فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی
سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴
مطالعات نقد و پژوهش شعر
“شاعران جهان را
بهنحو غمانگیزی درک میکنند.”
✍احمد نوردآموز
همیشه میان انسان و طبیعت شکاف و فاصله هست. آیا ما قادر به پرکردن و از بین بردن این شکاف تند هستیم؟
پرسش دشواری است؛ ازاینرو که هر کوششی در این زمینه به درک عمیقتر فاصله میانجامد و نه پرکردن آن. گویا پیروزمندی در این راه ناممکن است و تنها به قوهی خیال میشود با این راز سربهمهر همنوایی کرد. این همنوایی هم در رازگشایی استعلاییای که بیشتر به توهم میماند، میتواند اندک نوری بر شب تیرهی انسانی بتاباند تا او از درون این هول نامفهوم همراه با سویههایی، همسویی خود با طبیعت را بهشکل ارتجالی دریابد. این سویهها چیزی نیست جز بار عاطفی شفافی که پهنهی بیکران شب سیاه را در مقیاس زمان به لطافتی جاودانه مبدل میسازد. و جهان و شکافهای هولناکش را در ذهن نمادپردازی میکند.
تغییری در طبیعت حاصل نشده است؛ اما در این گذر دشوار، سوژه خود به دگرگونیهای ذهنی دست یازیده است. پذیرش دگرگونیهای ادراکناپذیر به قوهی منطق و زیستن با دشواریها، در پرتو بار عاطفی با تکیه بر نمادسازیهای ذهنی، بستری فراهم آورده است که زمینهساز همنوایی شادخوارانهی انسان با هستی است؛ و این چیزی است جدا از رازگشاییهای متافیزیکی و استعلایی. درنتیجه، پدیدارشدن حجم عظیمی از رابطهی زیباییشناختی سوژه با تکتک جمعیت و ابژههایی که در سرسختی خود، در سایه/ روشن نامفهومی و بیمنطقی خود میدرخشند، پنهان میشوند. آنطور که فیلسوف اگزیستانسیالیست فرانسوی، «ژان پل سارتر» در رمان تهوع از زبان شخصیت رمان، «آنتوان روکانتین» بدان اشاره میکند که آیا چیزها (ابژهها) بهجای اینکه هستند نمیتوانند نباشند، ساحت دیگری از بودن و شدن انسان را در رازوارگی هستی پدیدار میکند. سوژه در این مرز و مدار معلق و مبهم بودن، نبودن و نباشندگی است که با تکیه بر بار عاطفی و از ژرفای شکاف میان خود و طبیعت، عشق انسانی را میآفریند.
آنچه بر زخم بنیادین و تراژیک اندام وجودی انسان مرهم التیامبخشی میشود، همانا التذاذ شاعرانه (هنرمندانه) است که اقتضای اجتنابناپذیر تجلی وجه انضمامی زندگی است؛ لذتی که آگاهی از پایههای تراژیک آن باعث میشود که نه به لاقیدی یا کلبیمسلکی درغلتد و نه دستخوش و گرفتار تنگنا و چارچوب طبیعی و منطق فرهنگی شود. عشق انسانی، کامجویی انسانی را به او آموزش میدهد. این روشی است که فلسفهی نیچه آن را با دانش طربناک فرمولبندی میکند و در نگرش و عمل دیونیزوسی، انسان را به کشف افقها و غرقگی در چرخههای نابهنگامی فرا میکشد؛ جایی که امور جاری زندگی، واژگون میشود تا مسیر معقولتر و مطلوبتری را ارائه کند؛ جایی که هنجارها به نابهنجاری مبدل میشوند و ارزشهای جاری و موجود از اعتبار فرود میافتند؛ جایی که مرز میان فضای ذهنی و فضای طبیعی از میان حذف میشود؛ فراسوی نیک و بد.
