ذهنی که از حرف نزدن و ناتوانی در سخن گفتن رنج می‌برد. اندیشه‌ای که به قول هایدگر پایان گرفته است یا در حال پایان یافتن است. آدم‌ها دیگر نمی‌اندیشند و این مقوله یعنی فقدان اندیشه و غیاب موجود اندیشنده، به زعم هایدگر فیلسوف بزرگ آلمانی بزرگ‌ترین و ریشه‌دارترین مشکل جهان معاصر است.

در پایانِ داستان، مرد و زن از دری که روی آن نوشته است: دروازه‌ی عشق، خارج می‌شوند و قبل از خارج شدن، ما شاهد یک دو نوازی هستیم که بیش از آن‌که جذاب باشد، تأمل‌برانگیز است و به همان اندازه رازآمیز:

شاید زمان ما هنوز نرسیده است. شاید ما متعلق به زمان دیگری باشیم یا زمان‌های دیگری، چون مطمئن نیستیم هر دو متعلق به یک زمان باشیم. زیر این آسمانِ گاه آبی، گاه سیاه و اغلب بی‌رنگ، به تنها چیزی که می‌شود مطمئن بود این است که؛ هیچ چیز قابل اطمینان نیست. درهرحال ما روزی برمی‌گردیم و قصه‌ی زندگیمان را خواهیم نوشت. روزی برمی‌گردیم و دربرابر چشم‌های تمام جهانیان عشق‌بازی خواهیم کرد. آنگاه که عشق و تنها عشق بر جهان حکمرانی کند.

 

 

لینک ارتباط با‌ دبیر داستان جهت ارسال آثار:

https://t.me/s54_est

 

#داستان_کوتاه

#اگزما

#مرداد_عباس_پور

#سودابه_استقلال

#داستان_‌های_منتخب_در_سایت

#فصلنامه_مطالعاتی_انتقادی_ماه‌گرفتگی