در این بستر است که ترومای هستی که امری است درمانناپذیر، سویههای فلسفی، شاعرانه، مهرورزی، سیاسی و فرهنگیهنری به خود میگیرد و در پرکسیس اجتماعی به جلوه میآید. در این راه، انرژی سوژه، گاه در حوزهای به بار مینشیند و گاه به هرز میرود. قدرت ویرانگری بیشتر خود را در سیاست و عمل اجتماعی و تکیه بر فرهنگ و نظم و اخلاقیات متجلی میکند و سویههای خودویرانگریاش در شعر و اروتیسم و عشقورزی نمود مییابد؛ درواقع همهی عرصههای بیرونی در تباین و تخالف و عدمپذیرش شکافهای تراژیک/ طبیعی انسان را دامن میزند و عرصهی درونی که با شعر و مهرورزی پیوند خورده است، خود را پابهپای نمونههای تروماتیک زندگی با آریگویی عاطفی به هستی، زیستن را به رخدادی یکه در پهنهی کیهان مبدل میکند. و با تکیه بر درونماندگاری وجوه اروتیک و زیباییشناسی خلاق سوژه، در نسبت با دریافت زمان کایروسی، مراحل تجربی هستی را در فشردگی پرقدرت آن، بهمثابهی کاری ناگزیر برای لحظهای به تصرف خود درمیآورد. این اوج قهقهه شهریاری و فراهم آوردن قلمرو شعر و اوج پاسخگویی آیرونیک به سرسختی منطق طبیعی و اجتماعی است؛ جایی که سوژه نه از ذهن استعلایی بلکه از تجربهی غریزی خود بهرهمند میشود و در آن میدرخشد. هنر الزاماً روشنگر ابهامات مفاهیم فلسفی نیست؛ نگرشی است به سویههای تاریک جهان، امر ناممکن! اگر روشنگر نیست، پس مطابق منطق همگان و تحلیل فلسفی (rathonalism) امر بیهودهای است؛ اما هنر چیزی را آشکار میکند که آشکارشدنی نیست. پارادکس زندگی. زیستن کمپلکس بیولوژیکیروانی و مادیمعنوی است. هریک از ما در مداری جا گرفتهایم و از آن چشمانداز به جهان مینگریم. زیست هنرمندانه خلاف اینهاست. هنرمندانه زیستن نیز گونهای بلاهت است؛ اما سرخوشی و سرمستی دیونیزوسی آن، پادزهر این بلاهت است. آیا این اعتراف به نادانی خود نیست؟ آیا درک شکوه و جلال هزارتویی نیست که گریزی از آن نداریم؟ علوم دقیقه و نگرش پوزیتیویستی میخواهد انسان را به ساحل نجات برسانند. نه ساحلی هست و نه معنایی. اما ذهن علمگرا به این رضایت داده است و در این تبعیدگاه پرسه میزند. هنر اما این مسیر را لغزنده میداند و لغزنده میکند. مغاکی پیش روی ماست که میخواهیم با وجود خویش، با قدرت سوبژکتیویتهی خویش آن را پر کنیم؛ ولی در مییابیم که ما خود مغاکیم و علیه خود هستیم. و هنر در اینجا میدرخشد، در تاریکی خود. در فروتنی دهشتناکی که هیچکس تاب تحمل آن را ندارد و همین امر تحملناپذیر است که نظم جهان را تضمین میکند. این شب هول است. شب هول حقیقتی که در پرتو آگاهی یعنی انتزاع معنا، تحقق مییابد. آگاهی معنا را میآفریند و مادیت میبخشد و این اوج سرگیجهی هستیشناختی است. همهی درها و دریچهها بسته است. «آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا»
این غربت وجودی است. غربت سنگین فلسفی هایدگری. غربت دازاین پراکنده در اینجا و آنجا. دازاین گرفتارآمده به گشتالت تکنولوژی این غربت جانفرسای بازگشت هولدرلین به خانه است، نوستالژی. و این یگانه فرم زیست هنرمندانه است. همهی مؤلفههای زندگی پیرو عنصر بنیادین این آگاهی جانکاه است؛ آگاهی سوژهی هنرمند. آگاهی برتراویده از درک تناهی. آگاهی که نه متضمن درونماندگاری است و نه بیانگر فراروی. تعلیق و تجربه برزخ. به این معنا انسان جانوری است بیچاره. اما در این میان، هنر پادزهر این مجازات طبیعی است. تقدیری که پابهپای نشاط، درد را افزون میکند.
لینک دریافت پیدیاف شماره نهم فصلنامهبینالملليماهگرفتگی/ بهار ۱۴۰۴:
#فصلنامه_بین_المللی_ماه_گرفتگی
#سال_سوم
#شماره_نهم
#بهار_۱۴۰۴
موارد بیشتر
«پارهساخت» یا «واحد شعر» ✍ دکتر سیدمهدی نژادهاشمی(فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴)
هنر نوشتن برای سایهی خود ✍محمدرضا زادهوش(فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴)
تحلیل رمان “من او را دوست میداشتم” براساس نظریهی سهسطحی ژرار ژنت ✍ دکتر زهره غلامی(فصلنامۀ بینالمللی ماهگرفتگی سال سوم/ شمارۀ نهم/بهار ۱۴۰۴)